نشتر مژکان گزند نیش گژدم می کند
خنجر ابرو شکار جان مردم می کند
عقل و هوش اینجا مسیر راه خود گم می کند
بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم می کند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
+++
ذرۀ تاثیر در طوفان اشک و آه نیست
لحظۀ راحت نصیب کس به خاطر خواه نیست
جز شکایت ورد صبح و شام این افواه نیست
هیچکس از بی تکلف زیستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم می کند
+++
سعی و همت را نما همواره همراهی برآ
یکسر از باد هوا پیمانه پیمایی برآ
با تدبر سوی هر کاری که می خواهی برآ
پیشبینی کن ز ننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
+++
خاک حسرت های بیجا بر سر و رویت مریز
چنگ و دندان بهر تسخیر هدف بنمای تیز
نیست راه رادمردی از مصیبت ها گریز
دهر لبریز مکافات است اما کو تمیز
کم کسی اینجا به حال خود ترحم میکند
+++
از تنک ظرفی گرفتاریم با رنج و عذاب
همچو گردابیم دور خویشتن در پیچ و تاب
کم نه می گردد ز ذهن ما هجوم اضطرب
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آیینۀ دریا توهم می کند
+++
بسکه نا هنجار و مفلوک است سیر روزگار
در ضمیر هیچ کس راحت نه می گیرد قرار
چشم امید متانت ای عزیز از کس مدار
بیدل از بس بینم افتاده ست بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمی ها تیمم می کند
عزیزی غزنوی
تورنتو/کانادا