ف. بری

شاعران
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times
 
 
 
 
{slide=  خنجر دیګر به قلب ملت افغان}

در عزا و ماتم برادران سیکهه خود شریک می باشیم

خنجر دیگر به قلب ملت افغان

اگر قتل و شرارت را نمادیست بر مسلمانی

بود پیروز ابلیس در نبرد با راه انسانی

گروه داعش و طالب علمدار ره اسلام

نهاد شان همه بر فتنه و افکار شیطانی

جهاد شان بود سونامیی وهم و شقاوت ها

کنند معدوم اساس رفعت و مبنای عرفانی

بکشتند جمعی از هند و تبار ملت افغان

زدند زخم دیگر این رهروان قتل و ویرانی

زآه و زجه مردم شود آب هر دل سنگی

مگر مجاهد و طالب که دارند خوی حیوانی

فغان وماتم مرد و زن واطفال افغان را

نه گوش آسمان دریابد و نی رحم ربانی

نیابی هموطن آسایش دهر از ره موهوم

تو خود را خود رهان زین آفت و درد و پریشانی

بیاور همت وحدت برای حفظ این ملت

بشو شمشیر بران بر سر هر قاتل و جانی

بری راه نجات در همت بازوی مردان بین

هر آن کو غیرتی دارد به نام و شأن افغانی

ف.بری 

 {/slide}{slide=بازي قدرت}

    

بهر قدرت بازی های خانه ویران تا به کی

خلق رنجور وطن با آه و افغان تا به کی

برشدی بر قدرت و ثروت با ریب و ریا

میکشی با نام دین خلقی به عصیان تا به کی

چون نداری دانشی از بهر عمران وطن

خود نمایی و فریب در راه عرفان تا به کی

از خصومت سالها در خاک و خون افتاده اند

بر عداوت میکشانی خلق افغان تا به کی

دانش و فهم و وفا خواهد مقام رهبری

با تظاهر در لباس خوب انسان تا به کی

ملت افغان شدند آزموده هر نیک و بد

گشتهء رسوا کنون دردام شیطان تا به کی

بر تو حیران است بری در خدمت خصم وطن

این همه نیرنگ و بازی ها و بهتان تا به کی

 

 
 {/slide}{slide=  پیروز باد رزم زنان افغان}

 

   اهدا به کمیتهء زنان مبارزوآزادهء مقیم دنمارک

     عبدالفتاح سکندری(   ف.بری)

              

ززن گویم که وصفش بهترین است       به پای اقدسش خلد برین است

زخون و شیره جانش دهد جان           بُوَد مهد بقا ی نسل انسان

بُوَد شایسته اعزاز و اکرام           که مهر مادر است تسکین آلام  

برای طفل خود او جانفدا است         برای شوهرش مهد وفا است

نه جنگسالار باشد نی قوماندان         نه خلقی را کَشد دربند و زندان

ولی هیهات ملا و شیخ نادان           ندارند حرمتی ازبهر انسان           

بخوانند زن را نقصان خلقت           به حکم آیت و رأی شریعت

کنند زن را محکوم درحجابی         به زندان قفس در تب و تابی

اگر حکم حجاب در قرآن است         به ازواج نبی آخر زمان است

شوند   تا در پناه سترِ اجبار           زانظار عرب های ریاکار

چو فرض روسری بربانوان بود       غرض تفریق از برده زنان بود

کنون منسوخ بود این حکم قرآن       نه آن احوال دیروز است برهان

نه پیغمبر بُوَد نی زنهایش             نه برده و کنیزو درد هایش

بودی حکم دیگر هم بهر زنان           ندارند زینت مخفیش عیان

چوروی وموی زن دایم عیانست     نه اورا تکلیف ستر و نهان است

هزار افسوس دینداران جاهل         شدند تلقین به حکم و رأی باطل

چنان حکمی که تنفیذش ملغاست     نه امری اینچنین درشان زن هاست

نه زن خواهد کنون دربند وناچار     بدست جاهلان مست و بیمار

نباشد زن آن موجود دیروز         به راه علم و فن گردیده پیروز

به میدان سیاست پیشتاز ند           به امر رهبری هم سر فراز ند

متحد گشته اند زین بند و ادبار     بیابند راه خود در صف احرار

ولی افسوس ملا و شیخ نادان       ندانند شاه نزول وصف قرآن

نمیدانند پیغام زمان را             به ذلت بر کشند افغان زنان را

ندانند که زن افغانِ امروز       نباشد برده و ناچار دیروز

به پا گردیده اند بر ضد ادبار     ازین ظلمت بیابند ره به انوار

نمی خواهند دربند واسارت       بوند زندانیی اوهام وظلمت

بری دارد یقین کین رزم وپیکار   فروغ روشنیست در راه انوار

همی خواهم همیشه شاد وخندان     به اوج ارتقا زن های افغان

 

 {/slide}{slide=   ایمان تقلیدی}

‏     
اشرف مخلوق شد با عقل خویش
آدمی ز اندیشه یابد اصل خویش
گر به پای دیگری افتد به راه
خود نباشد ، ره برد از خود جدا
می شود در بند و فرمان دیگر
هر چه اوبر وی دمد دارد اثر
خود نبیند راه معقول در جهان
غرقه میگردد در وهم و گمان
گر نبود اندیشه اش از آن او
از رهء تقلید دارد گفت و گو
نی خطا بیند نی راه صواب
ازحقیقت دور گردد درسراب
دین وایمان گربودی ازراه جهل
زهر تبعیض است، مبنای جدل
خود، به خود ظالم بودآن بیخبر
با فریب و مکر افتد در سقر
گر بودی اگاه زعقل و اختیار
کی به پای خود برفتی درشرار
گر ورا عقل وخرد همراه بودی
جنت و دوزخ همین دنیا بودی
راه عرفانش بود خلد برین
در جهالت است اسفل سافلین
ما ازآن گشتیم بری خواروزبون
چون بخود باورنداشتیم ازدرون
ف.بری
 
 {/slide}{slide= جنس فریب}
                
ایکه  نمرود صفت سر به هوا می تازی
باز افتاده یی در دست دیگر دربازی
در پیی قدرت و ثروت شدی در بند ریا
بهر تخریب وطن با دیگران دمسازی
فکر واهی مکن بر رهبری ملک که خود
مایهء جنگ و نفاقی و شرر اندازی
نه فقیه و نه سیاسی نه عالم نه ادیب
غرقه در فسق و فسادی و به موهوم سازی
تو چه کردی به این ملک که خواهانی چنین
به جز از فتنه و تفتین و ز نیرنگ بازی
هر زمان پرتو عرفان شده اسباب امید
بر شده ظلمت جهل و ریا در بازی
نبرد قیمت بازار بری جنس فریب
واقفند خلق به این فتنه و این خودسازی
 
 {/slide}{slide=   ریاست طلبان}
         
گر تو ریاست طلبی  فطرت عالی بنما
نه مقامیست زبهر هوس و کبر و هوا
بَنَگرخویش به‌آیینهء کردار دریاب
مر ترا است همان منزلت و مهر و صفا
بودی مزدور اجانب شدی دشمن به وطن
غارت و قتل روا داشتی زاحکام ریا
نشنیدید فغان و غم جانسوز ملت
گوش کر داشتید بر زجه وبر ناله وآه
داغ  هردل نمودیست ز بیداد جهاد
نفرت و ننگ بود بر دل پرخون زشما
با چه رویی کنون می طلبی رائی ملت
کی فراموش شود آن همه زشتی و دغا
زفت و دارا شدهء از ثمر قتل و قتال
همه خواهان جوابند ازین ثروت و جا
بری این گفت تقاضای دل هموطنان
داد خواهند ازین خیانت واین جرم وجفا
ف.بری
 
{/slide}{slide= آیین ریا} 
این چه دین است و چه آیین ای خدا
گشته ایم بر باد زین وهم و دغا
چون به قدرت آمدند ارباب دین
جوی خون گشته روان در ملک ما
غارت و دزدی غنیمت خوانده اند
هتک ناموس و تجاوز است روا
خلق را در وهم و غفلت شانده اند
میکنند با نام دین صد ماجرا
زجه و ناله بلند بر آسمان
داد می خواهند شنو این ادعا
شیخ و ملا و همه آیین شان
نیست جز تفتین و توهین و ریا
بر فگن این کاخ ظلمت ازجهان
تا شویم بر رحمت حق آشنا
التجا دارد بری بر درگهت
دین عشق و دین انسان کن عطا
ف.بری
{/slide}{slide=   آزمون خطا   }
     
ای تویی پیشوای دین شیخ و ملا
می فریبی خلق با ریش و قبا
چون به قدرت آمدی ازراه دین
جنگ کفر و دین را کردی بپا
تهمت الحاد و کافر را زدی
هر که او نبود با توهمنوا
علم وصنعت را بدعت خوانده ای
از تمدن بر شدی بر قهقرا
دین و ایمان از برای رهبری
میگذاری مایه بر وهم و ریا
از برای نفع خود دستور دین
بر غلط تفسیر داری بر خطا
از غنیمت از چپاول گشته ای
همسر و همسان قارون در غنا
بهر حفظ قدرت و ملک و منال
قتل و غارت میکنی صد ناروا
با همه گند و فساد و شیطنت
طالب ریاست شدی باز بیحیا
چون بیازمودند یک بارش بری
خبث شان بر خلق باشد بر ملا
{/slide}{slide= ننگ وطندار}

دپنجاب په امر وتړله توره

ای طالبه بی غیرته ای مزدوره

تو ای طالب توای وحشییخونخوار

به پای دشمن افتادی زادبار

شدی مزدور دامان اجانب

 به شوق دالر و دینار وکلدار

سلاح بر داشتی بر ضد میهن

شدی با هموطن درگیر پیکار

زتو سازند سلاح انتحاری

کمر بستی برای قتل و کشتار

به نام دین شدی ملعون و بیدین

شدی جلاد طفل و مادر زار

به خاک و خون نشاندی هموطن را

به امر دشمن سفاک و مکار

نمی آیی از آن بر صلح و آشتی

نه آزادی به  اعمال وبه گفتار    

چه شد حب وطن و اصل ایمان

شدی خصم وطن‌ ، ننگ وطندار

شود روزی به امن و صلح میهن

سیاه رو میشوی زافعال و کردار

شنو حرف بری ای مرد جلاد

بکن توبه ازین ننگین رفتار

به پهلوی وطندارت بیاسای

ازین پستی وخجلت دست بردار

ننگ ... رسوایی و بد نامی*

 

{/slide}{slide= * دام ذلت}

بشنوید ای دوستان این داستان

داستان از کشور هندوستان

چونکه داشت انگلیس اختیار زمام

خدعه و نیرنگ میکاشتی مدام

افسر انگلیس ا زکبر و  هوا

روزی زد سیلی به مرد ببینوا

در جواب  او، آن مرد غیور

سیلی زد بر گوش افسردرحضور

آتش خشمی فتاد او را به جان

چون بودی تنها نشد درگیر آن

عرض خود برد بر قومندان بزرگ

تا فرستد یک قوای بس سترگ

مرد باغی را نمایند تار و مار

تا زامثالش نگردند بیقرار

چون قومندان گرگ باران دیده بود

رمز استعمار را آزموده بود

داد بر وی مبلغ پنجا هزار

تا دهد بر آن فقیر نا قرار

هم بخواهد معذرت ازکرده اش

 این چنین  دستور داد بر عهده اش

چونکه آن دستور بیامد درعمل

فطرت مرد فقیر هم شد بدل

آنچنان در پول و ثروت شد عجین

شد فراموشش دگر فکر و یقین

در تجارت او بشد  مرد بزرگ

آرگا و بارگاهش بس سترگ

کرد قوماندان باز بر آن افسر خطاب

انتقامت را بگیر خود زآن جناب

بود افسر بر چنین امر بیگمان

کی بماند ازگزندش درامان

چون فقیر بودی زدی بر گونه اش

حال بیخود میدراند سینه اش

محض دستور باز مقابل گشت بر او

سیلیی محکم بخواباندش به رو

این دفعه مرد را نبود آن وضع و حال

نی بودش غیرت نی جنگ و جدال

چونکه با پول خویش را بفروخته بود

در وجودش آن مناعت خفته بود

هر کسی کاو بنده گشت بر سیم و زر

همچو خر گردد ذلیل و بار بر

میشود پا بوس ولی نعمتش

بنده وار ایستد به امرو خدمتش

میرسد او هم  به بالا منزلت

چوب استعمارشود خود برملت

کی بری بینی شرافت و وفا

زآنکه فربه گشت زپول ناروا

{/slide}{slide=شهید راه انساني} 

                         
                  ( شهید داکتر نجیب الله) 
بشـــــــــد تو فان وحشت در دل تاریک شب پیدا  
شفــــــق معدوم گشت و روز نیامد زآن شب یلدا  
نظام دهـــــــر زدست داور افتاد یا که بـــر پاشد
قیــــــــام رستا خیــــــز لشکر یاجـــوج شده پیدا
چــــــودیوان بر حریم پاک کابل دســـت یازیدند 
از آن آشـــــوب نبردند جان سالم پیر و هم برنا
نوای حـــــــق اسیر پنــــجهء ظلمت بودی آنگاه
نبــــــــودی جز نفیر دهشت و بیـــداد در هرجا
نجیــــــب آن پیک آزادی و آن رهپوی انسانی
چو عیسی بر سر دار شد پیامش اســت پا برجا
چــــــو بودی مـــــرد آزادی علم دار ره اخوت
به خونش تشنه بــــودی شبروان جـاهل و اعما
صلای خلق خواستی زآیت والصلح وخیرهردم
درین راه همتـــی داشتی بودی او مرد بی همتا
نبـــودی بنـــــدهء آز و هوس نی  در پی ثروت 
نــــداشتی در کفش سیـم وزری زین فتنه ء دنیا
بــــرای صلح و امن مملکت تـــدبیر ها داشتـی
بودی مــــومن به حکم شــــرع به رایی مردم وشورا
 رساندی با صفا و صدق پیام صلــح و آشتی را
کلامش جـــــوش دل بودی نشستی باز در دلها
بــــراندی لشکر غیر را زخاک پاک این کشور
به تـــــدبیر و سیاســـت چیره و دانشور و دانا
به مــــردی و شجاعت پاسدار ننگ و استقلال
نمـــــود غیرت و افغانیت چون صخره و خارا
 مقـــابل کی شدی خصم جبون و حیله گر با او
زدی بر پشت او خنجرتنی بی غیرت و رسوا
بود او زندهء جاویـــــد شهیـــــــــد راه انسانی
نمیرد عشق انسانی کنـــــد درجـــان ودل ماوا
نمی میـــــرد بری انوار حق در پنــجه ظلمت
بیرون آید صفای صبح روشن از دل شب ها
 
 
{/slide}{slide= هوای سروری  }
 

        

                                                                                                                               این گــــروه ازمنــــدان در هوای ســــروری

می فریبـــند ملتـــی با حیله و افســــونگری

 

این وطن رنجور وبیماراست طبیب حاذقش

 غیرت و مردانگی ودانش و علم پـــروری

 

دامن وصل را رها بر فصل ها پیچیده اند  

  خیره مست بیکمال برسرهوای خســروی

 

آتش افـــــروز نفـــاق و کینه و بغض واعدا

چون تواند پرده دار وصل و عدل وداوری

 

التیــــام و مرهمــــی بایـــد به درمان وطن

با صداقت همتی با جان ودل روشنگـــری

 

جــوهرذاتـی نمـــا ای مدعــــی والا مقــام

کـــی بود معیارعـــزت ثروت و نام آوری

                                                                                             خوبــــی و حب وطن درطینــــت بیـدار او

غیــرت و شاءن دگـــرخواهد مقام رهبری

                                                                                        سالها شد میخورند از خون ملت کرکســان

برسرقدرت نبودجزحرص وآزوخودسری

                                                                                          نوش ها بردند زدند بر پیکراو نیــش هـــا

این گروه نعش خواران در قبای رهبـــری    

 

همتــــی بایــــد به راه اعتـــلای علم و فن

کــــی بود راه رفا  افســــانهء دیــووپــری

 

 

راه بنمــا ای خداوند وارهان زین ماجــرا

بر فروزآئین وحدت زین همه خیره سری

 

کی رها دارد بری دامان وصلت ای وطن

چـون تویی مادر زتو دیگر نبیند بهتـــری

 

ف.بری

 

 

 

 
{/slide}{slide=   فتنه و غوغا و شر}
      
کی بود زیبت قبای سروری ای خیره سر
از برای ثروت و قدرت بیفگندی شرر
از چپاول از فساد مشهور و دارا گشته ای
از وفا و علم و دانش آه نداری در جیگر
قدر خود بشناس و پا از حد خود بیرون منه
خصلت نا پاک نگیرد سیرت انسان به بر
از فریب و حیله و نیرنگ شدی رسوای عام
خبث تو آشکار گردیده کنون ای حیله گر
ثروت نا پاک تو باشد بهای خون خلق
از عقوبت در هراسی میزهی اندر سقر
حرف بری گوش دار ای هموطن کین ماجرا
گشته بر پا از برای فتنه و غوغا و شد
ف.بری
 
{/slide}{slide=    قاتلین خلق افغان }
منظومه ‌ء که تقدیم میگردد ملهم از داستان واقعیست که محترمه داکتر صاحب انار کلی نماینده مردم در ولسی جرگه و اشتراک کننده لویه جرگهء صلح در یکی از مصاحبه هایشان با  اشک آه بیان داشتند.
                       
وه چه درد ناکست درین مرزکهن       قصه خونبار امروز وطن
از بدخشان قصهء دارم غمین             از بلاد کوهسار نازنین
دو برادربهر تامین معاش              بودند هردو در تکاپو درتلاش
زان یکی خدمت به میهن را گزید       بر دفاع میهنش خوش میدمید
آن دگر شد با مخالف همنوا            در صف طالب دخیل در ماجرا
دو برادر بود مقابل درمصاف         ازمهیب فتنه از وهم وگزاف
در کمین طالب آن یک شد هلاک     واندگر شد ازهجوم فوج به خاک
طعمهء این جنگ نه جز افغان بود     این مصیبت  فتنهء شیطان بود
سالها افتاده ایم درخاک وخون          ازمهیب  فتنه و مکر و فسون
از برای ختم این وهم و نفاق          شد کثیرملت اندر  اتفاق
جمع گردیدند زهر کنج و کنار      تا بیابند راه صلح پایدار
طالب و مجاهد اند تابع جنگ         در بهای پول ندارند نام وننگ
زآن سبب نایند به اجماع ملت          چون ندارند غیرت و افغانیت
رهبران شان نیند آزاد رای          بر دهان خصم میهن اند چو نای
ساز خود را میدمد دشمن براو       کی زصلح و خیردارند گفت وگو
لعنت حق باد برتو ای ذلیل         پول و قدرت بود جهادت را دلیل
جوی خون جاری نمودی سالها      از برای نفع دشمن بی حیا
چون شدی بندهء پول درپای غیر     می نبینی امرحق درصلح وخیر
حرف بری گوشدار ای هموطن     وا رهان خود را ازین مکروفتن
ملت افغان کنون گشته به پا        میشوند آزاد زظلمت با صفا
روسیای ملت و قوم و جهان      میشوند رانده زهریک آستان
ف.بری
 
 {/slide}{slide= سروده}
خطهء نا پاک وشیطان پروراست     زایشش بود قاتل و جانـــــی و آدم کش ازاو
درجهان امروزهرجا گستراست انتحـــــاری حــــربه ضد  بشر
میکنند تولید، به دنیا اظهر است مولوی و شیخ و مـــلایش همه
جنس شیطان است ومولای شراست میکنند با نام دین صد حیله ساز
جاهلان درزیر پاشان استر است زانفجارهرجا بخاک وخون فتاد
منبعش لاهــورویا هم خیبراست داعش و طالب شده زآنجا بلند
هم مجاهد کاو نماد این شر است بر فســــاد آگاه شدند دنیا کنون
کاین همه وهم وشقاوت زین دراست نیست پاکستان مگرشیطانستان
کی ورا پاکی وخوبی درخوراست کی بود انجــا بری جنس بشر
آدمـــی را دیــو دد در پیکر است
 
 {/slide}{slide= لویه جرگه }
لویه جرگه اجماع ملت افغان بود
مظهر اراده و رای وطنداران بود
نیست در وی رایي مخفی زد و بند این وآن
گفت و گو ها بر ملا بر منطق و برهان بود
این چنین است شیوه آزاد تصمیم ملت
این موهبت در صفای خطه باستان بود
آنکه او سر باز زند زین رسم زیبای کهن
او به دور از غیرت و از شیوه افغان بود
سالها در  خون فتاد از فتنه جنگ و جهاد
صلح و همزیستی برین ظلم و ستم درمان بود
آنکه او در بند سیم و زر فتاده بر خطا
در هوای خصم میهن بر ضد پیمان بود
عزم ملت است بری در راه صلح عزم خدا
میشود رسوا هر آن کو بر ضد آرمان بود
 
