{slide=دختر بهار}
مـن غــنچــه خــندانم مـن دُخــت بهــارانم
یک گل به گـیسویم یک ســـبد بـــدامــــانم
رخـسارم عنابی است چهره ام گلابی است
رنگم زلاله باشـد نرگـس است دو چشمانم
رنگ وبوی گل پیچـیده درسـرا پائی مـن
ایـن راز نهــفـته اســت در سـرخی لـبانـم
دردامـن من صحرا در صورت من گلـهـا
در باغ ایـن گلـشــن چـو کـبک خـرامانـم
زیــن اســمـــان آبـی بــاران هــمی بــارد
بـر تـن حـریری مـن مـیـریـزد ز زلـفـانم
شـاداب و طـربنـاکم مـن بیـخــود بیـبـاکـم
تـرسـم ز سـرما نیســت من دخت بهارانم
مـن لالـــه آزادم در دامـان ایـن صـحــرا
از زخم عـدو داغـیسـت بر قلب پریـشـانم
آزاد چـو زاد گـشـتم از بـنـد آزاد گــشــتم
ای خـلـق جهـان بـشـنو ایـن ناله و افـغـانم
درمُلـک دیـاری مـا در بنـد کـشـند زن را
زنجـیرشـکـنم آخـــرازعــــــدو مـتـرسـانـم
مـن بلــبــل آزادم در بُـســتان ایـن گلــشـن
برشـاخـساری گل شــوریده غـزل خـوانـم
چـو سـرو در این بسـتان قـامت بلــند دارم
با دیـد بلند خـود ایـن خــطه را نگـهـبـانـم
چـو دوشـیـزه بهـارانم در کـوه کـمرجـایـم
از سکوی بلندی خویش عطـرگل بیافشانم
من مـژده نـوروزی آورده ام بـا خـویـشتن
گـــویم مبـارک بـــاد برهـــمه دوســــتانـم
بیان
مارچ۲۰۱۱

{/slide}{slide=شورای صلح یا دامنه جنگ}
باز گـروهی داد از صلح و صـفا میزند
سنگ دگریست که به قـصد جـفا میزند
دیروز جنگ سـالارجـنگ جُـو بوده اند
امروز فـریاد صلح را از نو ببالا میزند
اوکه دستانش آغشته است بخون ملت
هنوزهم در خون مردم غوطه ها میزند
حال که چهره اش ازنقاب گـشته برون
بهربقای خویش بازهم دست وپا میزند
خون مردم را می مکند همچوآب حیات
دست بهمدستی طالب باین مُدعـا میزند
ملت مظلوم رنج ها دیداند ازجنگ مُدام
این باردره وقمچین با دُهل سُرنا میزند
داد و فریاد مردم را خفه سازند اندرگلو
کسی را با تیرکسی را باز دُره ها میزند
این شورا صلح نه ،بل بهر تمدید جنگ
باز تُند رو و تُند خُـو با یک صدا میزند
همه باهم اند اما از روی تظاهر مختلف
بازبرچشم مردم خاک را به اغـوا میزند
درچُـور وچپاول همه دست بالائی دارند
روز روشن سرمه را ازچشم دنیا میزند
دار وندار وطن را همه به غنیمت بُردند
انچه باقیست انرا با ساغـر ومینا میزند
ازپرده برون شد چهره اش برامد زنقاب
پیش چشم مردم دست بچورویغما میزند
وطن ما بدست مشت قماربازافتیده است
روبنا شد گِرو زیربنا را " دَوبالا "میزند
بیان
دسمبر ۲۰۱۰

{/slide}{slide=دیار غـربت}
خانه ویرانم آزارم مده آزارم مده
دل پریشانم آزارم مده آزارم مده
من غریبی شهر جدایی ها
من رفیق شام تنهائی ها
من یکی گم کرده رهی
از دیار مهربانی ها
ازارم مده آزارم مده
ره ی من دور و دراز است
پر نشیب و پر فراز است
دل من در سوز و ساز است
قصه جان گداز است
کو حریم شنوائی ها
آزارم مده آزارم مده
از شقایق تا به آسمان ها
تا فرازی کهکشان ها
دل ابری این جهان
گریه کند بیکران
در غم و بی صدائی ها
آزارم مده آزارم مده
آسمان بحال ماها ببارد
دانه اشک بر زمین بکارد
چنان درد هجران دارم بر دل
که گلوی ابر زبغض ناله بر آرد
به مُلک و دیار جدائی ها
آزارم مده ! آزارم مده
خانه ویرانم آزارم مده
دل پریشانم آزارم مده
آزارم مده آزارم مده
بیان
جنوری ۲۰۱۱

