عبدالصمد ازهر
نمی خواستم در برابر کسی که همه از بیماریش اطلاع دارند و دروغنامه هایش را هم باور ندارند، چیزی بنویسم. اما اصرار شماری از دوستان مجبورم کرد فاکت هایی را با خواننده گان محترم شریک سازم.
در این اواخر ثریا بهای معلوم الحال، با دو مصاحبه ی پی در پی، خواست از انعزالی که بعد از هیاهوی «رها در بادش» در چندین سال پیش، برایش عاید شده بود براید و یا آن دیگران برای بیرون کشیدنش تلاش کردند. هدفگیری عمده اش در این مصاحبه ها، چند فرد مشخص بود: ایور سابقش داکتر نجیب الله، شوهر سابقش صدیق راهی و صاحب این قلم. اما می گویند در رها در بادش، بر همه و بیشتر بر کارمل و راتبزاد تاخته است.
شناخت او و خانواده اش
این خانم را خوب می شناسم. او یکی از فرزندان سعدالدین بها، مبارز شناخته شده مشروطه خواه بود، کسی که سالیان درازی را در زندان با مشقت استبداد گذشتاند و خانواده اش در طول زمان در فقر، عسرت و بینوایی به سر برد. قابل درک است که این سختی ها و بی مهری مقامات و جامعه باعث تولید معضلات روانی در این خانواده گردید. با وجود تمام مشکلات، فرزندان خانواده توانستند به همت مادر شان، تحصیل کنند و در زنده گی فعال اجتماعی سهیم شوند. ثریا با استفاده از نام پدر و ظاهر معصومانه، درهای حزب و سازمان زنان را به رویش گشوده یافت و مورد رأفت و شفقت قرار گرفت. این امر به زود ی در او یک خود بزرگ بینی ایجاد کرد و یک توهمی که گویا او برتر وطنپرست تر و مستحق تر از دیگران است، در او جا گرفت که در گفتار و کردارش او را در برابر همه قرار می داد. با آن هم، با چشم پوشی از لغزش های روزمره اش با او از مسامحه کار گرفته می شد. عقده های کهتری و برتری در اعماق روان وی در ستیز بودند. متهم ساختن شماری از بزرگان حزب به داشتن هوای رابطه جنسی با وی در کتابش، بعید نیست واکنشی باشد در برابر بی اعتنایی رهبران و کادرهای جوان حزب نسبت به وی.
آشنایی و رفاقت با همایون بها افسر پولیس و برادر ثریا، که همکار من نیز در میدان هوایی کابل بود، و رفت و آمد متقابل به خانه های همدیگر مان، موجب آشنایی دو فامیل گردید. همایون و خواهرش ثریا، هر دو جوانان وطندوست، تحول طلب و احساساتی بودند. هر دوی آنها حل سوالات سیاسی شان را از من جویا می شدند. من همایون را بیش از حد دوست داشتم. جوانیش، احساسش و مشقات گذشتانده در زنده گیش او را در قلبم جا داده بود و یک نوع مکلفیت اخلاقی برای حمایتش احساس می کردم. تماس های دایمی میان ما اعتماد متقابل عمیق ایجاد کرده بود و این امر زمینه داده بود به این که او و ثریا برای طرح مشاکل شان در عرصه سیاست و اجتماع هر آنچه در ذهن می داشتند با من شریک ساخته طالب مشوره شوند. نیم عمر من در فرو نشاندن آتش احساسات بلند پروازانه ثریا صرف شد.
افواه است که او نجیب را دوست داشت اما نجیب بی اعتنا بود. خودش این را طور دیگر بیان می کند که گویا نجیب و صدیق هر دو شایق ازدواج با وی بودند. اما اینکه وی چرا بنا به اظهارات خودش، رغم عدم رضایت، ازدواج با صدیق را(۱۹۷۵) پذیرفت، در پرده ابهام است. گرچه خودش دلایلی چون لجبازی با کارمل (چرا؟)، احساس عاطفی (با چی یا کی؟)، ساده گی خانواده (به چه معنا؟) و تشویق میر اکبر خیبر (خیبر چرا و به منظور پایان دادن به کدام ماجرا او را تشویق به ازدواج با صدیق کرده بود؟) را ذکر می کند، ولی این دلایل نمی توانند توجیه منطقی برای معامله باشند.
