نویسنده: انوپا لال
مترجم: ذبیح ا لله آسمایی
مونا بکس کتابهایش را بالای تخت خوابش انداخته به طرف مادرش دید و گفت:
«مادر ، حدس بزن ، او دوباره آمد.»
مادر گفت:
«خبر خوش اس. مه همیشه فکر میکردم که بسیار نادرست اس که معلم ورزیده مانند آقای وایوک درم راج که برای یک مدت شما را انگلیسی درس میداد ، مکتب را ترک کنه.»
مونا گفت:
«او به خاطر درس خواندن برای مدت یکسال رفت ، مگر مادر، چطور فامیدی که مه در مورد وایوک درم راج گپ میزنم.»
مادر ، درحالیکه برایش چشمک زد ، گفت:
«مه بسیار گپهایی را که ده کله تو میگرده ، میفامم.»
مونا خنده نیشداری کرده ، گفت:
«راستی ؟ مه ای گپه قبول نمیکنم.»
واز جایش برخاست و از اتاق خارج شد.
یکی دو هفته بعد مونا چندان خوب معلوم نمیشد. او به مادرش گفت:
«چیزی به وایوک درم راج اتفاق افتاده ، اوهیچ سر حال نیس. مادر تو میفامی که مه چی فکر میکنم.»
موناو مادر هردو با یک صدا گفتند:
«او عاشق شده»
مونا باز پیشد ستی کرده اظهار داشت :
«کاملا درست ؛ مگر گپهایی وجوددارد. شاید آنها با هم مناقشه داشته باشند و یا شاید هم دختر خوشبخت نتواند
بداند که او چقدر خوشبخت اس»
مادر سرش را تکان داده گفت :
«وایوک درم راچ یک آدم دوست داشتنی اس. به خاطر داشته باش که او مارا چطور از گیر پولیس نجات داد.»
مونا گفت:
«البته که مه به خاطردارم و تو با پاشیدن گل و لای تو سط موتر خود از او تشکر کدی. »
مادر خندید و گفت:
«مه امیدوار استم که او به زودی خوش شوه»
مگرنا راحتی وایوک درم راج ادامه داشت. اگرچی درسهای او مانند همیشه خوب بود ؛ مگر شکست خورده معلوم میشد.
یک روز صبح هنگامیکه مونا از کنار تیلفون عمومی در مکتب میگذشت ، یک بسته کتابها را با خود گرفته بود و از دستش به زمین افتید. هنگامیکه مونا برای گرفتن کتابها خم شد ، صدای وایوک درم راج را شنید. او میخواست کدام جایی تیلفون کند. مونا شنید که میگوید:
بلی ! ای خانه ویجی مهتا اس؟ اجازه اس که با سوناندا گپ بزنم، لطفا»
بلی ، سوناندا ، صدای مره میشنوی؟ برای شام امروز دو تکت گرفتیم تا نمایشنامه ژول سزار را تماشا کنیم. نزدیک خانه شماس. مطمین باش به خانه ناوخت نمیرسی. او چی بود؟ مطمین استی؟ بسیار خوب، سرش فکر نکو ، شاید دفه دیگه……»
او گوشی تیلفون را به جایش گذاشت و قبل از آنکه رویش را دوردهد، مونا رفته بود. بلی ، مونا اکنون یک سلسله گپها را دانست. اکنون او نام دختری را فهمید که در زنده گی وایواک درم راج جا گرفته بود. هنگامیکه مونا با موتر به خانه خود میرفت، حقایقی را که به گوشش شنیده بود، به خاطر می آورد.
نام دختر : سوناندا مهتا
نام پدر: آقای ویجی مهتاادرس: نزدیک تیاتر نهرو ، جاییکه نمایشنامه ژول سزار به نمایش گداشته میشود.
مونا با خود فکر میکرد که امید واراست سوناندا را ملاقات کند و دریابد که او چرا آقای وایواک درم راج را ناراحت ساخته بود. مگر از همه اولتر باید خانه اورا نشانی میکرد ، به هر حال البته این کار آسانی بود. مونا راسا به طرف رهنمان تیلفون رفت. در آن شش نفر به نام ویجی مهتا ثبت شده بود. از جمله سه تن آنها آن طرف محله زنده گی میکردند. مونا به خانه های سه تن دیگر تیلفون کرد که آخرین آن خانه سوناندا بود. مونا نخواست تا با گپهای دروغ خود را به او معرفی کند؛ ولی دانست که در نزدیکی خانه کامینی که دوست او بود ، زنده گی میکند. برعلاوه مونا با خود فکر کرد و مادرش را گفت :
«باد از ای که از خانه آمدم ، سر بایسکل به خانه کمینی میرم و اونجه خانه سوناندا را میبینم.»
مادرش پرسید:«اونجه که رفتی ، چی میکنی.»
مونا گفت:
«درست نمیفامم مگم کاری را خات کدم.»
فردا بعد از چاشت ، مونا خانه سوناندا را دید و برای پنج دقیقه از دروازه مقابل به آن خانه نگاه کرد. کوشش میکرد تا جرأت آنرا دریابد که زنگ خانه را فشار دهد. وقتیکه صدای پای کسی را شنید ، ناگهان برگشت و پایش برسنگی خورد. او در حالیکه یک دختر زیبایی را دید ، برزمین افتاد.
دختر گفت :
«اوه ، اوگار شدی؟»
مونا جواب داد:«نه خیر»
باز مونا برایش گفت :
«تو سوناندا تریویدی استی؟ مه برای تو پیامی دارم.»
دختر گفت:
«مه سوناندا مهتا استم. فکر میکنم که درمحله ما خانواده تریویدی هم زنده گی میکنه ؛ اما مه درست نمی فامم که ده کجا اس. چرا داخل خانه نمیایی؟ ما ادرسه از طریق رهنمای تیلفون پیدا خات کدیم.»
سوناندا دختر مهربان ، مهمان نواز و زیبایی بود. مونا با خود می اندیشید که ، باکی ندارد اگر وایوک درم راج نیز آنجا بیاید. بعد از مونا پرسید که کجا درس میخوانید؟ از شنیدن جواب رنگ سوناندا سرخ گشت و باز از او پرسید ؛
«مکتب خوب اس؟ معلمای خوب داره؟»
«بعضی از آنها مثل معلم انگلیسی ما آدمهای خوبی استن.»
سوناندا در حالیکه گونه هایش چون آتش سرخ شده بود، گفت:
«راستی؟»
مونا گفت:
«بلی ، وقتیکه او به درس دادن می آید، همه یی ما شیفته او میشیم.»
مونا در مورد معلمانش تقریبا نیم ساعت گپ زد و سوناندا بود که کاملا به او گوش گرفته بود.
بعد وقتیکه مونا به مادرش قصه کرد ، چنین گفت:
«مه نمیفامم که بین اونا چی اتفاق افتیده بود. شاید کدام سوء تفاهمی بود که سوناندرا از خجالت همیشه سرخ میشد.»
مادر ، درحالیکه از مونا تقدیر میکرد ، گفت:
«کار خوبی کدی. فکر کنم که بالاخره ما دین خوده در برابر معلم انگلیسی ادا کدیم.»
چند روز بعد وایوک درم راج کاملا به حال خود برگشت. البته این موضوع را مونا اظهار داشت. باز چند هفته بعد مونا او را با سوناندرا در دکان کتابفروشی دید. همه چیز درست شده بود. مونا با خود فکر میکرد که باید به زودی به خانه برود و جریان را به مادرش قصه کند.
پایان