{/slide}{slide=فــــــــریاد}
ای ناله و فریاد
که از سینه ام بیرون می شوی
و درد نهان من و ان
منبع توست
می خواهم در ترکیب کلماتم
ترا بنویسم
نمیدانم کدامین واژه را برات انتخاب کنم
و با قلم کم رنگ روزگار
ترا نقش صفحهِ اوراق تاریخ نمایم
و در زمین شور زار دلها بکارمت
تا قد بکشی و ناله شوی
نمیدانم ...!..
نمیدانم تو که نظمی یا نثر ...! ؟
نمیدانم که قصیده ئی یا غزل..! ؟
نمیدانم مثل شعر سپیدی
یا آن نوای عامیانه
اما تو هستی
که از دل هزاران تن برخاسته ئی
میخواهم با دل تنگ ودست بلندم
این صدا ها را روی هم بگذارم
و ان نوای دل های  بشکسته را
که لبان خموش من و تو
وچشمان سخن گوی مان
که نمایانگر رنج و مصیبت است
حرف بحرف  روی هم کرده
با مخلوطی از آه و درد تهی دستان
در کوره گاه داغ استبداد پخته سازم
و ترا در قالب شعر بریزم
تا همچو تیغ بران ثیقل شوی
با جلایش وبرنده .
که از جلال وبرقش
هر طاغوتی را لرزه بر اندام افتد
وسینه انرا بشگافد
و مُرکب نا متجانس حق و باطل را
از هم جدا سازد
میخواهم این صدا را اهنگ سازم
که از طنین سرودش
مردم با مارش عظیم
نعره حق سر دهند
و درفش ازادی را در قله های شامخ
پیروزی در اهتزاز اورد
و فریاد شود
فریاد من تو
فریاد ما و شما
و فریاد همگان
فریاد شود  فریاد شود
فریاد ازادی
بیان
۲۲ نوامبر ۲۰۱

{/slide}{slide=من کی ام}
نه سُـرود و نه سـازم نه آهنگ و صـدایم
من یک گــرد غــبارِ خــاک رهِ شــــما یم
نه شـاعـرم نه ادیب نه نظم نسق میدانم
من یک درد دیــــــدهِ از ین بام و ســرایم
من ســـوز درد و غــمی مـردمِ خــــویـش
با زبـان پـارهِ قلـمِ خــــویـش می ســرایم
نه آبـم و نه خاکـم و نه هــوا و نه آتـشم
فقـط یک قـطـره اشکی از چشــم شــمایم
نه من معـشـوقـم و نه عاشـق روی بتـی
من دلـباخـتهِ  کاشــــانه صـدقُ و صـفایم
نه بـر نه بـحـرم و نه طــوفـان دلِ صـحـرا
من یک گـم شـدهِ طـوفان شـــهر آشــنایـم
مادر عــزیز اسـت میهـن عـزیز تـر از آن
من غـربت نـشـینِ ز مآمن خـویـش جـدایم
گلـوی قلـم خشـکید همچـــــون گلـوی من
بیان نتـوان کــرد مـن کی ام و در کـــجایم

بیان

{/slide}{slide=سر زمین بلاکشیده را دیدی ؟}
چه شـقاوت چه بغـاوت در این سـراسـت دیدی

