وفای مادر

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

بلقیس مل

پیشگفتار
به هركجای كه روشنی بینم
هر آنجای كه مردمانش با هم عشق میورزند و در آرامش اند
من نیز آرامش را احساس مینمایم
من یك زن ا ستم ، خوشی خود را در خوشی های تمام زنان كشورم میبینم .
در جامعه ای سنتی ما قسمی رقم زده شده كه د ست و پای زنان كه نیمه ای از بدنه جامعه اند
با زنجیر خرافات عنعنوی و قبیلوی بسته شده است به معنی اینكه موجودی بنام زن با قبول همه رنج ها و خشونت ها بسازد و اگر بسوزد باكی نیست تا پای مرگ باید بسازد
در این داستان كوتاه غم انگیز سرا پا درد و رنج كه ترس رنج از خود رنج كشنده تر ا ست
عزیزه از جمله آن زنانی ا ست كه همیشه در تلاش زنده گی برای فرزندش بوده در سیلاب غرق شده ای غم نا امید نشده و خود را به سر نوشت شوم كه به سر راهش قرار داشت تسلیم ننموده با كار و پیكارش برای به د ست آوردن لقمه نانی رزمیده ا ست .
زینت و نیرو انسان را میتوان در موجودیت همچو زنی در یافت .
ابر سیاه روزگار او را از پا در نیاورد .
غمی به سنگینی كوه داشت .
غمش را به كي میگفت و ترانه ای زنده گی اش را به كي میسراید .
او در آخرین پله های عمرش در سكوت عذاب آوری میزیست .
عزیزه تازه به پانزده همین بهار زنده گی پا گذاشته بود ، او همیشه در امور منزل با
مادر اندرش د ستپیشی نموده ودر خدمت پدر ، برادر و خواهرش بود همه اعضای خانواده
را مثل جانش دو ست داشت ، نو جوان سرشار بود اگر چه پدرش فقیر و نادار بود و در
منزل كرایی سكونت داشتند اما غمی نداشت كه او را بسوزاند مادرش را به خاطر نداشت و
محبت او را ندیده ونه چشیده بود اما یگان بار مرگ عمه اش كه او را كلان كرده بود
متاَثرش میساخت و دگر غمی به اندازه یك سر سوزن افكارش را نمی خلاند .
مادر اندرش همیشه در این دعا بود تا خواستگاری پیدا شود كه دختر را از خانه گم نماید
خیال ها و چرت های دور و درازش روزی به حقیقت پیوست .
خیر محمد از هم شناختی های خود شان به آرزو های نیم خام و پخته اش به خواستگاری
آمد و سر انجام با عزیزه نامزد شد .
خیر محمد پوره سی و هشت سال را داشت و دختر به شانزد ه همین ساله گی چشم باز نموده كه به حجله ای عروسی نشست .
خیر محمد در كوچه كاه فروشی یك اتاق را به كرایه گرفته بود تنها میزیست او شش سال
تمام مزدور كاری كرد به امید فردای خویش كه صاحب یك فامیل گردد .
زنده گی زیبا ست نه به زیبایی حقیقت ، حقیقت تلخ ا ست نه به تلخی جدایی ، جدایی سخت
ا ست نه به اندازه ای تنهایی .
او از تنهایی خسته شده بود بالاخره به فكر زن گرفتن افتاد از پیسه های پس اندازش همان
قدر توا نست كه در شب نكاحش بیست نفر را نان دهد و متباقی دو جوره لباس برای زنش
بخرد وچند تكه اسباب و لوازم خانه تهیه نماید تا به زخم زنده گی اش بپردازد و با عشق و
محبت زنش را شریك زنده گی خویش سازد ، تیرش به خطا نرفته بود .
عزیزه سرشار از جوانی و بی پروایی به آینده ها نمی اندیشید ، د ست كاری داشت لحاف
دوزی میكرد و پیراهن و تنبان مردانه و زنانه میبرید و میدوخت در اقتصاد فامیل همكار
شوهرش بود .
خیرمحمد به كار مزدوری اش پرداخته در مندوی شهر جوال های غله را از یكجا به جای
دگر انتقال میداد وقتی كارش تمام میشد دوان ، دوان با قلب سر شار از محبت مانند پروانه
بطرف آشیانش در پرواز بود .
عزیزه وقتی او را میدید میگفت وای نیم روز س چقه وخت آمدی مره خو گرگ نمی خره
وختی كارت خلاص شد بیا .
خیرمحمد سرش را پایین انداخته میگفت دگه كار نبود چنتا جواله از ای دكان د ه او دكان بوردم وا سع دكاندار بخشم گفت امروز دگه كار نیس میتانی بری مام آمدم .
عزیزه شوخی كنان میگفت بخدا مه می فامم كه پشت مه دق آوردی اگه نی تمام روز مردم كار
میكنه ، خو برو خیر س مام تنا بودم .
خیر محمد در فقر كلان شده بود گویی از تبار جنون بود هیچگاه غم به دلش چنگ نمیزد
هفته دو الی سه روز در مندوی كار میكرد و متباقی ریسمانش را به شانه انداخته به طرف
ایستگاه موتر های مسافران میرفت تا كسی پیدا شود كه بكس یا بستره اش را انتقال دهد
او هر شب كمی خوراكه خریده بخانه میامد .
عزیزه چندان پروای زنده گی را نداشت به روز ها گرسنه میبود همیشه به شویش میگفت
داشتی بخروش نداشتی خاموش ، دختران و زنان همسایه او را دو ست داشتند نامش را
عزیزه خوشحال مانده بودند .
بی بی شیرین زن صاحب خانه میگفت عزیزه زنی اس كه ازت و آبروی شویشه نگا كده
وخت و نا وخت از خانه بیرو نمیره ، سرش ده خانیش تا س اگه مه او ره صدا كنم میایه و
كتی مه ده كار خانه كمك میكنه خدا خیرش بته زن با حیا س .
عزیزه به زن صاحب خانه میگفت بی بی جان ، پیسه جن كشته و ما بسم الله ، مرغ بخت
و طالع ما ده خاو رفته .
بی بی شیرین زن حاجی باقر صاحب خانه گرم و سرد روزگار را دیده ، چار صبای را تیر
كرده و چند پیراهنی كهنه كرده بود ، میگفت بچیم آلی یتو زمانه آمده تا كه ناجور نشوی كس
به پرسانت نمیایه و تا كه گریان نكنی كسی تره تسلی نمیته و تا وختی كه فریاد و فغان نزنی
كسی به دادت نمیرسه ، خدا میربان س جوان استین ار دوی تان كار كنین ده آینده زنده گی
تان خوب میشه .
انسان نباید در گرداب خطرناك روزگار خودش را ببازد ، زخم زنده گی به مثل زخم جسم
ا ست باید به درمانش كوشید ، بهترین خوشی های جهان امید ا ست ، متل معروف ا ست
كه میگویند زنده گی به امید خورده شده .
خیر محمد روز به روز پیشامدش در خانه سرد شده میرفت به مانند سردی زمستان گویی در چشمانش فقر لانه كرده و رنج جا گزین شده بود او بخود میگفت در زنده گی مه هیچ نوع تغیری نیامد روز بروز فقیر شده رفتم و دختر مردمه هم بد بخت ساختم نه برش كالای نو خریده تانستم و نه شكم او بیچاره ره سیر كده و اینرا میدا نست كه هیچوقت نخواهد
توا نست كه چراغ خانواده گیش را روشن نگهدارد همه چیز در نظرش تاریك جلوه میكرد
به زنش میگفت تو ام ، كم ، كم ده رنج های مه بلد میشی .
عزیزه به طرفش میدید اما چیزی نمیگفت از شویش می شرمید و خاموشانه بخود میگفت ار
وخت كه اولاد دار شدیم بخیر چراغ ما روشن میشه میگن اولاد نو وختی ده دنیا میایه با
بخت وطالع و روزی میایه خدا ای خوشی ره نصیب مام بسازه .
برای خیر محمد عشق و صفایی زنش مانند خون گرمی بود كه وجودش را از سردی نجات
میداد و همین امید تمام آینده اش را احتوا میكرد او اینجا و آنجا یافته و نا یافته گاه با د ست
خالی وگاهی با د ست پر به خانه بر میگشت ، چند سال بدین منوال گذشت .
