زلمی نصرت

خيبره بیا د تورې وار دی

 وخت د عمل او د تلوار دی

 دښمن دې گوره چې بیمار دی

 گودر ترې ورک خطا يې وار دی

 گذار دې ورکړه چې لا دړې وړې شينه 

بلخ  

ای باد صبح گر گذری بر مزار بلخ

بر گو سلام ما تو به شهر و دیار بلخ

دایم هوای سیر همانجاست بر سرم

تا بنگرم شگفتی شب زنده دار بلخ

زانجا فضای قونیه را رهسپار شو

عرض مرا بگو به خداوندگار بلخ

کای عارف خجسته و مولای شرق وغرب

ای آیۀ حقیقت وعرفان نثار بلخ

مولا و پیر و مرشد عالم جلا ل الدین

وارسته پیر علم و معارف عیار بلخ

عالم تمام از تو طلبگار مدعاست

ای رهکشای خلق و خداوندگار بلخ

وصف رخ تو با دل خونین همی کنند

با سینۀ دریدۀ خود لاله زار بلخ

هر صبحگاه قرص نگارین آفتاب

چیند جهان بوسه ز هر برج و بار بلخ

ام البلاد و مهد  ثقافات و علم و عشق

یارب مباد کم جوی از اقتدار بلخ

صد ها هزار همچو شهید و ابوشکور

دارد به سینه ولولۀ افتخار بلخ

ای مولوی که مثنوی معنوی تو

روشن نموده عالم و روشن دوار بلخ

با یاد هرکلام تو در پهنۀ زمان

در سینه می تپد دل هر دوستدار بلخ

جان تازه می شود ز گل و گلشن مزار

بوی بهشت می وزد از سبزه زار بلخ

مرغوب و پرطراوت و مقبول طبع هاست

با آنکه نیست رونق پار و پرار بلخ

عمر دراز باید و اشجار خامه ام

تا وصف تو رقم کنم ای شهریار بلخ

ای ناله طرح قافله ایجاد کن اگر

خواهی شوی به جو هوا رهسپار بلخ

ما عاجزان گدای در خسروان نه ایم

ما را بس است همرهی  شهسوار بلخ

یارب به حق عز عزیزان خود بده

دستی مرا به وصف شۀ تاجدار بلخ

عزیزی غزنوی

تورنتو/کانادا

 

دارد اوصاف خدایی بی ریا آموزگار

می کند ما را همآهنگ خدا آموزگار

ما همه سرگشتۀ دوران جهل و حیرتیم

دستگیر ماست بیچون و چرا آموزگار

هر که او دارد تمنای نجات خویشتن

کشتی نوح است در این تنگنا آموزگار

می دهد از ماضی و مستقبل و حالت خبر

دارد از مصباح معنی جلوه ها آموزگار

از خدا دارد نشانی مهربان و مهر بخش

عالمی را رهنما و مقتدا آموزگار

هر گدای علم را از آستین فقر خویش

بخشد از علم لدُن گنجینه ها آموزگار

اوست آموزشگر عرفان و اخلاق و ادب

لایق حرمت بود چون پیشوا آموزگار

هیچ فرقی درمیان آدم و حیوان نه بود

گر نه بودی آدمی را رهنما آموزگار

سایۀ نور خدا خورشید عالمتاب علم

کیست می دانی همیشه هر کجا آموزگار

رهبر است و یاور و مشفق تر است از صد پدر

مهربان چون مادر است و اولیا آموزگار

مبتلایان بلای جهل را همچون مسیح

نور دانش بخشد و فیض شفا آموزگار

هیچ کس در منزل مقصود نتواند رسید

گر نباشد خضر آسا رهکشا آموزگار

هر طرف رو آورد از فرط وجد و جوش شوق

خیزد از مردم غریو مرحبا آموزگار

کر و فر این جهان و پیشرفت علم و فن

جمله را باشد بنای ارتقأ آموزگار

کی توانستی کسی دانست فرق خوب و زشت

گر نه بودی نور بخش سینه ها آموزگار

آنچه می آید به چشمم در جهان پهنه ور

جملگی بیگانه اند و آشنا آموزگار

از تو دانستم طریق زیستن درعافیت

مر ترا از جان و دل گویم ثنا آموزگار

بایدم اندر حضورت نیمروز و صبح و شام

آیم و رسم ادب آرم بجا آموزگار

می کنم پا بوسی آموزگاران ای عزیز

زانکه دارد خصلت حاجتروا آموزگار

عزیزی غزنوی

تورنتو/کانادا

زیاتې مقالې …