بهر درد دلم آغوش مسیحا تنگ است
ساحۀ گردش خضر و پر عنقا تنگ است
سیر فریاد مرا عالم بالا تنگ است
از برای غم من سینۀ دنیا تنگ است
بهر این موج خروشان دل دریا تنگ است
+++
مدتی هست که در عشق تو پا بست شدم
بر سر سنبل پیچان تو از دست شدم
آنچه در مکتب عشق تو نوشته ست شدم
تا ز پیمانۀ چشمان تو سرمست شدم
دیگر اندر نظرم دیدۀ مینا تنگ است
+++
چقدر ناز که چشمت به ادا بیخته است
خال رخسار تو آتش بسرم ریخته است
روزگارم به سر زلف تو آمیخته است
بسکه دل در سر گیسوی تو آویخته است
از برای دل آشفتۀ من جا تنگ است
+++
ای بت شعله رُخ سرو قد از بهر خدا
رنجه فرما قدمی بر من مقتول جفا
یاد داری که به ایمای تبسم به ادا
گفته بودی که به دیدار من آیی ز وفا
فرصت از دست مده وقت تماشا تنگ است
+++
ماه رخسار ترا با گل تر هاله کنم
عالمی را چو خود از عشق تو من واله کنم
اشک از دیده روان چون مطر و ژاله کنم
سر به دامان تو زین پس نهم و ناله کنم
بهر نالیدن من دامن صحرا تنگ است
+++
دیرگاهیست کز احوال منت نیست خبر
می خورم از غم تو هر نفسی خون جگر
جان قریب است که آید ز تن خسته بدر
مگر امروز به بالین من آیی که دیگر
فرصت عمر مرا وعدۀ فردا تنگ است
+++
کجروی عادت چرخ است و تمنای زمان
عالمی آمد ازین شیوه عزیزا به فغان
گریۀ ما چه شگفت است که در باغ جهان
خندۀ غنچه فرو مرد ز بیداد خزان
چه توان کرد که چشم و دل دنیا تنگ است
عزیزی غزنوی
تورنتو/ کانادا