مخمس بر غزل بیدل

د اونۍ شعر
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times


فقیر احمد عزیزی غزنوی

چین زلفت بسته خلقی  را به زنجیر ادا 
سرو آزادت ندارد راه در ادراک ما
بر سر خاک در تو ره نمی یابد صبا
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا


بر رخت نظاره ها را لغزش از جوش صفا

سرور خوبان دهر استی ولی بیگانه خو 
بسته یی صد ها هزاران دل به هر یک تار مو
عالمی محو طلسم نرگس جادوی تو
همچو آئینه هزارت چشم حیران رو به رو
همچو کاکُل یک جهان جمع پریشان در قفا

ای ز جوش گلبنت در زیب و فر باغ و ارم
بی محابا می گذاری بر حریر گل قدم
بر جبین چین بر سر چین می فزایی دمبدم
ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم
مانده زلف سرکشت ز اندیشۀ دلها دوتا

جعد مشکین تو ره آنسوی دلها میکشد
ناز و تمکین ترا خضر و مسیحا میکشد
سرو دلجویت سر از بُرج ثُریا میکشد
رنگ خالت سُرمه در چشم تماشا میکشد
گرد خطت میدهد آئینۀ دل را جلا

موج خیز از طاق ابروی تو ابحار نیاز
نو خط عنبر فشانت عالم ناز است و راز
ریزد از هر حلقۀ موی تو صد ها سوز و ساز
بسته بر بال اسیرت نامۀ پرواز ناز
خُفته در خو ن شهیدت جوش گلزار بقا

پاسدار خاطرت صد ها هزاران همچومن
خم شده در پای تو ای شوخ سرو و نسترن 
بر شکسته سُنبلت بازار مُشک اندر خُتن
از نگاهت نشئه ها بالیده هرمژگان زدن
وز خرامت فتنه ها جوشیده از هرنقش پا

گرمی بازار حُسنت برده تاب از آفتاب
حُقۀ لعلت فزاید نشئه در موج شراب
روی و موی نازنینت کرده دلها را خراب
هرکجا ذوق تماشایت بر اندازد نقاب
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبر آزما

قامت محشر نمایانت ز خویشم باز برد
فتنۀ چشمت دل از دستم به یک انداز برد
هوشم از سر نشئه ی کیفیت این ساز برد
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا

از حریمت طایر اندیشه نتوان بگذرد
نی کسی را طاقت آن تا جمالت بنگرد
در وصالت خسته جان و دل عزیزی چون رسد
عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند
        تا کجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
فقیر احمد عزیزی غزنوی

تورنتو      کانادا