یكروز وقتر به خانه آمد بسیار ذله به نظر میرسید هیچ كاری را انجام نداده بود به زیر
ارسی خانه تازه رسیده بود كه صدای یك زن ناآ شنا بگوشش رسید كه با عزیزه صحبت
داشت و عزیزه در جوابش میگفت خو درست س وقتی او نزدیك در شد با شنیدن صدای پا
آنزن میانه سال گفت مه میرم مگم خبر ته میگیرم اگه باز كدام ضرورت داشتی میتانی دختر
همسایه تان الاببانی ره پشت مه روان كو او دختر خانه مره دیده و در همین اثنا میخوا ست
از دروازه اتاق برآید كه خیر محمد بوت هایشه كشیده پرده را بالا زد و آنزن در دم در وازه
از پهلویش گذشت و گفت خدا قدمشه نیك كنه .
خیر محمد دكه خورد وقتی داخل اتاق شد به بسیار عتاب و غضب به عزیزه گفت خدا قدم كي
ره نیك كنه ، ای زن كي بود با تو چی میگفت .
عزیزه بطرفش دید و خندید .
خیر محمد كه خونش به جوش آمده بود به زنش گفت زود بگو خفكت میكنم گپ چیس .
عزیزه در حالیكه دهنش پر خنده بود گفت اوره مادر خالو میگن آمده بود كه مره ببینه دو ماه
میشه كه امیدوار شدیم .
سر و كله خیر محمد باز نشد پرسید به چی امیدوار شدی كتی او زن چه میگفتی به لیاز خدا
بگو كه زاره كفك شدم .
عزیزه دوباره خندید و گفت خیرته بخای چرا زاره كفك شوی بخیر صایب اولاد میشیم .
خیر محمد یكبار خیز انداخت چین پیشانیش باز شد سر زنش را در دو دستش گرفته پلق
پلق بوسید و گفت اینه یتو بگو مه اول نفامیدم .
عزیزه گفت ای زن كه آمده بود ده ای كوچه چند تا زنا ره زایانده د ست نیك داره خیر ببینه
مه به زن همسایه ما مادر الاببانی گفتم خوار جان دو ماه میشه كه سرم گنگس س ودل مام
بد ، بد میشه او برم گفت كه تو امیدوار شدی او زن مادر خالو دایه ره برم روان كده بود
شب زن و شوی به بسیار خوشی گذشت .
براستی كه زنده گی مانند گلی ا ست كه گلبرگ هایش خیالی و خار هایش واقعی ا ست .
خیر محمد به زنش میگفت تمام ثروت دنیا در برابر نگاه های تو هیچ ا ست وتمام خوشبختی ام فقط با تو بودن ا ست .
فردا وقتی پی كارش میرفت به عزیزه گفت او زن فكرته بگیری زیاد تاو بالا نشوی قرار كده
دراز بكش مه امروز برت نان تیار از بازار میارم .
عزیزه بیچاره با ناداری شوهرش ساخته یافته و نا یافته هوسانه ای نیافت كه بخورد او تمام خوشی های دنیا را وابسته به طفلش میدید ، چهره ای زشت ناداری جاده ای سر سبز زنده گی ایندو را تعین میكرد او سلي فقر را از آوان كودكی خورده بود .
خیر محمد به زنش میگفت اولاد ما انشا الله بچه س مه نامشه اكبر میمانم .
عزیزه بطرفش دیده گفت ارچی باشه اولاد سالم باشه و خیرو دوباره گفت مه خاو شه دیدیم
بچه س .
عزیزه با سپری نمودن چندین ماه درد پیدا كرد الاببانی را به خانه مادر خالو روان كرد كه
بیاید .
مادر خالو دایه آمده د ست و آستین اشرا بر زده اول آب را گرم كرد و چندزن همسایه را به
كمك خوا ست و به خیرو گفت تو ده بیرو منتظر ما باش كه چه ضرورت میشه .
خیر محمدبه گوشه حویلی كه یك راهرو باریكی بیش نبود زیر ارسی اتاق قدم زده منتظر
ماند بالاخره طاقتش طاق شد چند قدم بالا و پایین نرفته بود كه صدای ونگ ، ونگ طفلك با
شگفتن گلها به گوشش رسید و زنده گی راز پنهانی اش را آشكار ساخت ، راز تخم گل از
دل تاریك ، پیروزی مشترك او با زنش بود از خنده شگفت و اشك در چشمش نمایان شد
نوزاد به گرد ا ب خوفناك زنده گی پا گذا شت .
خیر محمد د ست و پاچه شد كه حالا چی كند ود ست بد ستش میمالید .
بی بی شیرین زن حاجی باقر سر و گردنش را از ا ر سی كشیده صدا زد خیرو بچیم چه شدی
بچه س مبارك باشه .
خیر محمدخود را گم كرده بود نمیدا نست چی بگوید دوان ، دوان بطرف كوچه رفت و از دكان خدایداد دو پاكت شیرینی رنگه خرید به عجله آمد صدا زد خاله جان اینه شیرینی تانه
بگیرین همه ای زنان خندیدند كه خیرو چقه زود برشان شیرینی آورد .
مادر خالو دایه طفلك را شست وشو نمود و در قنداق پیچید و سرمه به چشمش زد و یك خط
سیاه سرمه به سر بینی اش كشید تا كه نظر نشود و به خیرو گفت آلا میتانی بیایی درون اتاق
بچی ته ببی وقتی او وارد خانه شد دید كه عزیزه روی دوشك دراز كشیده و با لحاف سر تا
قدمش را پیچیده وسرش را با یك د ستمال سخت بسته ا ست و طفلك در پهلویش افتیده .
خیر محمد اول سلام ادا نمود و در پهلوی آندو نشست گاهی بطرف زنش میدید و می خندید
و گاهی بطرف نوزادش .
مادر خالو دایه بسم الله گفته بچه را در بغل پدرش داد و گفت سه دفه ده گوشش آذان بتی و نامشه ببان خیرو همین كار را انجام داد و نامش را اكبر گذاشت .
خوشبختی دروازه خانه ای شانرا دق الباب نموده و از دل تنگ و تاریك روزگار این زن و
شوهر گلی رویده بود كه بر فضای خانه ای شان از آسمان از ستاره ها و از خورشید و از
تمام درختان از آواز گنجشكك های بالای شاخساران مبارك باد میریخت و قلب آنان را
مالامال از خوشی ساخته بود ، غنچه نو شگفته به امید فردای عجیبی ، تن هر دو می
لرزید ، خورشید صبگاهی شان در حال طلوع بود همه جا را روشن میدیدند به سر شان
باران رحمت باریده و عطر آن همه جا را معطر و خوشبو ساخته بود .
مادر خالو دایه همان شب نزد عزیزه خوابید و خیرو پیش دوستانش رفت ، شب به یك قسمی
گذشت و او وقت ملا آذان به خانه آمد دید كه زن دایه جمع و جورش را دارد كه برود اول
طفلك را باز و بسته كرد و به عزیزه نشان داد كه چه رقم دستمال های بچه اش را تبدیل كند
بعد چادرش را به سر كشید وقتی چشمش به خیرو افتاد گفت خب شد كه آمدی مه آلی میرم
اگه خدا نا كده كدام مشكل پیدا شد مره خبر كنین ده غیر او ده هفته ای یكدفه میایم تا چل ار
وخت بچیت به خیر چل روزه شد او نه كلان شده میره باز دگه پناه كل تان به خدا .
رفته ، رفته طفلك چند روزه و چند ماهه و بالاخره یكساله شده قدم میگذاشت و راه میرفت
بابه و ننه میگفت ، قلب مادرو پدر با داشتن اكبر مملو از عشق بود وبه محبت تمام روز را به
شب و شب را به روزگذرا بودند از بركت پای اكبر پدرش همه روزه كار میكرد و مزدش را
به خانه میاورد ، برق نگاه های پسرك هردو را سیراب كرده به امید فردای آرزو ها میبرد
بهاران میگذشت زمستان میشد و زمستان میگریخت بهاران دگر میدمید .