چه هـلاکـت چـه فـلاکــت ،که رو براسـت دیدی

چه فـرهـنــگ ها چـه درنـگ هـا چـه ستـم ها

چه عدالت چه جهالت چه نیرنگ هاسـت دیدی

چه جـفا ها چه گـزند ها چه آسیب های بزرگ

هـمه نازل شـــده بر کــــشـوری ماســت دیدی

چه توپ هـا چه تفـنگ ها چه بم ها انتحـارها

هـمه بـهــر ویـرانی دِه و شـهــر ماسـت دیدی

چه سـرها چه تنـه هـا که فـتادنـد به کـوچه ها

این هـمه بی سـرو پاها ،هـموطن ماست دیدی

چـه دروغ هـا چـه اغــماز ها چــه نا ســـزا ها

چـه قــیافـه هـا چه دیـوها  حُکام ماســت دیدی

چه تکفیرها چه تکبیرها ونعرهِ های عام فریب

این عـوام فریبان را یکبام و دوهواسـت دیدی

چه خـیانت چه جنایت وه چه فـسق و فـسـادها

به هـر گـوشــه و کـناری دیـاری ماســت دیدی

چه عمارت چه تجارت چه خـون خـواری ملـت

هـمه خـون خـوار ها در کـشـور ماسـت دیدی

چه قـوانیـن چه فـرامـین چه رشـوه سـتانی ها

این داد وسـتد به هر دفـتر دیـوان ماسـت دیدی

چه خواب ها چـه خیال ها چه امـید های مردم

همه ارزو ها شد زیر خاک بگـور هاسـت دیدی

چـه آرمان هـا چـه آرزوهـا بـدل ها مانده رفـت

چه قـتل ها چه مرگ مـیرهـای نارواسـت دیدی

چه پیـران چه جـوانانٍ که بخاک وخون خـفتـند

این خفته گان خاک،همه هـموطن ماسـت دیدی

چه عـروسها چه دامـادان چه عاشـقان گُمنامی

نشان خـون شـان حـنا بر دســت و پاسـت دیدی

چه لحـظه هـا چه خـاطـرات  که بـر ما گـذشـت

بهـر سـو شیـئـون ناله  پیــر و برناسـت  دیـدی

چه مـردمانی که خـون شـان بنا حـق بـریخـتـند

هـمه ترو خـشک ما فـدای طوفان هـاسـت دیدی

چه کـشـته هـا کـه پر شـده  پشـته هـا ز قـبرها

چه توغهای خـون الـود پـرمـزار هـاسـت دیـدی

چـه دیـدن هـا چــه تجارب و چه سرگذشت تلخ

ز آن عـبرت نگـرفـته هـنوز مـردم ماسـت دیدی

چه عـجــائب چـه مــصائب در روز گـــار دیدیم

جـنګ وحـشت هـنوز هـم دامنگیرماسـت دیدی

چه اندیـشـه ها چـه انسان ها هیچ نمی اموزیم

هـمه این تاریـخ در جـغـرافـیای ماســـت دیـدی

بیان

۲۵ / ۱۱ / ۲۰۱۰

{/slide}{slide=وطن بیمار}


شده عمری که مریض و بیمار افتاده ای

در مرضی نفاقِ قوم و تبار افتاده ای

هر یکی داروی بی نسخه دادند بتو

بدست ان طبیبان نا بکار افتاده ای

دردت بی درمان شده هیچ نمیدانم ولی

بی علاج و نا توان بی قرار افتاده ای

همه در جنگ اند از برای مطلب خویش

بدست ان دشمنی ستم کار افتاده ای

کسی را در غم تو هیچ نیست اندیشه

از نظر مردمی دنیا بی شمار افتاده ای

کی توانم دید این روز و احوالی ترا

بی طبیب و بی دوا در ین دیار افتاده ای

از خدا خواهم زود باز یابی خویش را

در کشا کشی یک مشت غدار افتاده ای

در غمی ویرانی تو سوختیم ما همیش

از گل و شگوفهء فصل بهار افتاده ای

من ندارم چارهء جز فریاد دل ارم بیرون

چو بدست دشمنء مست ومکار افتاده ای

می نویسم من در غمت تا که بشنود خدا

شد دیری از نظرش دور بسیار افتاده ای

بیان ارزو دارد همیش شاداب بیند ترا

ور بمیرم تو بپرسی چرا؟ بمزار افتاده ای

محمد شفیع بیان

فبروی ۲۰۱۰

 

{/slide}{slide=اشیان}

دلم می خواهد پرواز کنم

اما نمیتوانم

چون پر وبالم را شکسته اند

مگر دلم می خواهد

به انجا بروم

به ان صخره ها

به ان دره ها

به ان دشت وبیابانها

زیر سایه درختان

کنار ابشاران

پهلوی چشمه ساران

لب ان جویباران

دلم بسیار تنگ است

دلم برایش می تپد

می خواهم انجا بروم

اما .......!

اما ..نمیتوانم

چون مرا نشانه گرفته اند

اشیانم را اتش زده اند

همه را ویران کردند

دگر چیزی باقی نمانده است

باز هم دلم می خواهد

دلم میخواهد انجا بروم

اما ...! .. انها

ان تفنگ داران

ان صیادان

ان ستم کاران

باز مرا نشانه میگیرند

مبادا صید ان دستان ناپاک شوم

اما ...دلم می خواهد انجا بروم

مگر نمیتوانم

اه ...نمیتوانم

مایوسانه هر طرف مینگرم

چون پرنده ء پرو بال شکسته

درگوشه قفس طلائي خود را می یابم

اه و حرمان میکنم

از بی خانگی خود رنج میبرم

خون عروقم بغلیان امد

همچو طوفان زقلبم

صدای ملکوتی بدر امد

فریاد زدم و گفتم .!. ای خدا ..!