اخراج وی از حزب، یا به ادعای خودش استعفا از حزب را سال ۱۳۵۱ و تاریخ ازدواج با صدیق را ۱۹۷۵ (که برابر با ۱۳۵۴ می شود) ذکر می کند. اگر این تاریخ ها درست باشند، این پیوند سه سال بعد از اخراج ( یا استعفا) از حزب صورت گرفته بود. بعید نیست عشق صدیق به ثریا، او را وادار به پذیرش خواست موصوفه به ترک حزب کرده باشد.
حالات روانی متفاوت ناشی ازسه پدیده مؤثر در زنده گی: ۱- مباهات از خوشنامی پدر مبارز، ۲- محرومیت های دوران طفولیت ناشی از سختی های گذشته بر خانواده و ۳- توفیق زودرس در رهیابی در مجتمع سیاسی، یک ترکیبی از خواسته های سرکوب شده و بیمار گونه گی روانی خاص را در او تکامل داده رفت ( که پسانتر پیوند زنده گی با خانواده دکتور نجیب در ادامه ی این مد و جذر، آن را شدت بخشید). متأسفانه تلاش برادرش همایون (که خودش هم مشکل داشت) برای نجات وی و استمداد مرتب از من، مثمر ثمری واقع نشد. می دیدم که واقعبین نیست، بلند پرواز است، بر هر چیز و هر کس خورده می گیرد و تصور می کند دیگران فاقد فهم و درک اند و همین اوست که دراک است، فهم بالاتر از همه دارد و مستحق جایگاه های بالاست. همه می دانستند او دختر مظلوم و مریض روانی است و بنا بران با ملاحظه و شفقت با او پیش آمد می کردند. اما بیماری برتری بینی در او چنان نیرو گرفته بود که رغم قناعتش در پایان هر نشستی که با وی و برادرش می داشتم، در روز دیگر بار دیگر با سیناریوی تکراری از اینان مواجه می شدم. در اوایل همین قدر می دانستم که تمام این خانواده، به علت همان گذشته ذکر شده، یک نوع بی موازنه گی دارند و پسانها فهمیدم همه شان مشکلات جدی روانی دارند. آنها احتیاج به روان درمانی ممتد داشتند که متأسفانه نه میسر بود و نه کس جرئت داشت آن موضوع را طرح کند. اما برادر اندر ایشان، آقای حیدر عصمت، را در این میان آدم نورمال و تا حد زیاد فارغ از چنین مشکلات می یافتم. محترمه عزیزه خانم همایون یک بانوی شایسته و از خانواده سرشناس بود، ولی در زنده گی مشترک در این خانه و بلند تراشی های ثریا، روز خوش ندید و با سِیری از زنده گی، در جوانی درگذشت.
روان ثریا عقده های گذشته ی کهتری یا حقارتِ فرو زده شده را ناخودآگاه با برتری جویی (عقده برتری سرکش) تلافی می کرد. عقده برتری عبارت از باور به بهتر و برتر دانستن خود نسبت به دیگران است که تا سطح مبالغه نیز می تواند برسد. روانشناس و روان درمان اتریشی الفرد آدلر معتقد است که این یک میکانیزم دفاعیست برای مقابله با عقده کهتری.