اكبر با گذشت هر سال با گل ها و سبزه ها و برگ های درختان یكجا نمو میكرد و سالی كه
كه پیش رو بود بهار هفت را پوره كرده بود وقتی او در كوچه با همزولانش ساعتیری میكرد
بچه ها به اومیگفتن تو چرا بیادر نداری بره بابه و ننه ات بگو كه بری تو بیادر پیدا كنن همیشه
اكبر به مادرش میگفت ننه بخش مه بیادر پیدا كو بچای كوچه مره تانه میتن كه تو بی بیادر
ا ستی .
عزیزه در عالم ناداری و فقر طفل دوم كه آنهم پسر بود بدنیا آورد نامش را فتح محمد گذا شتند .
خیر محمد كمی ناتوان شده بود هر روز به كار رفته نمیتوا نست درد ی در كمر و شانه های
خود احساس میكرد به زنش میگفت ار وخت باشه ای درد قلنج مره میكشه .
اگبر رفته ، رفته هشت ساله شد ، در صنف دوم مكتب بود ، پدرش توان خرچ و مصرف پسرش را ندا شت ، او را نگذاشت كه به درسش ادامه دهد .
اكبر را به پیش بابه نظر مسگر شاگرد شاند .
اكبر طفلك روز های اول شاگردی در دكان گریه میكرد به ننه اش میگفت از شاگردی دكان
مسگر كده شاگردی مكتب خب بود ده اونجه خاندن و نوشته ره یاد میگرفتم رفیقا داشتم
مالممم مره دو ست دا شت به مه میگفت تو خوب لایق بچه ا ستی یك وخت توكلان آدم میشی
ده دكان چیس تمام روز مزدور دكاندار ا ستم اله چای بیار ، اله پیش دكانه جارو كو ، اله
چلم مره پر كو بیار ، ننه جان بر بابیم بگو كه مه دگه دكان نمیرم بانین كه مكتب برم .
پدرش او را تسلی میداد بچیم میبینی كه مه چقه ناجور ا ستم كمرم دو قات شده دگه جوالی
گری كده نمیتانم مه خرچ مكتب تانه پوره كده نمیتانم كه بخش تو و بیادرت كتاب و كتابچه وقلم بوت و كالای نو بخرم اینه چن وخت بات به خیر مزد میگیری خرچ توو بیادرت میبرایه
و صایب یك كسب میشی .
اكبر وقتی به طرف پدرش میدید زیاد جگرخون میشد به ناچار گپ های او را قبول میكرد او
گاه گاهی برادرش فتح را هم به دكان میبرد .
خیر محمد روز بروز ضعیف شده میرفت ، داكتر برایش گفته بود كه تكلیف قلبی پیدا كرده
و بر علاوه نفس تنگی هم دا شت تا كه چندین مرض بجانش لانه كرده بود .
شام روز بود هر دو برادر با چند دانه نان خشك به طرف خانه میامدند اكبر از دور
متوجه شد كه دروازه حویلی شان باز ا ست چند نفر تا وبالا میروند ، حاجی باقر صاحب
خانه و دگر همسایه ها را دیدند وقتی نزدیكتر شدند آواز گریه بگوش شان رسید آنان
سراسیمه شده قدم هایشان سریعتر شد وقتی خوب نزدیك آمدند دیدند كه حاجی باقر با
د ستمال ا شك هایش را پاك میكند اما پدر شان در جمع مردان نبود .
اكبر پرسید حاجی صایب چی گپ شده بابی مه كجا س هیچ كس جوابش را نداد فتح محمد
به عجله داخل خانه رفت و صدای جیغ او بگوش اكبر رسید هر دو برادر دیدند كه پدر شان
روی اتاق افتیده و مادر شان بالای سر شویش داد و فریاد میزند .
عزیزه وقتی پسرانش را دید صدایش بلند تر شد ، اول اكبر ودوم فتح روی جسد پدر شان
افتاده زار ، زار گریستند وای پدر جان ماره تنا ماندی تره چه شد تو چرا یتو شدی .
ننه اش كفت مه ام نفامیدم از مه آو خا ست تا كه آوه آوردم دیدم كه تخته به پشت ده زمین
افتید دویدم كه اوره بلند كنم تنا نتانستم ده حویلی رفتم حاجی صایب صدا كدم وختی كه او
آمد ارچی گفت خیر محمد خیرو بچیم بخی تره چی شد وای بچیم چشم بابیت دگه وا نشد
از دنیا رفت وای خدایا مه بیوه شدم .
اكبر و فتح در سر زانوی مادر سر مانده چیغ میزدند وای خدایا ما چتو كنیم چی از د ست ما میایه و فق میزدند .
عزیزه به سر پسرانش د ست میكشید و میگفت شما بچه ا ستین مردا گریان نمیكنن بره پدر
تان دوا كنین و همت داشته با شین و با گوشه چادرش اشك های داغ بیوه گی اش را پاك می
كرد چشمش به جسد شوهرش چسپیده بود و هر لحظه فكر میكرد كه چت خانه به فرقش می
افتد و زمین زیر پایش میلرزید همه چیز در نظرش تاریك شده میرفت در امواج غم غرق
شده بود عزیزش ، همسرش پدر اولادهایش را از د ست داده بود ، زخمی بر دلش زده
كه ها لحظه درد ناك شده میرفت وفا داری های شویش را جفا فكر میكرد كه او را گذاشته
و رفت موهایش به دوطرف رویش مانند تار های كفن سپید شویش از لای چادر خاكستری
نمایان شده و رنگ پك و پریده اش دلالت به بیوه گی او میكرد .
عشق او نسبت به شوهرش خاطرات بی غباری بود كه به دفتر سینه اش ثبت شده و به مانند
شمع خاموشانه میسوخت اما آتشی درونی اش شعله ور بود ، آرزویش این بود كه به
پای شوهرش بیصدا بمیرد اما خلاف آنرا دید او به غیر از دو پسرش دگر كسی ندا شت از
خواهر و برادر اندرش خبری ندا شته و پدرش سالها قبل فوت شده بود در بالا خدا و در
پایان به غیر از چند همسایه دگر كسی او را نمی شناخت .
عزیزه به پسرانش توصیه میكرد كه جان مادر مرد كار با شین مه از شما چیزی طلب نمی
كنم بره آینده تان كسب یاد بگیرین به خصوص به اكبر میگفت آلی تو نوجوان ا ستی پس
صبا زن و فرزند پیدا میكنی هیچ وخت دلته ده كار تنگ نكنی .
اكبر هم نصایح مادرش را شنیده در همان دكان مسگر به جوانی ر سید با صداقت تمام برای
بابه نظر مسگر كار میكرد .
بابه نظر مرد مهربان بود همیشه د ست نوازش به سر اكبر میكشید و میگفت شا باش اكبر
جان كار انسانه آو نمیكنه اما تنبلی و بیكاری آدمه خراب میسازه اگر كارو پیكار انسان
راستین باشد جسم و روحش سالم میماند و هیچ نیروی نمیتواند این باور را در هم شكند
نفس پاك ا نسان را به مدارج عالی میرساند و آرامش بار میاورد تو نباید در گرداب زنده گی
خود را ببازی ده كارت بركت امید ننه ات بطرف تو س .
رفته ، رفته بابه نظر اختیار دكان را به اكبر سپرد او هم كم ، كم ناتوان و سالخورده شده
بود اگر چه دو پسر داشت اما نه به صفات اكبر ، یگان وقت سری به دكان میزدند به بهانه مكتب از پدر شان پیسه میگرفتند به یله گشتی میرفتند یك روز در مكتب بودند و دو دگر غیر
حاضر مكتب پا بندی به درس ندا شتند به اصطلاح كوچه گشت بار آمدند .
اكبر به برادرش فتح میگفت بیادر مه خو از مكتب نشدم اگر چه شوق زیاد داشتم كه بخوانم
از مه خطا خورد تو باید مكتب بری و بخوا نی كه ده ٱینده یك مرد باسواد باشی كه به درد مه
و به درد خود بخوری .