{/slide}{slide= سلاح و جهل}
گر سلاح افتد بدست جاهلان
از صلاح و امن نمی یابی نشان
میشوند تلقین به موهوم و ریا
می ندانند امر حق از ماجرا
عهد و ایمان آورند بر ناروا
از طریق مرشد فتنه گرا
با فریب جنت و غلمان و حور
فرض دانند قتل و غارت و ترور
عاملان فتنه یی جنگ و جهاد
در تبانی با اجانب بر عناد
خلق افغان را بهم انداختند
پشته ها از کشته هاشان ساختند
این مصیبت است روان در ملک ما
با جهاد فتنه خلقی شد تباه
چون ستیزند با ره فرزانگان
گشته اند رسوا به چشم این وآن
فتنه انگیزان با مکر و فسون
گشته اند از دید بینایان زبون
داد میخواهد ملت زین عاملان
عاقبت سخت است بری بر قاتلان
ف.بری
 
 
{/slide}{slide= آزمون خطا }
                               
ملا وشیخ چه دانند صلای کارکجاست     نظام ملک نه بر فتنه و فساد و دغاست
کنون که کار بدست تنی ریا کار است      نه بر مراد من و توست ازاول پیداست
به ظاهر ازره صلح وصفا سخن رانند      دراندرون همــه خبث وفریب وغدروریاست
شنیده ام که بنشسته انـــد برای صلاح      امید صلح ازین هــا بدورزفکررساست
که اتحاد نباشد ســــگان و گرگان را        حدیث نغز به نقل ازجنــــاب مولاناست
نه بر قرار و به پیمان خود بوند قایم       گرم به مکه ببندند که جایــــگاه خداست
چو اهل صلح نباشد صلای کارمخواه     کسیکه خود گره باشد کجـا گره کشاست
یگانه مرجع صلح رای مردمان باشد       کسیکه نیـــک بداند که درد ورنج زکجاست
زناکسان مطلب مصلحت عام بری         (که آزمودن سرمه دوباره کار خطاست)
ف.بری
{/slide}{slide= نوید بهاری}
           
مژده ده ای نوبهار فصل دګر در روزګار
کز عناد و کینه و نفرت نباشیم بیقرار
فکر ها پاکیزه ګردد چون نسیم صبحګاه
سینه ها مملو زعشق و دیده ها امیدوار
ګل شود آزین ګلشن رخت برند راغ و رغن
بلبل و قمری شوند نغمه سرا بر شاخسار
بشګفد ګلغنچه های شاد بر روی لبان
این وطن ګلزار ګردد چهره ها چون ګلعذار
وصف جنت را همی بینم به دامان وطن
باغ و راغش سبز و زیبا با نوای جویبار
همتی ای هموطن چون بر تو ارزانی شده
ثروت پنهان در کوه  نعمتی بر اشکار
جهد میخواهد وطن در راه علم و ارتقا
با جهالت کی شویم زین ګنج نعمت کامګار
فرض علم آمد بری بر مرد و زن درهرزمان
میشویم با علم و دانش با همی و با وقار
ف.بری
 
{/slide}{slide= پسرلی }
               
پسرلی راشه په مونږ خاوره کی بدلون راوړه
بی له نفرت او تعصب شکلی ژوندون راوړه
وغوړیږی د ګل غنچی په وچو شوند و کی بیا
هم په فکرو پاکه وږمی د صباون راوړه
په زړو کی مینه او صبا ته امید واره به وی
په هر یو فکر اندیشه د ښه هستون راوړه
په شنو باغونو کی ګلونه وی کارغان به نه وی
پرګل مین بلبل نغمو سره  راتلون راوړه
زمونږ خاوره ښایسته لکه جنت غوندی دی
په افغانانو کی همت د پیوستون راوړه
دخواخوږی دردونه لری کړه له مونږ خو بیا
دمینتوب هسی خواږه خواږه مضمون راوړه
دمیخانی دروازه خلاص کړه درندانو پر مخ
بیا د شرابو په مستی دزړه افسون راوړه
پسرلی ستا په انتظار دی بری ځند مه کوه
بس دی یخنی او انجماد ګرمه ژوندون راوړه
ف. بری
۱۶ /۳ /۲۰۱۹
البرت سلوند دنمارک
{/slide}{slide= هیاهوی قدرت}
باز در وطن هیاهوی قدرت به پا شده
هر فتنه ګر طبیب دل بینوا شده
خواهند کلاه رهبری و قُلدری به سر
ګرګان به قصد رمه بهم  آشنا شده
دیروز هست و بود ملت را ربوده اند
مسند نشین کنون به دین خدا شده
زاهد هزار حیله ببست در کمین خلق
از بهر غارت است چنین پارسا شده
بازی کنند به باور مردم ولی کنون
این خدعه و فریب همه بر ملا شده
اندر لباس دین ره ابلیس ګزیده اند
این خادمان فتنه به هر رنګ رسوا شده
دارند طمع به مقصد رهبان و رهبری
غارتګران بری زحد بی حیا شده
ف.بری
{/slide}{slide= اندوه وطن}
 
مضمونی نیست جز غم و درد وطن مرا
دیګر حکایتی نبود در سخن مرا
نی خط وخال و نی طرهء زلف عنبرین
نی سرو ناز میکشد طرف چمن مرا
نی ناز و نی کرشمه ادا های چشم یار
نی دل برد لطافت آن سیمتن مرا
نی ناز لعبتان خوش آوازوخوش خرام
نی میدهد حلاوتی، سرو سمن مرا
چشمان آسمانی و زلفان زر نګار
کی میدهد شرار دل سوختن مرا
نور صفا زچاک ګریبان صبحګاه
کی میدرد سیاهی ز بیت حزن مرا
مارا غم دیار زخود برده است بری
پیچیده است جامهء اندوه به تن مرا
{/slide}{slide= رهء بی نشان}
                                                 
یارب چه جرم ماست چنین نا توان شدیم             وز عافیت بدور , بدین خاکدان شدیم
اندر بهار گلشن ما   روح   زنده گی             پژمرده گشت  پرپر باد خزان شدیم
افتاده در هوای تعصب بـه جان هم                بار گران  محمل دور زمان   شدیم
از عافیت  بدور فتادیم   به  صد بلا              آئینه دار مذهب  تیغ  و سنان  شدیم
هربی هنرنهاده به سرتاج  خسروی             افگنده سرزبازی این جا هلان شدیم
با نام دین چه حیله و تزویر میکنند              با هر منافقی به رهء سر گران شدیم
از تیره گی فتاده  به دامـان این وآن            چشم گدا , به دیدهء خلق جهان شدیم
مارا نبود مگر  توان  صلاح  ملک            با پای دیگران به رهء بی نشان شدیم
دردا بری  که راه نبـردیم به عافیت           بشکسته پر زمحنت وهم وگمان شدیم 
{/slide}{slide= در راه شورا}
   آزموده را، آزمودن خطاست
اهل تفتین و فساد و ماجراست
نیست این ها مرجع صلح و صفا
باز در دامش نیفتی در بلا
می نمودند در پناه پارلمان
آنچه از جنس فساد بود بر عیان
هر یکی بد ماش و سالار در نبرد
فوق قانون عاری از فهم و خرد
کی بودش فکر رفای مردمان
مظهر تفریق بر قوم و زبان
کی بودند واقف بر خواست ملت
با غرور و آز داشتند منزلت
خانهء ملت بودی مهد شقاق
هر یکی با دیګری در افتراق
از فساد و رشوت و از معامله
زفت و فربه ګشته اند زین مرحله
در میان، اندک بودی مرد فقیه
در مقابل ،جمع کثیری سفیه
ګوش کن حرف بری، خواهی امان
رأی خود عرضه مکن بر جاهلان
ف.بری
{/slide}{slide= شهید داکتر نجیب الله}
بشـــــــــد تو فان وحشت در دل تاریک شب پیدا  
شفــــــق معدوم گشت و روز نیامد زآن شب یلدا  
نظام دهـــــــر زدست داور افتاد یا که بـــر پاشد
قیــــــــام رستا خیــــــز لشکر یاجـــوج شده پیدا
چــــــودیوان بر حریم پاک کابل دســـت یازیدند 
از آن آشـــــوب نبردند جان سالم پیر و هم برنا
نوای حـــــــق اسیر پنــــجهء ظلمت بودی آنگاه
نبــــــــودی جز نفیر دهشت و بیـــداد در هرجا
نجیــــــب آن پیک آزادی و آن رهپوی انسانی
چو عیسی بر سر دار شد پیامش اســت پا برجا
چــــــو بودی مـــــرد آزادی علم دار ره اخوت
به خونش تشنه بــــودی شبروان جـاهل و اعما
صلای خلق خواستی زآیت والصلح وخیرهردم
درین راه همتـــی داشتی بودی او مرد بی همتا
نبـــودی بنـــــدهء آز و هوس نی  در پی ثروت 
نــــداشتی در کفش سیـم وزری زین فتنه ء دنیا
بــــرای صلح و امن مملکت تـــدبیر ها داشتـی
بودی مــــومن به حکم شــــرع به رایی مردم وشورا
 رساندی با صفا و صدق پیام صلــح و آشتی را
کلامش جـــــوش دل بودی نشستی باز در دلها
بــــراندی لشکر غیر را زخاک پاک این کشور
به تـــــدبیر و سیاســـت چیره و دانشور و دانا
به مــــردی و شجاعت پاسدار ننگ و استقلال
نمـــــود غیرت و افغانیت چون صخره و خارا
 مقـــابل کی شدی خصم جبون و حیله گر با او
زدی بر پشت او خنجرتنی بی غیرت و رسوا
بود او زندهء جاویـــــد شهیـــــــــد راه انسانی
نمیرد عشق انسانی کنـــــد درجـــان ودل ماوا
نمی میـــــرد بری انوار حق در پنــجه ظلمت
بیرون آید صفای صبح روشن از دل شب ها
 {/slide}{slide= کرکسان}
                 
باز کرکس ها به پرواز آمدند در آسمان
بر سر نعش ضعیف این وطن دارند فغان
بوی ګند طعمه دزدی و غارت در مشام
خورده اند از جان مردم سالها این ناکسان
ملت بیچاره ، رنجور معاش روز و شب
تیره فکران در پی سود و مقام اند همعنان
چشم بینایی بیاور ملت در خواب وهم
تا که دریابی فساد و فتنهء غارتګران
بر ستیز بر غاصبان دین فریب و فتنه ګر
  مانع  صلح و رفا اند، این ها درهر زمان
باز ګیر بر دست خود را‌ی و توان خویشتن
قدرت ملت بود آزاده ګی را ارمغان
راه پیشرفت و رفا در همت بیدار توست
معرفت باشد بری مفهوم  هستی در جهان
 {/slide}{slide=  مجمع غارتګران}
         
باز غوغایی به پاګردیده در افغان وطن
تیکه داران جهاد دارند بساط انجمن
هر مقام و منزلت را زیب خود دانند از آن
نعره تکبیر بلند کردند به هر کوی و دمن
با صدای نعره کردی هر جنایت را حلال
در ربودی عزت و آبرو، از هر مرد و زن
دزد و غارتګر بګشتی با طلسم این صدا
قهرمان و قاعد و سالار براین بیت حزن
از فساد و رشوه ګردیدند قارون زمان
از فریب و فتنه باشند دایما درمکر و فن
ننګ و ناموس وطن بر باد دادند با جهاد
این سیه کاران نه انسانند بلکه اهریمن
چشم بینایی بیاور هموطن کین رهزنان
از پی سودند نه از بهر رفای این وطن
نعره تکبیر و های  و هو چو دام مرغکان
تا که دربند افګنند خلقی اسیر خویشتن
نام یزدان شرم دارد بر دهان ناکسان
چونکه این ها اند بری غارتګران پُرفتن
{/slide}{slide= رباعیات}
میروی در ملک عرب کی بود آنجا خدا
ذات او باشد بدور از فتنه و از ماجرا
سالهاست با نام او دارند فریب مردمان
آتشی افروختند با پول حج در هر کجا
............
قلب پاک از کینه و نفرت بود جای خدا
ذات اورا کی بود حاجت به امن و سرپناه
حاجیا بیهوده میداری طواف سنګ و ګل
دید روشن مینماید جلوه اش در هرکجا
...............
میبری حاجی تو پولت را درملک عرب
میکنی تمویل بساط فتنه و جنګ و غضب
دایش ایسی و طالب سر بر آورد زآن دیار
آتش افګندند به ملکت این ګروه بی نسب
...........
پول زیادت ګر بود انفاق کن بر بیکسان
ددر وطن باشد هزارانی یتیم و نا توان
حکم یزدان هم همین است و رهء انسانیت
خود نما با نام حاجی نیست وصف صادقان
.........
قتل و غارت دروطن باشد ز تحریک عرب
کاخ نشینان حرم این فتنه را باشند سبب
صرف میداری تو حاجی پول خود بر ناروا
بهر عیش و نوش شیخان در رهء لهو لعب
..............
بهر تعمیر وطن کوش ای که داری سیم و زر
فقر و نیستی میکند بیداد در هر ده و شهر
میبری سرمایه این ملک به راه ناروا
چارهء دریاب کز آن درملک ګردند بهرور
..............
خونچکان ګردید وطن از خنجر اوهام دین
ګر همین دین است و مذهب میبرد ازما یقین
میکشند طفل و زن و مرد و جوان این وطن
قاتل و جانی و جاهل لشکر این فتنه بین
..............
هر چه مصرف میکنی در راه حج است ناروا
میدهی هیزم به آتش در طریق ماجرا
فتنه میکارند به نام دین و مذهب درجهان
کاخ نشینان مکه از بهر تحمیق و بقا
..........
چسان ګویم مبارک عید قربان
به خلقی بر عزا بنشسته ګریان
زحق خواهم فساد و فتنه و شر
شود معدوم زمرز و بوم افغان
ف.بری
{/slide}{slide= ائتلا ف غارتګران }
       
باز هم غوغا و فتنه ګشته بر پا در وطن
دست باهم داده اند غارتګران در انجمن
با شعار امن و صلح و پیشرفت و ارتقا
می فریبند خلقی را با حیله و مکر و فتن
پیشرفت و اعتلا در پرتو عرفان بود
جاهلان موئتلف هستند خلاف علم و فن
(لچ مرغانی) کنون سالار و رهبان ګشته اند
با جهاد خانه ویران در رکاب اهرمن
این وطن چوروچپاول ګشت بخواست دشمنان
قتل و غارت بود فرمان بر ضد هر هموطن
این سیه کاران عریان اند زدید مردمان
این کفن دزدان همه خارند به چشم مرد و زن
با وقاحت ادعای رهبری دارند کنون
نیستند این ها بری جز دستهء زاغ و زغن
ف.بری
 
{/slide}{slide=  مذهب انسان}
           
آئیــــــن محبــــــت بـــــــــود آیینه یزدان        
راه دگـــرت نیست بجـــــز مـشرب انسان
عقل وخــــردت راه نمـــــاید بـــــه تعالی    
تو جنس فلک تازی و نـــی همسر حیوان
بغض وحسد وکینه شراریست جهان سوز
با ظلمــــــت اندیشه نیـــابی رۀ احسان
گر حرص بورزی زپی مکنت و ثروت
هم غاصب حق گردی و هم ظالم دوران
از خیره سری درپی تفریق و دو راهی
بر بــــــاد رود ملـــــــت آشفته و حیران   
پا بـــــوس هـــوس راحت و آرام ندارد
قارون چو بود چشم گدایش همه حرمان
وارستگیی هردوجهان نیست بری جز
با مــــذهب انسانیت و عشق به انسان
 
{/slide}{slide= پیک محبت }
          
خوش آن کسی که خاطری را شاد میکند
از فتنه های وسوسه آزاد میکند
بر هر لبی که غنچه بود از شکست دل
 ګل خندهء نشانده و آباد میکند
  لبخند الفت است ګشاد دل غمین
بر جان و دل زصدق و صفا یاد میکند
آغوش باز بر رخ ارباب حاجتی
پیک محبت است که دلشاد  میکند
نقد کنون به خاطر فردا  مکن خراب
فردا فسانه یست که  بیداد  میکند
وهم و تعلق است بری مظهر ریا
بر دل نګر چو آیینه ارشاد میکند
{/slide}{slide=   مار آستین}
            
ای وطندار خانهء خود را خودت ویران مکن
حرمت این خاک را بازیچه دزدان مکن
سر بلند بایست زیست  بر عزت و شان وطن
بر اجانب خویش را چون برده بر فرمان مکن
ګر تویی فرزند راستین وطن در ګیر ودار
جز برای حفظ میهن جان خود قربان مکن
جنګ تحمیلیست برپادر وطن از شرق وغرب
 از برای نفع دشمن  ماجرا بنیان مکن
مردی و مردانګی در وحدت و مجد و رفاست
با کدورت در وطن تحریک بر عصیان مکن
 می بر آید خلق افغان ، سر بلند زین ماجرا
روسیاه خود را به چشم ملت افغان مکن
این وطن پامال وهم و غفلت است دردا بری
جز برای وحدت و امن خامه بر دیوان مکن
ف.بری
{/slide}{slide= مخلوق سرسام }
           
شده دوزخ همین دنیا  نباشد حاجت فردا
که روز محشر وعقبی شده درملک ما بر پا
به هرجا آتش جنګست فساد و فتنه و رنګست
 یکی در کین و نیرنګست دیګر درسوز و واویلا
یکی چون ګرګ درانست به دورازوصف انسانست
همه در فکر دورانست بساط کینه و اعدا
دیګر افتاده درخونست به دام  وهم و افسونست
همه دنیاش دګر ګونست ندارد جز غم فردا
نه عیشی دارد و نی نوش زدنیا بسته عقل و هوش
زحول آخرت مدهوش ز طومار دغا رسوا
نمی یابند ګهی آرام چو در بندند در اوهام
بری خلقی چنین سرسام  نیابند لذت دنیا
رهء عرفان اګر ګیرند مقام خویش خود بینند
بساط وهم بر چینند بیابند خاطر زیبا
 
{/slide}{slide=  طومار دغا}
دردا که درین ملک دیګر عافیتی نیست
از معرفت و حسن ادب خاصیتی نیست
پیوسته بوند در پی تفتین و دو راهی
آنانکه به صلح و سلمش منفعتی نیست
طومار دغا بسته رهء الفت و احسان
بر ساده دلان راه وفا در جهتی نیست
ګرګان نشوند سیر ازین خوان غنیمت
 برګلهء ګوسفند به ازین سلطنتی نیست
بر ظلمت موهوم  فتاده به رهء نور
با جلوهء انوار صبا عاقبتی نیست
در بند تعلق نتوان برد رهء انوار
با تیره دلان راه وفا مصلحتی نیست
آنان که شدند ماءمن انوار تعالی
جز فکر رسا شان بری ،مرحمتی نیست
ف .بری
{/slide}{slide=    همنوایی }
گاه آن آمـــــد که فکرهمنوایی  داشتن          
کینه و بغض وتعصب را زسربر داشتن
ازخصـومت بر شده برورطۀ محووفنا          
 بس جفا باشد که تخم کینه بردل کاشتن    
می فریبد عقل را با دانـــه ودامش عد و         
بر تمیز دانه و دام  فکرازهــــر داشتن
ما زوهم تفرقه  چون قطره محکوم  فنا         
مست قلزم می شویم  گامی به هـــم بر داشتن    
خونچکان گردیده میهن زین همه اوهام وجهل         
بادل اگاه به تیمارش همــــت بگماشتن
( چیست مردی ومروت حـــب وطن داشتن        
کینه و بغض برادر را زسر برداشتن)
گرنیندیشیم به جــز با نام افغان و وطن           
است  القاب  دگر تخم   نفاق انبا شتن
تا به کی با هم ستیزیم درطریق ماجرا            
همتی باید بـــری رســــم وفا افراشتن
ف.بری
{/slide}{slide=   نوروز بر همګان مبار ک}
نو روز تان مبارک این جشن باستانی
هر روز تان نوروز  با عیش و کامرانی
دارد بری امیدی که امسال خلق افغان
باشند قرین وحدت در امن و شادمانی
ب.بری
 
  بیانات خلاف منطق
‎به *(تی فی) سه ملا در باب نو روز
پراګنده سخن ګفتی جګر سوز                  
خلاف دین خوانند جشن دهقان
به فتوا و روایات، نی به بر هان
دلیل شان همه بودند نقلی
نه از خود داشتند تحلیل عقلی
 بُوَد عالم به فهم خویش باور
 نباشد راوی ګفتار زهر در
هزاران سال است این جشن باستان
شده بر پا به پیشواز از بهاران
زمین آماده کِشت و زراعت
شود در نوبهار این فصل رحمت
پیامی دارد این فصل دل آنګیز
بشو آماده جنبش به پا خیز
رسید قومی زراه فهم و دانش
به مجد و ارتقا و کسب دانش
تو باعقلت بسنج ای شیخ، زینهار
چو نپسندی مکن بیهوده ګفتار
بیاب رمز زمان و منطق روز
نه امروزت بود مانند دیروز
تو دین را می نمایانی به اذهان
خلاف منطق و پیشرفت و برهان
دو ګوشت کر بود بر انتحاری
مجاهد خوانی هر بیرحم و جانی
چپاول را غنیمت خوانده ای تو
به پولداران مفسد کرده ای رو
بکن بر ضجه ها و ناله ها ګوش
نباشند یک دمی در ملک خاموش
بشد ماتمسرا بر خلق افغان
چو قانون جهاد ګردید فرمان
بری حیران این طرز بیان است
خلاف منطق و فهم زمان است
ف.بری
Tv* 
 