مناسبات من با همایون و خواهرش تا آخر دوستانه ماند. روزگار طوری آمد که مرا به سفارت کوبا فرستادند. من در کوبا بودم که در کابل پلنوم هجده دایر گردیده و تغییراتی در رهبری شکل گرفته بود. از کوبا خواسته شدم ولی به علت نرسیدن مصارف بازگشت، دیر ماندم و این باعث خلق سوء تفاهمات نیز شده بود. به هر حال خلاف آنچه دوستان کوبایی به حواله سفارت و اطلاعات شان برای من پست هایی در کابینه پیش بینی کرده بودند، بعد از آنکه با تاخیر موفق به ملاقات دکتور نجیب الله شدم، مرا به دلایلی که نزد خودش بود به سفارت هند فرستاد. از دوستانم در شعبه روابط بین المللی حزب و وزارت خارجه در مورد همکاران موجود در سفارت دهلی پرس و پال کردم. گفتند همه آدم های خوب استند، دو نفر شان در نظر است بنا به گذشتاندن مدت طولانی، تبدیل شوند ولی عوضی شان هنوز تعیین نشده است. من تقرر دو نفر را به جای آنها از مقام ریاست جمهوری امر گرفتم که یکی از آنها عالم رزم از افسران قوای هوایی و از اعضای سابق سازمان انقلابی اردو بود که به علت مخالفت با فیصله پلنوم هجده زیر ضربه بود و باید نجاتش می دادم.( متأسفانه در دهلی با مبلغان جدایی شمال افغانستان در سفارت شوروی پیوست و فعالیت های ضد ملی و ضد تمامیت افغانستان از جانب او مجبورم ساخت عذرش را بخواهم). این داستان را برای آن بیان کردم که از یک طرف از کابل غایب شدم و از سوی دیگر بعد از کم و بیش هفت سال ( به شمول یک سال یوگوسلاویا)، وقتی به کابل آمدم با آزرده گی فامیل بها مواجه شدم که چرا او را با خود به هند نبرده بودم. امری که از سه جهت ناممکن بود: یکی این که او افسر پولیس بود و کدام تشکیلی در سفارت برای پولیس وجود نداشت. دلیل دوم این بود که بی بی ثریا آنقدر گل به آب داده بود که برای کس یارای آن وجود نداشت که بر ای برادرش امتیاز خواهی کند. مانع سومی این بود که همایون بها، رغم باطن پاک و وطندوستی، از لحاظ کرکتربرای یک پست دپلوماتیک مساعد نبود. زیرا او توانایی کنترول ما فی الضمیرش را نداشت و بدون سنجش موقعیتی که در آن قرار گرفته بود، حرف دلش را می گفت. او آدم پاک و بی الایش ولی با احساسات تازنده بود. برای مصوون داشتنش از مواجه شدن ها، این من بودم که با موافقت زنده یاد جنرال حکیم سروری رییس آنوقت شعبه عدل و دفاع کمیته مرکزی حزب، تایید زنده یاد نور احمد نور را در تقررش در آن شعبه حاصل نمودم. این شعبه برای وی فضای کاری فارغ از جنجال های میان جناحی و توظیف در اقصا نقاط کشور، آنهم در پست های خطیر و غیر متناسب با رتبه، را فراهم کرد. جا نشینان جنرال سروری نیز به پاس رفاقت من، از او حمایت کردند.
اما در باره ادعاهای ثریا بها:
کتاب رها در بادش را نخوانده ام زیرا عادت ندارم پولم را برای خرید اراجیف مصرف کنم. اما با مطالب زیادی از ورای نقدهای دیگران آشنا شدم. از آن جمله شخصی به نام عثمان هستی، «رها در باد» را خیلی شایسته تلک و ترازو کرده چلوصاف ثریا را از آب کشیده بود. اتهاماتی را که علیه خودم یافتم، جواب آن را در همان وقت در سایت آزادی به مدیریت محترم نجیب روشن، به نشر رساندم.
اکنون از آنچه در دو مصاحبه اش (یکی با عبید ورکزی و دیگری با مختار لشکری) شنیدم، این تصور را در من ایجاد کرد که در کتابش نیز احتمالاً همینقدر مبالغه آمیز دروغبافی کرده خواهد بود. اگر گفتار او در باره مبارزه و زندان پدر و مشقات دوران طفولیت را کنار گذاریم، در بقیه این مصاحبه ها، حتا یک سخن راست هم نمی توان یافت. این نوع مصاحبه ها صرف برای عقده گشایی ها ی گوینده و چکچکچی های سیاسی به درد بخور اند و بس.