فتح هم به مكتب میرفت وهم در دكان همرای برادرش كار میكرد او نظر به اكبر خرد سال
بود ، قوت بازوی برادرش را هرگز ندا شت ، ضعیف و لاغر اندام بود ه اكثر اوقات سرفه
میكرد و وجودش تب آلود بود .
ننه اش وقتی بطرف فتح میدید نیم گوشت اش آب میشد همانطور كه انگشتان د ست برادراند
نه برابر به همین شكل پسرانش بودند از فتح هیچ كاری ساخته نبود او همیش خوش دا شت
مانند مرغ آشیانه پر ست در خانه نزد ننه اش باشد در زنده گی این سه هر آنچه لیاقتش را
داشتند به ایشان میسر شده بود نه آنچه كه آرزویش را دا شتند ، تغیر سرنو شت وابسته
به گذ شت سال ا ست و شگفتن درد و رنج جز آن سرنو شت ا ست .
مادرش به اكبر میگفت بچیم ده بهار زنده گی همیشه به خزان آن فكر كو پشت ار شو روز
وپشت ار روز شو میایه و ار نفسی كه میكشی و ار قدمی كه میمانی از عمر تو تیر میشه و
بسیار به حسرت میگفت بابیت مزد تره نخورد و جوانی تره ندید و آرزوهایش بجای نشد آلی جوان ا ستی صبا مرد خانوادیت میشی آلی او خو رفت مه ا مقه زنده باشم كه تو بابی
اولادا شوی ارمان ننه ات پوره شوه طول عمر مهم نیس ایكه تو چقه از وخت استفاده میكنی و به یك كسب میرسی امی اهمیت داره .
زنده گی مه ام به آخر رسیده تو باید به فكر مه زن بگیری مه افتاو سر كوه ا ستم امروز استم صبا نی امی آلی زنده ا ستم كه ده د ستت خینه ببانم و اولاد تره ببینم .
ننه تو چی میگی مه بچی غریب كی میگیره نه پول و پیسه دارم و نه خانه ده ای یك اتا ق او
ام كرایی مه كرایه امیجه ره پوره كده نیمتانم ، خب شد ننه كه یادم آمد دینه روز حاجی
صایب برم گفت اكبر بچیم ای خانه كه شما چندین سال زنده گی كدین میخایم اوره گرو
بتم سابق روزگارم خب بود امینجه اتاق میمانایم بود د ستم بند شد به پدر خدا بیامرزت
كرا دادم آلی خو بیخی د ستم تنگ س اگه تو گرو گرفته میتانی خو اینه مراعات تانه میكنم
ده غیر او دان مام پر نمیشه چكنم مجبور ا ستم كدام جای برت خانه پیدا كو .
ننه اكبر بسیار وار خطا شد رنگ از رخش پرید د ست و پاچه شد با شنیدن ای گپ هر دو
د ست را به زانو هایش زده گفت او خدا ما كجا بریم مه یك عمر ده ایجه زنده گی كدیم موی
سیاه مه ده ای خانه سفید شد جوان بودم پیر شدم آه بچیم آلی چتو خاد كدیم .
اكبر ننه جان چرا یتو میگی فقت ایجه مفت شیشتیم خو ار ماه كرا دادیم اینجه نی یكجای
دگه حق بابیم خو نیس كه داوا كنم كه از ایجه نمیرم خانه ای مردم س دلش خانیش كه گرو
میته یا میفروشه .
ننه گفت بچه جان بری حاجی صایب بگو كه ما یك عمر ده ای خانه زنده گی كدیم ایتباری
مردم ا ستیم .
اكبر ننه جان دل مه ام نیس ده ایجه عادت كدیم باز مه ده امی خانه پیدا شدیم باز ام برش میگم مگم مه ده ای خانه حقدار نیستم دلش كه ارچه میكنه میرم ده بالا و پایان امی كوچه
یا كدام جای دگه خانه پیدا میكنم .
اكبر اضافه نمود و به ننه اش گفت فكرت باشه كه مره عسكری میبرند یادم رفت كه مه اول
گپ عسكری ره برت بگم چرت مره خانه خراب كد آلی تو وفتح خو ا ستین دوعا كنین كه مه
زنده پس بیایم .
ننه در چرت ها غرق شد ، روشنایی امید حیات در نظرش فروكش میشد و سایه ای دلهره
انگیز ترس لحظه به لحظه نزدیكتر شده میرفت ، هیچ چیز وحشتناكتر از درون ا نسان
نیست كه نمیتوان آنرا از اعماقش روشن دید یك احساس نامریی مادر اكبر را به جای كشاند
كه اگر اكبر از پیشش برود او زنده نخواهد ماند سرا سر خطر را حس میكرد وقتی او را
میدید دلش آرام میگرفت وبرایش دعای نیك میكرد و به پسرش میگفت حالا كه آنقدر شده ای كه ترا به عسكری میبرند تا از وطنت دفاع نمایی پناهت بخدای بزرگ ای كبوتر حرم در
دل زمانه و در جایی كه تو كلان شده ای آن خانه وطن تو ست بر تو حق زیاد دارد كه از آن
حفاظت نمایی حیثیت وطن و مادر یكی ا ست .
اكبر ، زنده باشی ننه جان ای گپای تو مره قوت میته همت مره دو چند میسازه از امی وطن
ا ستم به وطنم باید خذمت كنم مه چی تمام بچا ره میبرن اونه بچی بابه نظر بچی حاجی باقر و دگه بچای همسن و سال مره از ای كه از پشت دروازه و یا سرك مره ده موتر بندازن
و ببرن و تو ام خبر نخات شدی بیتر س كه داوطلبانه حاضر شوم ای رقم خب خات بود .
اكبر فردای آنروز به صاحب خانه گفت ، حاجی صایب مه خو یقه پول و پیسه ندارم كه ایجه
ره گرو بگیرم مه یك خانی دگه پیدا خات كدم زنده باشی یقه سالها كتی ما خب گذاره كدی مره
بچیم گفتی مام شماره از پدر و پدر كلان كم نمیدانم مگم گپ ، گپ ...............
حاجی باقر ، چرا چپ شدی اكبر بگو چی گپ س كه زبانت بند شد .
اكبر گفت حاجی صایب گپ ای اس كه سن مه ده عسكری برابر س اگه نرم چتو اگه برم ننه مه چه خات كد فتح بیادرم خرد س ، مه ننه ای سر سفید خده ده كدام خانه تنا بانم ده خدت
مالوم ا س كه نا آرامی س مه اگه برم نشه كدام بلا سر ننه مه بیایه شما به مه ایتماد كنین مه
ده كمك شما ضرو ت دارم امی رقم كرا ره ماهانه برایتان میرسانم سر شما ایتماد دارم به
خیر از عسكری خلاص شدم آمدم باز هزار دفه از خانیت میبرایم او وخت پروا نیس كه
ار جای رفتم میرم .
حاجی باقر مرد راستكار و دلسوز بود به اكبر گفت ولا بچیم چی كنم اگه د ستم بند نمیبود
تو بیچاره ام ار ماه كرای مره میتی ده چرت رفت و گفت خو برو باشه ار وخت به خیر از
عسكری آمدی باز گپ میزنیم .
اكبرهر دو د ست حاجی را بوسید و كم مانده بود كه به پیش پایش به افتد و اضافه نمود خدا
خیرت بته و بركت ببینی مره خو جواب ندادی شما مره خر یدین چقه ننه ام بر یتان دعا كنه
مره از پریشانی نجات دادین خدا و را ستی دینه شو مه و ننیمه تا صوب خاو نبرده چرت می
زدیم .
اكبر دوان ، دوان پیش ننه اش آمد و گفت ننه برت خبر خش آوردیم كتی حاجی صایب گپ
زدم او بخش مه گفت از ای كه تره ده عسكری میبرن در ست س جای نرین عزیزه مثل دختر
مه س وفتح ام نواسی مه ار وخت كه عسكری ره خلاص كدی و آمدی باز گپ میزنیم اینه ننه
ای مشكل حل شد دگه چی میخایی چرت نزن آرس ام برت میارم بچیت زنده باشه .
عزیزه در حق صاحب خانه و آل و اولادش دعای نیك كرد .
دل عزیزه همیش لرزان بود هر وقت كه اكبر به خانه میامد او شكر خدا را بجا میكرد .