ای خدا

اشیانم را اباد کن

مرا زین قفس طلائی ازاد کن

دست ظلم بشکن

تیر و کمانش بر بکن

ما را ز غربت سرا ازاد کن

اری ...اری ..

میخواهم انجا روم

ای خدا .....!

نجاتم ده نجاتم

بیان

 

{/slide}{slide=ظلمت}

چه ظالم بلائی را انسان کردی ؟

ز ظلمش هیچګهی پرسان کردی ؟

زمین و زمان و کون و مکان را

بدست ظلم انسان ویران کردی؟

ای خدا اشیانم را ویران کردی

در قفس طلائي مرا زندان کردی

ان صیادان ظالم و ستم کاران را

همه رهبر ساختی و فرمان کردی

بیان

۲۹ اکتوبر ۲۰۰۴

{/slide}{slide=یاد ایام}

یاد ایام
چون اندم بدنیا امدیم و زاد ګشتیم
ز بطن مادری متولد نوزاد ګشتیم
همه خرسند بودند روزی تولد ما
پدر و مادری را چو دل شاد ګشتیم
بشد خوشی چندان روزی مولد
همچون قصه شرین و فرهاد ګشتیم
بسر امد چند سالی عمری ما را
راه رفتن را همچو سبک باد ګشتیم
رسید زمان درس و مکتب و تعلیم
در پی بکس مکتب وقلم ودوات ګشتیم
بیاموختم زالف تا به یای درس معلم
زین درس و تعلیم معلم با سواد ګشتیم
چو ن مدرسه بپایان رسید و ما را
رسید جوانی ما، خوش وشاداب ګشتیم
زمان چون سایه دنبال تعقیب میکرد
بهر یافتن کاری مرد با حساب ګشتیم
برفتیم در پی ان شغل و پیشه خویش
عسکر بودم و موظف سرحدات ګشتیم
اینجا و انجا و دران عواشی مرز ها
در نګهبانی وطن مقدس و پاک ګشتیم
چون سپاهیان سر سپرده با قلب پاک
از پی وطیفه خویش بی باک ګشتیم
شد عمری بدین سان سپری و ګذشت
بحفظ وطن ودر پي دشمن صفاک ګشتیم
بیامد روزی عاقبت برسر مردمی ما
که حیرت زده و بی تب و تاب ګشتیم
نداشتم فکر ان روز را حتی به خیال
که به ویروس جنګ نفاق مصاب ګشتیم
چنان وحشت و جنګ فروزان ګردید
به اتش جنګ سوختیم و برباد ګشتیم
نماند ارام خلق خدا ز مصیبت جنګ
در سوز و ساز ان ناله و فریاد ګشتیم
برفتند هر یکی ز پی دګر بدیاران دګر
ما همګی چون ستاره افلاک ګشتیم
عاقبت روز ګار تلخ به جدایی کشاند
بهرسو تشنه لبان از پي سراب ګشتیم
منزلت که در خانه خویش داشتیم
بغربت همچون خس و خاشاک ګشتیم
وای از این جدایی و شب های هجران
زفراق جانانه بسی ذله و عذاب ګشتیم
ز خدا خواهم بدیدار عزیزان نایل ایم
به امید وصل و دیدارش دل شاد ګشتیم
پس ان افسانه های خوش روز پاری
دلم جولان می زند وه که بیتاب ګشتیم
(بیان) عاشق ان تصویر زیبا تو است
میشود روزی که در غمت تراب ګشتیم
محمد شفیع (بیان )
۱۳/۰۱/۲۰۱۰

{/slide}{slide=شکوه عاشق}

سوګوار وپریشانم در غربت وتنهایی
ای غم رهایم کن از من چه می خواهی
عشقی تو مرا سوزد در بستر بیماری
سوزم چو هندوی در قاموس ترسایی
کردم سفری دنیا تا خوب شودم عقبا
امید بران هم نیست ترسم ز رسوایی
دل چو بیمار شد هر دم به غمی یار شد
من در غم تو جانان تو دانی نمیدانی
من کافری عشق تو دیوانه به جانانه
تو غافل ازعشقی من از کرده پشیمانی
اخر زتو من دارم سوال که بکدام دینی
ترسا نباشد مثلت شاید که مسلمانی
محمد شفیع ( بیان ) ۲۴/ ۰۱ / ۲۰۱۰