از میان این همه دروغبافی ها به چند نمونه اشاره می کنم:
ادعا می کند در اولین نگاه، هنگامی که مرا با برادرش در خانه شان می بیند، از چشمان من می یابد که یک جاسوس بسیار خطرناک استم.
نمی خواهم حرفی خارج از ادب بزنم ولی اگر این ادعا درست بوده باشد، چرا یکجا با برادرش مرتب نزد من می آمد و عقده هایش را روی کارمل، دکتور راتبزاد و دکتور نجیب نزد من خالی می کرد؟ چرا باز کردن گره هایش را از من مطالبه داشت؟ و چرا بعد از استدلال ها، چرا ها و زیرا ها، خواهر و برادر قناعت کرده می رفتند. بعضی اوقات این بحث ها چندین روز را در بر می گرفتند تا آنها را به نتیجه مطلوب رسانده روی آتش آب سرد می ریختم.
وی برای توجیه اتهام جاسوس بودن من از نوشته متروخین، این جاسوس دو طرفه ی ناکام، استمداد می جوید. او را به این دلیل ناکام می خوانم که آن بیچاره وظیفه داشت با پشتاره یی از اوراق بی بها یا تاریخ تیر شده به نام اسناد حساس، باید خود را به غرب تسلیم می کرد و بعد از کسب اعتماد، وظایف سپرده شده را انجام می داد. ولی کارگشته گان آبدیده استخبارات انگلیس و امریکا او را چنان در تجرید نگه داشته سفارشات خود را بر او در مورد نوشتن و ترتیب رساله ها در باره کیف و کان اتحاد شوروی، تحمیل کردند که مجالی حتا برای تفکر دیگری نداشت. انجامش چنان شد که با تکمیل سفارشات، مرگ غیر منتظره به سراغش آمد. در رساله کی جی بی در افغانستان، نه تنها من، بلکه بالاتر از من تمام کسان شناخته شده در سطح رهبری حزب را به نام اجنت های کی جی بی، با ذکر یک نام مستعار برای هر یک، معرفی کرده است. اما نام های اجنت های واقعی و نمایان کی جی بی، که دایم و تا آخر مورد حمایت و در مقام های بالا تحمیل شدند، در آن لیست ها دیده نمی شوند. توضیح دلیل آن در این کوتاه سهل نیست، چند لینک را با شما شریک می سازم تا از ورای آن واقعیت ها را دریابید. به این نقطه باید با دقت نگاه شود که از میان تمام کسانی که در لیست دراز متروخین به نام اجنت معرفی شده اند، من تنها کسی بودم که به تنهایی به دفاع از شرف و وطندوستی خود به پا خاسته اتهامات وارده را با جرئت و صراحت و دلایل منطقی و مستند رد کردم. من مؤسسه ودرو ویلسن را به عنوان تمویل کننده و ناشر، و کرستیان اوسترمن را به عنوان ادیتور، به چالش کشیدم و مجبور شان کردم جواب مرا ضم این رساله گردانند. در ابتدا لینکی را برای این ضمیمه در متن اضافه کردند و پس از چند سالی با چالبازی آن را در زیر عنوان دومی کی جی بی در افغانستان، قرار دادند، خواننده بی خبر ضرورت نمی بیند عنوان تکراری رساله را باز کند و از دفاع من بی خبر می ماند.
