ز آه تکیه به اندام ناتوان میداد
سرشک بهره به دریای بیکران میداد
گلو ز بغض به ترکیدن امتحان میداد
زنی تمام خدا را به قرص نان میداد
شبی که طفل یتیمش ز درد جان میداد
***
هوای ظلمت و سرما به چارسو میرفت
تمام شهر به قعرغضب فرو میرفت
زنی برای نوایی به جستجو میرفت
درون کوچه پر از برف بود و او میرفت
و سهم سرد خزان را به استخوان میداد
***
به قدر همت خود سعی بیثمر ورزید
تمام پیچ و خم کوی و کوچه را پالید
درون رخنۀ دیوار را همی کاوید
چراغ عاطفه از خانۀ نه می روئید
اگر چه ناله به چشمان خواب جان میداد
***
دگر نخواست که پابند زندگی باشد
ز یأس راه بکوه و بدشت و دریا زد
که خویش را به مغاک هلاک بسپارد
سگی ز نالهٔ آن زن دلش به درد آمد
و جای خردهٔ نان را به او نشان میداد
***
گذشت ظلمت و سرمای شب بجُستن نان
بدرد و سوز و گداز و بگریه و به فغان
نکرد هیچ کس از رنج بینوا پرسان
طلوع یک سحر تازه بود و وقت آذان
و بیخبر که زنی هم شبی آذان میداد
عزیزی غزنوی
تورنتو/کانادا