روز شنبه بود اكبر لباسهایش را پوشید از مادرش معذرت خوا سته د ستهایش را بوسید و
گفت پناهت بخدا باشه از بیادرم بی خبر نباشی ار جای نبانی كه بره بچه خرد س ار طرف
راكت فیر میشه اوشت باشه ننه جان و مه به حاجی صایب گفتیم كه از تو با خبری كنن باز تو
تنا نیستی فتح شكر ده پالویت س باز مه ار جای رفتم برتان احوالی خده روان میكنم مره
دعا كو كه زنده پس بیایم باز كار میكنم برت یك آرس میارم .
اكبر در یك ولایت دور د ست خدمت سرباز ی اش را سپری نمود و دوباره برگشت در مدت
زمانی كه نبود همسایه ها و زن صاحب خانه بی بی شیر ین از مادرش با خبری كرده بودند
اما افسو س و صدها افسوس دو ماه از رفتن اكبر نگذ شته بود كه فتح در راه مكتب در اثر
اصابت راكت جانش را از د ست داد و ننه اش در كوره ای داغ آتش نشست ، یك پسر در
خدمت سربازی و دیگرش از دنیا رفت اشك چشم او خشك شدنی نبود دو سال گر یست
اما كجا بود كه آرام گیرد جگر گوشه اش را از د ست داده بود .
وقتی اكبر دو سال بعد برگشت خون در رگهای ننه اش جریان یافت با نذر و نیازی كه داشت
ادا نمود و شكر خداوند را بجا آورد كه پسرش اكبر زنده و سلامت آمده ا ست .
دل آرزومند مادر دوباره غرق شادی شد ، فراخنای آسمان در برابر عظمت یك مادر ، حقیر
و ناچیز بوده میتواند دلبند مادر ، پیوند ابدی قلب او دوباره بر گشته بود و تپش هر بار نفس
اش در نفس های پسرش گر ه خورده بود ، خداوند آرزوهایش ، سرود جاودانی اش را به
او عطا كرده بود وقتی اكبر از مرگ برادرش فتح محمد خبر شد یك هفته تمام گر یست اما
چی كرده میتوا نست او شهید شده بود به ننه اش میگفت آلی می فامم كه بازویم شكشته .
اكبر مدتی عزا دار بود به ننه اش از دوران عسكری قصه ها داشت كه یكی از آنرا نه گفت
قلبش داغدار شده بود ، چندی بدین منوال گذ شت .
روزی با ننه اش به مشوره نشست و گفت میخایم برم پیش كاكا نظر خلیفه به كار سابقه
مسگری ادامه بتم اما به تا سف كه بابه نظر مسگر فوت شده بود و پسرانش دكان را به كس
دیگری فروخته بودند .
اكبر وقتی خبر شد سخت متاثر گردید و اشك در چشمانش حلقه زد و در چرت فرو رفت .
كاكا نظر مسگر با تمام خلق تنگی هایش برای اكبر حوصله دا شت او را به مثل فرزندش
تربیت نموده بود به سببی كه اكبر گوش بفرمان بود او روی بطرف ننه اش كرد و گفت ده
نزدیكی دكان مسگری بابه نظر یك نانوایی اس او مره از خردی میشنا شه اگه مه ده نانوایی
قربانعلی برم چتو خات بود مچم به نفر ضرورت دارن یا نی دوباره ده چرت رفت مزد كار
ده نانوایی كم و نا چیز س به پیسه كم گذاره نمی شه ننه پیش غلام حیدر قصاب چتو .
مادرش با شور دادن سر و كله تصدیق كرد .
اكبر فردا صبح به دكان قصابی كاكا غلام حیدر رفت وقتی قصاب از دور اكبر را دید كارد
قصابی اش را از بین دو لب و دندانش هایش گرفته به گوشه ای گذا شت و آغوشش را باز
گرفت و صدا زد اووو بابا چشم ما روشن كه اكبر جانه دیدیم اكبر هم سلام علیك گفته بغل
كشی كردند و قصاب روی اكبر را چند بار بوسید و به او خوش آمدید گفت و اكبر هم د ست
هایش را بو سید .
غلام حیدر قصاب گفت اینه مردانه وار به خیر عسكری ره تیر كدی ار وخت میگفتی وطن سر ما حق داره آفرین به شیر دادن والایت رحمت به را ستی كه بچی اوغان بودی و ا ستی
حق وطنه ادا كدی ، داود بچی قصاب كه در گو شه ای دكان ای ا ستاده بود او هم با اكبر
جور پرسانی كرد .
قصاب رویش را بطرف پسرش كرد و گفت ببی بچیم اكبر تازه از خذمت عسكری آمده نام
خدا بازو هایشه بخیالم كه سپور ت ام مكدین .
اكبر آ كاكا سپور ت زیاد كدیم .
قصاب ای ولا شاباش عسكری بچاره مرد و پخته و آبدیده میسازه تا كه از خد و خانه ووطن
خد دفاع كنن گل كا كایش عسكری خو یك فرض س ، خب شد كه به سر بلندی و به خیر تیر
كدی بچای گرد و نوایت از تو عبرت بگیرن همه بچا ره خدا همت بته كه مثل تو دلاور باربیاین
اكبر چی كنم كاكا كمرم و بازویم شكشته فتح ره از د ست دادم ، اشك چشمش جاری شد
غلام حیدر قصاب گفت كسانی كه راكت فیر میكنن به قهر خداوند دچار شوند از خدایت نا
راض نباش كسیكه آدم میكشه آ خر خدش كشته میشه و اضافه نمود خدا بابه نظر ام ببخشه
از آتش خاكستر ماند بچایش دكانه با تمام مس و مسینه اش فروختن تمام پیسه ره بیجا
مصرف كدن زن بیچاره بابه نظر زاره كفك شد و مرد .
اكبر آه كاكا خبر شدم مگم ننیم از زن بابه نظر چیزی نگفت مه اوره مثل مادر خد ایترام می
كدم .
قصاب چی میگفت تو جگر خون بودی غمگینی زیاد تره مادرت دیده نمیتانه او زن پیچه سفید
چقه تره دو ست داشت ده مادر اولادایم گفته بود اگه اكبر ایجه میبود ای بچاره نمی ماند كه
دكانه سودا كنن ولا ما خو بسیار اوناره گفتیم اینه خوبیت نداره كسب و كار پدر تانه پیشه
تان بسازین نام پدر تانه گم نكنین ، بابه نظر مسگر ده ای كوچه و بازار نام كلان دا شت
ای كسب از پدر و پدر كلان برش مانده بود باید بگو یم بابه نظر یك آدم سخاوت مند بود از
قوم وخیش گرفته تا دو ست و آشنا وخت و نا وخت پیشش میامدن ار چی ضروت میداشتن
آونگ ، كوزه مسی ، لگن یا دیگ مسی یاكه پیسه نقده ولا دریغ نمیكد ، مگم بچای یله گشت او به گفت مه و چند كلان كوچه گی نكدن خدا انصاف شان بته كار خب نكدن ، خو اكبر جان از خد بگو د ستت ده كدام كار بند شده یا چتو .
اكبر نی كاكا مه آمدیم پیش خدت كه بخش مه چی میگی واره میكنه كه ده آوردن مال و كشتار
گاو و گوسپن مه قتیت بازو بتم كاكا بازویم شكشته فتح بیادر م امه كس مه بود مگم آلی بی
كس ا ستم به غیر از یك ننه ای غمدیده كي ره دارم .
قصاب چرتی شد و گفت اینه بچیم مه خو خش میشم كه قتی مه كار كنی بچی صاف صادق استی مه خو كارته دیدیم پیش چشمم كلان شدی مگم تو میتانی گاو و یا گوسپنده حلال كنی
كدام وخت گوسپنده قربانی كدی .
كاكا جان مردم غریب كجا گاو و یا گوسپن قربانی كده میتانن مه خو یك آدم غریب ا ستم ای
كار یك كار مامولی اس اگه ده سابق نكشتیم یكرت دو كرت كه كشتم د ستم بلد میشه .