لینک ها:
لینک صفحه ی آغازین که در آن نوشته شده: ترجمه انگلیسی، متن روسی و واکنش عبدالصمد ازهر: The KGB in Afghanistan | Wilson Center
لینک پاسخ من به مرکز وودرو ویلسن:
Microsoft Word - Azhar_Letter.doc (wilsoncenter.org)
و دو لینک دیگر در سایت اصالت:
مکثی بر کی جی بی در افغانستان (esalat.org)
در مورد کی جی بی در افغانستان (esalat.org)
محترمه بی بی ثریا در کتاب متروخین نیز تحریف ها نموده دروغبافی خودش را از قول او بیان می کند. جایی که او از شبکه اشعه یا شعاع یاد می کند، در حالی که نویسنده کتاب واضحاً یک نام شناخته شده دیگر را به مثابه گرداننده شبکه نوشته است، اما ثریا به جای او از من نام می برد و دفتری را نیز برای من در دهمزنگ یا دارالامان، ابداع می کند. اگر احیاناً آن نامی که به حیث گرداننده شبکه مذکور از سوی متروخین ذکر شده درست باشد، پس آن رفیق و همنشین ما که نزدیک ترین همسایه ام بود و زیاد هم با هم می دیدیم (هم به مثابه رفیق همسایه نزدیک و هم در شب نشینی های آخر هفته در جمع محدود رفیقان پولیس ما که بالنوبه طور «دورک» در خانه یکی از این دوستان به منظور جبران خسته گی کار های هفته می نشستیم)، ناجوانمردانه نام های همین چند نفررا به مثابه اعضای شبکه اش معرفی داشته بود. طبیعی است که در این نشست ها، بحث های سیاسی صورت می گرفت و گپ های نو و کهنه و آوازه ها در میان می افتادند، غافل از آنکه به کجاها برده می شوند و به چه نام برده می شوند. گرچه متروخین از او به صراحت نام برده است اما چون از امکان بعید نیست آن دوست ما هم مثل دیگران، قربانی اتهام نادرست باشد، به خود اجازه نمی دهم از او نام برم.
به یاد می آورم در سال های بسیار پیش، هنگامی که همایون در شعبه انسداد قاچاق با من همکار بود، روزی ذوق زده برایم گفت با یک روس آشنا شده است که خیلی خوب دری حرف می زند. نامش را هم گفت. اگر حافظه ام بعد از این مدت طولانی خیانت نکند، این نام یا اوبلوف بود و یا کابلوف. این در سال های چهل خورشیدی بود و در آن زمان شمار محدودی از انجنیران و متخصصان یا مشاوران شوروی در کشور ما حضور داشتند و تماس های شان نیز با محل کار و همکاران شان محدود بود. پسان معلوم شد که هر دو نام آدم های مهمی در کی جی بی بودند یا گردیدند. نمی دانم این آشنایی ادامه یافت یا نه، و من به خود اجازه نمی دهم با آن عمق وطن دوستیش از این آشنایی تصور نادرست داشته باشم. اما اگر خواسته باشم همگام با ثریا حرکت کنم، می توانم با استناد بر همین سابقه، اتهام جاسوسی به کی جی بی را پس به خود شان برگردانم.
برای گرفتن ویزه از قونسلگری ها، مراجعه به موظفان قونسلگری از ورای کلکین ها صورت می گیرد و قونسل ها در تماس مستقیم با مرا جعین نمی باشند. باید شناخت نزدیک یا وسیله یی وجود داشته باشد تا قونسل شخصاً کسی را بپذیرد یا از او پذیرایی کند. ادعای ثریا مبنی بر اینکه گویا قونسل به وی افشا کرد که شوهرش صدیق عضو کی جی بی و همکار شان است و از وی هم خواسته به دفتری در دهمزنگ برود و با شوهرش یکجا با کی جی بی همکاری کند، به وضاحت دلالت بر مغز نهایت پریشان و روان نهایت بیمار می کند. کدام عقل و منطق پذیرفته می تواند که یک مسوول استخباراتی، اجنت خود را به شخص سوم، آن هم در نخستین دیدارافشا کند و کدام منطق پذیرفته می تواند که شخصی در نخستین دیدار دعوت به جاسوسی شود و آدرس مرکز اسخبارات را نیز در اختیارش قرار دهد؟؟
ثریا از بیماری نا معلوم شکایت داشت و اصرار د اشت برای معالجه به خارج، آنهم به اتحاد شوروی برود. اگر واقعاً آن نوع بیماری می داشت که در داخل کشور معالجه شده نمی توانست، با تصدیق طبیبان معالج به نام تداوی تقاضای ویزا کرده می توانست. اما او تقاضای ویزای توریستی کرده بود. چرا؟ ثریا شنیده بود که حزب کمونیست شوروی بر ح د خ ا تاثیر قاطع دارد، غالباً او می خواست در آنجا دریچه هایی برای جلب توجه و نشاندن لیاقت و وفاداریش به شوروی دریابد تا راهش را همچون بدیلی برای دکتور راتبزاد، صاف کند، که نتوانست.