{/slide}{slide=    داد خداهی مرغکی }
        نزد سلیمان نبی
بشنو این داستان ای مرد صفی
قصــــــــۀ دور سلیمـــــان نبی
مرغکی آمد به طرف چشمه سار
تا بیاشامد زآب خوشــــــگوار
چند طفلی بود درآنجا درزمان
مرغ نشد نزدیک شان از ترس جان
که مبادا بـــــروی آسیبی زنند
دست یا سر یا که پایش بشکنند
جونکه طفلان دور گشتند زآن مکان
مردی با ریش و قبا گردید عیان
او به ظاهر جلوۀ داشت و ادا
اعتماد مرغ بر وی گشت روا

بود تخمینش غلط همچون سُراب
گشت نزدیک تا بیاشامد زآب
قصد جان مرغ کرد آن خیره سر
سنگی پرتاب کرد بخورد اورا به سر
چشم مرغک گشت کور و تار شد
بر زمین خورد و تنش خونبار شد
برد مرغک داد خود نزد نبی
تا ستاند دادش زآن مرد شقی
حکم قصاص کرد پیغمبر بر او
تا بر آرند چشم آن مرد دو رو
اعتراض کرد مرغ برآن حکم و قرار
کی شود زینسان عدالت بر قرار
ما فریب ریش خوردیم نی زچشم
بس فریب و خدعه است در زیر پشم
ریش شان بهر فریب مردمان 
دام تزویر است بهر قصد جان
می نمایانند به ظـــــاهر پیشوا
لیک در باطن حریص و بی حیا
سالهــــــا افتاده ایم دردام پشم
ما ندیدیم جز فساد و کین و خشم
دیده های عقل گر بینــــا شوند
این ریائین زاهدان رسوا شوند
گوشدار حرف بری ای هموطن
تا به کی دربند اوهــــام و فتن
 
{/slide}{slide=  گردش  زمان}
         
ما بدوریم زرۀ راست بدین وهم و گمان
ره نمودیم ز عداوت به رۀ بی نشان
رۀ افسانه گزیدیم و زهم دور شدیم
جنگ هفتاد ودوملت همه جهلیست عیان
دام تزویر گشودند ببستند ره عقل
زروایات و احادیث غلط بر اذهان
هرکه زاندیشه سخن گفت بشد ملحد دین
تا که روشن نشود راه براین کور دلان
رهبر دین کنون رتبه قارون دارد
 وز فساد و زغنیمت ، زملک دیگران
بر سر گنج زده چنبره چون مار سیاه
نیش و دندان نماید نشود دور از آن
وین ندانند بری کز پی شب صبح صفاست
دور دزدان گذرد فاش شوند شبروان
ف. بری
{/slide}{slide=  غوغای غرض آلود }    
درحیرتم که این همه غوغا زبهر چیست
زاندیشه وفاق و سلامت همه تهیست
هر یک به نام ملت و میهن کند فغان
در واقعیت نه بهر صلا است و مردمیست
خنجر زند به قلب وطن دشمن سفاک
گفتار تو عداوت و تضعیف رهبریست
این شیوه ریزد آب به آسیاب دشمنان
تحریک مردمان به آشوب و خودسریست
با اتحاد خلق وطن می شـــود دفاع
با هر بغاوتی ترا ساز همرهیست
دوران چور گذشته و دزدان شدند اعیان
از خوف باز رسی چه هیاهوی و دشمنیست
بهر رفای مردم و امن و صلای خلق
نه رغبتیست ترا و نه ایثار و همدلیست
باشد ترا ستیز به نظم و نظام  عدل
خواست تو دور وحشت و بیداد و قُلدریست
توهین و انتقــــاد وتفتین و ناســــزا
تلقین دشمن است ویا وهم و جاهلیست
ای آنکه با غنیمت و چور، با مقام شدی
میهن به خون فتاده ترا حرص سرمدیست
ازدیده خون فشاند بری  درگلیم غم
این فتنه دروطن زتفریق و ابلهیست
ف. بری
{/slide}{slide=      کاردانان را چه شد}
      
دست قدرت جاهلان اند کاردانان را چه شد
خونچکان افتاده میهن غمگساران را چه شد
بهر کرسی میدرند از هم گریبان رهبران
دانش وعقل و خرد تفهیم و برهان را چه شد
غیرت و افغانیت  حب وطن شد بی بها
شیر مردان وطن آن شهسواران را چه شد
هست و بود مملکت تاراج دست رهزنان
آن امانتدار میهن فخر افغان را چه شد
هرکس و ناکس بود خواهان تاج رهبری
دانش و علم و سیاست اهل عرفان را چه شد
هر چه میبینم همه در بند پول و مکنت اند
صاحب عزو مناعت پاک مردان را چه شد
طالب و مجاهد و داعش نماد شیطنت
بر شناخت باند شیطان عقل و ایمان را چه شد
شکوۀ حافظ همین بودی بدین وزن کلام
ما از و بد تر بدیدیم لطف یزدان را چه شد
غفلت موهوم بری بر بسته راه ارتقا
روشن اندیشان و نیروی جوانان را چه شد
{/slide}{slide=  در راه  مطلوب }
به مسجد رو به محرابم از آن بود
که دیداری زمطلوبم گمان بود
ندیدم جز فضای کینه و غیض
روایاتی زتبعیض درمیان بود
ز ارحم الراحمین نشنیدم هیچگاه
همه بیم و هراس از آسمان بود
چنان دشوار نمودی راه جنت
در ین راه پای هریک ناتوان بود
زآیات معــــرب وز روایات
ندانستم چه مفهوم دربیان بود
به کعبه هم ندیدم جلوۀ عشق
همه در بازیی سود و زیان بود
بساط منفعت گسترده بودی
بهای حج چه سنگین و گران بود
زپول حاجیان شیخان عرب
همه درعشرت وعیش کامران بود
به دل کردم رجوع در خلوت خویش
بدیدم آنچه در بیرون نهان بود
بری دریافتم مطلوب خود را
درون سینه ام آن مهربان بود
{/slide}{slide=       مذهب رندان}
عیبم مکنید کاین همه میخواره ومستم
چون خود نپرستم  همان باده پرستم
با کور دلانــــم نبــود رشته الفت
دل را به سراب رهۀ اوهام نبستم
چون وارهیـــدم زاندوهِ خرافات
با پیر مغان عاقل و فرزانه نشستم
در مذهب رندان نبود کبر و هوایی
با مهر و وفا خلعت انسان ببستم
در خانهء دل آتشی از عشق فروزد
فارغ چو همایی زهر بند گُسستم
با عقل و خرد رهرو این راه فتادیم
در خانۀ دل  محمل دلدار بجُستم
آزاد چو گشتم بری از محنت اوهام
از غایلۀ کفر و از اسلام برستم
ف.بری
 
{/slide}{slide=   همرُ قافله و رقیق دزد}
اتحــاد اندیشهء مهــــر و وفاست
بر نیاید زآن کسی کو برخطاست
میشود هیزم کش جنگ و شرار
آنکه او را نیست بر نفس اقتدار
میشود بازیچهء صاحب غرض
میدمد بروی زپستی صد عَرَض
می فروشد مـادر میهـن به زر
کی بود ازننگ و نام دروی اثر
عدهء زین ناکسان در ملک ما
میکنند تفتین و تلقین بر ملا
خلق افغان را بهم انداخته اند
برزبان و قوم و دین پرداخته اند
همرهء قافله باشند ، درزمـان
هم رفیق دزد باشنــد درنهان
میشوند این ها بری رسوای عام
داغ  خیانت بر جبین دارند مدام
ف.بری
 
 
{/slide}{slide=        مظهر نور خدا}  
مید رخشد نور خورشید با صفا
گر نباشد تیره ابری بر فضا
 قلب پاک عاری زاوهام و فریب
 مظهر حق باشد و نور خدا
کی شود مقرون ذات کردگار
با ریا و فتنه و بغض و هوا
نی زمسجد یابی نی صوم و نماز
طینت پاک قلب مملو از وفا
(آتشی از عشق بر جان بر فروز)
عشق باشد پرتو رب العلی
وصف انسانی بیابی در جهان
گر بود عقلت نمود و رهنما
قلب پاک باشد بری آینه وار
 پرده دار رحمت وصدق و صفا
ف.بری
 
{/slide}{slide=   تیکه داران جهاد}
آنچه می بینم نه احکام خداست
ذات او حاکم نه بر ریب و ریاست
میکنند با نام دین صد فتنه ساز
عالمی بنشسته در سوز و گداز
دم زنند از مهربانی ذات او
خیره سر باشند و دایم تند خو
عدل و انصاف است دستور خدا
گوش کر دارند به داد بینوا
میکَشند افکار خلق درانحصار
میزیند در حلقه قوم و تبار
قتل و غارت کی بود راه خدا
میکنند با نام دین صد ماجرا
فخر میدارند با نام جهاد
آتش افروختند ز تبعیض و عناد
هر چه می بینم ززشتی و خفت
فتنهء جهد است نبود معرفت
دیده های عقل گر بینا شوند
تیکه داران جهاد رسوا شوند
با تو میگوید بری ای هموطن
چشم بینایی گشا بر این فتن
ف.بری
 
{/slide}{slide=    ای برادر همتی}
کشور ما خوب و زیبا است برادر همتی
چونکه خود باشیم به پای خویش، یابیم راحتی
آنچه مطلوب است به کف داریم بهر اعتلا
ما زادبار گوش داریم بر سخا و رحمتی
آب و خاک ما فراوان است لیکن واسفا
آب مارا دیگران بردند و ما درغفلتی
گنج ها پنهان بود درکوه و دامان وطن
کر بیندازیم به کارش نیست بر ماعسرتی
شرم ما باد  با همه دارایی و دست گدا
دور از تخنیک و علم و ارتقا و صنعتی
تا به کی دربند اوهام و فریب و قهقرا
علم و دانش را بخوانیم نقض دین و بدعتی
اتحاد و صنعت و اگاهی می باشد بری
ضامن عز و بقا و سر فرازی ملتی
ف.بری
 
{/slide} {slide= پی آمد  جهاد}
شدی ای دل زهر دو دیده گریان     برای ملــــت محروم و حیران
به میهـــــن فتنهء گردید بــــــرپا      زمکر دشمن واز فــکر اعــدا
جهاد بــــودی شعار کینه ورزان     فریب ذهن بود برهر مسلمـــان
نبود کافر ولی ابــــــــداع گردید      که تا فــــکر جهاد آید به تمهید
صـــــدای نعره تکبیر زهــر جا      زبهر فتنــــــه و شر گشت بالا
شنیدم کز مجــاهد نیم هزار تن      شــــدند در خدمت عدوی میهن
ز دالر و سلاح بی حــد فراوان      گسیـل شد از برای نیمه مردان
همه بـــــودند ملا و رهبر دین       بپاشیدند به هرجـــــا زهر تفتین
ســــلاح مدهش الحــاد و تکفیر      سنانی بود به قلــب علم و تنویر
نبود چون دانش و فرهنگ بالا      بشـــــد جمعی اسیر وهم و اغوا
گروهی مـــردم نادان و جاهل       بــــه پا گشتند بـــرای رزم باطل
به دستــــور اجانب بود مقــرر      که تا این ملک شود باخاک برابر
تباه گردید زملیــون بیش افغان      به نــــــام کفر و الحاد و مسلمان
به روی مرده ها وملک ویران      بشــــد وارد یکی رهبر هراسان
ولــی درملک هزاران رهبران بود       امیر ان مجاهد خصم جان بود
بیفتادند به جـــــان  و مال ملت      بکشتند و ببـــــــردند بر غنیمت
زبهر چــــوکی و مقام و ثروت      فتادند در پیی تخریب و وحشت
یکی با دیگری انــــدر ستیز شد     بساط زنده گی ویران و ریز شد
بشد معــدوم به کابل شصت هزاران      ززن و طفل و پیــر و نوجوانان
هزارانی زفیر توپ و هاوان         شدند مدفون به زیر سقف ویران     
بودی این ابتـــــدای ذلت و وهم     زبـــد بــــــد تر بیامد در پی هم
به هردوری مجاهد یا که طالب     ویا هـــــــم این مسلمــانان کاذب
همـــــــه در خدمت اغیار بودند     بچا پیدنــــد ،بکشتنــــد و ببردند
پیام شان بــودی ز اسلام تباهی      فساد و فسق و نیرنگ و سیاهی
به زیر چتر اســلام خلق افغان      بشد خوار و ذلیل و خانه ویران
زدور حضــــرت و ملا ربانی      زاخند عمــــر و کرزی  مداری
همه غدروفریب وچال ونیرنگ     بساط کینه است ونفرت وجنگ
بـــــری گفتا ز درد ملـــت زار     اسیـــردر پنجهء مــکار و غدار
10 /9 /2014
البرت سلوند دنمارک
 
{/slide} {slide=  راه خدا}
فکر انسانی بیابد وحدت و حمد خدا
راه یزدان کی بود محدود کیش و انبیا
زینت عقل بر دمد آن بینش و رخشندگی
تا بیابی مصلحت اندر طریق اعتلا
ماجرای کفر و ایمان کی بود منظور حق
در عداوت کی دهد دست پرتو فکر رسا
پایبند هر تعـــــــلق میزید در بردگی
میشود از خود برون در غفلت و در ماجرا
در ادای حق و باطل دایما اندر ستیز
جوی خون جاری شده از کینه و مکر و دغا
هر که او آزاد گشت از ماجرای کفر و دین
عشق انسان بر فروزد در دلش صدق و صفا
گر شویم آزاد از بند همچو مولانای بلخ
در درون خویش می یابیم بری راه خدا
1/9 /2017
البرت سلوند دنمارک
 
{/slide}{slide=     فرهنګ ستیزان}
سیه کاران جاهل تیره دارند زندگانی را
بسر کوبند فرهنگ رفا و شاد مانی را
به هرگاهی چراغ معرفت روشن شده درملک
جهاد با نام دین کرده به پا هردزد و جانی را
کشند شمشیر الحاد بر رخ هر جلوهء تنویر
به فتنه بر فگندند جنبش دور امانی را
همه نو آوری هارا بخوانند بدعتی دردین
به پا دارند با جنس فریب، بازار گانی را
به جز از فتنه و آشوب ندیدیم زین سیه کاران
بدیدیم زین همه اوهام فریب و سر گرانی را
بگشتیم شهرهء دهر از نفاق وفقر و پسمانی
به پا شو ای وطندار بر فگن این خصم جانی را
به دنیا شو هماهنگ بر گزین راه تمدن را
بیابی عزت و آبرو  نماد زندگانی را
بری باشد بدین باور که ظلمت محو میگردد
بیابد ملت افغان غرور باستانی را
ف.بری
 
 
 
{/slide}{slide= ما تمسرا }
جوی خون جاری شده بر کوی و دامان وطن
مار آستین میچکد این زهر بر جان وطن
باز هم بر خاک و خون افتاد زدست نا کسان
بیش ز صد ها کشته و زخمی به دامان وطن
گلم غــــــم پهن گردیده شده ما تمسرا
هر محیط خانه و هر کلبه ویران وطن
تا به کی این فتنه و این بازیی غدر و فساد
می نماید طعمهء خود خلق گریان وطن
از فریب و فتنهء اهریمنان گشتیم تباه
دام تزویرند وطندار دین فروشان وطن
بر ستیز بر دشمنان خلق افغان بیدریغ
وحدت و مردانگی است عزت و شان وطن
اشک خونین میدمد بر دیدهء خونبار بری
میکند جان را فدا ازبهر آرمان وطن
ف.بری
 
{/slide}{slide= مادر وطن }
بخود آ ای وطندار ای وطندار
 
گشا چشم حقیقت بین و بیدار
 
گرفتی تیشه ، خود بر ریشهء خود
 
زنی ای بی خبر از مکر اغیار
 
تباه شد ملت افغان زتفریق
 
بنام مذهب و کیش، قوم و تبار
 
کثیر فاقه و بی خانمان بین
 
بوند محصول جنگ و جهد و ادبار
 
رهان خود را زاوهام و خرافات
 
زدست زاهد و شیخِ ریا کار
 
مکن ویران از ین بیش میهنت را
 
به پاس دالر و دینار و کلدار
 
وطن مادر بود گوش دار بری را
 
مزن خنجر به قلب مادر زار
 
 
{/slide}{slide=  دست آورد  جهاد}
 این چه روزگاریست خدایادای خدا        فتنـــــــه و آشوب شد بر ماروا
کی بدیدیم یــــک دمــــی آسودگی         در رسیــــد بر ما بلا،  اندر بلا
هر گهی راه معــــــارف برده ایم          تیــغ تکفیر گشت برما هر ملا
رنج بی پایان ما بــــی دانشیسـت          زیــن ضلالت بهره بردی اغنیا
لشکر یاجـــــــــوج باشند جاهلان          برخود و برخلق دارند بس جفا
می ستیـــــزند بـــا رهء فرزانگان          خطبــهء ابلیـــس باشد این دغا
از بـــــرای پول پیمــــان بسته اند          رهبــران، بر ضد علم و ارتقا
وعده دادند گاه بر مسنــــــد رسند          اوج اسلام باشدو صلح و صفا
بــــر سر قــــدرت بشد روحانیت          فتنـــــــه و آشوب گردید بر ملا
طالـــب و مـــاذن و چـلی بچه ها          هریکی میروقوماندان شد به پا
جنــــگ تنظیمی بنا شد در وطــن        طالب قدرت بودی هر یک ملا
بسکه ریختند مرمیی هاوان وتوپ        خانه ویـران گشت مردم بی نوا
شصت هزاران کشته در کابل فتاد        کی جهاد بودی، بودی خشم خدا
چور کردند مــــــال و مـلک ملتی        از سلاح و جهل خیزد این دغا
رشوه وفسق و فســـــاد و اختلاس        همچو قانون شد روا درهر کجا
هتک ناموس و تــــجاوز برزنان          از برای هر مجـــــاهد بود روا
گشت جمهوری و اسلامی عجین          دیو غارت گشت با خشم ورجا
کشت افیون گشت فراوان دروطن        صنعت هیرو هین است درارتقا
بهر باز سازی این ملک ازجهان         بیش زصد ملیارد دالر شد سخا
آن همه غارت شدو رفت ازمیان          لقمـــــهء بود بر دهــــان اژدها
دزد دیروز گشـــت قارون زمان         ملــــــــت بیچاره در رنج و عزا
کار بنیــــادین نشــــد در اقتصـاد         بس فریب بود وعده ها ،باد هوا
نمره  یک  گشتیم درسطح جهان         در فساد و فقر و در ریب و ریا
این چنین است دست آورد جهاد          درطی بیست سال واندی بی بها
وهم و ظلمـت گشت مفهوم جهاد        جزهمینش نیست بری وصف بجا
 
{/slide}{slide=  موجود دو پا}
ما ندیدم اینچنین مخلوق وحشیی دو پا
 
در رهء موهوم دایم در ستیزو ماجرا
 
مذهب او کشتن است و جهد او درزندگی
 
محو آنچه درجهان باشد از جنس رفا
 
نی به خود دارد ترحم نی به ابنای بشر
 
او نه انسان است نه حیوان، است موجود خطا
 
اشرف مخلوق بود، مقصد زخلق آدمی
 
در تخالف افتاده وصف این ها نا بجا
 
این ستم بر ملت افغان روا گردید از آن
 
کاز مهیب تفرقه ازاصل خود گشتیم جدا
 
می نماید زیر ریش ما دشمن همچو دوست
 
جوی خون جاریست در میهن زتفتین وریا
 
گر بیابیم راه احسان و وفا و همدلی
 
مشت پولادین ما باشد سپر بر هر بلا
 
وقت آن آمد بری با بینش و عقل و خرد
 
درطریق محو دشمن با همی خیزیم به پا
{/slide}{slide= آرزوی بهاری}
نوروز و سال نو بر همگان مبارک باد
امید نسیم روح پرور بهاری پیام آور خوشی ها صلح و سعادت
برای هریک ازهموطنان عزیز ما باشد       
 
           آرزوی بهاری
ای کاش فضای کشور ماهم دیگر شدی
ظلمت سرای این شب یلدا  به سر شدی
گل غنچه های شاد بهاری به خنده باز
برلب های بسته زاندوه اثر شدی
زآن جانفزا حلاوت خورشید نوبهار
نو روز نو زنور صفا بهرور شدی
ای نو بهار تازه ، دم نو بدم به ما
زین انجماد تیره ره ما سقر شدی
با جلوه های عشق و وفا نور معرفت
 زهد ریا زحوزه دل ها بدر شدی
ای کاش سنگدلان فساد پیشه و دغا
از اشک و آه سرد یتیمان خبر شدی
ای کا ش نبودی این همه ادیان وتیره گی
بر هر دلی محبت و عشق مستقر شدی
ای کاش بری کرامت انسان و عشق او
مبنای فکر و مذهب و دین بشر شدی
ف.بری
 
 
{/slide}{slide= مبنای خلقت}
 ف.بری
روز زن بر همه زنان مبارک باد.
روزیکه زنان با شهامت برای احقاق حق شان به مبارزه بر خواستند.
 