غلام حیدر قصاب گفت خو ایتو كه اس مام تنا صورت ا ستم یك بچیم داود جان كه اس او
ام نصف روز ده مكتب ونیم روز ده دكان میبا شه اصل كار از طرف صوب س در ست اس
سر از صبا به خیر وخت بیا كه قتی مه نخاس بری .
اكبر گفت كاكا زنده خو با شی جواب ما ندادی امید ما بطرف تو س خدا حافظی كرد و رفت
در تمام راه در دلش قند می شكستاند و از خو شحالی در كالاهایش جای نمیشد او پر و بال
كشیده با یك دنیا امید كه گویی معجزه شده بود با نیروی هر چه تمامتر كه همزبان دگرنداشت
به جز از ننه اش نزدش آمده گفت ننه جان كاكا حیدر به مه گفت كه سر از صبا بیا قتی مه كار
كو مادرش خوش شد و برای پسرش یك گیلاس چای داغ آورد و پهلویش نشست و گفت
خدا خیرش بته ای كلان كمك س كه غلام حیدر قصاب ده ما كده تو ام بچیم تا كه میتانی به
گفت و فرمانش باش ، خانواده ای خب ا ستن لگه و بگه نیستن ده انسانا ام اصل كچه اس
آدم اصیل هیچ وخت خده گم نمیكنه .
اكبر جوان تنبل و بیكاره نبود و رغبت كار از او سلب نشده بود از آوان كودكی سیلی ا ستاد
را خورده كار كشته و چابك د ست بود بازوی قوی دا شت در اجرای كار خسته نمیشد با
تمام صداقت همرای قصاب كار میكرد از گل صبح تا شام مصروف كار بود .
مادرش دگر گریه نمیكرد ریزش اشكش بسته شده بود ، اضطراب و شادی به هم آمیخته در
چهره اش نمایان بود با ضربه و شلاق نیستی و ناداری آشنایی دا شت از خوش قسمتی
روزگار بر بام كلبه اش درخشش آفتاب دیده میشد ، پیسه گك هایرا كه پس انداز كرده بود به فكر عروسی پسرش بود به جوانی اكبر می نازید هر باری كه اكبر به خانه میامدننه اش او
را ا سپند مینمود كه نظر نشود .
اكبر قرار وعده ای كه با حاجی صاحب كرده بود ، پیسه های متباقی كرایه خانه را كم كم پرداخت و حاجی صاحب خانه حالا د ستش تنگ نبود از فروختن خانه منصرف شده و به اكبر گفت دگه جای نرو میتانی ده امی كرا ده امی خانه قتی فامیلت باشی .
اكبر از این فیصله ای صاحب خانه خیلی خوش شد و ننه اش همچنان حالا آندو مادر و بچه
آسمان را آبی رنگ میدیدند ، عاقل ترین آدم كسی ا ست كه قدر زمان را بداند ، اكبر از آوان
كودكی تا نو جوانی و جوانی یك روز هم بیكار نبود ، او به اثر ا سرار ننه اش ازدواج نمود
كه ثمره ای آن در طول چندین سال شش اولاد بود كه به ترتیب لف و نشر سه پسر و سه
دختر بود .
اكبر شد صاحب شش اولاد از اعظم و كبیر تا مراد
جمع سه پسر و سه دختر ذینب بود و فاطمه و شمشاد
اكبر و اولاد هایش قوت قلب ننه بودند با تولد هر نواسه اش شادمان میشد و خدمت آنان را
از صد دل و جان مینمود و عروس اش فیروزه را به اندازه ای پسرش دو ست دا شت .
ننه و خانه ای او مالامال از اولاد شده بوددر هر گوشه ای خانه و بام چوچه بچه های خرد
سال یكی بی كفش و دیگری بی كرتی و جاكت و دگری با پیراهن كهنه می زیستند به غیر از
اعظم دیگران هم خرد سال بودند هر پینج و شش نفر در گش و گیر بودند جنگ و دعوا و
قال ومقال دا شتند در وقت چای صبح سر بوره غالمغالك میكردند یكی میگفت بوره مه كم
س دیگری میگفت نان مره تو چرا خوردی و از گوشه دگری صدا بلند میشد تو چرا ده جای
مه ششتی و اینطور سر و صدا ها .
وضع موجود آنوقت خیلی نا آرام بود در هر گوشه و كنار شهر راكت فیر میشد و انسانان
بیگناه شهید میشد و خانواده ها در آتش غم میسوختند مهر و عطوفتی نبود كه شهادت یك فرد بی گناه و بی دفاع و آنهم از اقشار بینوا وطن ، سخت عذابی دارد ضجه و ناله یك زن و
یا یك مادر زمین را میشگافد ، ترس وحشت ، رنج و غم با زنده گی روزمره ساكنان عجین
شده بود .
آنروز آسمان صاف و نیلی بود آفتاب با تمام رنگ هایش با تمام درخشش و روشنایی
اش تازه از پشت كوه نمایان شده ، تمام شاگردان مكاتب ، ماموران و اهل كسبه آماده ای
اجرای وظایف شان بودند .
اكبر هم طبق معمول ساعت هشت صبح درای دكان را میكشود و كاكا حیدر همیشه بعد ازاو
میامد ، اكبر صبح بعد از ادای نماز كالایش را پو شیده و یك پیاله چای خالی نو شید و از ننه اش دعا گرفته همرای پسرش اعظم یكجا از خانه برآمد ، اول پسرش را به مكتب برد و بعد خودش بطرف دكان پی كارش روان شد ، دكان را باز كرد و همه وسایل كار را آماده
ساخت و میخوا ست پیش دكان را آبپاشی نماید در حالیكه دولكه آب در د ستش بود یك
راكت در نزدیكی اش اصابت كرد .
اكبر جا بجا به زمین افتاد ، مردم چهار طرف میدویدند و فریاد میزدند ، اكبر آواز ها را می
شنید و میدا نست كه تا هنوز زنده ا ست اما از جایش حركت كرده نمیتوا نست یك د ست و یك پایش غرق در خون گرم بود او به كمك عابرین به شفاخانه انتقال داده شد آنجا بیر و بار زیاد بود زخمی های زیاد را آورده بودند در دهلیز ها بستر مریضان قرار دا شت در یك بستر اكبر را جا دادند او آهسته ، آهسته در حالت بیهوشی رفت وقتی به هوش آمد متوجه
شد كه یك د ست و یك پایش قطع شده واحساس درد برایش پیدا شد .
خبر به كاكا حیدر قصاب ر سید وكسان دیگری كه او را میشناختند به دیدنش شتافتند همه او را دو ست داشتند و ننه اش سر كنده و پای كنده به شفاخانه آمده و به بالای سر پسرش
نشسته به مجسمه شباهت دا شت نه صدایش بلند بود و نه گپ میزد و نه میگر یست ، مات و
مبهوت شده بود گاه گاهی انگشتان د ستش را به دهن گذا شته دندان میگرفت و اشك چشم
او خشك شده بود او آنقدر غم دا شت كه اظهارش كرده نمیتوا نست به سبب كه افكارش
مغشو ش بود خود را در سیاه چاه میدید همه اطرافش را تاریكی فرا گرفته بود در نظرش
بستر اكبر هم تار و تاریك بود خون در رگ ، رگ وجودش رو به خشكیدن بود رنگش سپید
پریده و قلبش تپش خاص دا شت و حركت پاهایش سلب شده با خود میگفت د ست و پای بچی مه قطع شده و باز سرش را به علامت نی ، نی شور میداد ، توانایی ، نیرومندی و
عظمتش در زنده گی تنها و تنها پسرش بود و چنان احساس میكرد كه تمام وجودش زخمی
ا ست .
اكبر یك هفته بعد از شفاخانه به خانه آمد .