{/slide}{slide=وطن}

ای وطن چرا تو بدین سان شدی

دست الوده ء دست خصیصان شدی

هر چند به نکوهی ترا یاد می کنم

میدانم که چقدر غمګین و پریشان شدی

ز فرزندان دلبند ت یکی ترا نیست

با اولاد نا اهل دست و ګریبان شدی

من که مدام به غمی تو می سوزم

انقدری که تو سوختی و سوزان شدی

تو با هندوکش و ان کوه پامیر بلندت

عاقبت طعمه حرص و از غلامان شدی

تو که ولد اولاد صالح خویش بودی

تو چرا ولی ، ان زاده شیطان شدی

تو که افتخار تمدن مهد اریا بودی

این افتخار چه شد؟که بخود حیران شدی

تو که همدوش با این جهان زیستی

صد سال عقب ماندی و پسمان شدی

میدانم این کار عدو مار استین تو است

زین سبب جایګهء تخت غلامان شدی

کی توانم دید ترا دګر چنین زار و زبون

تو صبور بودی و حالا رحمان شدی

از خدا خواهم روزی دو باره بینمت

مرفع و اباد که چون ګلستان شدی

هر چه اباد بینمت این مراد دل منست

خواهمت روزی که با سر وسامان شدی

بینمت وطن خوش و خندان بینمت

بینمت غنچه ګل که خندان شدی

محمد شفیع ( بیان ) ۲۰۰۹

 

{/slide}{slide=ساقی مهرو}

من مست وخراب ان پیمانه دوشم

ساقی مهرو می رقصیددربر دوشم

انقدرپیمانه زپیمانه زساقی ګرفتم

هنوزهم عاقل و فرزانه و با هوشم

چند پیمانه خورم تا بدمست شوم

در فکر بد مستی خود می کوشم

ان رند خراباتی جامی پیاپی میداد

من مست رندانه همه را می نوشم

امد صدا خوب مست مستانش کن

ساقی بداد پیمانه خواند در ګوشم

مرا پیمانه ومی مست نسازد هرګز

من عاشقی ان ساقی ګل پوشم

من مست نشوم زمی نوشی خود

من مست روی بتِ پیمانه فروشم

این راز نداند ساقی و رندان میخانه

جز من دل دانیم این لبان خاموشم

با هیچ کس نتوان راز دل گفت بیان

که چرا ساکن بتخانه و می نوشم

محمد شفیع بیان

۰۷ — ۱۲--۲۰۰۹

{/slide}{slide=صدای مادر سوګوار}

می شنوم ان صدا را
هان میشنوم صدا را
زدور های دور می اید
زدلی نا صبور می باید
زویرانه های جنګ و وحشت
در دلی شب های کور می اید
می شنوم ان صدا را
صدای زدلی سوزان است
صدای درد وهجران است
صدای درخموشی ولرزان است
از دلی خاک توده ها
از میان ګرد وغبار ها
از پی شکسته دیوار ها
می شنوم ان صدا را
هان ! می شنوم ان صدارا
چوبود شب تاریک وتار
برفتم از پی ان ناله زار
این کیست وکجایست وبرای که می نالد
کجاست این صدا که می سوزد دلی ما
کجاست ؟ که من می شنوم این صدا را
از این سو بدان سو دویدم
با انکه از وحشت می ترسیدم
دنبال ان صدا می ګردیدم
ان صدا ! می شنوم ان صدارا
که می ګفت و می نالید
عقدهء را زدل می ترکید
با رباعی های عامیانه
با تغزل های شرین مادرانه
در خموشی شب خون الود می سراءید
اری.! می شنوم ان صدا را
اینسو وانسو هیچ ندیدم
زشکسته دیواری بالا پریدم
اه چه عجاءیبی بدیدم
اری ..بدیدم و شنیدم ان صدا را
شنیدم ان صدای مادری پیرزال
کنار خفته در خونی چو پسر زال
شاعرانه می سراید واز می پرسد
ای فرزندم کی ترا کرد بدین حال
دیدم وشنیدم ان صدا را
من که از خود رفتهء بودم
از لرزه حول نمی اسودم
در پهلوی ان جا ګشودم
با ریختن اشک زدل غمی زدودم
ګفتم ای مادر عزیزم
اهسته از او پرسیدم
این کیست وکجایست
چنین جوابم را شنیدم
بګفتا مر او بود فرزند ی یګانه
بود می هم عاقل و فرزانه
داشتیم این یک کلبه غریبانه
چنین برباد شد خانه وهم جانانه
اری .! اری.! می شنوم این صدا را
همی نالید وزار میګفت
ز راکت امدن بسیار میګفت
زوحشت و اعمال استکبار میګفت
زحادثهء این شب تار میګفت
بیامد راکت دراین ویرانه ما
بخاک وغم کشاند کاشانه ما
ګرفت جان عزیز ویګانه ما
اینست قصهء رنج وافسانه ما
باچشم خونبار همی نالید مادر
بر جوانی چو شاخ شمشاد پسر
کی توانم کرد بی تو زنده ګانی
زندګی در کار نیست مرګم چه بهتر
شنیدم ان صدا را
اری..! شنیدم که میګفت
ای خدا خانه ظلم ویران کن
قبول دعای نیم شب غریبان کن
شنیدم این صدا را
اری ..این صدا را
ان صدای بی مدوا را
شنیدم ان صدا را
این قصه شهر سوګواران است
زی حادثه دراین شهر فراوان است
افسانه های خونین وطنداران است
شمهء از ان رنج های بیکران است
هان .!شنیدم این صدا را.!
اری ..این صدا ....!
این صدای صدای مادریست
این صدا مادری سوګواران است
محمد شفیع ( بیان )
۱۳/۰۱/۲۰۱۰