پول سفریه
واویلای او از بیماری سر در گم، ما را وادار کرد کمپاین جمع آوری کمک را برایش راه اندازیم. من خودم معاش یک ماهه خود را که در حدود دوهزار افغانی می شد، به برادرش دادم. بنا بر تنگدست ماندن در آن ماه، تا حدی پیشانی ترشی های درون خانه گی را هم تحمل کردم. نه افسانه کمک سلطان محمود غازی حقیقت دارد و نه ابا ورزی همایون از قبول پاداش قانونی در برابر اموال قاچاقیی به دولت سپرده شده. من و همکارانم به شمول همایون، بارها برای حصول این حق قانونی مان به مقام های ذیصلاح مراجعه کردیم، ولی جایی نگرفت. شکر خدا که همایون هنوز زنده است و همان وجدان صفایش نیززنده خواهد بود. او باید راستش را بگوید و میان حقیقت و خواهر، یکی را انتخاب کند.
دروغ های دیگر این بیمار:
حکایت خطاب کادر برجسته شناخته شده به ثریا از سوی دوریانکوف افغانستان شناس شوروی (اگر به راستی به معیت دکتور حیدر مسعود این ملاقات اتفاق افتیده باشد)، را نیز باید بر پشتاره دروغ هایش افزود. او نه در داخل کشور کدام برجسته گی داشت نه در خارج. این تراوش همان بیماری خود بزرگ بینی اش است و بس. سخنانی که از زبان دوریانکوف در باره مستمری استخباراتی به رهبران ح د خ ا نقل می کند، خنده آور بوده، آن شخص نه مسوول و باخبر رازهای استخبارات بود و نه چنین سخنان میان خالی را گفته می توانست. دوریانکوف را تا این حد احمق به تصویر کشیدن صرفاً از یک بیمار ساخته شده می تواند.
می گوید: اوسادچی رییس کی جی بی افغانستان بود و رییس بخش افغانستان صمد ازهر بود. فهمیده نشد که کدام یکی رییس بود؟ و آیا این راز را هم قونسل برایش گفته بود یا کسی دیگر؟
می گوید ازهر به پوزانوف (سفیر شوروی) اطلاع داد که داوود کودتا می کند. پوزانوف برایش گفت بگذارید کودتا کند. ما توسط او دشمنان شما را از بین می بریم و راه ر ا برای شما هموار می کنیم. بی بی ثریا این مکالمه را از کجا دریافته است؟ نکند او هم صبغت الله وار استخاره کرده باشد.
می گوید در صبح ۲۶ سرطان(روز کودتای داوود خان) داوود خان با اعلان موفقیت کودتا، برنامه خطاب به مردم را که از طرف رهبری ح د خ ا تهیه شده بود، خواند. در همان صبح وقت، ثریا پرلیکا را دیده بود با بسته ی کاغذ سوار واسطه نظامی شده، در برگشت از او پرسیده بود با چنان عجله کجا رفته بود، پرلیکا در پاسخ گفته بود خطاب به مردم را برای داوود خان رساند. جز لا حول گفتن چاره نداریم. روی دروغگو سیاه که داوود به راستی در اولین خطابه اش خطاب به مردم را اعلان کرد و به راستی پرلیکا را دیده بود که گویا اوراق خطاب به مردم را به آن مقام م رساند؟!