ننه اش غم عجیبی دا شت ، زنش فیروزه از زنده گی نا امید شده بود وقتی به او میدید اشك
از چشمانش گرم و داغ بر گونه هایش جاری میشد از شوهرش هیچ چیز را نمی پرسید كه
چنین شد و چنان او میدانست همه پرس وپال بی فایده ا ست از این به بعد چی خواهد شد و
چی خواهد دید وقتی اولاد هایش گرد و نوای پدر شان می نشتند میپر سیدند آغا جان تو چرا ایتو شدی چرا بیرون رفتی تو خدت ما ره میگفتی اگه راكت فیر شد دگه بیرون نرین تو
چرا بیرون رفتی ، زنش اشك میریخت ومی نالید كه شش طفل را چطور نگهداری خواهد كردو كی به آنان نفقه خواهد داد ، زنده گی با موجودیت شش اولاد و یك مادر سالخورده ، كوه غم را در پیش چشمانش میدید آنقدر افكارش در هم و برهم بود و چرت های غمگینانه
اورا در آغوش گرفته رهایش نمی ساخت ، روشنی صبگاهان دل او را می خلاند چرا كه اكبر با دمیدن روشنی صبح به كار و بارش میرفت و حالا در بستر افتیده به كمك دیگران سر
جایش می نشیند و حیران و نا توان گاهی به ننه اش و گاهی به زنش و اولاد های معصومش
میبیند و اشك میریزد از غم فامیلش درد د ست و پای قطع شده اش را حس نمیكند .
ننه اش او را تسلی داده میگفت ، بچیم شكر خدا كه زنده ا ستی اگه نمی بودی زن و اولاد
هایت چی میكدن گریان نكو دل مه شكاف ، شكاف میشه مه برت زنده ا ستم نمی مانم كه زن
و اولادا یت گشنه و تشنه ببانن ، یك زن یك مادر هر قدر نا توان و ضعیف با شد بازهم توان بردا شت عشق و محبت را نسبت به فامیلش دارد .
اكبر در سابق از كارش از دكان بابه نظر و از تعلیم و تربیه عسكری از دو ستان آنوقت و از كار قصابی همه و همه به ننه اش قصه ها میگفت به بزرگان احترام دا شته و كودكان را
دو ست دا شت ، عظمت بزرگسالان را وصف میكرد در حقیقت خودش را وصف مینمود .
اما افسوس كه اكبر حالا بی زبان شده چی میتوا نست بگوید بكدام زبان ننه وفیروزه و تمام
اولاد هایش را تسلی دهد همچو اعمال نامردی را ، شكنجه ای روحی و توهین به كرامت انسانی میپندا شت و به خاطر میاورد كه چقدر خرد سال بود تمام روز مزدوری بابه نظر را میكرد و شام چند رپیه سیاه كف د ستش میداد كه تنها دو دانه نان خشك میشد ، چطور پدرش فوت شد و چطور به خدمت سربازی رفت و دگر فتح برادرش را ندید اما حالا می
اندیشید شش اولاد چطور كلان خواهد شد بی خرچ و بی خوراك همه ای این تشویش ها
مثل موریانه وجودش را میخورد به طرف ننه اش میبیند و دوباره به زن جوا نش كه چقدر بد
بخت شده ودوباره فكرش را بجا میاورد و مقاومتش را حفظ میكرد و میگفت با یك پا و یك
د ست هم میشود كار كرد .
مادر اكبر به كمك زن حاجی باقر در یك مكتب دخترانه خدمه شد ، شش صبح از خانه حركت
میكرد پای پیاده چند ساعت تمام راه میزد تا كه به مكتب میر سید ، صنوف شاگردان وبخش
از صحن مكتب را جاروب میكرد و آبپا شی مینمود چندین خدمه در آنجا مصروف كار بودند
وظایف شان تقسیم بندی شده بود هر كس كار خودش را میكرد وقتی كار شان تمام میشد
در اتاقك دهن دروازه مكتب جمع میشدند نان و چای صبح را میخوردند ، تعداد زیادی از
آنان بیوه ها ونادار ها بودند كه در سن های متفاوت مشغول كار بودند وقتی از كار فارغ میشدند دوباره پای پیاده بطرف خانه هایشان میرفتند .
مادر اكبر هفته شش روز مصروف كار مكتب بود بر علاوه كه ماهانه معاش میگرفت كوپون
آرد وروغن و بوره و چای و صابون دا شته كه همه ای این اجناس را رایگان بد ست میاورد
او باتمام همكارانش رویه و پیشامد خوبی دا شت برای نواده هایش از معلمان مكتب لباس
های كهنه و نو بد ست میاورد .
مادر سالخورده به پسرش وعده داده وگفته بود كه مه زنده ا ستم نمیمانم كه اولادایت خوار
و زار شوه همان وعده را بجا آورد و با قبول تمام زحمات به كارش ادامه میدادوبه خود می
گفت خدایا من حباب ا ستم كه با سریع شدن جریان آب دگر نیستم ای پروردگار جهانیان
مرا چار صبای نكش تا وعده ام را پوره كنم .
زنده گی به دهلیز سیاه ای مانند ا ست كه انسان باید راهش را بیابد اگر به راه نا امیدی قدم
گذارد آنجا ست كه با تاریكی مزج شده نور و روشنایی را از د ست میدهد و مغلوب میگردد
صبح ، صبح وقتی كه ننه از خانه می بر آمد اكبر صدا میزد ننه جان اوشته بگیری كه ده فیر
كدام راكت نمری ننه در جواب پسرش میگفت خداجان مره به خاطر شما نكشه و چادرشرا
دور سرش می پیچید و خداوند رابه بزرگی یاد كرده از خانه می بر آمد .
اكبر با چوب زیر بغلی اش روزانه یك دو ساعت تا دروازه حویلی میرفت و با حسرت زیاد بكمك پسرش دوباره بخانه میامد او به مادرش می اندیشید كه او تا به كدام اندازه یك مادر
فدا كار و از خود گذر ا ست چقدر رنج كشید مرگ پدرم و برادرم وبالاخره غم دایمی مه و ازای به باد مه نمیتانم خزمت اوره كنم و صد ها بار تا سف میخورد پس تمام زنده گیش رنگ اندوه بخود گرفته و موجودیت مادرش برای او یك مدرسه بود كه او در دامان با عفتش
درس ها و اندرز ها آموخته بود وقتی به قامت خمیده و د ست های باریك و ضعیف ومو های
سپید ش میدید لبانش را میجوید و سیل اشك بر گونه های زرد و استخوانی اش جاری می
شد .
ننه همت والای دا شت پله های زنده گی را یك پس دگری پیموده بود ، كار و زحمتكشی برای
او نظر به غم های كه دا شت خیلی ساده بود از كار كردن عاری ندا شت از مزایای كار او
تمام فامیلش مستفید بود دیگر شگوفه های اكبر بی نان و بی لباس نبودند ننه در خدمت
شان از صبح تا به شام می تپید .
اكبر به خود میگفت من به غیر از غم و رنج برا ی ننه ام دگر هدیه نداده ام من كمند بد بختی
و فقر را به گردن او انداخته و مقصرم ، زنده گی همه ای ما را این زن سالخورده تامین می
كند هر قدر آه و ناله میكنم صدایم در فضا گم میشود زنده گیرا دو ست دارم به شرطیكه .
ز ، زندان نبا شد .
ن ، ندامت نبا شد .
د ، در مانده گی نبا شد .
گ ، گور ستان نبا شد .
ی ، یا س نبا شد .
یكروز یك سال تمام برایم میگذرد آه خدایا من چی كرده میتوانم یك آدم بی د ست و بی پای
بزرگان چقدر زیبا كفته اند .
طفلی و دامان مادر خوش بهشتی بوده ا ست
تا به پای خویش گشتیم سرگردان شدیم
در دریای بی غمی ها پایمال غم ما گشته یم
هر كي زین آرزو بر گشت آرام میشود
عشق و وفای یك مادر نسبت به اولادش حد حدودی ندارد .
اوایل تابستان بود اصابت راكت ها به شهر زیبای كابل زیادت گرفته و مردمان بیچاره و
بی دفاع قربانی میدادند همه مردم در انتظار آرامی بودند و همه خواهان صلح و آشتی با نا
آرامی اوضاع تمام مكاتب دخترانه وپسران مسدود شد .
برای تصاحب قدرت جنگ شدت گرفت تا كه تمام شهر كابل به ویرانه مبدل شده و در حدود
پنجاه الی شصت هزار ا نسان شهید و هزاران دیگر مجروح گردید .