               مبنای خلقت
اهدا به زنان پاکیزه سرشت افغان
آنکه او پروردۀ جان است ، مهر است و وفا
مادر ست وخواهرست وهمسر است درهرکجا
عشق پاک او ملکوتیست نمی یابی دیگر
این چنین احساس پاک وهمت و صدق و صفا
زن بود مبنای خلقـــت ره گشای زنده گی
بر مقام  اقدسش هـــر خیره سر کی آشنا
سال ها بردنـــد رنج  جنس دوم بودنش
تا که بشکستاندند زنجیر خفت را زپا
گرچه تسجیل است برابر، حق زن با جنس مرد
زن ستیزان میکنند با نام دین صد ناروا
در تبار جهل و ظلمت،در محیط کبر وآز
زن بود با نام دین محکوم توهین و جزا
جاهلان خلق افغان می بُرند گوش زنان
یا بُرند بینی او تا حکم دین آرند به جا
جهد می باید برای حق انسان ، حق زن
محو می باید اساس ظلمت و وهم و ریا
ای زن افغان تو والا همت و با غیرتی
کن رها خود را به نور معرفت زین ماجرا
ارج میدارد بری پاکیزه گی رفتار تو
بر توزیبد زینـــت ،علم و رفأ و اعتلا
 
 
{/slide} {slide= حلقه  های اسارت}
دام ها و دام ها  در زنده گی
در اسارت میکشند در بنده گی
حلقه ها در پای افکارت نهند
از تعصب بسته  مانی درکمند
میزهی اندر محیط تنگ خویش
هالهُ بر تو دمد از سلک و کیش
سلک ها و کیش های رنگ برنگ
منبع کینه بوند تبعیض و جنگ
همچنان محدودهُ قوم و زبان
نیست در توصیف انسان بیگمان
گر شوی از حرص وآز زنگیی زر
میشوی در بند شیطان  مختصر
چون رها  یابی زقید و بنده گی
می روی آزاد راه زنده گی
عشق میباید که تا انسان شود
مهر و الفت پایهُ ایمان شود
عشق می باشد بری  راه بقا
عشق و دوستی است پیغام خدا
 
 
{/slide} {slide=  عشق و مدارا }
ای هموطن خدارا  باعشق و با مدارا
راه وفا گزینید دل نیست سنگ خارا
از کینه و حسادت از بغض و از عداوت
از اصل خویش بیرون  افتاده اید بی جا
جنگ و ستیز و وحشت این نیست شأن وغیرت
دوزخ شدست این ملک با زهر کبر و اغوا
اندر تلاش ثروت هرگز نیابی راحت
از جان خلق حیران گر میبری به یغما
در فرقه های مذهب  افتاده اید درتب
گر وارهید ازین ها اگاه شوید و بینا
میکوش ای وطندار بهر رفا و تیمار
بر گیرطریق انسان این وصف خوب وزیبا
دارد بری تمنا از جمله پیر و بر نا
چشم وفا گشایید با عشق و با مدارا
{/slide} {slide= ظلمت سرا }
 چون به وصف خوبرویانم سخن آید به یاد
 آن سیاه زندان ظلمت در وطن آید به یاد
گر ببینم  قامــــــت  آزاده ء  سرو روان
بر زنان همــــــوطن رسم خشن آید به یاد
 موج  زلفان در برو دوش  بتانم در نظر
آن حجاب تیره بر سر هموطن آید به یاد
خوش خرام سرو آزاد درچمن با لطف و ناز
محتسب باریش و دستارو چپن آید به یاد
فطرت آزاد می خـــــواهد نوای بلبلان
نعره زاغ و ذغن طرف چمن آید به یاد
یاد ایامی که ما هم نــــــو بهاری داشتیم
لاله و گل در چمن سرو و سمن آید به یاد
میمیرم در حسرت آن روز بری کاندر وطن
خصلت آزاده گـــی در مرد و زن آید به یاد
 
{/slide} {slide=در دام شیطان }
 چون مست دوران میشوی درخویش پنهان میشوی     
 درغفلت و ظلمت سرا دربست  زندان میشوی
زنگیی سیم وزر شدی خواهان شاءن وفرشدی     
از شهوت کبر ومنی در دام   شیطان میشوی
خلقی به خاک و خون شده  تا چهره ات گلگون شده     
 ازجان مردم میخوری  چون  گرگ دران  میشوی
از حیله ونیرنگ تـــــو خلقی فتــــــاد بر چنگ تو     
ای واسفا  برننگ تو  چون شیخ و رهبان  میشوی 
 دیروز  فقیرو  بینوا   امروز در صد ر رفا      
 نابرده رنج ای ناروا  قارون دوران  میشوی
چون دیده ها بینا شود  شور دگر بر پا شود      
 در پیشگاه  داوری  محکوم  قرآن  میشوی
وامانده یی ازاصل خویش دریاب طریق وصل خویش    
 بر گیرره انسان به پیش آنگاه مسلمان  میشوی
از دخمه های  قطره گی   وز تنگنای   تیره گی       
 بردامن دریا رسی هم مست وخندان میشوی
 یابی بری چون اگهی از جلوه های عاشقی        
 با رمزو راز زند گی خورشید تابان میشوی
{/slide}{slide=مذهب صاحبدلان }
صدای پیر بلخ از مذهـــب صاحبدلان بشنو
رموز روشن هستی ز مــــوج بیکران بشنو
زسوز سینهء صد پاره ء نی محنت هجران
طریق وصل می جوید سرود هر زمان بشنو
دراین محفل نیابی جز صفـــا و مهر انسانی
رها از هر تعلق نغمهء زین آستــــان بشنو
بیا بر عظمت انسان نگر از طــرح مولانا
طریق آشنایی ها ز هستی و جهــــان بشنو
بیفروز آتشی از عشق بر جان و دل حیران
مزامیری زحق از سینهء هفت آسمان بشنو
زبان همـــــدلی آموز نه رسم همزبانی ها
چو بر لب آید از دل آن حدیث مهربان بشنو
نه محدود بود بررنگی نه بر کیشی نه برهنگی
محیط اش این جهان بودی زوصل بیکران بشنو
بری هررمزو راز زنده گی در مذهبش پیداست
طریق مولوی بگــزین صفای جاودان بشنو
{/slide}{slide=در بند اوهام و فریب}
دور فلک زفتنه فسرده ست جان ما
مارا برون نموده به موهوم ،ز آن ما
وابسته بر فسانهء تقلیـــــد و ماجرا
بر ما دمند چو نی، سرود و بیان ما
بر دست شبروان  جاهل فتاده است
نظم امور میهـــــن و امن و امان ما
هر یک تنیده حالهء از مکر و از ریا
با جیفهء زچور و چپاول ز خوان ما
فکر رسا و همت فرزانه نارساست
بر گوش ناشنا زرمز زمـــــان ما
کی ره بریم به روشنیی امن و ارتقا
گر جلوهء زعشق نه افتد به جان ما
حب وطن و عشق به انسان کند بری
آزاده از مهیب تعــــــلق گمــــان ما
{/slide}{slide=تیره فکران  }
می بریم از شر شیطان بر رب عالم دعا
تا شویم ایمن زرنج  کینه و بغض و اعدا
این ندای ماست به دربار خدا روز و شبان
تا شــویم فرخنــده درامن و رفا و اعتلا
ما طلـــب دارم ،راه راست راه زنده گی
تا شــــود ارزانی ما نعمت و لطف خدا
نعمت حق است عقل ودانش وفهم و خرد
تا گزیند نسل آدم راه معقـــول از خطا
تیره عقلان میشوند مجذوب اوهام و فریب
هر جنایت را کنند  توجیه بر احکام خدا
سر کشیده شعله های آتش جنگ و نفاق
دار اسلام نیست جای امن و مصوون ورفا
جوی خون جاری شده زین منطق وهم درجهان
دینداران گشته اند مغضوب ذات کبریا
در جهان بینی بری ابنای خوب و مهربان
چون مسلمان نیستند دارند محیط با صفا
ف .بری
{/slide}{slide=زور آوران }
من چه گویم بهر این زورآوران
در هوای ثروت و قدرت روان
هر یکی خواهد کلای رهبری
با غرورو کبرو با خیره سری
این ندانند ملت محروم و زار
نیستند چون طعمهء بهر شکار
رهبری باشد مقام بس سترگ
هرکس وناکس نگردد زو بزرگ
کر نداری همـــت  بالنده گی
از تو ناید جز فساد و گنده گی
قدر خود بشناس و پا نه دررکاب
تا نگردی مایهء رنج و عذاب
پول امداد در جهان بهـــر رفا
گشتنه ارزانی، بیــــــابیم ارتقا
گر کنید تاراج و صرف خویشتن
می خورید گوشت یتیم و بیوه زن
گوش دارید بر ندای جان گداز
مایهء فقر است غرور وحرص و آز
تا شـــــوی ازدرد ملت باخبر
( گوش خر بفروش و دیگر گوش خر)
بر شمــا گوید بری ای سنگدلان
کی شویم با فتنه و جهل درامان
 
{/slide}{slide=گلبدین خنجر بر قلب کابل}
یاد راکت های کـــور و انفجار
می نماید خاطـــــرم را نــاقرار
گلبدین این قـــاتل پیر و جوان
در فن راکت پــرانی قهــــرمان
شهر کابل خونچکان باشد از او
او زفطرت قاتل است و کینه جو
شد هزاران کشته و بی خانمان
دست خــــون آلود او دارد نشان
چونکه بود غدروفریب اندرجهاد
رهبرش بودی چنین پست وجلاد
درجهان تسجیــــــل گشته نام او
مرد سفــــــاک و خشن بی آبرو
باز می آید به کابــــــل با اعزاز
با غروروکبروبا صد برگ وساز
 مقد مش  توهین بر روح شهید
خنجر است بر سینه های نا امید
ملت افغـــــان اسیر رهـــــزنان
درتبانی اند به هم این رهبران
التجــــــای ما بری بر کردگار
کاورهاند خودازین وهم وشرار
آن عقوبـــت زود گردد مستقر
تا رود همچـــون ربانی درسقر
 
{/slide}{slide=بز به جان کندن، قصاب به غم چربو}
جنگ در وطن زیک سو ،زاغ وزغن زیک سو
بر نعش ملت زار، دارند هوای چربو
این رهبران بیدرد    با رهروان شبگرد
دارند سر تبانی  این بز دلان ترسو
چون برشدند به قدرت ،اندرفریب وحدت
پاشیده گشت  ملت ، از ناروای هردو
آن یک علیل و بیمار،دیگر شریر و مکار
در انحصار قدرت ، در جهد و درتکاپو
چون نیست نظم وقانون ،هردزد شده چو قارون
دارند هوای قدرت ،  درجنگ و در هیاهو
ملت به خاک وخون شد، فسق وفساد فزون شد
  غدار ودین فروشان ، بر پا شده زهرسو
رهبر نگردد هرکس ، هر بی حیا و ناکس
باشد نجیب و دانا ، مرد وقار و آبرو
بری فتاده  حیران، زین ناروای دوران
بر ارتقای میهن، بودش هزار آرزو
 
{/slide}{slide= نوای آزاده گان}
سال روز استقلال میهن   بر همه وطنداران شریف وبا احساس، صادق  ووطندوست ما مبارک باد
افتخار به رزمند گان واقعی راه آزادی و استقلال وطن محبوب ما
  ف.بری   
                                        نوای آزاده گان
افتخارما زبون دروصف هرنادان شده          درعزای این وطن هردیدهء گریان شده
شاه امان الله نمــــاد وفخراستقلال ما           حرمت و اعزاز او در پردهء نسیان شده
ملت افغان علمــــــدار رهء آزاده گان           رزم اوبرضد انگلیس ثبت دراذهان شده
سربلند بوداین وطن درحفظ استقلال خود       بینوا اکنـــون زدست ابله و نادان شده
دزد ومزدورودغا امروزبا خیره سری         قهرمانان جهــــاد بر مردم حیران شده
قهرمان خود گزیده خود ستا و بی حیا          خار چشم مردم پردرد این سامان شده
میکنند احیا نام دزد و خاین با اعزاز            چون تنی غارتگران برمسند فرمان شده
راستین فرزند این خاک می ستیزد باریا      با چراغ  علم وتنویر خنجر عریان شده
 بــرق آزادی درخشد درادای مردوزن         ظلمـــت شب ازتلآّلوء صبا لرزان شده
غیرت وافغانیت درخون افغان است بری      این موهبت از ازل درقسمت افغان شده
{/slide}{slide=  جنگ قدرت }
جنگ قدرت است دراین ملک خلق حیران گشته است
نعش پر خون وطن پامال گرگان گشته است
چنگ ودندان می نمایانند به هم با کین وآز
تا برند سهمی بساط چور ارزان گشته است
ملک بی قانون، نه وجدان است اینجا نی حیا
هر چپاولگر امیرو شاه و رهبان گشته است
هریکی خواهد بساط خویش بر خوان دغا
این وطن براهل عرفان همچوزندان گشته است
سالها کشتند و خـــوردند و ببردند زین دیار
دزد وغارتگر کنون قارون دوران گشته است
چونکه ملت خواستارعدل وانصاف است کنون
پای دزدان ازعقوبت سخت لرزان گشته است
فقر و ظلمت میکند بیــداد به هر کنج و کنار
چون صلای کار بدست دزد ونادان گشته است
وای به حــــال ملت افغــــان بدست ناکسان
اینچنین رسوا و مجبور و پریشان گشته است
این وطن خواهان نظم و قدرت است ای هموطن
برستیز برفتنه و جهل ملک ویران گشته است
با سلاح عـــــــلم و دانش با نــــوای همدلی
ملت اگاه به درد خویش درمان گشته است
وحدت و حب وطن باشد بری راه نجات
زین طریق هرمشکلی برخلق آسان گشته است
 
{/slide}{slide=  ازبـــــــودا}                           
فقیرمردی بکرد پرسش زبودا       که اورا نیست چراسهمی زدنیا
بگفتش بودا بـــا لفظ شیــــرین       بر آوردست بخشش را زآستین
بگفتا مرد، مـرا مال ازکجا بود      که دست هبه و بخشش روابود
بگفت بودا ترااست ارزشی چند     شوند مردم ازاودلشاد وخرسند
ترااست صورتی کازمهربه لبها     گل لبخند نشانی شـــاد به دلها
گشا قلبت به روی خلــــق دنیا       زدنیا بهره مند گردی چه زیبا
 به یـاد آور زخوبی و صداقت       نه بینی جز وفا و مهر والفت
نگاه مهــــربانت با سخــــاوت        بود بالا زهـــر گنج و عبادت
بواقع هرکه رااست ثروتی چند      اگربرغفلت ووهم نیست دربند
مقام آدمی است گنـــج سرشار       نباشند گر شریرو پست وبیمار
بری باشد ضمیر پاک و زیبا        دنیای پر بهــــا و فخـــر والا
 
 
{/slide}{slide=  شیطانستان}
خطهء نا پاک وشیطان پروراست     زایشش بود ناروا، درد سراست
بر خطا پاکش بگفتند نیست پاک       حیله و گند وفساد را بستر است
قاتل و جانـــــی و آدم کش ازاو        درجهان امروزهرجا گستراست
انتهـــــاری حــــربه ضد  بشر         میکنند تولید، به دنیا اظهر است
مولوی و شیخ و مـــلایش همه         جنس شیطان است ومولای شراست
میکنند با نام دین صد حیله ساز       جاهلان درزیر پاشان استر است
زانفجارهرجا بخاک وخون فتاد       منبعش درلاهــور ویا خیبراست
داعش و طالب شده زآنجا بلند        هم مجاهد کاو نماد این شر است
بر فســــاد آگاه شدند دنیا کنون         کاین همه وهم وشقاوت زین دراست
نیست پاکستان مگرشیطانستان       کی ورا پاکی وخوبی درخوراست
کی بود انجــا بری جنس بشر        آدمـــی را دیــو دد در پیکر است
{/slide}{slide=  دین انسان}
فرستا ای خدایا دیــــن انسان      که باورها دراوباشند بیکسان
نه جنگ کفرواسلام ونه باور     به قتل دیگر اندیش و نه کافر
نه برظلمت روند این خلق حیران     نبینند جز وفا و مهرو احسان
ستیز ودشمنی و کینه و جنگ     نباشد جز ایمان و نه فرهنگ
بــــرای تطمیـــــع نفس اماره     نباشد حیلهء دین راه و چاره
برند اموال مردم را به غارت     کنند توجیــه جنایت، بر دیانت
بخاک وخون کشند نسل جوانرا   حراج دارند نامــوس زنان را
شریروقاتل و دزد جمله یکجا      شدند با نام دین زفت و توانا
خداوندا تویـــی اگاه و کامـل      بکن نابود همه این وهم وباطل
بیاور دین کزو یابد رهایی        بشر زین ظلمت و وهم وتباهی
نه چشم مادری گریان باشد        نه آه و زجــه و حرمان باشد
نه اطفال یتیم و فقروغربت        نه قتل وغارت ونی هتک حرمت
بری دارد زدرگاهت تمنا         بکن نابــــود جنس شر ز دنیا
{/slide}{slide=  پیغام کوهساران} 
صباراگوگذر کن از ورای دشت و کوهساران           پیامی  برمشامم ده ز بوی لاله و ریـــــــــحان
ز  کو ها ی که  پهلو میزند  بر گنبد افــــلاک            زملک آریانای   کهن از ما من شیـــــــــــران
بگو از دره ها وجلگه هاو دشت  و هامونش             همه دارند پیامی از برای ملت  افغـــــــــــــان
 چه دربندیت درتبعیض دین ومذهب واقــوام               همه فرزند افغا نید  ا د ب  پرورد این سامـان
زتفریق بر نیاید جز سیــــــه کاری و بیزاری              هزارانی شدند محکوم غربت با غم وهجران
نبود  فرض  جهاد ونی سوال کافر و مسلــــم             همه نیرنگ دشمن بود همه غرقید در عصیان
به بازی بر گرفتند غیرت وحیثیـــت  افغـــان              وطن  چور وچپاول  شد بدست جاهل و نادان    
نظام  ملک برهم گشت نه امیدی به فردایـــی             شدند با خصم هم پیمان تنی چندی سیه کاران
چرا فرزند راستین وطن وامانده ای بر جــا              به فرق دشمن خاکت بودی چون خنجرعریان
به پاخیز چون نیاکانت رهان ملک دلیران را               زمکر دشمن غدار ولوث ظلمت اندیشـــــان
وفا وهمنوایی و صداقت شاءن  نیکمــردان                 بیابی عزت و ابرو چو  آیی  بر سر پیمـــان
نیا ساید بری اندر دیار غربت و هجـــــران               دعا یش صلح درکشورمرامش وحد ت افغان
 
{/slide}{slide=  قهرخدا}  
این چه وهم وظلمت ست دراین دیار     گشته ایم مغضوب ذات کردگار
بسته شد بر ما صـــــراط مستقیم          چون نداریم آن حضور واعتبار
بانگ تفـــــریق آید از منبر مدام           میسرایند خطبه وهــــم و شرار
چون سلاح وجهل باهم شد قرین          جوی خون جاری شده درهرکنار
شیوه غدر و چپــــــاول دروطن          شد روا با رهبـــــــران نابــــکار
گشته ایم رسوا و بد نام درجهان          از مهیــب فتـــــنه و از کارزار
دور گشتیــــــــم ازوفا و مردمی         با شقاوت بسته ایم عهد و قرار
                       راه عرفان است بـری عز ووقار         
 از جهالــــت تیره گردد روزگار                     
{/slide}{slide=  متحد جان های مردان خداست:}
سالها شد می ستیزیم با خودی        دور گشتیــــم ازوفــا و مردمی
آتش تفریق فتاد بر جان ما            خود پرستی آیـــت و ایمان ما
می زنیم تیشه به پای خویشتن        دسته اش،دست عدوی این وطن
کوی سبقت برده ایم اندر فساد        چون فریب وغدربودی در جهاد
درنظرها گشته ایم خواروحقیر      چون نداریم راه پیشرفت درمسیر
گاه آن آمد شویم اگه زحال            بر فریب و فتنه و بر قیل و قال
گر تن واحد شوند افغانیان            می برند وهم و ضلالت ازمیان
آبروی ما نمای وحدت است          غیروحدت هرچه بینی ذلت است
( جان گرگان وسگان ازهم جداست            متحد جان های مردان خداست)
این همه رنج وملالت دیده اید        شیوه های رنگ برنگ آزموده اید
باز شناسید خصم جان این وطن     منبع آشـــوب و توهین و فتن
هر تبارو ملت وقوم دروطن         گل های رنگ برنگ زیب چمن
نیک نامی دروفا و همدلی ست     عزت و آبرو در فرزانگی ست
ملت افغان نه یی تو بی بها         همتـــــــی بـــــاید به راه ارتقا
ازتومیخواهد بری ای هموطن      بر فروز نور معارف دروطن
{/slide}{slide= ماست مالی }
سال های قبل گروه رهزنان     می ربودی مال مردم بی امان
برسرشهراه میکردند کمین       بادل سنگین و هیبت بر جبین
چون گرفتی مال مردم برتمام    میشدند درفکر توجیه این کلام
گرتصاحب میکنی مال کسی    چون دهد مالک رضا، نیکوبسی
میزدند بر فرق مالک آنچنان     تا کشد لفظ رضایت بر زبان
 اینچنین بامال دزد یی  حلال    برشدی بر مکنت وجا ومنال
حال ما امروز باشد همچنان    دزدوغاصب گشته اند میروکلان
غدرودزدی راغنیمت خوانده اند   از بد وجدان خود آسوده اند
مسند قدرت بود بردست شان     میشمارند خویش راغوث زمان
(خرده گیرند درسخن بربایزید    ننگ داردازوجود شان یزید)
خودکنند توصیف یکدیگرازآن    نزدخلق باشند سخیف وبدگمان
میگذارند نام خود بر جاده ها     همچوخنجرمیخلد بر سینه ها
شد مسما اسم فاکولته ادب         بر یکی ازرهبران دورازادب
میکنند با خوف وتهدید ورجا     خویش را تحمیل مردم هرکجا
 خود نمایانند بزرگ با قیل وقال        لیک ملت واقف است ازوضع حال
چون هویدااست بری هرصبح وشام    طشت رسوایی شان افتد زبام
{/slide}{slide= عبادت شیطان }
یارب روا مدار چنین ناروا کنند
 