می گوید ازهر یک راپور جعلی را در باره میوندوال به داوود داد. در میان صدها جعل کننده گان، ثریا نخستین کسیست که به این کشف بزرگ دست یافته است، اما چگونه و از کجا؟ شاید تمام دروغنامه اش از استخاره ها و مکاشفه ها مایه گرفته باشد.
می گوید همایون از سلام جان تحقیق می کرد و گویا او را یک سیلی زده بود و بعد از توبیخ از سوی مادر، دروازه را بر انگشتانش فشرد تا به بهانه دست مضروب از وظیفه تحقیق کنار رود. دروغ! اگر مراد از سلام جان، جنرال عبدالسلام ملکیار باشد، خود او و پسرش داوود ملکیار ادعا دارند از سوی مستنطق شکنجه شده است. به یادم نمانده که او مستنطق سلام ملکیار بود یا نه، اما استنطاق یک دگرمن یا دگروال قد بلند و قوی الجثه را ز سوی همایون به یاد دارم، که نامش فی الحال از یادم رفته و من در اثنای گذر، در آن اتاق شاهد صحنه بودم. بهتر است خود همایون جان در باره چگونگی این استنطاق بنویسد.
او عبدالکریم حکیمی را بدون داشتن سند، به عضویت سی آی ای متهم می کند و از زبان او از قول دابس سفیر امریکا حکایت می کند که در روز قتل خیبر اوبلوف چندین بار از مقابل آن سفارت تا پل میکرو ریان رفت و آمد کرده بود. گیرم تمام این حرف ها درست باشد، حکیمی با کدام اعتماد این نوع تماسش را به او افشا می کند؟ نقل قول ها و اتکاهای ثریا پیوسته به کسانی بر می گردند که دیگر در قید حیات نیستند تا دروغگو را روسیاه گردانند.
وی ادعا می کند که گویا نجیب در یک اجتماع خطاب به مردم می گوید وقتی که بدون رضای خدا یک برگ هم نمی جنبد چرا از بمب و گلوله می ترسید. یاوه گویی و تحریف در تفسیر او از بیانیه ها و صحبت های دکتور نجیب با مردم، برای هیچ کس پذیرش ندارد. تمام بیانیه های نجیب ثبت اند و کمتر کسی هست که از آن ها آگاهی نداشته باشد.
این ادعای بی بی، که نجیب گفت با من خود را نزنید، من با قلم خود ۷۰ هزار نفر را حکم اعدام داده ام، واضحاً تحمیق مصاحبه کننده و شنونده است. چنین لاف ها را تنها و تنها بیماران روانیی چون وی زده می توانند.
می گوید باری وقتی نجیب به خانه پدری آمد، دید مادرش قرآن می خواند، خطاب به مادر گفت تو اگر قرآن تلاوت می کنی من رییس جمهور شده نمی توانم. این از پخش شایعه های ملای لنگ و دیگران علیه ملکه ثریا و شاه امان الله هم ثقیل تر است.
هم صنفی یا غیر هم صنفی، من همایون بهایی را که در آن زمان می شناختم، همچون رفیق، همراه، همکار و برادر دوست می داشتم. کاش هم صنفم می بود، ولی نبود و خلاف نوشته ثریا، او چهار دوره بعد از من از فارغان دور چهارم آن اکادمی بود.
من شماری از ادعاهای بی بی ثریا را برای آن باز نویسی کردم تا خواننده گان گرامی عمق بیماری روانیش را دریابند و ژورنالیستان(!) هم از رکلام این بیمار مظلوم دست بردارند.