عزیزه و فامیلش منتظر آرامی بودند مادر كلان پیچه سفید روز شماری میكرد كه اوضاع
آرام شود و مكاتب دوباره شروع شده تا كه او دوباره به كارش رود در گوشه خانه در همین
چرت رفته بود كه ناگهان دودی برخا ست خیالها و چرت هایش تیت و پا شان شد در فضای
خانه دود سیاه با گرد و خاك پیچید ، فیروزه عروسش با پا های برهنه به حویلی دوید دید
كه دو پسر خرد سالش در كوچه راه در پیش در حویلی نقش بر زمین شده و سر تا به پا در
خون اند طفلكان با پا های برهنه و شكم گرسنه طعمه راكت شدند با فریاد فیروزه ننه و اكبر
لنگ لنگان دویدند ، فیروزه خون و خاك دو بچه اش را بر روی مالیده و لاش سوخته و
دود بوی گرم پسرا نش را در بغل گرفته و داد میزد ، وای بچایم وقتی كه اكبر و مادرش
متوجه شدند كه دو برادر یكجا در آتش فیر سوخته و تلف شده اند ننه با دو د ست به سرش
زده در پهلوی فیروزه در خاك ها افتید و اكبر هم همچنان ، ماتمی بر پا شد ، مرمی و آتش
طعمه اش خورده و متباقی گو شت سوخته را به جا گذا شته بود .
روزی كه در روزي به روی ننه بسته شد ، پسرش معیوب شد و دو نوا سه و جگرگوشه اش
در پیش چشمش در دم دروازه خانه اش شهید شد آنروزی كه همه شان در گلیم غم نشتند
چنان غمی كه مغز ا ستخوان شانرا سوخت و مرهم نیافت ، ننه چطور میتوانست این همه
غم را متحمل شود اما به غیر از ناله و فریاد چی كرده میتوا نست .
وقتی در اجتماع عدل قاتلی محكوم به مرگ شود ا سمش رامیگذارند عدالت و اگر ظالمی قتل نماید ا سمش را میگذارند وحشت ، پس اختلاف عدالت و جنایت هم در قاموس بشر ازاین بیشتر نیست .
خانواده عزیزه درماتم نشستند و بینواتر گردیدند از همه بیشتر مصیبت دیدند ، دو ماه بعد
اكبر تاب نیاورده غم و رنج او را دیوانه ساخت در جایكه دو طفلش در خون غلتیده بود
میرفت و مینشست تا با شد كه یك مرمی دگر آید و او را هم در همانجا بكشد بالاخره طاقتش
تاق شد و عقده های درونیش كفید ودر همانجا در اثر چند عطسه پیهم جان سپرد .
عزیزه دیگر نمیگریست دیوانه شده بود كوچه به كوچه میگشت و میگفت گمشده هایم را پیدا
میكنم عصابش را از د ست داده بود هیچ كس را نمی شناخت ، روزی رسید كه ننه هم مانند
دو نواسه اش كبیر و مراد طعمه ای مرمی ها شد ناگهانی چندین مرمی به سر و سینه و پشت
او اصابت نموده سوراخ ، سوراخ شد ه شهید گردید .
فیروزه ندانست كه ننه چی شد و در كدام گودال زیر خاك شد ، ننه ای بد بخت و رنج دیده از
صحنه ای زنده گی برای ابد نابود و محو شد .
فیروزه با سه اولادش اعظم و زینب و شمشاد تنها ماند او چی میكرد كسی به او كمك نمیكرد
سه اولادش از گرسنه گی میمردند او نا چار گشت از نهایت مجبوریت زینب دخترش را در
سن ده ساله گی در مقابل دو هزار افغانی پول نقد به نكاح یك مرد پنجاه و پینج ساله داد و
مردك سالخورده زینب را به دورترین ولایت كشور برد ، دخترك خرد سال با چشمان پر
اشك رفت و دوباره بر نگشت .
فیروزه غمی به اندازه سنگینی كوه دا شت ، تحمل آن ساده نیست ، خشم و نفرت سراپا
وجودش را فرا گرفته واز وحشت سرگذ شت تلخ هراس ندا شت او در سیلاب غم حل شده
بود در دلش خار زار نا امیدی كا شته شده ، ساكت و مبهوت بود اگر از كوه سیلاب ها هم جاری میشد اما از زبان او كلمه ای شنیده نمیشد چنان با قساوت و شقاوت روزگار خرد و
خمیر شده بود كه هر نگاهش دل سنگ را آب میكرد .
قلب پر خونش را چنان در لای انگشتانش میفشرد كه چكیدن خون آنرا ندیده و هر قطره
خون همانا فریاد های فراموش ناشدنی بود كه به گوش هیچ كس نمیر سید یا كه شنیده نمی
شد دور و برش را سكوت سحر آمیز فرا گرفته بود غمش را به كي میگفت و از كي میتوانست
انتقام بگیرد از در و دیوار خانه یا از وجود خودش .
به كي گو یم درد پنها نی خود
درد پنهانی یا غم نها نی خود
دو دختر و یك پسر برهنه پا و شكم گرسنه برایش به ارث مانده كه روح شادی و غم در
آنان مرده بود در ذهنش میگذ شت بشتاب كه چرخ و فلك وفای ندارد .
اعظم یگانه پسرش رنج و غم مادر ش را درك میكرد بچگك خوا سته و نا خوا سته به گریه
كردن پناه میبرد ، عمری چندان ندا شت كه راه چاره جوید .
آنروز وقت نماز شام بود و هوا سرد اعظم در پهلوی مادرش زیر یك لحاف كهنه پاهایش را دراز نموده به مادرش گفت ، بو بو جان خواركایم گشنه خاو كدن وختی صوب شوه باز ام
ما نان نداریم كه بخوریم ما چقه گشنگی بكشیم چن روز دگه كه نخوریم كل ما می مریم دلم
ده خواركایم میسوزه بیچاره گكا خرد ا ستن .
فیروزه سا كت و آرام بود و چشمش به نقطه ای خیره شده حركت نمیكرد .
اعظم ، بوبو چرا گپ نمیزنی یك چیزی خو بگو اما او باز هم سا كت بود .
اعظم گفت به خیر سر از صبا یك سطل پیدا كده آو فروشی میكنم مه آلی مرد خانه خد استم
باید خرچ و خوراك خانه ره پیدا كنم .
فیروزه تكان خورد وگفت آه ..... چی گفتی .
اعظم گفت مه سر از صبا آو فروشی میكنم تو چی میگی .
فیروزه گفت دلت كه ار چی میكنی اگه شكم تان ده ای كار سیر میشه بكو .
اعظم مدتی چند آبفروشی كرد ، تمام روز با سطل آب از یك گوشه سرك به گوشه دگر
سرك رفته روزش گم بود فقط شام ، شام با قرص نان خشك زیر بغلش بخانه میامد همان
قدر میشد كه دو خواهر خرد سال او تمام روز را به امید چند لقمه نان خشك برادرشان
سپری میكردند وقتی اعظم نان را می آورد طفلك ها با بلعیدن نان خوشنود میشدند .
فیروزه از هر دو پای فلج شد و در بستر افتاد اعصابش را از د ست داده و نمیدانست كه اعظم چی وقت میرود و چی وقت میاید اگر لقمه نانی یا آبی به دهنش میكردند میخورد و اگر
نه مانند مجسمه ای بی جان در جایش بود خاموش و بی حركت و چشمانش در حال انتظار
به دیدار چیزی و به دریافت چیزی كه خودش هم نمیدا نست .
اعظم كمی قد كشیده و بلند شده بود ، نفقه ای فامیل را فرض خود میدا نست كدام كار شاقه بود كه انجام نمیداد ، حضور سرمایه و خدایان زر و سیم و زورگویان توجه ای به حال
آنان ندا شته كه همچو فامیلی غمدیده و تباه شده و شكم گر سنه چی سر گذ شتی را سپری
نموده و چی سر نوشتی در آینده خواهند دا شت ، هوای سرد ، شكم های گر سنه ، پا های
برهنه بی خانه گی و بیچاره گی بیداد كرده و زمانه سیل گدایان را به حلقومش می بلعد و به
سوی نیستی و نابودی میكشاند ، این وضع ادامه دارد .

بلقیس مل