نویسنده : دیپا اګروال
مترجم : ذبیح الله ِآسمایی
صدای پای کسی که از ایستګاه موتر به طرف شان در حرکت بود به ګوش میرسید. پوروا رویش را دور داد. او پسری را دید که بعضا در همین چهار طرف به چشم میخورد. البته انها در این اواخر تازه به انجا کوچ کرده بودند. درحالیکه پسرک با چشمهای تیزش نګاه میکرد ، ګفت:
« سلام »
شروټی خواهر نه ساله پوروا به عقب نګاه کرد ، پوز خند زد و ګفت :
« سلام »
اما پوروا که قد بلند و باریک داشت و پانزده ساله بود تکان خورد ؛ درحالیکه پسرک به طرف شان می امد. او با قهر ګفت :
« تو نباید با هرکس ګپ بزنی . نمیفامی که مادر ګفته با هربیګانه ګپ نزن. »
شروتی با چشمهای تیزش با ترشرویی جواب داد:
«او بیګانه نیست ، ده همسایه ګی ما زنده ګی میکنه. »
« احمق ، ما اورا چی میشناسیم. »
به این ترتیب او شروتی را با خود با عجله به طرف خانه برد و ارزو داشتند تا از ګرمی ماه جولای خودرا دور نګهدارند. هنګامیکه لفت انها را بالا میکرد ، پوروا با خود اندیشید که شروتی راست میګوید. او بیګانه نیست و همیشه در همین چهار طرف اورا دیده است. در ایستګاه موتر ، درداخل بلاک ودر لفت که بالا و پایین میرود. همیشه خنده دوستانه بر لبانش نقش بسته که چهره اش را نمایان میسازد ؛ مګر همیشه ګپهای مادرش در ګوش او طنین انداز بود که با بیګانه ګپ نزن ، دختران باید محتاط باشند . . . . . . . مخصوصا دخترانی مانند انها که درخانه تنها مینشینند و والدین شان برای کار بیرون میروند.
همه یی این ګپها مشوره هایی بود که پوروا به ان دست می انداخت ؛ مګر بعضی اوقات احساس میکرد که خود را در جهار دیوار محصور ساخته است.
لفت پایین شد و پوروا کلید دروازه خانه اش را در بکس کتابهایش به پالیدن آغاز کرد. به زودی داخل خانه شدند و دررا با احتیاط تمام از داخل بستند. انها دروازه را که کاملا متیقن نمیشدند به کسی باز نمیکردند.
مادرش قبل از انکه خانه را ترک کند ، بالای میز غذا چیده بود. شروتی فریاد کشید که :
« از کشنګی مردم »
او بکسش را دور انداخت و بوتهایش را به لګد زد و بر میز حمله کرد.
پوروا فریاد زد که :
« اونها را بردار ، تو میفامی که وقتی ما در بیایه از خانه تیت و پرک چیقه بد میبره. »
شروتی با ګستاخی جواب داد :
« مه میفامم ، با ز اونها را جم میکنم. »
پوروا فریاد زد:
« ! باز یعنی چی »
باز خودش بکس و بوتهای شروتی را جمع کرد ؛ زیرا میدانست که او هیچګاهی چنین نمیکند. با خیلی قهر ګفت که :
«خوک ، دستهایته بشوی ! »
مګر او چنین شنید که ګویا شروتی میګوید که از دست تو در عذاب است.
هنګامیکه پوروا ظرفها ی نان را در ظرفشوی میشست ، با خود ګفت که چقدر خسته کن شده است. او همه وقت بالای شروتی فریاد میکشید ؛ مګر چی میتوانست انجام دهد؟ ایا مسوولیتش همین بود که تا وخت امدن پدر و مادر متوجه شروتی باشد و از وی سرپرستی کند؟ با انکه او از این کار خسته شده بود مګر چی چاره داشت.
در اتاق خود عقب کلکین ایستاده شد. موزیک به اواز بلند به ګوش میرسید. در منزل بالا راجات و دیویا زنده ګی میکردند. انها رفقای شان را با خود داشتند و در بیرون از خانه به ګردش میپرداختند. انها چند بار از پوروا دعوت کردند ؛ مګر دعوت شان را نه پذیرفته بود. نمیشد که شروتی را تنها بګذارد. اوبه موزیک ګوش داده ، ایستاده بود و خوش داشت این لحظه به درازا بکشد تا وختیکه شروتی مصروف انجام کار خانه ګی اش شود. در پایین شهر ادامه داشت ، تعمیر های بلند به طرف اسمان قد کشیده بود. درختان انبوه و سرکها مانند فیته معلوم میشد که موتر ها بالای ان وز وز میکرد. دفعتا او خواست از کلکین دور شود. مانند پرنده خود را از کلکین پایین انداخت و ازاینکه در داخل خانه حبس است ، احساس خسته ګی میکرد ؛ مګر در همین اثنا صدای بلندی به ګوشش رسید.