برپایه های ظلمت و وهم اقتدا کنند
 
اندرمقام مرشد و پیرو ملا و شیخ
 
فسق وفساد راچوعبادت به پا کنند
 
آتش زنند به خرمن انسانیت از آن
 
با نام تو به باور دلهــــا جا کنند
 
عشرت سرای فتنه زبهربقای خویش
 
خلقی اسیر حلقه وهــــم و ریا کنند
 
سازند زبون عقیده پاک درره خطا
 
ازاین طریق عبادت ابلیس ادا کنند
 
نو باوه گان پاک دل و پاک نهادرا
 
با نام دین وسیله صد ماجرا کنند
 
با حیله و سیاست تفریق و افترا
 
طرزو ادای شیطنت خود روا کنند
 
دارد بری امیـد بر انوار تیره سوز
 
زین ظلمت وریا شب مارا صبا کنند
{/slide}{slide= رباعیات نوروزی }
بهار دلکش و فرخنـــــده نوروز
مبارک باد وطندار بر تو امروز
 
قدامت دارد بیش ازسه هزارسال
نمای تازه گی و خــوشی افروز
 
مبارک باد عیــــد باستانی
نمود خرمی و زنـــده گانی
 
بهار تازه و طرف گلستان
زجنت بیشتر دارد نشانی
 
عید نوروز است رسم بس کهن
از زمـــان زرتشت دارد سخن
 
منطق بالنــــده گی و ارتقــــــا
است در مفهوم او ای هموطن
 
به نوروز خوش بزی ای خلق افغان
مبین بر نــــاروای یــــــاوه گویان
 
هوای خوشگــــوار و سبزه زاران
بود خــــود نعمتی از لطف یزدان
 
چه خوش باشد بهاران گل افشان
نشاط و خرمی و طرف بوستان
 
سرور و شادمانی عیــد نوروز
نباشد بر مــــراد شب پرستان
 
شدی یاوه ســـــرا ملا نیازی
ندارد این وطــــن بر تونیازی
 
همی دانی حرام فرخنده نوروز
به فتـوای حرام خواران تازی
{/slide}{slide= امید بهاری }
امید وارم شگوفه های بهاری نوید مهر و عطوفت وصلح و آرامش بر همگان باشد
 
               امید بهاری
 
بیا ای نوبهار تازه بدم روحی به جان ما 
 
برون آ ر زانجماد تیره جسم ناتوان ما
 
زانوار لطافت بر فگن بر کلبه احزان
 
بیفروز پرتو نور صفا بر خاکدان ما
 
شگوفا کن گل امید به دامان دل خــونین
 
زبیداد شتا برهان زمین و آسمان ما
 
بشد سال ها ندیدیم آن صفاوگرمیی دل ها
 
بیا و بر فروز مهرو عطوفت بر گمان ما
 
شدیم درگیر توفان نفاق وکینه و نفرت
 
شرار فتنه می سوزد مغز استخــوان ما
 
تگرگ ظلمت ووحشت نموده تیره روزما
 
بوند یکسان بهاران وزمستان وخزان ما
 
بیا ای نو بهار نوری فگن بر روزن دلها
 
که باز یابیم بری عشق و وفا برآشیان ما
{/slide}{slide=  فتوای عربی }
 
شنیدم از مکه ازشهر قرآن           بیامد فتوا ازروی ایمان
 
مقام زن درآن توصیف کردند       اساس خلقتش تحریف کردند
 
به زن دادند مقامی همچو اشتر     ویا همسان بز کردند تفکر
 
نمیدانم که اینان خود کیانند         مگر زاد و ولد خود ندانند
 
چوخوردند شیراشتردرصباوت     زعقل خام خویش کردند روایت
 
گمان کردند که اشترمادراوست     ویا هم بز چو دایه دربر اوست
 
زثروت میزیند دروهم وظلمت     بدور از شاءن انسان درجهالت
 
ندارند حرمت قرآن و انسان       به دنیا فتنه انگیزند بدینسان
 
گروه وحشی و جانی و جاهل       بیافروزند بساط وهم باطل
 
به هرجایکه اسلام است مسلمان   نبیند زن به جزتوهین وحرمان
 
برند بینی وهم گوش و زبانش     به آتش میکشند جسم و روانش
 
نه بینند آن صفا وعشق مادر       خلوص و مهروهم الطاف خواهر
 
ندارند درک عشق همسرخویش   که جزمهر ووفایش نیست درپیش
 
اساس جنگ و تبعیض وشقاوت   زمکه مایه گیرد وز سیاست
 
به هرجا است بری جهل وخرافات   شوند مومن بدین وهم وکثافات
 
{/slide}{slide=   پیکار زنان }
ارج میدارم روز زن را ، احترام بی پایان به شیر زنانیکه برای احراز حق انسانی شان
 
بر علیه ظلمت پرستان در مبارزه اگاهانه قرار دارند .
 
ف.بری
 
                 
 
زن تویی آن خلقــــت والا مقام     وصف تـو بالاتر است ازهرکلام
 
هم تویی تند یس مهــر و عاطفه     زیب مادر نیست جــــز ارج تمام
 
بر تو مد یونند هـــــــر فرد بشر     از زمـــــان زایـــش و دور فطام
 
گر نداند حـــــرمت و احسان تو     کی بود وی را صداقـت برمشام
 
جهل وظلمت کی شناسد این بها      هستیی دنیـــا به تو کردند حرام
 
در اسارت میکشند بــــا نام دین     دیو ظلمـــــت مایه رنج و ظلام
 
گشته ای پامال موهــوم درجهان     هم به آن دنیات ندارند خوش پیام
 
زین خراف وجهل خودرا وارهان  طینت خوبـــت بــــود والا مقام
 
بر فگن طـــومار وهم و بردگی     ای زن افغان بگیربر دست زمام
 
بر ستیز بـــر جاهلان زن ستیز     برگروه قاتل و بـی ننــگ و نام
 
ارج میـــــدارد بری روز زنان     پیـــک آزادی بودی شان درقیام
{/slide}{slide=  ملا صبور (پشم وال) }
نیست در آیات حق وصفی زپشم
از چه آلایی دیانت را به پشم
چون نداری عزت و آبرو دیگر
می فریبی خلق عالم را به پشم
مایه ات تاریک و موهوم وخطاست
زین نمد هایکه مالیدی زپشم
مردم افغان شدند در خاک و خون
ریش خود جنبانده میگویی به پشم
میکنی خدمت به دشمن رنگ رنگ
نزد ملت بی بها گشتی چو پشم
جیره خوار دشمن افغان شدی
افتخارات وطن نزدت چو پشم
کور و لنگ و چاکر و هر بی حیا
حیله و نیرنگ دارند زیر پشم
رو وآبرو باخته اند این ها بری
ستر میدارند به زیر ریش و پشم
{/slide}{slide=   رسولان خدا }
دوش داشتم ، گله با پروردگار     از مهیب فتنــــــه و از روزگار
 
گفتمش ای خالق کون و مکان     هم تویی اندر مـــکان و لا مکان
 
از نسخ و از هدایات و کتاب     آنچه بفرستی نبــــــودی فتح باب
 
آن که او پیغام تو آورده است     خویش را زآند یگری بستوده است
 
بعد پیغمبر امــامــــان شد پدید   ضم پیغام،خواست خودکردند مزید
 
فرقه های مختلف برپا شد ند     در جـــد ل باهم گه و بیگاه شدند
 
جوی خون جاری بشد درهرزمان     این جدل را نیست پایـــــــان درجهان
 
میکنند با نام تو قتـــــل و قتال     می برند از نام تو ملک و منال
 
ذات یکتا شد مکدر زین مقال     چون به اوعرضه نمـــودم وضع حال
 
گفت مـــــــا پیدا نمودیم انسان   عاقل و بــــا دانش وهــم مهربان
 
عقل و دانش بر بشر انعام ما     هــــــم کتاب و نسخه و پیغام ما
 
اختیار وعقل و دانش هر زمان   بوده است معنی زیست این جهان
 
هــر کـــی اندیشید از بهر رفا     او بـــــود هم رهبر و هم رهنما
 
چون ادیسن،روشن آرایی نمود     ظلمت شب را به نوربرق زدود
 
زاختراع او به هرگوش وکنار     می زیند درراحت هرقوم وتبار
 
هر که چون او درمسیر ارتقا     اختــــراع کردند از بهــــر رفا
 
از وفور نعمـات دراین جهان       بیشه ها ساختند چون باغ جنان
 
باشند این ها مرجــع پیغام من     هم رسولانی خــوشی ازنام من
 
عقل ودانش در رهء فن آوری     است منظـــــورم زخلــــق آدمی
 
هر که بیهوده نماید قیل و قال     بر دمـد اند یشهء جنگ و جدال
 
نفی داردآن دگر،چون نیست چواو       می برد از شــــــاءن انســـــان آبرو
 
می زید دردوزخ اندیشه اش       می زند اوتیشه خود برریشه اش
 
جهل وظلمت کی بودمنظورما     راحت و امـن است دردستور ما
 
جنت و دوزخ همیـــن دنیا بود     راه نور و ظلمـــــت هم پیدا بود
 
گربه عرفان می رود نوری بود         ور به نقصـــــان می رود ناری بود
 
آمد، برخواب بری هم این ندا     عالمان باشنـــــــد رسولان خدا
{/slide}{slide=   افـــزار فتنـــــــه}
هرگاه به لباس دیگر اشرار برآمد
با خرقه ء دین فتنه و مکار بر آمد
با نام جهاد مصدر تفتین و ریا شد
خود در طلب دالر و کلدار بر آمد
سالها بخون غرقه بشد خلق پریشان
برنعش وطن کرگس وکفتار برآمد
دزدی وچپاول بودی دستورغنیمت
دزدان زغنا سرخوش وسرشاربرآمد
با شیوه اسلام بشـــدی کافــر انسان
چون طالب وحشی به سرکاربرآمد
آثار گرانمـــایه و اسباب تمــــد ن
بر دست فنا رفت زانظـــار بر آمد
زنان همـــه محکوم  زندانیی برقه
تا ظلمت موهــــوم بر انوار بر آمد
مجاهد وطالب زیک سکه دورواند
بر دست فســـاد خنجر آبدار بر آمد
هرجانی وبی رحم زهرگوشهء دنیا
با نام جهـاد دســت به کشتار برآمد
این ها همــه زایدهء تفتین و ریا اند
زانرو بـــدان شکل عرب واربرآمد
هم داعش وایسیس وبوبکر حرامی
از مکه از آن مسنـــد دینار بر آمد
این فتنه روان است به هرگوش وکناری
بر دست دغا حیله و افــزار برآمد
اینست بری حاصل جهد در رهء موهوم
بر جاهل و نادان چو افسار بر آمد
{/slide}{slide=    برده گان ذهنی}

همای فکر آزاد دراسارت
نیفتد  هیچگاه در وهم و ظلمت
 اگرحاکم بوند برمال و برجان
نمی یابند زمام فکر و اذهان
ندای هیبت اسپارتا کوس
زذهن برده گان بوده ست ناقوس
ولی با موهومات در عبادت
بود اذهان اسیر بند غفلت
نباشد گر به ایمان اگهی چند
بوند در ظلمت موهوم دربند
به محدود تفکر بسته گردند
به میل دیگران آراسته گردند
زمام فکر شان با دیگران اند
اسیر و بندهء بازیگران اند
بری این برده گان ذهنی امروز
بوند بازیی دست فتنه افروز
 
{/slide}{slide=   ایمان تقلیدی}

همای فکر آزاد دراسارت
نیفتد  هیچگاه در وهم و ظلمت
 اگرحاکم بوند برمال و برجان
نمی یابند زمام فکر و اذهان
ندای هیبت اسپارتا کوس
زذهن برده گان بوده ست ناقوس
ولی با موهومات در عبادت
بود اذهان اسیر بند غفلت
نباشد گر به ایمان اگهی چند
بوند در ظلمت موهوم دربند
به محدود تفکر بسته گردند
به میل دیگران آراسته گردند
زمام فکر شان با دیگران اند
اسیر و بندهء بازیگران اند
بری این برده گان ذهنی امروز
بوند بازیی دست فتنه افروز
 
 
{/slide}{slide=   ایمان تقلیدی}
اشرف مخلوق شد با عقل خویش
آدمی ز اندیشه یابد اصل خویش
گر به پای دیگری افتد به راه
خود نباشد ، ره برد از خود جدا
می شود در بند و فرمان دیگر
هر چه اوبر وی دمد دارد اثر
خود نبیند راه معقول در جهان
غرقه میگردد در وهم و گمان
گر نبود اندیشه اش از آن او
از رهء تقلید دارد گفت و گو
نی خطا بیند نی راه صواب
ازحقیقت دور گردد درسراب
دین وایمان گربودی ازراه جهل
زهر تبعیض است، مبنای جدل
خود، به خود ظالم بودآن بیخبر
با فریب و مکر افتد در سقر
گر بودی اگاه زعقل و اختیار
کی به پای خود برفتی درشرار
گر ورا عقل وخرد همراه بودی
جنت و دوزخ همین دنیا بودی
راه عرفانش بود خلد برین
در جهالت است اسفل سافلین
ما ازآن گشتیم بری خواروزبون
چون بخود باورنداشتیم ازدرون
{/slide}{slide= بر نامه ء ریب وریا}
وای به حال ملتی در اضطراب افتاده است
در تمیز راه حـق ،دور ازصواب افتاده است
خنجر جهل و شقاوت می خلد بر سینه اش
او به خواب غفلت و در منجلاب افتاده است
راه علم و دانش و فضل را نمی داند، ولی
در پی موهوم، دروهم سراب افتاده است
زاهـد و شیخ وملا، چون رهبـرورهبان شدند
گشته اند مرغوب دنیا، دین خراب افتاده است
با قرائت های شخصی از روایت هـای دین
شیوه جنگ و تقابل نص و باب افتاده است
جنگ هفتادو دو ملت را سبب گردیده اند
صلح وهمزیستی ورفعت درحجاب افتاده است
می رسد هـردم گروه و شیوه ورفتار نو
بهر تخریب جهان در پیچ وتاب افتاده است
طالب وایسی و داعش وحشـت ومرگ آفرین
سیف اسلام بهر قتل شیخ و شاب افتاده است
صیغهء جنگی روا دارند بهرعیش و نوش
دمبدم یک زن باچند مرد خراب افتاده است
تا که دین گردید بری، برنامهء ریب وریا
زورق فسق وجنایت خوش به آب افتاده است
{/slide}{slide=دو رویـــــــی}
هزاران خانه ویران ساختی خلقی به واویــــــلا        
چه حاصل بایــــــدت بود ازطواف کعبه و مینا    
به خاک وخون کشیدی صد هزاران خانهء جــــان را          
نه معمارش بشربودی، بودی آن خـــــــالق یکتا
نشاندی درغم و اندوه هزاران خـــــــانه دل را          
کراجویی دراین خانه نباشــــــداین درت آشنـا
چو آرایی تنت را درسپید ی پرده احـــــــرام        
نهان کی طینـــــت تارت بود برمالـک دل ها
نبودی فرض حج برتونداشتی مکنت وثـروت         
شدی یک شبه ثروتمنـــــد زتاراج وچپاول ها
زدی جمره برابلیس کاش برخود میزدی سنگی        
سریکسان دارید هردودربــــــر بادی دنیــــــــا
بود مفهوم قربانی تعا ون بهر مسکینـــــــــان          
توکه خودعامل فقری چه پاداشـــــت بودفردا
بدیدی خانه حق را نماد زهد ووحـــــــدت را          
چوبرگشتی زکعبه باز دورنگی ودورویی ها
بری باشد دل محزون گــــذرگاه رب یـــــکتا            
طواف خانه دل کن بیابی مقصــــد ت آن جا
{/slide}{slide=باز هم حیله و تفتین}
بکردنــد اجتمـــاع ســــران جهاد     دهنــــد تا فتنــه ای درکار ارشاد
به پـــا شد دو گــروه با هم مقابل       فریبنـــد بـــاز مردم را به باطل
دفــــاع مملکــــــت را نام کردند       لب نــوش دیگر در جان کردند
همین ها خود بودند با خصم هماهنگ       بیــاوردند به میهــن فتنه و جنگ
نه خیــر مملکت زین هاست پیدا      سرشت شــان بود بر خلق هویدا
به بیش ازسی سال این فتنه سازان    بکاشتند تخــم نفرت را به اذهان
به نام مذهب و دین، رسم وعنوان    بیفتــــــادند بهـــم اقـــــوام افغان
جهادی رهبـران هیزم کش جنگ     دوام دادند به آتش رنگ بررنگ
سرشت آلــــوده دارند بهر تفتین     به نـــــام دین کنند صد فتنه تلقین
بیایــد امن و صلح آنگاه به خانه     که گــــور خود کنند گـم از میانه
روند با آن پول گندو حـرامشان     حرام خــوری کنند با دود مانشان
هویــدا است بری بر خلق افغان    سرشـت وطینت این خود فروشان
به بازوی جوان این ملک ویران     دفاع گردد زهر بد از دل و جان
{/slide}{slide=مجاهد قبل از جهاد}
یکی دزد و طرارو پست و جـانی     نبــــودش در فسـاد و غدر ثانی
فتادی ســـــال ها بر جــــان مردم     زدی زهر شقــاوت همچو گژدم
ربودی مال و ملک خــلق به یغما     زدی آتش به جـــــان پیر و برنا
زدست او نه ناموس در امـان بود       شـرافت صبغه وهم و گمان بود
همـــــه در بنـــــد پستی و شقاوت     به دور از وصف انسان و دیانت
گذشتاندی دو ده ســالش بدین سان     نه بر دل زرهء از مهر و احسان
بیامد لمحـــــهء بر وی زوجـــدان       مگر تونیستـــــی از نسل انسان؟
نه راهـــت راه مردی و وفا است       همـه پستی و زشتی و ریا است
بکرد توبه زکارش گشت پشیمان     بودی فکرش پیی ترمیم وجبران
زغوغـــــای جهــــاد بشنید روزی     بیـــــامد بر دلش از ساز سوزی    
به خود گفتا که راه حـــــق همین است         نجاتم زین همه عصیان قرین است
بیامیخت با گــــــروه های جهـادی     که تا یابد ازیـــــــن ذلت رهایی
ولــــــی این ها همه با نــام اسلام     نبودند جز فریب و غـدر و آلام
جهاد شان نبود جز قتل و غارت       نه رمزو نی نشــــانی از دیانت
نه ناموس درامان بود نی شرافت       نه تــرسی از خدا نی از قیامت
به خود گفتـــا کنون در راه دینــم       نه با خلق خدا در جنـگ و کینم
اگرفرض جهاد این است وایمــان     بودم من هم مجـــاهد هم مسلمان
اگر جهـــــاد باشد قتل و غــارت       بودم بیست سال برین فرض وعبادت
بدین راه کـی روم من بار دیــگر       نمـــــــی بینــم بجزازفتنه و شر
بدین راه آن رود کاورا نه دیــن است       نه ایمان ونه احساس ویقین است
نه انسان بـــاشد و نـی نســل آدم       دو پا دارد ولی نی عقل ونی فهم
هدایت کــــــن مرا باری تعــالی       به راه انســـــان و وصــــف والا
بری حیران بود بر خلق گمـراه     غضب ست اینکه افتادند دراین راه                
{/slide}{slide=رنج مردمان}
سه علـــــــت آمد دلیل رنـــج و درد     زو بشر گردد زلیل و رنگ زرد
رهبـــــــران فاسد و دزد و مـــــکار     می زدایند راحــــت و نظم وقرار
رهبـــــــر موهوم گرای خود پســند      کـــی توان دید درد و رنج دردمند
اونبیند جـــــــزطریق ورائی خویش      درد ملــــــت میشود افزون وبیش
 ازفســـــــاد واز شــرارت دروطن      نـــاله خیزد از گلــــوی مرد وزن
مشـــــــــکل دوم بود روحــــــانیت      چون نخواهند صلح وامن وعافیت
راه وحــــــــدت نیست درآیین شان       نفـــــی می دارند فـــــکر دیگران
میــــکنند تفسیر ازدین رنگ رنگ       درتقـــابل گشته اند باهم به جنگ
چون وکیل و نایــــــب هفت آسمان       مالـــــک روز جزا اند این زمان
میـــــــدهند فتوا به قتل مردمـــــان        وعـــــده جنت دهند بر این و آن
میکننــــــد تخدیر فــــکر نو جوان        بربهشت و حورو برشرب روان
آتـــــش جنــگ و نفاق دامن زنند         از جهــــاد و دین وایمان دم زنند
فتنه وخشــــم وقصاوت این زمان        گشته بر پا زین مخـالف رهبران
دین امامان گشته اند فربه ومست        حیلــــه ها ازنام دین دارند بدست
میـــــــکشد بارستـــــــم هر بینوا          زانـــــــکه در دام فریبند و دغا
ملـــــــت جاهل فقیر و بی صـدا         علـــــــت دیگر بوند برمــــاجرا
می شوند مجذوب دروهم ودغــا         آلــــــهء تفتیـــن شــــــراند وریا
چـــــون ندانند شیــــوه بالنده گی        میگرایند برفریـــــب و گنده گی
بهر شان قتل و چپاول است روا        چونکه فتــــوا میدهند شیخ وملا
هرفریب وفتنه است مقبول شان         آتش جنگ وشرارت است روان
چون اسیرند دررهء وهم وگمان         زان نیند واقف برخواست زمان
دین داران گشته اند زاروزبون         ازتعقل دور دروهـــــــم و جنون
جمـله آفات اند روا درملک ما          زان سبــــب افتاده ایم در ماجرا
ســــال ها شد میکشیم بار ستم        از جهـــــالت از خرافات از زلم
تا نیـــــابیم راه تنویر و صـــفا        کی بـــری یابیم ازین ظلمت رها
{/slide}{slide=اسرار خلقت........}
خدایا این همـــــه اســرار چون است             زعقــــــل نا رسا  بردیـــده خـون است
نه دانــــــم کین همـــه هستی و دنیــا             چـــــــرا پیــــدا وبازهم واژگــون است
 پیـــــــام خلقــــــــت آدم درعالــــــم             سراســــر محنت ورنــــج وجنون است
 خلیــــــقی اینچنیــــن مقبول وزیبــا              زراه  ومقصــــــدش دایم  بــرون است
به خـــواری رانده شد از دارعــزت              دچــــــارفتنه ومکــــرو فســـــون است
 به ابلیـــــس قـــدرتی دادی درعالـم              به جســـــم و جان انســان اندرون است
چه زیبـــــا آفریــدی گلرخــــــان را               به پای نازشــــان هردل زبـــون است
چنـــــان گرمی فگندی برمـی وجام                کزورنج  والـــــم ازســــربرون است
ســـرشــــتی شهـــوت ولذت در آدم                که عقلـــــش در مقــــابل مادون است
هـزاران دام فتنــــــه در کمینــــــش                ز آوان خــــــــلایق  مغبـــــــون است
چوره گم کرده اندهاروت وماروت                 بشـــــــرراکی تـــــــوان آزمون است
اصــــــــول دین بنا ی نظم دنیاست                کنون بااصل خلاف این مضمون است
علــــــــم داران راه  دیـــن وارشاد                 بــــــه حرص وآزدنیــــــا مفتون است
مگراین نیســـــــت نشـان روزاخر                 فســــــــاد د ر دینـداران افــزون است
بیفــــــــروزند بنــــام دین شررها                  که اهریمــن به پاســـش ممـــنون است
به جای رحمــــــت  وتیمارانسـان                 عنـــــاد ودشمنــــی ورنج وخـون است
چنان  بیچــــــاره اسـت ابنای آدم                  ســـــرشتش با شقاوت مشــــحون است
طلبــــــگار وفایش چون توان بود                 نباشد نــوش نیشش صـــــد فزون است
زخــــــوب وبدهمه ازخلقت تست                 چوخودکردی چه جای چه وچـون است
نمــــــی باید بری اندیشـــــهء چند                  درین راه پای فکـــرت موهـــون است
{/slide}{slide=زادهء  تفتین}
حرامی زاده شد  از بطن و از دامــــان  استثمار
به ظاهر پــــاک خوانندش ولی است فتنه و مکار
عجین کردند به نامش مظهر و اوصـاف اسلامی
که تا پنهان دارنـــــــد منبع  فسق و ریــــا کاری
جدا گشتند زاصـــل خود تنی بی مایه و خونریز
به دنیا فتنه انگیزند غلامـــــــــان بچه ء انگریز
به ظلمــــــــت میکشانند مردم بیچاره و نــــادار
به نـــــــــام طالب دیـــــن و فدایی آن همه بیمار
مدارس شد مــــــــکان حیله و تحمیق انسان ها
مجــــــــــاهد میکند تولید نماید عرضه بــر دنیا
به هــــر کنج جهان بینی مجاهد در جدل درهم
به نـــــــام انتحاری وحشت افروزنـــد در عالم
زفرزنــــــــد غریب سازند سلاح انتحــاری را
که نــــــاز پرورد ملا ها نبــــاشد بهر آن کارا
به نام دین فضای ظلمت و وحشــت به پا دارند
لباس زهد بر تــــــن جمله ابلیس و ریــا کارند
قضا را ملک ماهم افتاد در وحشت و در خون
به نـــــام بازی جهـــــاد بدست جاهل و ملعون
تنــــی گشتند اجیر و جیره خــوار مهد شیطانی
اسیر فتنه و اوهام نمـــــاد جنــــــگ و ویرانی
چپاول را غنیمت خوانده بردند هست و بود ما
به فتوای شیـادان در لبــــــــاس رهبر و پیشوا
هیـــــولای جهـــــاد  مولود تفتین و شقاوت ها
فضـــــای صلح باشد مظهر مجد وحلاوت ها
کنون آزموده ای هر نیک و بــــد ای ملت افغان
تو خود باش تا نباشی محمل هـر حیله و داستان
نمی شاید به ملک خــود چنین  توهین و ویرانی
اگر از خــــــون افغــــانی  اگر از جنس انسانی
بکن جهد از بــرای عــــــزت و آبروی دیرینت
نماد همــــــت و غیرت بــودی با کیش و آیینت
       