{/slide}{slide=دعا}

یارب این وطن ما را خانه غم خانه کردی
مصیبت همه دنیا را باین وطن روانه کردی
بسوختی خانه و هم کاشانه ء مردم ما
ز غم ها شمع ساختی و ما را پروانه کردی
ز جا هر اتشی ز میل تفنګ بیرون ګشت
به قلب و سینه مردم این وطن نشانه کردی
وطن و مردم ما در اتش جنګ همی سوزد
چنین عنوان بدادی و قصه و افسانه کردی
ز درد و الام جنګ مردم هیچ رهائی نیافتند
به حوادث طبیعت هم ما را بیچاره کردی
کسی در زمین لرزه و کسی در طوفان اب
به غم های سر به سر مبتلا و اواره کردی
بدادند جان شرینش کودک و پیر جوان ما
کسیرا که خو د خلق کردی وانتحاره کردی
صد بلای دیګری سری ما نازلانه کردی
بیان استدعا مغفرت و عجز بر درګاه تو کند
ګر عفوه تقصیر این بندګانت مهربانه کردی
بیان
۱۳ / ۱ / ۲۰۱۰

{/slide}

 

 

{slide= ټولو میندو ته}
لږ به دغه خپل زړګی تسل کړمه
ای مور جانی راکړه لاس دی ښکل کړمه
ډیر بیشمیر دردونه دی زغملی
تاڅومره سیتمونه دی لیدلی
دی تازه خو دی راستکارو سره مل کړمه
ای مور جانی راکړه لاس دی ښکل کړمه
ته به په خفګان کښی خندیدی راته
وروروبه په مینه غږیدی راته
ستا دقدم خاوری به انمبر کړمه
ای مور جانی راکړه لاس دی ښکل کړمه
زه چی دی په ژبه راوستلم
تاڅومره دی په مینه تخنولم
تاتا زه په خبرو کی بلبل کړمه
ای مور جانی راکړه لاس دی ښکل کړمه
یما ریښتینوال ما باندی ډیر ګرانه یی ته
زما کغبه زما ایمان یی ته
ستا تواب به داسی تل ترتل کړمه
ای مور جانی راکړه لاس دی ښکل کړمه
ستا ریښتینوال تا ته تل په منډه ده
ستاخدمت ضروردهغی دنده ده
سرمی غیږکښی کیږده زړه تسل کړمه
ای مور جانی راکړه لاس دی ښکل کړمه{/slide}

 

{slide=د غم زیری}هره وعده دې په وعده باندې پښيمانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي

پرون دې ښه وو که هر څه وو نن دې څه پاته دي
را ته راښايه که په سترګو کې اوبه پاته دي
ډېر پيغورونه د پرديو لا په زړه پاته دي

هره خبره د پردو دلته خندانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي

زه مې غزني زه مې هلمند که مې کابل وژاړم
که کندهار که مې کنړ که مې زابل وژاړم
او که مې دا په وينو سور او که مې ا بل وژاړم

له کلو سره وينه مو سپينه سوه ارزانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي

که مو نيکونو د همدغې خاوری پت ساتلی
دغه تاريخ هم هر تاريخ دی حقيقت ساتلی
چې ترېنه پاتو يې هم شان دی ښه اوچت ساتلی