از افتخارات ثریا بها مهمان بودن یک سال در حجره احمد شاه مسعود است. مردم می گویند او از مسعود فرزندی هم دارد. رنجش ها میان او و صدیق نیز گفته می شود عمدتاً از اقامت در پنجشیر ریشه گرفته اند، چنانچه عزم کرده بود زن و فرزند را نزد مسعود رها کرده ترک وطن کند ولی مانعش شده بودند. (الغیب عندالله)
در مراحل اولیِ رو آوردن به سیاست فعال، همان طوری که قبلاً یادآور شده ام، روان او در بحران برتری جویی برای درهم کوبیدن عقده کهتری، در طلاطم بود و بعد از شکست ها در عرصه های سیاست و زناشوهری، دوباره عقده کهتری بر او مسلط و چنان به حدت زبونش ساخت که تلاش ها در «رها در باد»، کف زدن ها و هورا گفتن های گروه های مشخص سیاسی و استخباراتی و مصاحبه ها، نه تنها کمکش نکردند بلکه در مجمع روشن اندیشان، بیش و بیشتر تجرید و منفورش ساختند. او اکنون کسی است که در حضیض بحران روانی غرق است و در بیچاره گی می تپد. او در گذشته هم یک بار با نوشتن کتابی علیه دکتور نجیب (به تنهایی یا یکجا با شوهرش صدیق) خود را سر زبان ها انداخت. اما حاصلش چی بود؟ همچون بومیرنگ همه شرمساری به خودش بازگشت و خوارش کرد.
ثریا از آن جایگاه شامخ پدری و جایگاه سیاسی خودش، که مدعی دفاع از حقوق انسان زحمتکش بدون تبعیض رنگ و زبان و قوم و مذهب بود، به یک باره گی به گودال قومی و زبانی سقوط می کند. مقاله های وی در سایت های معلوم الحال قومگرای مورد حمایت استخبارات بیرونی، در تحقیر و خفت قوم مشخص، آن را وحشی، شتر چران و یا بیگانه و از طایفه آواره بنی اسراییل معرفی کردن، نشانه های بارز این سقوط اند. با این موضعگیری به اضافه ی افتراهای علیه نجیب، او تلاش کرد با پیوند زدن خود با نفاق افگنان قومی و زبانی و طایفه جدایی طلبان، خود را از انزوایی که در آن گیر افتاده بود، بکشَد. بلیِ در این موضع، چند روزی مورد استفاده تبلیغاتی قرار گرفت، اما بعدش چی؟
انسان های روشن ضمیر و آگاه نمی توانند علیه اقوام، طایفه ها و ملت های دیگر، تبعیض روا دارند. بنی اسراییل (جدا از صهیونیزم) چرا باید با نگاه زشت دیده شود و قومی را که نمی پسندد، به آن نسبت دهد. یهودی ها هم مثل هر کس دیگر انسان اند و حق و کرامت مساوی دارند. صهیونیزم و جنایات دولت اسراییل البته که حساب شان جداست.
تأسف بار است که برادرش همایون نیز رفته رفته به لغزش خواهرش پیوست. یکی دو بار با او از ورای تلیفون صحبت کردم و او را متوجه خطایش کردم. او در ابتدا کوشید آن را اشتباه و ناشی از تاثیرات ثریا نمایاند، اما تکرار اشتباه با نشر مقاله های بیشتر به عین مضمون و محتوا، مرا به این نتیجه رساند که همان بیماری روانی خانواده گی، که در وجود او از یُمن رفیقان و همراهان سالم تا حدی کنترول شده بود، در فضای نو مهاجرت، تماس های نو و تاثیر و تلقین خواهرش، او را هم به سقوط کشانیده است.
راستش را بپرسید وقتی آن گذشته های دور را به یاد می آورم، آن مناسبات تنگاتنگم را با همایون و اخلاص دلسوزانه ام را با مادر، خواهر و همه خانواده شان از نظر می گذرانم، حال و اطوار امروزی شان خیلی اندوهگینم می سازند و گاهی می خواهم به حال ایشان اشک بریزم. این را نه از روی ریا، بلکه از صدق و دلسوزی می گویم. اما سوگمندانه آدم هایی که می توانستند جایگاه بلند در اجتماع داشته باشند، شکار بیماری و بیماران شدند. چنین است این دنیای دون!
از بلند پروازی تا سقوط
Typography
- Smaller Small Medium Big Bigger
- Default Helvetica Segoe Georgia Times
- Reading Mode