بری راه نجـــــات در اتحاد و نور عرفان است
که جهل وظلمت واوهام فضای شبپرستان است
ف.بری
{/slide}{slide=حرمت زن}
روز زن را که مقام مقدس ووالای مادر را دارد برای همهء زنان تبریک  گفته سرودهء
حرمت زن را  به پاس حرمت و قد سیت مادر بودن شان تقدیم میدارم .    ف.بری . سکندری
                                       حرمت زن
می ستا یـــــم زن را او مادراست                ایت  لطــــــف و صفای ازهراست
عشــــــق پاکش جلوهء افلاکیــــان                چون زلال عشق او کی دیگراست
آن تـــــــرنم هـــــــــای لا لایی او                ذکر پاک قد سیان را مظــهر است
می نیـــــــابی راحت اغـــــوش او                چون به پاگشتی همه درد سراست
گرخلــــــد خاری به پای طفل زار                بر دل مادرچنانی  خنجـــــر است
وحشت جنگ هرکرادرخون نشاند                ضربه اش بر قلب مادر اندراست
ایــــن چنین احساس والا و لطیف                 می تپد درسینه اش کاو مادراست
هرکســــی قدر وفــــای او نداشت                کی ورا توصــــیف انسان درخوراست
عشــــــق او مـزمور پاک ملکوت                خاک پایش خــلـد برین را براست
کی بری یابی تو آن لطف و صفا                 عشق مادرمهر پاک اطهـــر است
{/slide}{slide=مشکل شیطان  }
خدا چون آفرید مـــــوجــود آدم       بدو بگماشت هوش وفطرت وفهم
بیاراستش عقــــــل واختیـــاری      که تا خود یابد هر رمز و قراری
خلیقی آنچنان باعلـم وفرهنــگ       که برداشتـــی ز اوصاف خداوند
بشدچون اشرف مخلوق درعالم       ملائک سجـــــده کرد از بهر آدم
ولی ابلیس ابا ورزیـد ازین کار       که آدم را نبــــود آزمون روزگار
بشد مغضـــــوب درگاه خداوند        ولـــی ابلیس به عزمش بود پابند
چوآدم گشت قرین عزت وشان        فراموشش بشد آن لطف واحسان
 بیــــــازمود لذت آغــوش حوا        هــــــوای دیگـــــرش آمد به بالا
مقام و منــزلت دروی اثر کرد        بـــــدام کبـــرو آزفکر دیگرکرد
همی خواست قدرتی چون ذات یکتا        به فـــــرمانش بودی دنیا وعقبی
گمان کرد گندم است آن راز قدرت          بخورد ش بر فتاد زان شان وشــوکت
بشــــد آواره ء دنیـــــای فــانی        بداد از دســــت حیــات جاودانی
چو شد دربند مال ومکنت وجا        برفت ازوی صفات خوب وزیبا
فرو رفت درگدال غفلت و کین       نبـــــودش جـــــزفسادوغدر آئین 
بیفتادند به جـان هم چو گرگان        نمی یابی در آنهــــا رنگ انسان
نیاسودند زخشم وکین و نفرت        نه راه صلــــح دانند نی مرووت
حریص وفتنه ومکار و سنگدل        زبون افتاده است دروهم و باطل
کنــون ابلیس دردهرسرگران است           کســی جویــد زآدم کانسان است
نمـــــی یابد چنان اوصاف زیبا       که بـــــــود درخلقــــت آدم مدعا
اگریابد چنــــان جنس گهـــربار      به پایش سجده می آرد به صد بار
ولی بیچاره وافسرده حال است      مراد ومقصدش جـزء محال است
{/slide}{slide=آئین روزگاران}
سیلیی دی خورده افتاده گـــل  پریشــــــــــان                                                  
زانروست زعفرانی دامان طـرف بوستــــان
خلعت سرای گلشن پاشیده گشـــت و برهـــم                                                 
زردی فگنده بر رخ ,سیمـــای شاخســــاران
عریان گشته هرشاخ زان سازوبرگ دیروز                                                   
توفان زمهریـــری او را فتــــاده بر جــــان
چرخ زمان دگر شد  بر گلستــان سقـر شـــد                                                    
شومست و نا مبارک زاغ و زغن به دامان
بر گشته بخت قمری رخت سفــــر ببستـــه                                                     
کی باشدش سرخوش بی رنگ وبوی یاران
این غایله بر انگیخت غوغای نا به هنگـــام
کی بود چنین  مقدر سیــــر و روای دوران
حیران فتاده بری بر ماجـــــرای هستــــــی                                                     
روی وفا ندارد آئیـــــن  روز گـــــــــاران
{/slide}{slide=منــــــزل  جا نـــــا ن}
خـــــرآباتم بود منزل رهء جانانه میجویم         دراین دیرخراب آباد صاحب خا نه میجویم
طـــریق بیخـــودی دارد رموزآشنایی ها         زصهبــــای صفا آن خلوت مستانه  میجویم
نباشد چشم بیداری گروه خود پرستان را         نیـــم در بند قیل و قال نه من افسانه میجویم
حصاربنـــد اوهام میزند راه وصــال یار         سبکبـال خیال زین کنده  وزو لا نه میجویم
صفای جام می باید حضور خلـوت دلدار         رمــوز بی خودی دررحمت پیمانه میجویم
فـــــراغ پهنه دریا بود سیـــــــرخیالم را          نه کا رم با خزف باشد در ودردانه میجویم
محیط عقل میسازد بساط دین وایمان را          بری رسم و رهء جانان درون خانه میجویم
ف.بری
{/slide}{slide=شهید راه انسانی}
بشـــــــــد تو فان وحشت در دل تاریک شب پیدا  
شفــــــق معدوم گشت و روز نیامد زان شب یلدا  
نظام دهـــــــر زدست داور افتاد یا که بـــر پاشد   
قیــــــــام رستا خیــــــز لشکر یاجـــوج شده پیدا
چــــــودیوان بر حریم پاک کابل دســـت یازیدند 
از آن آشـــــوب نبردند جان سالم پیر و هم برنا
نوای حـــــــق اسیر پنــــجهء ظلمت بودی آندم
نبــــــــودی جز نفیر دهشت و بیـــداد در هرجا
بکشتند رســــــم انسانی نهادند پرده ظلمـــــــت
گروه شب پرست بر رخ صفای نور عرفان را
نجیــــــب آن پیک انسـانی و آن رهپوی انسانی
چو عیسی بر سر دار شد پیامش اســت پا برجا
چــــــو بودی مـــــرد آزادی علم دار ره اخوت
به خونش تشنه بــــــودی پبروان جـاهل و اعما
صلای خلق خواستی زآیت والصلح خیر هردم
درین راه همتـــی داشتی بودی او مرد بی همتا
بـــودی واقف به  راه خیر نبودی در پی ثروت
نــــداشتی در کفش سیـم وزری زین فتنه ء دنیا

بــــرای صلح و امن مملکت تـــدبیر ها داشتـی
بودی مــــومن به حکم شــــرع به رائی مردم وشورا
چه خوش تبلیغ  بنمودی پیام صلــح و آشتی را
کلامش جـــــوش دل بودی نشستی باز در دلها
بــــراندی لشکر غیر را زخاک پاک این کشور
به تـــــدبیر و سیاســـت چیره و دانشور و دانا
به مــــردی و شجاعت پاسدار ننگ و استقلال
نمـــــود غیرت و افغانیت چون صخره و خارا
مقـــابل کی شدی خصم جبون و حیله گر با او
زدی بر پشت وی خنجرتنی بی غیرت و شیبا
نمی میــــرد کسی کاو سر دهد در راه انسانی
نمیـــــرد عشــق انسانی فروزان است در دنیا
ره حق است ره انسان متاع  جود و تقوا است
نبـــــاشد دیو دد را این چنین یک ارزش والا
نمی میـــــرد بری انوار حق در پنــجه ظلمت
بیرون آید صفای صبح روشن از دل شب ها
ف.بری
{/slide}{slide=دشوندو پیمانی}
زړه مـــــی چه د شوندو پیمانی لیــــــدلی دی
کــــــــوثرکی د شرابوافســـــــانی لیـــدلی دی
فــــردوس جنت آخروهغی چاته شی په برخه
د مینــــــــی ښــــــکلا کی سامانی لیــدلی دی
زاهد دانتهــــــــوروپه مستـــــی کلـه پوهیږی
دا شــــــــا یی و رندو ته میخــــانی لیدلی دی
حورانود بهشت وهغه چاته به ښـــه خوند کی
دنــــــیا کی یی چه نښی نښــــانی لیـد لی دی
انســــــــان سره له مینی له ازله را پیـــدا دی
عاشـــــــــق تل شکلا د زمانی لیـــــــدلی دی
بـــــــری په عاشقی کی له هربنـــده دی آزاد
دژوند هغـــــــــه ښــکلی ترانی لیـــــدلی دی
-6 -2012
{/slide}{slide=تحفه ء ملایان برای زنان}
عالمـــــان دیـــن در افغــانستــــــــــان          
تحفه دادنــــــد روز تجلیل از زنـــــان
زن بـــــــــدون شوهرش ناید بیــرون   
چون نباشد اصل، فرع ست آن زبون
یــــــک ملایــــــی از طریق مید یـــا        
دادی تفسیـــر داد بریـــن وهم و ریــا
کاین نه تحقیراست وتوهین بر زنــان
حفظ همسرفرض ا ست برشوهــران
شوهرهمچون بادیـــگارد و نوکــرش
بهر خد مت اســت بپا دور و بـــرش
آن ملاگک از چه پنـــدارد چنیـــــــن
ماســـت ما لد بـــرریا  و تفتیـــــــــن
هــرکه دارد انــــد کی فهم  و حیــــا
کــی توان شد منــــکر این ماجــــرا
اینچنیــن ظلـــم و حقارت بر زنــــان
با مجاهــد گشتـــه نافذ این زمـــــــان
در بهــای یک سگــی زن را دهنــــد
هســــت مقبول مجاهــــد این رونــــد
هتـــک ناموس و تجاوز بر زنــــــان
نیست جرمی بر مجاهد این زمـــــان
کرده اند جمعی تجاوز بر صغیــــــر
گوش شرع افتاده کر براین نفیـــــــر
می بـــرند هم گوش و بینی زنــــــان
جنگ سالارحاکم است مطلق عنـــان
زن بسوخت خود را کزین زجر و گـــداز
تا بیــــاســـاید بودی مرگش نیـــــــاز
برزنان اجحاف وظلمی این چنیــــن
نقض اشکاریســـت از حکم مبیـــــن
گر چنین است عزت وشا ن زنــــان
لعنــت حق بر مــلای چیز مــــــدان
از چنیـــن شیخ و ملا و رهبــــــری
انتظاری نیســت جز خیره ســـــری
دیگــــران در راه علم و ارتقـــــــــا
ما ز ظلمـــت ره به گــــودال فنــــا
{/slide}{slide=تمنای بهار}
سال ها شد  میگدازیم  در تمنای   بهــــــار
چشم ما روشن نشد برطرف زیبای بهـــــار
ازشتا  افتاده  دروهم و بساط  تیره گــــــی
برفشان برهستیی ما شوروغوغایی، بهـــار
گلشن آمال ما ، پامال هر زاغ و زغـــــــن
مستی وشورهزاران ،روشن آرای بهــــــار
غوره بردل ماند شگوفه ازتگرگ جانگداز
کوریی چشم حسودان، زیب و سیمای بهار
جغدوخفاش تیره میدارند  صفای گلستــان
بلبل  شوریده باشد  مست و شیدای بهـــار