« واخ ، واخ خواهر جان »
شروتی ؟ مثلیکه شروتی را چیزی شده بود. پوروا با عجله خود را به او رساند. دید که شروتی بر زمین افتاده و فریاد میکشد. یک چوکی هم در پهلوی او چپه شده بود. شاید از الماری چیزی را میګرفت . از همین رو بر چوکی بالا شده و پایین افتیده است. با دیدن این وضع پوروا ګفت :
« احمق ، چرا به مه نه ګفتی؟ »
وباز به ارامی برایش ګفت که:
« اوګار شدی ؟ »
« اوه ، پایم اوګارشده ، از جایم بلند شده نمیتانم. »
« تو کوشش کو که بالا شوی »
« نی - نی ، بسیار اوګار شده »
پای شروتی می پندید. پوروا با خود فکر کرد که اګر پای شروتی شکسته باشد ، چی باید کرد؟
باری مادر برایش ګفته بود که در حالت اضطراری به والدین خود تلیفون کند. به این ترتیب شروتی را ګفت که :
« ارام باش ، به مادرم تلیفون میکنم. »
مګر هنګامیکه ګوشی تلیفون را ګرفت ، دید که تلیفون خراب است. البته تلیفون از شب ګدشته کار نمیکرد. با خود فکر کرد که باید به خانه خاله شرما ، همسایه اش برود. پوروا را والدینش ګفته بود که اګر مشکلی داشت ، میتواند از انها کمک بګیرد.
پوروا به خانه خاله شرما رفت و زنګ را فشارداد. حوصله اش سر رفته بود. باز زنګ را فشار داد ؛ مګر پاسخی نه شنید. درهمین لحظه به یاد اورد که امروز پنجشنبه است و خاله شرما در این روز به کار داوطلبانه به شفاخانه میرود.
خوب اکنون چی باید بکند؟ برای شروتی باید داکتر را بیاورد؛ مګر از کجا؟ زیرا باشنده های بلاک خود را نمیشناخت.
« ببخشین »
باشنیدن این صدای اشنا ، پوروا رویش را دور داد. هما ن بچه بود ؛ مګر اینجا چی میکرد؟
« ب - ب - بلی »
پسرک پرسید:
« ایا راجا و دیویات در همین منزل زنده ګی میکنند؟ »
« نی ، ده منزل دیګه ، بالا »
پسرک تشکر ګفت و بالارفت.
پوروا میخواست برایش بګوید که صبر کن ، ایستاد شو ؛ به من کمک کن ؛ مګر دهنش خشک شد ؛ زیرا او بیګانه بود. چګونه امکان داشت که از او تقاضای کمک کند ؛ مګر پسرک به یکباره ګی ایستاده شد و با لحن دوستانه و با خنده پرسید :
« چی شده ، شما بسیار پریشا ن مالوم میشین؟ »
پوروا ناګهان فریاد کشید :
« خواهرم زخمی شده ، تلیفونها کار نمیکنه تا به پدر و مادرم تلیفون کنم. »
« اوه ، چیقدر بد »
« مه میترسم که پایش نه شکسته باشه ، او به داکتر ضرورت داره. »
« راحت باش ، داکتر پوری حالی ده خانه میباشه مه اورا میارم »
پوروا کمی احساس ارامش کردو به پسرک ګفت :
« تشکر ، بسیار تشکر ، لطف میکنی ، نزدیک بود دیوانه شوم. تو میفامی که مه کسی را نمیشناسم. »
« خیراس ؛ مګر چرا از اول نه ګفتی؟ »
پوروا نمیدانست که چی بګوید ؛ مګر پسرک ګفت :
« به هر حال ، نام مه راهول اس »
« نام مه پوروا اس و ای هم شروتی نام داره. »
پسرک اضافه کرد :
« ګوش کو ، به خاطر داشته باش که اګه به کمک ضرورت داشته باشین ما همه ده اینجه دوست استیم. »
با شنید ن این ګپ پوروا تکان خورد و با خود اندیشید که بین او و بیګانه هاییکه مادر ګفته بود فرق است. اکنون دانست و اغاز خوبی برایش بود که چګونه باید زنده ګی کرد.