اوس ګونګوسې له دې ځوانانو بې ايمانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي

توره مو تيکي ته ورپاته سوه لا نوره به وي
راځي قاصده چې بل غم، نو له کوم لوره به وي
ځواب څه دی، توره بېغمه په زنګ توره به وي

له بله نه ده هر پرهر مو له خپله ځانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي

چې له وطنه مارغان تللي مارغان بيرته راسي
هغه په ورکو لارو تللۍ کاروان بېرته راسي
او دومره خپل سو چې تر منځ مو افغان بيرته راسي

اوښکې د شکر په هغې ورځ تر ګرېوانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي

راځئ چې لاس د ورورۍ ورکو حبيبان سو سره
هم په يوې ليلا مجنون سو لېونيان سو سره
راځئ چې ټوله مسيحا او لېونيان سو سره

سختې خبرې د نسيم خولې ته اسانه راځي
دا څو کلونه د غم زيري له اسمانه راځي{/slide}{slide= غزل}<يو سرور دی یو ښايست دی چې دنيا کې نه ځاييږي

تر ابده يي پايښت دی په فنا کې نه ځاييږي

يار چې زلفې راخوری کړي تور ماښام د ابد جوړکړي

توره شپه سي چې تياره يې سپين سبا کې نه ځاييږي

ته زما د زړګي ګل يې د صحرا په مخ لوی سوی

نور مې هيڅوک په رښتيا چې تمنا کې نه ځاييږي

دغه مينه مې له زړه ده چې په تا باندې نازيږم

ګوره زما درته ښيراوې په دعا کې نه ځاييږي

ستا په مينه ستا د کلي له يزيد سره په جنګ يم

زه اتل يم هر يزيد خو کربلا کې نه ځاييږي

ْپسرليهْ نه چې مېنه دی پيغور سي داسې مه کړه

داسې مينه په والله چې پښتونخوا کې نه ځاييږي{/slide}{slide= غزل}د زړې زمانې نكله! كومه دي د كار سرونه
دا خو رسيدلي دي هر كاڼي ته په شمار سرونه
د خونی فلک د سترګو بيا ګزمې رانه چاپيرې
بيا سترګو كښي څاري، را نه اخلي د دستار سرونه
داسي سر چي سل منزله تر بورجله راته راوړي
چرته كه له سلو سي پيدا داسي شهكار سرونه
دا چي يو وتلئ نه وي سل پرې راسي
څه عجب يو فصل! دوى كرلي دي اغيار سرونه
سل دې ومره يو دې مه مره دا متل د كوم عالَم دى
سر خو دلته ومري، سل په دار سوو دا د دار سرونه.{/slide}{slide= غزل}د شونډو سر دې خزانه ده پکښي شات وينمه