غنچه از نو بشگفد بلبل شود مفتون گـــل
گر بیاراید چمن ، دست مسیحای  بهـــار
باز آ ای نو بهاران بر فروغ جان دگــــر
بر کویر خستهء دل  درتمنــای بهــــــار 
گرمی وشوروحلاوت مظهرلطف وصفا
چشم امید  بری افتاده  در پای بهـــــــار
{/slide}{slide= از همه بهترین؟}
ف.بری          تجلیل میداریم مقام زن را که او مادر است      
گاهی خلقت  گفت طفلی با خـــدا            ای تویی  قادر به  هستی و فنــــا
میفرستییم  ازین  امن و  امـــــان            بر دنیای  فتنه وآن خاکــــــــــدان
چون منی معصوم و طفل ناتوان            کی توان برد محنت جور زمـــان
گفت خدایش کی ترا سازم رهــا             یک فرشته با تو است درآن سـرا
او بود از جملهء شان بهتــریـــن             تا  ترا باشد نگهبان برزمیــــــــن
طفل
بهر من  اینجا مقام  بهتریســــت             درزمین رسم وهوای دیگریسـت
من دراین جا بس خوش و خرم بـوم              جز سرود و خنده دیگر نشنـــوم
خدا
آن فرشته  بر شگوفد  خنــده را              بر لبا نت  با سرود جانفــــــــزا
صوت و آوازش حسین ودلــربا              قد سیان عرش با وی هم نـــــوا
مهر و رفتارش بود گرم و لطیـــف         عشق واحساسش همه پاک وشـریف
لذت گرمیی آغوشش  چنــــــان              نیست درجنت نه درباغ جنــــان
طفل
ای خدایا  تو بصیری ومبیـــــن              من زبان خلق ندانم در زمیـــــن
چون ندانم گفته و مفهوم شــــان              پس نیاید فهم و تفهیم در میــــان
خدا
ای عزیزم نیست این مشکل ترا              آن فرشته بر تو باشد رهنمـــــا
با ادای لطف و گفتار  شیریــــن              بر تو  آموزد  لفظ  دلنشیــــــن
هرکلامش چون مزامیر با صفا              صوت وآوازش حسین ودلربــا
طفل
هان شنیدستم که در روی زمین             هم بود مردان بد جنس و لعیــن
همچومن طفل ضعیف وناتـوان              از گزند شان  نباشد درامـــــان
خدا
آن فرشته آن عزیز و مهربــان              حافظت باشد به دنیا همچوجان
او زجان محبوب تر دارد تــرا               بهر حفظت میکند جانش فـــدا
آنچنان خوب وعزیزو مهربان               نیست جز او درزمین وآسمـان
طفل
آنکه باشد مهد خوبی ووفــــــا               هم عزیزومشفق و هم جان فدا  
پس چه نامم آن فرشته زانــــکه او               بهترین عالم است آن خوبـــرو
خدا
نام اواست واژهء بس دلنشیـن              نام او مادر بود  مهر آفریـــــن
{/slide}{slide= چه شد ؟}
برشدی بررحمت حق عشقــــــری                         آن صفا و مهر کــــــردارت چه شد
قصه های شام هجران نا تمـــــــام                         آ ن روایت ها وگفتــــــارت چه شد
گفتی آنچه شمه ء از رنــــــــــج ها                          ناله های تلـــخ روز گارت چه شد
نقش تو افتاد به دل آئینـــــــــــه  را                         آن عزیزخوش سخن یارت چه شد
عاشقی بود دررهء صدق وصفــــا                          در طریق عشق رهــوارت چه شد
گرد افنا افتاد بر جلـــــــــــــــوه اش                        آن رفیق  راه  د شـــوارت  چه شد
بر شدم برکابل و پرسید مـــــــــش                          آن دو رند مست و عیـارت چه شد
هرچه میبینم خراب افتاده اســــــت                          برروان وجسم خونــبارت چه شد
برسرویرانه ها زاغ و زغـــــــــن                           آن نوای قمری و ســـارت چه شد
ازخراباتت نشانی نیســــــــت وای                           آن سرود و طبله و تـارت چه شد
کوه موسیقی و با با ی طــــــــرب                          آن سر آهنگ فخرهربارت چه شد
آفتابی بود در خا ورزمیـــــــــــــن                          بر دیار هند ســــــــالارت چه شد                
روح  قاسم بود شهنشاه غــــــــزل                         آن رحیم بخش وفــــادارت چه شد
با نوایی از وفا مستـــــــــــا نه اش                          آن امیرمست و سرشارت چه شد
از نوایش عشق میهن بود بلنـــــــد                          آن اولمیرعاشـــــق زارت چه شد
بلبلان بزم رفتند زین دیـــــــــــــار                          برسرهرشاخ  بسیــــارت چه شد
رخت هجرت بسته اند فرزانگـــان                        از برای ملک غمخـوارت چه شد
افتراقت اتشی برجان فگنــــــــــد                          مردمصلح وفداکــــــارت چه شد
همچو منصورسرنهاد درپای عشق                         آن شهید برســـــــر دارت چه شد
هر چه می بینم ریا و  خدعه اســت                       زا هدان  پاک  پنـــــدارت چه شد
من نمی بینم به جز ریش وپـــکول                       آن همه  فرخنده رخسارت چه شد
دست یغما برد همه  سیـــم و زرت                        آن همه از دار و نـــدارت چه شد
مو زیم  و آرشیف ملی تـــــــــــــو                         بی بدیل آن گنج  اثـــارت چه شد
از قضا هم آسمان گشته بخیــــــــل                        آن بهارسبزو گلـــــزارت  چه شد
خون می بارد  بری بر جای اشک                        کابل من عزت پــــــــارت چه شد
{/slide}{slide= رمز  استعمار}
آن سکند ر  فاتح  دور زمان                چیره شد از غرب الی خاوران
چون مسلط بود برنصف جهان             بود در اند یشهء  نظم  و  امان
تا چه  باید  کرد  بهر قد رتش               در بقا  باشد  توان   و  هیبتش
بود   در فکر    نظام و قدرتی              تا نشورد بر ضد ش هیچ ملتی
فتح و استیلا نه سخت است آنچنان              چون بقا و حفظ آن اندرجهان
از ارسطو خواست درباب مشوره               تا  که  در یابد  کنه  معضله
نامه آمد از ارسطو این چنین                 کای سکندر فاتح روی زمین
نیک آن باشد که در کار نظام                برنیفرازی به قدرت  نیکنام
مرد دانا و شریف و با وفا                    کی بود کرسی و پولش مدعا
او نه در بند زرو زیوربود                  فکر آزادش همه بر سر بود
اوشود محبوب مردم آنچنان                 ملتی با وی بگردد  هم عنان
او نبیند جز  رفاء مردمش                   یوغ استعمار نباشد  محملش
پایه های قدرتش مردم بود                  جز پیام  خلق  دیگر  نشنود
او نخواهد ذلت و بند و حصار                   او رهء  آزاد جوید  استوار
بر گزین مرد حقیر و بینوا                  هم سفیه وابله وهم  بی حیا
او بود فرمانبر مطلق   ترا                 چون زتو یابد همه عزو بقا
چون ندارد پایه قدرت دیگر                بر مراد تو  روا دارد  نظر
چون توخواهی او بدنیا کس بود                 گرنخواهی سفله ونا کس بود
او زتو یابد مقام و هم دوام                 گرنباشی برقفاش، افتد زبام
از برای  حفظ  قدرت  بی امان           می ستیزد بر صف  آزاده گان
بر وفایش شک مکن کو را بقا            از تو باشد  بر تو د ارد التجا
حفظ استعمار  را باید   چنین              خاین و خایف در او گردند عجین
این حکایت گفت بری ای هموطن               چونکه ما هم سوختیم در این فتن
{/slide}{slide= خیر سر}
ای  بیخبر که  دور زمان  بی امان  گذشت
عمرت به بغض وکینه وحقد درزیان گذشت
بر غفلت آرمیده,  بشد  سیر  زنده گی
وامانده ای ز همرهیی , کاروان گذشت
افتادهء   به دامن   اوهام و   تیره گی
چون جغد آرمیده به ظلمت زمان گذشت
اندرهوای کرسی و  سیم و زری  چنان
کز تو ادا  و منزلت   انسان     گذشت
فربه و زفت گشته ء از خوان دیگران
ازتوحدیث عزت وغیرت چنان گذشت
راعی صفت تورهزن هربوم و برشدی
تیغ جفای تو  ز دل  خونچکان  گذشت
خواهان داد  گشته  زبیداد   تو ، زتو
آهی ستم کشیده زهفت آسمان  گذشت
ظلمت سرای  ابهت نمرود  به یاد دار
در  دادگاه عدل  خدا  نا توان  گذشت
ما  کم  ندیده  ایم  بری   توسن   هوا
ابلیس واربه پای حقیقت چسان گذشت
{/slide}{slide= افغانیت}
چون به پا شد شیوهء ظلمانیت                    خدمت ناکس بشد ارزانیت
خود بیاوردی  به سر ویرانیت                    وای بر حال تو و حیرانیت                             
خفته گردید غیرت افغانیت
رشک رستم بودی وگشتی زبون           عزت و شاء ن تو گردید واژگون
غیرت اسفند یار بودی  کنون                  پیرو بیگانه   گشتی   و جبون
ملک ویران تحفهء نادانیت

چون بدام افتادی در مکر جهاد              بر شدی با هموطن  اندر  عناد
دشمن از ویرانیت گردیده شاد            عظمت و شاء ن وطن دادی به باد
این نه اسلام است ، نی افغانیت
فتنه انگیز است خصم  نابکار              چون به درگاهش فتادی خواروزار
رخت بست از خانه ات صلح و قرار            نیست چون تودرجهان مسکین وخوار
لیک نشناختی تو خصم جانیت
خصم  یکدیگر شدید ای جاهلان           میکشید بر روی هم تیغ  و سنان
با فریب و فتنه سازید هرزمان              نیست جز تفریق و تفتین بر زبان
کشتن افغان  بشد اسانیت
کن  به دنیا و به خود یکدم  نظر          دیگران در نعمت و تو در سقر 
او به راه راست شد فرخنده فر          تو شدی مغضوب درگاه ، بیخبر                            
پس کجا شد  عزت  اسلامیت
شیوهء انسانی است  سازنده گی              کین و نفرت نیست راه زنده گی
رحمت حق است در بالنده گی                باز آ   از  غفلت و  شرمنده گی
بازیابی  غیرت   افغانیت     

{/slide}{slide= گوش انتظار}
در گوش انتظار نیامد  ندای خوش
چشمم سپید گشت ندیدم  ادای خوش
امید خام بسته به فردای زنده گی
از هد هد سبا  نیامد  صدای خوش           
بلبل خموش گشته ز الحان درین چمن
هر گز ندیده ایم زجغدی نوای خوش
بر رگ های ظلمت شبهای آرزو
جاری نشد سپیدهء سیمین نمای خوش
ریسمان شب بدست ددان میکشند مگر
مارا نصیب نبود فروغ  صبای خوش
زین آستان حکایت اند وه وغم بلند
بربوده سیل غم همه شور و هوای خوش
مغضوب آسمان شده از وهم تیره گی
جز فتنه و فساد ندیدیم فضای  خوش                   
قوم طلا پرست نباشد خدا پرست
سودای حرص و آز برد هر صفای خوش
دانی که چیست ساحل امن جهان  بری
کنج قناعت و اثری بوریای خوش
{/slide}{slide= سالهای   بی بهار}
مقدمت خوش ای خجسته نو بهار                  آمدی با نغمه و صوت  هزار
میدمت صبحت نسیم خوشگوار                     روح میبخشد چو عیسی برمزار  
زینت باغ و صفای سبزه زار
میزداید  محنت و رنج  شتا                                 روح پرور فرحت باد صبا
افتابت مظهر لطف و سخا                                بر حریم خانهء  شا ه و گدا
باغ و راغ و سبزه بر تو انتظار
ای بهار  میمنت   جان   آفرین             فرش راهت لالهء سرخ برزمین
صد دریغ وحیف تگرگ بد یمین            بهر شر اماده  است  اندر کمین
تا بهم   ریزد     بساط     خوشگوار
ای نمود و مظهر باغ بهشت              خیر عالم  با تو دایم  در سرشت
لیک توفان حسود بد کنشت                همچو ابلیس درپییی تخریب وزشت
تلخ گردانید    بما لیل   و نهار
وحشت توفان  بد خو و خشن                                       بر فکند هر شاخه و بن در چمن
برسرشت اوست این رسم کهن            نیست کارش جز خرابی و لجن
از برای  کینه  توزی   بیقرار
خانه ء بلبل ازو گردید   خراب                                 قمری و سار در فضای اضطراب
رخت بسته ازچمن فرخنده باب                    گلشن  بزم طرب بود چون سراب
خانه ویران است تگرگ مرگبار
گشته خاموش نغمه قمری و سار                                  در فضای گلشن و در شاخسسار
نعره ء زاغ وزغن بس ناگوار                                می خراشد  سینه های   داغدار
جغد     بر ویرانه     گشته     کامگار
زشت وغمناکست بری درهرزمان                  جلوهء باغ وچمن چون گشت عیان
چشم    نا پاک    حسود ,   بد کنان                                               می زند بر   گلشن زیبا   سنان
می سپاریم   سالهای     بی بها ر
ف.بری
{/slide}{slide= راه  فلاح}
ای برفته بر در آن کبریا               خانه وجد و سماع ای حاجیا
در حریم پاک با خلق خدا              چون سپید وزرد و  تیره نما
بازبرگو؟چه بیا موختی چه ها
می پرستی سنگ وخشت خانه را        یا که خواهانی تو صاحب خانه را
اصل بر گیرو بهل  افسانه را              هر کجا بینی رخ  جانانه  را
چشم دل بکشا , ببین  یگانه را
تو سفردرخویش کن ای اجنبی       که زاصل بیگانه در خود دیگری
از همه اوصاف انسانی  تهی         گر نیایی باز  زین خیره  سری
چون خرعیسی نهی در مکه پا
ملک ما ویران و مردم بینوا         می زییم در بین ملل چون گدا
فقر و بیماری زاوهام و دغا         کی بود بر تو روا سیر و صفا
در جوارت فاقه و بی ناشتا
کی توان باشد که با پول حلال     جمع داری این همه مال و منال
ازفساد ورشوت آمد این جلال     برملا باشد به مردم وصف حال
کی توان با نام حج ستر و خفا
گرهمی جویی رهء صدق وصفا       برگذ رزین سازو برگ  وماجرا  
طینت خود پاک گردان از ریا          جمله انسان شو نه که انسان نما
بی تکلف, ره بیابی با خدا
گر نظر داشتی به ملک خویشتن      بر نوای  آن یتیم و  پیره  زن
ازخنک لرزان نه پوشاکش به تن    خیرالناس.. باشد بری بس مبرهن
بر فلاح و رستگاری و وفا
{/slide}{slide= راه فنا}
ای رهرو  راه  فنا , تا چند باشی بر هوا
چشم دل خود برکشا , افتادهء اندر خطا
تو اشرف مخلوق شدی ,بالا ز هر محبوب شدی
تا غره و مرغوب شدی, بر خویش خود کردی جفا
از بهر دانش امدی, از جمله حیوان بر  تری
تا چند زهی در بنده گی , در حلقهء وهم و دغا
از خویشتن بیرون شدی, حیرانیی افسون شدی
هر فتنه را مفتون شدی, با اصل خود نا اشنا
بر پا نمودی ماجرا,  با نام دین در هر کجا 
از اتش کین و دغا, شوری در عالم شد به پا
آئین انسان این نبود ,افتادهء در باد وبود
تاراج کردی هست ,و بود  خلقی فتاده بینوا
از جان مردم می خوری, با فتنه و افسونگری
از رشوه و غارتگری , قارون دوران از غنا
در فقر افتاده زبون , این ملت در خاک و خون
از قتل و غارت در جنون ,افتادهء ای ناروا
اتش زکین افروختی, ملک و وطن را سوختی
کی چشم عبرت دوختی ,زین غفلت و زین ماجرا
 
هرگاه زتو نامی برند, جز وحشت تو نشمرند   
گاه گر نقابت بر درند , در تو نبینند جز جفا

لافی ز غیرت میزنی, از خوان دیگر می خوری
مفتخوارو عاطل گشته ای, این نیست مردی و حیا
گاهی بکن بر خود نظر,  تاکیستی ای بیخبر
بیگانه ای ازخود, مگر با فطرتت خلق اشنا        
در جمع ملل در جهان, چون ما نبودی نا توان
دست گدا بر این و آن, این نیست غیرت واسفا
مردانگی حب وطن, در قید پیکار است و فن
تعلیم ودانش چون رسن, وصلت دهد بر ارتقا
راه رفاء و مردمی , هم غفلت و خیره سری
برهررهء  خواهی  روی,  نی جبر باشد نی رجا
عقلت نماید بر توراه , گر میروی کژ واسفا
بر خود نمایی خود جفا , برساز اهریمن روا
کی راه انسان ووفا, باشد بری در ماجرا
انکس که خود راند خطا, جز نیست مخلوق دو پا
{/slide}{slide= شهید راه انسانی}
بشد توفان وحشت, در دل تاریک شب پیدا             
شفق معدوم گشت و روز نیامد زان شب یلدا
نظام دهر بشد ازدست داور یا که برپاشد             
قیام رستا خیز , لشکر  یاجوج   شد ه    پیدا
چو بر تاختند دیوان بر حریم کابل زیبا                
از ان اشوب افتاد  وحشت  وهم بر همه دلها
بکشتند رسم انسانی نهادند پردهء ظلمت             
گروه شب پرست بر رخ  فروغ روشن زیبا
نجیب ان پیک بیداری و ان رهپوی انسانی        
چو عیسی برسردار شد پیامش است پا بر جا
چو منصور بود بر لبها سرود حق بر دارش    
بودی از قطره های خون او عشق وطن پیدا
چو بودی مرد ازادی علم دار رهء اخوت            
به خونش تشنه بودی  شبروان جاهل و اعما                   
صلای مردم خویش  زایت والصلح بر خواندی             
درین راه همتی داشتی بودی او مرد بی همتا
بودی واقف به راه خیر نبودی در پی مکنت         
نداشتی بر کفش  سیم وزری   زین فتنه د نیا
به راه صلح وامن مملکت تد بیر ها داشتی         
بودی مومن به امر شرع به رائی مردم وشورا
براندی لشکر غیر را زخاک پاک این میهن         
به تد بیر و سیاست خبره و  دانشور  و  دانا
به مردی و شجاعت پاسدار ننگ و استقلال         
نمود غیرت و افغانیت چون صخره و خارا                     
چنان حیله گر و نامرد بودی خصم وطن دردا   
زدی خنجر به پشت او چو تیری بر همه دل ها
چنان ناصور زخمی خورد ابنای وطن کامروز      
زبعد سالها  در رنج  قیل و قال و واویلا      
نه میرد انکسی کو سر دهد در راه انسانی             
نمی میرد پیام عشق در هر  خاطر   بینا
رهء انسان وراه حق بیا مد مظهر ایمان                
نباشد دیو و دد را این چنین یک ارزش والا
نمیرد  عشق انسانی بری در پنجهء  ظلمت        
برون اید صفای صبح روشن از دل شب ها   
ف. بری
{/slide}{slide= آ هین روزگاران}
سیل یی دی خورده,افتاده گل پریشان
زانروست زعفرانی دامان طرف بوستان
خلعت سرای گلشن پاشیده گشت و بر هم
زردی فگنده بر رخ , سیمای شاخساران
عریان گشته هر شاخ زان ساز و برگ دیروز
توفان زمهریری او را فتاده بر جان
چرخ زمان دگر شدبر گلستان سقر شد
شومست و نا مبارک زاغ و زغن به دامان
بر گشته بخت قمری رخت سفر ببسته
کی باشدش سر خوش  بی رنگ و بوی یاران
شوری فتاده بر دل زین وهم نا بهنگام
کی بودچنین مقدر برچرخگاه دوران
حیران فتاده بری بر ماجرای هستی
روی وفا نداردآهین روزگاران
{/slide}{slide= حیرانتیا}
ډوب یم په فکرو څه ویلی نشم  د بل چا سره
یو می پیمانه ده  بل دا شیخ دی له  وینا سره
یو راته وعدې په بل جهان  کاندی دمیو جام
بل دی راتیار د مستو  شونډ و د صهبا سره
یو رانه غوښتنه ریاضت له خوبرویانو کړي
بل می ځا ن ته بولی خوږې مینی او خندا سره
شیخ راته تریخ کړی دا ژوندون په مرونهی دی
پروت یمه په بند  تورو تیارو   ددی دنیا سره
نه وینم جومات کی بی له غیض اوتعصب بل څه
نه دی را څرګند د دین ښیگڼی  له هيڅ چا سره
زر دی  مذ هبونه  په دنیا کی   خو دا یو  نشته
وبولی   انسان  په لور   د مینی له ښکلا سره
حیرا ن یمه بری دغه  اشرف د مخلوقاتو ته
هسی تیر وتلی له خپل دندې  له پیدا سره
{/slide}{slide= ترک ظلمت}
بر خیز تا ترانهء هستی  به پا  کنیم           
ظلمت سرای وهم و کدورت رها کنیم
رسوای دهرگشته  دراین  خاکدان فقر        
چندان  به  پای  فتنه و شر اقتدا  کنیم
جنگجووغیرتی همه در وصف ما نهند       
زانرو به هم فتاده  به خود ناروا کنیم
جنگ و ستیز و ابلهی نبود  نمود عقل         
افغانیت   زجهل و تعصب  سوا  کنیم
تا کی  حریم  تفرقه  سازیم  این  دیار        
وین سازغم فضای کدورت به پا کنیم
از خود  بریده  در پی  امیال  دیگران         
صد جان فدای  نیم نظر  از ریا  کنیم
عشق است نمود خصلت انسانیت به دهر     
با ساز عشق فضیلت انسان  ادا  کنیم
خونین دل است بری زابنای روزگار       
چندان به خود زخیره سری ها جفا کنیم
{/slide}{slide= شعار صلح}
لب تشنه ایم به قطرهء از جویبار صلح     
مارا نبود نصیب زمیی خوشگوار صلح
آ ئین  مردمی   بنما ید  رهء     وفا           
دیو و دد ست رهزن نظم و قرار صلح
ظلمت  سرای وهم  و تعلق  کجا دهد         
چشم فروغ  برعرصهء  اینه وار صلح
مهر و وفا و, مظهر آئین عدل و داد           
دستی دهد بدامن وصل در دیار صلح
مرد نجیب باید و عاشق به میهنش              
تا وانهد , مایه زجانش به کار صلح
آمد هزار مسلک و لیکن یکی نبود             
کو  رهبرد , بدامن هستی بهار صلح
جنگ و نفاق و کینه واعدا ربوده است           
از آدمی شرافت و   هم  اعتبار صلح
بر باد رفت ملتی, در خاک و خون نشست             
کو را نبود, همتی بر کار زار صلح
تاکید حق بود رهء صلح ووفا و عهد           
تیره نگاه وهم, نبود خواستار صلح
ناید زروبهان, جگر شیر بری که است      
مردانگی و  همت والا  شعار صلح
{/slide}{slide= چو کفر از کعبه بر خیزد.}
بودی مسئول ارشاد در ادای رکن ایمانی      
صلا ی کار حج با تو بودی با شان قرانی
حریص فتنهء دنیا ندارد سر سامانی            
ربودی ما ل ملت را  بتر از قا تل و جا نی
چو کفر از کعبه بر خیزد کجا ماند مسلمانی
به ظاهر می نمودی خویش را اعجوبهء تنویر  
ز گفتارت هویدا بود فساد و حیله و تزویر
زبانت با نهادت کی بودی همراز و هم تدبیر      
حدیث فتنه می خواند منافق در رهء تعبیر
بدادی بر غلط تفسیر , بهای عشق انسانی
بنام دین روا کردی فساد و کینه و دزدی         
زبیداد و شقاوت راضی و مغرورو خرسندی
ببردی ابروی  ملتی در خاک  افگندی             
شرارت در نهادت بود رهء ابلیس بپسندی
تو غافل بوده ای , ای جانور از خشم یزدانی
زاول گژ بودی راهت جفا براین وطن کردی   
جهاد بر ضد پیشرفت و بقای علم وفن کردی
خلاف راه دین گوش بر ندای اهریمن کردی    
زخود ببریده  پا در ورطه فسق و لجن کردی
به اخر گشتی رسوا, زین فریب ومکر شیطانی
زازمون حوادث قصه های تلخ و جانسوزی      
به ذهن ملت افغان نوای   عبرت آ موزی
شعار کفر و الحاد است سلاحی فتنه اندوزی      
مقابل با رهء عرفان خد نگ خانمانسوزی
نه ایمان است نه اسلام,  فتنه و جهل است و نادانی
ف.بری
{/slide} {slide= بهار کابل}
عنبرافشان باد صبح  در دامن  کهساربود
رشک فردوس بودکابل یک  چمن  گلزاربود
میدمید  انفاس   عیسی با  نسیم   صبحگاه
زنده   میگردید   عالم   شافیی   بیمار     بود
آسمان صبح   نیلین راحت روح و  روان
کوکب    شبهای   تارش   طالع    بیدار بود
ابر میبارید گهر در کوه و  دامان    وطن
رونق و  زیب  چمن  بر سبزه و   اذهار بود
ارغوان ساغربه کف دردامن خواجه صفا
عاشقان   وعارفان   راکی   غم    خمار بود
مست میبودم بسان چمچه مست درنوبهار
نرگس   مستانه   مست   اندر   سربازاربود
بر   صفای  خانقا   شور  ونوای  عاشقان
مست رندان     خرابات   عاقل وهوشیاربود
خوشبودی انگرم   جوشیهای دامان سخی
سنت   نوروز   زرتشت    مایه    پرباربود
میوه یی ترکرده اش بهتر بودی زاکسیر جان
قوت  قلب وصفای   عید وهم خوشخواربود
ازقضای   روزگار  آفت فتاد درملک ما
ظلمت   موهوم  نمای     خفت    و ادباربود
کابل زیبا  بشد  ویران بخاک وخون فتاد
چونکه درچشم حسودان شوکتش چون خاربود
افتخار   ملک   افغان    رفت بر باد  فنا
خصم   او حیله     گرو   نامردو هم غداربود
چیره گردید دیو ظلمت بر صفای معرفت
جغد  را    ویرانه     باید    دشمنش انواربود
کی  سزاوارچنین   بربادی وماتم  بودی
کابلی    کو    نور  چشم    کاکه   وعیاربود
عید نوروزخوشبودی درکابل  زیبا وطن
ان   زمان کوخوش   سرای مردم احرار بود
ازخدا خواهدبری آن  عظمت  پارینه اش
کابلی   کو     سرفراز  اندر    دل اعصاربود
{/slide}{slide= ساقی راشه}
د درواغو افسانه ده ساقی راشه
د کبرونو هنگامه ده ساقی راشه
ساقی ډوب می کړه د میو په جامونو
دبی ننگو زمانه ده ساقی راشه
دغه وران ویجاړکابل چه ورته گوری
د جهادو نذرانه ده ساقی راشه
خیټه ور او ږیره ور لری قصرونه
خوارغریب ته ویرانه ده ساقی راشه
پسرلی راغلی وایی نه پوهیږم
نه یی نښه ,نشانه ده ساقی راشه
پسرلی دگلو , ملو سره مل وای
نه بلبل نه پیمانه ده ساقی راشه
دبی کورو دبی وزلو خوشی څه وای
دغمجنو ترانه ده ساقی راشه
دغه خاوره دننگونو حضیره شوه
د بیدردو سامانه ده ساقی راشه
داسلام په نوم افغان غریب تالا شوه
جهاد هسی بهانه ده ساقی راشه
که بری غواړی څه کم شی داغمونه
دا د مستو میخانه ده ساقی راشه
{/slide}{slide= (چون قلم بر دست غداری بود)}
چون قلم بر دست غداری بود
بیگمان منصور بر داری بود
رنگ معنی محو شد در قیل و قال
همچو طوطی نقل و گفتاری بود
کور دلان افتاده در بند فساد
مبتلا بر وهم بیماری بود
در ستیز اند با رهء فرزانگان
بر خفاشان نور چون ناری بود
شبروان راکام عشرت ظلمت است
چون پناه و ستر در کاری بود
هرکه چون او نیست ملحد خواندش
در قبای دین چون ماری بود
میکند تعذیب مست را با شلاق
چون که قاضی رنج خماری بود
کی رسد بر داد مردم چونکه خود
همره و هم راز طراری بود
انکه بنمود پارسا اندوخت
زر فاسق و هرزه و مکاری بود
کی بری یابی نمود عدل وداد
چون که بر مسند ریاء کاری بود
{/slide}{slide= وقاحت}
چی جشن و شادمانی برسر ویرانه ها داری
زهر ویرانه نفرین و قذف از هر نگاه داری
چسان مسرور میگردی به قلب کلبه احزان
نمک بر زخم می پاشی چه دید بی حیا داری
تن ویران کابل است بهای وحشت و بیداد
به خاک وخونش افگندی ازان دست حنا داری
سزد هیروی مردم انکه دست ظلم براندازد
توشهرت را زدست ظلم و از روی ریا داری
سپاس خلق می باشد مقام قهرمانی ها
تو برخودخوانی این توصیف چه وصف نارواداری
نمی باشد فریب وغدر را عمر درازدرپیش
به پاس سکهء قلبت صبا روی سیاه داری
زتاراج و چپاول مایهء بیداد اندوختی
نداری وصف انسانی جنون ادعا داری
ببرجنس فریبت را به جای دیگری کامروز
همه زان واقفند دست کثیف و پر گناه داری
{/slide}{slide= وې مې سۍ}
وې مې سۍ ای خلکو خپل ټاټوبي ا و زانگو ته مې
وې مې سۍ په غېږ کې د خاپوړووځاېو ته مې
وې مې سۍ دوستانوهندوکش د غرولمنو ته
دغه دښکېلاک خلاف سنګرو مورچلوته مې
وې مې سۍ دشنودښتو پراخو ورشوګانوته
هلته چې ساه ورکړي دمين زړګي خيالو ته مې
وې مې سۍ د مست اوڅپانده سيند له څپو سره
آ د نا کراره او سرکښ اندسېلاو ته مې
وې مې سۍ وطن ته که څه هم داسی ويجاړ دی
دغه د پتنمو ننگياليوهديرو ته مې
وې مې سۍ نور نه ښايي چې کارغان دې په کی اوسي
زه يې يم بلبل دغه د مينې شنوبڼوته مې
وې مې سۍ بری چې په هجران کی سوزېدلی يم
وبوله ای مورې دافغان و سردرو ته مې
{/slide}{slide= سر عاشق}
دارم سرعاشق زجهان رنگ من اینست
زین رنگ نبازم چو آهنگ من اینست
دل را به سرابی ندهم , شور هو س ها
راهم نه برد شیوه و فرهنگ من اینست
میخانه نشینم چو سر بالهو سم نیست
با پیرمغان مشرب خوشرنگ من اینست
خون میچکد از دیده بدامان سلامت
باغ و چمن و شاخهء گلرنگ من اینست
فارغ شده از بند تعلق چو همایی
بر فرق جهان گردش یکرنگ من اینست
نی سازشی با فتنه و سالوس جهانم
با زاهد خود بین هوس جنگ من اینست
با جیفهء دنیا نه مرا پشت و پناهیست
دیوانهء عشقم بری اورنگ من اینست
{/slide}{slide= ای قوم به حج رفته......}
در دشت توهم همه وامانده به جایید
اندر طلب یار چه بیهوده به راهید
در حسرت دیدار کنون در چه سرایید
ای قوم به حج رفته کجایید کجا یید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
گروصل همی جویی, ببین درخود واغیار
در ظلمت موهوم فتاده همه بیمار
بر خانهء دل بنگرو بین مصلحت یار
معشوق تو همسایهء دیوار به دیوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوایید
فربه وگنهکار رهء , افسانه برفتند
با خون دلی, از خود وبیگانه برفتند
با توشهء از کبر ,چه مستانه برفتند
ده بار ازین راه , بدان خانه برفتند>
 یک بار ازین خانه برین بام برایید>
هر ذره وهرنظم جهان فاش بگفتند
نقش همه تا بنده ز نقاش بگفتند
بر هر دل بیدار ,هزارهاش بگفتند
ان خانه لطیف است نشان هاش بگفتند
<از خوا جهء آن خانه نشانی بنمایید
ان رسم وفا کو اگر آن جا رسید ید
آن قلب صفا کو اگر زنگار زدود ید
کو چهرهء گلنارکزان می بچشیدید
یک دستهء گل کو اگر آن باع بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
نی درطلب یاربه هر کوچه دویدن
دل را به سراب دگر هر بار کشیدن
ان به که فروغی بدل تار دمیدن
از عشق بری جلوه دلدار شنیدن
در خویش بجویید همه در خویش بیابید
{/slide}{slide= یــــــــــــاد بـــــــــاد}
یادباد ان نو بهاران یاد باد
ان نسیم صبحگا هان یادباد
موج سبزه جوش گل طرف چمن
جلوه های ماه تابان یاد باد
د ل فر یبا بود بهار میهنم
ان صفای مرغزاران یاد باد
خوش حلاوت های گرم افتاب
میدمید بر تن چون جان یاد باد
تپه یی گل غوندی بود ازین گل
میله خواجه سیاران یادباد
بزم اخلاص مریدان وفا
بر مزار شاه مردان یاد باد
گرم جوشی های دامان سخی
ان طربزا میله گاهان یادباد
چون تن واحد بودی افغانیان
ان فضای مهرواحسان یادباد
اتش تفریق جان ما بسوخت
زین جفا با چشم گریان یادباد
از وفا و مردمی نامی نماند
شیوه یی ازاده مردان یادباد
ازبدانم نیست جزرنج وعذاب
رسم و ائین نکویان یادباد
آ تش جنگ هستیی مارا ربود
زین دغا با اه وا فغان یادباد
بر سر ویرانه ها زاغ و زغن
بزم الحان هزاران یاد باد
خشکی و قحطی بشد نازل زغیب
زین قضا با قلب نالان یادباد
از مهیب جهل در سوز و گداز
از صفای نور عرفان یادباد
بر فتاد بر ما بری جورزمان
ا لتجا بر گوش اسمان یادباد
{/slide}{slide= تا کی طریــق ماجرا}
ای ما یه کبر و ریا تا چند باشی بر هوا
در بازی وهم و دغا باشد ترا دست رسا
از قیل و قال بی بها افگنده یی رسم خطا
بشنوزمن حرف بجا این شیوه کی دارد بقا
تا کی طریق ماجرا تاکی طریق ماجرا
توبرحریرواندگر بیجامه وبیخورد و خور
در ظلمت شب تا سحر باشد ورا اه بر جگر
اندر جهاد بی ثمرکاشانه اش زیروزبر
ای تو زانسان بیخبر تا کی حریص سیم وزر
افتاده ای اندر سقر بر خود نما کمتر جفا
جنگ است رهء صد ابتلا از اصل میسازد جدا
باشئ تو دایم برعداچون وحشیی در هرکجا
باشد ترا راه جدا اصل تنازع و بقا
هم کشتن و هم ناروا از بهر تو باشد روا
اند یشه کن بهر خدا اندیشه کن بهر خدا
از جهل در عالم نمودبهرنفاق همچون جهود
در پای قدرت برسجود باخلق مکاروحسود
عالم بسوزی بهرسود ای زاده کبر و عنود
این نیست فرمان ودودتاکی زهی دربا د وبود
چون باز نگردی زین حدودواسفا واسفا
وقتست برخود بنگری این پرده غفلت دری
بازآه زراه خودسری زین جهل وزین خیره سری
برکن قبای سروری چون کمترین کمتری
فردا به پای داوری شرمنده هر محضری
ا ینست بهای ابلهی اندیشه فردا نما
{/slide}{slide= حاصل طبع وفا}
ذوق   رفتارم   زبیرنگی  ز پا افتاده است        
هر کجا رنگیست امروز خوش ادا افتاده است
در طریق   عافیت  سازصداقت نارساست         
گردش   پر کار  بر طبع   دغا   افتاده است
هر چه پر باری زحیلت   مقبل طرز زمان          
سیر و جولان  حقیقت   بر خطا افتاده است
عشق  میباید   نهاد شوم    غفلت   بر کنیم        
اشتیاق   سینه   ما   پر  صدا   افتاده   است
تا بود این شام  ظلمانی شود تاراج  صبح           
چاک امید   گریبان    بر  صبا   افتاده است
گرد   غفلت   میدمد از چهره زنگار وهم           
سیر فکرت از معانی بس  جدا  افتاده است
درد هجرانت بری آ زمودهء طبع وفاست          
با صف   ظلمت پرستان بر عدا افتاده است
{/slide}{slide= همنوایی}
گاه ان امد که فکر همنوایی داشتن
کینه و بغض وتعصب را زسربر داشتن
ازخصومت بر شده برورطهء محووفنا
بس خطا باشد که تخم کینه بردل کاشتن
می فریبد عقل را با دانه و دامش عد و
بر تمیز دانه و دام فکر ازهر داشتن
ما زوهم تفرقه چون قطره محکوم فنا
مست قلزم می شویم چون همد گررا داشتن
خونچکان گردیده میهن زین همه اوهام وجهل
بادل اگاه به تیمارش همت بگماشتن
چیست مردی ومروت حب وطن داشتن
کینه و بغض برادر را زسر برداشتن
گر نیندیشیم به جز با نام افغان و وطن
هست القاب دگر تخم نفاق انبا شتن
تا به کی با هم ستیزیم در طریق ماجرا
همتی باید نوای همد لی افراشتن
ف.بری
{/slide}{slide= نا اشنا}خداوندا چه دیدم در دل ظلمت چه ها دیدم           
به میهن  نالهء  فقر  و فریب  و نا روادیدم
جلال عظمت  پارینهء   مهد   عقابان   را           
نهان  در پردهء ظلمت  زبون و بینوا  دیدم
به گلزار وطن   دست شقاوت میکند بیداد           
ادای  دست گلچین را غریب و بی حیا دیدم
غرور مردم  ازاده و   سیمای   مردان را           
ندیدم  جز تن رنجور و خلقی  بر عزا دیدم
ندیدم شور بلبل  نی صفای   نو بهاران را           
همه فصل  شتا وسردی و ظلمت سرا دیدم
ندیدم  مرد صاحبد ل   نه رندان خراباتی            
قبای  زاهد  سالوس   پر رنگ و ریا  دیدم
کثیر خلق افغان  را  اسیر محنت   و بیداد           
گروه شب پرستان را به قدرت دررفا دیدم
مگر شور  قیامت شد   به پا برملت افغان           
شده زیروزبر این ملک همه را برملادیدم
بری از انچه می بینم  به خوابم هم نمیدیدم            
بساط  غفلت و وهم   چهرهء  نا  اشنا دیدم
ف.بری
{/slide}{slide= یافت شدن پسران خورد سال افغاندر زباله دانهای ایتالیا}
نوباوگان خسته و معصوم ازکجاست
نوم بال گشوده مرغک , محروم بینواست
بار سفر ندیده , بدور زاشیان خویش
اندر سراب دانه , فتاده به صد بلا ست
ببریده از وطن , زبیداد روزگار
نی مهر مادری , نه پناه پدر وراست
در گلستان غیر نه اورا رعا یتیست
واماندهء فقیر و غریب, در صف گداست
از سردی و برودت و از وهم پاسبان
در دخمهء سیاه , به ویرانه اش پنا ست
این شاخه های نورس بوستان
آرزو ببریده از نهال چمن , از سر جفا ست
سیمای غم کشیده و واماندهء غریب
از سرزمین گشته بخون , قلب اسیا ست
این طفلکان زوحشت و بیداد این وان
بی خانه و یتیم و سراسیمه ,هر کجا ست
دزدان نابکار , شراری فگنده اند
خلقی بخاک وخون شده خود برسررفاست
دیوو ددی که حاکم فرمان شوند بملک
احکام ظلم و کشتن و غارت همه رواست
بانام دین , چه حیله و تزویر میکنند
زهد ریا , طریقهء ابلیس بی حیا ست
دارد بری شکا یتی کاین چرخ روزگار
اندر مسیر فتنه , فتاده ز راه را ست
{/slide}{slide= دوران}
حیرانیم فزاید , شور و نوای دوران
هر بی هنر فتاده اندر هوای دوران
برگ و نوای گلشن, دارد صفای دیگر
زاغ وذغن نباشد زینت نمای دوران
هر بالهوس نهاده , بر سر کلاه شاهی
با روبهی نسازد شیر غرای دوران
توفان فزاست این چرخ اندرخروش وغوغا
کشتیی نوح باید, دفع بلای دوران
جهد ریا نمودند, صد فتنه افریدند
شوری به پا نمودند بهر بقای دوران
با حرص واز وغفلت برسرهوای عشرت
رنج وعزای مردم هرکامروای دوران
دارد بری سر خوش در کنج بی نشانی
با همتش نسازد این نا روای دوران
{/slide}{slide= رهء بی نشان}
یارب چه جرم ماست چنین نا توان شدیم
وز عافیت بدور , بدین خاکدان شدیم
فصل بهار گلشن ما روح زنده گی
پژمرده گشت پرپر باد خزان شدیم
افتاده ایم به پای تعصب , ز تیره گی
بار گران محمل دور زمان شدیم
از عافیت بدور فتادیم به صد بلا
آئینه دار مذهب تیغ و سنان شدیم
هربی هنرنهاده به سرتاج خسروی
افگنده سرزبازی این جا هلان شدیم
با نام دین چه حیله و تزویر میکنند
با هر منافقی به رهء سر گران شدیم
ازغارت و فساد فتاده به اضطرار
چشم گدا , به دیدهء خلق جهان شدیم
مارا نبود مگر توان صلاح ملک
با پای دیگران به رهء بی نشان شدیم
دردا بری که چرخ فلک بدعنان شده
بال و پری شکسته بدورزاشیان شدیم
ف. بری
{/slide}{slide= جهاد تقلبی}
هارت و پورتی می سرایند از جهاد
ما ندیدیم جز عناد و جز فساد
جهد تو بودی ز بهر انتفاء
رزم تو بود حیله و مکر و دغا
صله و دستار و ریشت بیگمان
دام تزویریست بهر مردمان
بر ظواهر تکیه بر دین کردهء
در خفا آن استر زین کردهء
بر دهان تو لگامی بسته اند
بر تو زیب و زینتی آراسته اند
میکشانند هر کجا خواهند ترا
هر مراد فتنه از تو شد روا
آتش کین و نفاق افروختند
بر تو رمز فتنه ها آ مو ختند
گاه ترا سالار دین فخر جهاد
بر نشاندند بر هوای بود و باد
بر فگندی میهنت بر خاک و خون
بهر ارضای اجانب ای جبون
همچو گرگان بر سر نعش وطن
بر دریدید یکدگر را جان و تن
دزدی غارت غنیمت خواندند
زین طریق رسم دغا افراختند
آن که بود نادار دیروز , از دغا
بر شده بر مسند صدر رفاء
دزد و قاتل را نشاید رهبری
می نبینند جز فساد و رهزنی
کی روا باشد که در عصر کنون
بر سر فرمان بود وهم و جنون
جز فساد و غارت و چور ودغا
نیست زینان همتی بهر رفاء
گند شان بالا گرفت بر آسمان
چون نبودند مرجع صلح و امان
آن که او پرورده بود این ناکسان
بهر کار خویش در وقت و زمان
چون رسیدند بر مراد خویشتن
رو کشیدند زین فساد وزین لجن
آنکه اورا غازی و فخر جهاد
می ستودش بر غلط بهر فساد
این زمان خر خواندش در رهبری
جاهل و بیمار و ننگ مردمی
زود رسوا می شود رهبر که او
خود نباشد دیگران سازند از او
ف.بری
{/slide}{slide=  برده گان ذهنی}
 
 
ف.بری
 
همای فکر آزاد دراسارت
نیفتد  هیچگاه در وهم و ظلمت
 اگرحاکم بوند برمال و برجان
نمی یابند زمام فکر و اذهان
ندای هیبت اسپارتا کوس
زذهن برده گان بوده ست ناقوس
ولی با موهومات در عبادت
بود اذهان اسیر بند غفلت
نباشد گر به ایمان اگهی چند
بوند در ظلمت موهوم دربند
به محدود تفکر بسته گردند
به میل دیگران آراسته گردند
زمام فکر شان با دیگران اند
اسیر و بندهء بازیگران اند
بری این برده گان ذهنی امروز
بوند بازیی دست فتنه افروز
{/slide}