دغه سرې شونډي ميخانه، زړه دي جومات وينمه

دا خو سهي ده حرم تش مکه خالي غوندي ده

خو انسان سپين دی، زړه يي تور لات و منات وينمه

ته چي تياره کي وې نو ښه وې ما ليدلې ياره

دا چي رڼا ته سوې رنځور يم زړه مي مات وينمه

ته يي د سر په سترګو ګوره زه د زړه په سترګو

ته به يي نه وينې خو زه يي سات په سات وينمه

نسيمه يار له مودو پس دی يوه شپه راغلی

دغه راتګ يي د دې تېر عمر زکات وينمه.{/slide}{slide= غزل}ټول ياران دي را نه تللي او زه پاته يم
څو ولاړ دي د غم څلي او زه پاته يم
اشنا د برخو وېش په څو بللو کړی
يو څو دغه نابللي او زه پاته يم
خدايه! يوه پوښتنه زه هم اوس له تا لرم
څنګه ټول زړونه پييلي او زه پاته يم
د جانان ځور مي دې اوښکو ته زنځير ده
غم د ده ده بل ژړلي او زه پاته يم
د خدای په لوی عالم کي دا عجبه چاره
چي دا ټول دي غم وهلي او زه پاته يم
نسيمه پورته و ديدن لره سپوږمۍ ته
هم سپاره تللي هم پلي او زه پاته يم{/slide}{slide=دښځودنړيوالي ورځي په وياړ ټولوافغاني مېرمنو ته ډالۍ}دواړه زه او ته پيدا له يوه عدمه يو
ته دادم لور يې زه دادم زوى يمه
ته د ژوند په ائينه کي خپله يوه هينداره يې
ماته نه يې جوړه يې په خپل مذهب دينداره يې
تا و احمدخان ته د دېوال آفت ښودلى وو
ما ته را معلومه ده ويده نه يې بيداره يې
بيا دي ازمېيلی قسمت نه ګورم وفا لرې
ټکنده غرمه کي دميوند جنګ ته تياره يې
ته خوملا لۍ يې زرغونه يې دا نا کيسه
په چوپه خوله ګونګۍ نه يې ووايه هوښياره يې
ددې خپل "نسيم" قلم به ستا پرعهد څه ليکي
ته خپله وفا يې له وفا يې وفاداره يې{/slide}{slide= غزل}ښه سوه له ځانه چي تر ما يې ځان راورساوو
له تا نه مخکي په هوا يې ځان راورساوو
ډېر يې ووېل وم ناځوانه خو اوس نه يم شپه درځم
چي اذان وسو په سبا يې ځان راورساوو
دارو درمل يم مور مي ډېر ځلي ويلي راته
يار وو رنځور تر مسيحا يې ځان راورساوو
رقيب مي ژامه راتړله دا ونسول داسي
مور که مي نه وه خو دعا يې ځان راورساوو
لکه ماشوم مي غبرګ لاسونه ور ته بر نيولي
سپوږمۍ که رانغله رڼا يې ځان راورساوو
خپله ژبه که کلا ده که بلا، موږ خو خپله
کلا ته ورنغلو بلا يې ځان راورساوو
"نسيمه" زړه دي مه خوره د غزل توري به سم سي
توري که سم نه وي معنا يې ځان راورساوو{/slide}

 

{slide= د پښتنو کربلا یا د شرق او غرب خاونده}
په سجده یم
په دعاوو
چې مې لر او بر وساتي
د ملالې لوپټه مې
د احمد لوړه شمله مې
له مختورو پنجابیانو
د اسلام له تاجرانو
له مذهب د بې مذهبو
کرغېړنو ایرانیانو
له تاړاک د صلیبانو
له مناته د هېندوانو
له غوبل د سقویانو
له غضب د ناپوهانو

پښتني خاوره مې سوځي
دلته جوړه ډرامه ده
انګرېزانو ده لیکلې
ځناورو جوړه کړې
څو ناپوهو عربیو
منافقو پنجابیو
څو خرسانو
څو غربیو
یو یزید کړي
بل حسین
یو موسی کړي
بل فرعون
بس ترې جوړه کربلا کړي
یا جهاد ترې د موسی کړي
هم یزید په زړه ظالم دی
هم حسین ‌باغي شوی
هم فرعون لا ژوندی دی
هم موسی یې دروغجن دی
نه لمړی له واکه لویږي
نه دویم یې شهیدیږي
بس ملګري پښتانه یې
په سرو وینو کې لمبېږي

دلته هر دروغجن وایي
چې موسی یم
زه موسی یم!!
خلاصوم مو له ستمه
له تاړاکه
له ناتاره
له زبېښاکه
له سقوه، له صلیبه
له فرعونه له هامونه
له فساده د دولته

خو یې زړه ډک له کینې دی
سترګې ډکې له غضبه
د نمرود ظالم له قهره
تېرې تورې یې په لاس دي
غوڅوي د پښتون غاړه

شینکی سوات توره ایره شو
پېښور وزیرستان مې
له کنړ تر کندهاره
له هېلمنده تر هراته
پښتنې میندې ژړېږي
په سرو سترګو
په سلګیو
په زګېرویو
ماشومانو سرته ناستې
څوک ویشتلي
څوک څیرلي
څوک زیندۍ دي
څوک داړلي
هم صلیب
او هم غلام یې
چاړه اېښې ور پر غاړه
د نړۍ په شمله ورو
د آسیا په زورورو
د افغان په بریتورو

یا د شرق او غرب خاونده
تر هر ګام لاندې مې ټینګ کړه
دغه وران او چیکړ غولی
هر خندک
او هر سنګر مې
هم هېلمند
او پېښور مې
هم مې عزم او پیمان کړه

د انګرېز جام ماتومه
تور ابلیس او سور صلیب یې
سر تر پایه ورسېځمه
تور پنجاب یې ړنګومه
زه هغه ښار ورنوامه
چې اسلام او غیرت دواړه
چې شملې د شمله ورو
چې ټکري د منورو
چې ناموس د عزتمنو
ککرۍ چې د پتمنو
کې ټېږي
او خرڅېږي

محمدکریم نور{/slide}

زیاتې مقالې …