بشنوید ای دوستان این داستان
داستان از کشور هندوستان
چونکه داشت انگلیس اختیار زمام
خدعه و نیرنگ میکاشتی مدام
افسر انگلیس ا زکبر و هوا
روزی زد سیلی به مرد ببینوا
در جواب او، آن مرد غیور
سیلی زد بر گوش افسردرحضور
آتش خشمی فتاد او را به جان
چون بودی تنها نشد درگیر آن
عرض خود برد بر قومندان بزرگ
تا فرستد یک قوای بس سترگ
مرد باغی را نمایند تار و مار
تا زامثالش نگردند بیقرار
چون قومندان گرگ باران دیده بود
رمز استعمار را آزموده بود
داد بر وی مبلغ پنجا هزار
تا دهد بر آن فقیر نا قرار
هم بخواهد معذرت ازکرده اش
این چنین دستور داد بر عهده اش
چونکه آن دستور بیامد درعمل
فطرت مرد فقیر هم شد بدل
آنچنان در پول و ثروت شد عجین
شد فراموشش دگر فکر و یقین
در تجارت او بشد مرد بزرگ
آرگا و بارگاهش بس سترگ
کرد قوماندان باز بر آن افسر خطاب
انتقامت را بگیر خود زآن جناب
بود افسر بر چنین امر بیگمان
کی بماند ازگزندش درامان
چون فقیر بودی زدی بر گونه اش
حال بیخود میدراند سینه اش
محض دستور باز مقابل گشت بر او
سیلیی محکم بخواباندش به رو
این دفعه مرد را نبود آن وضع و حال
نی بودش غیرت نی جنگ و جدال
چونکه با پول خویش را بفروخته بود
در وجودش آن مناعت خفته بود
هر کسی کاو بنده گشت بر سیم و زر
همچو خر گردد ذلیل و بار بر
میشود پا بوس ولی نعمتش
بنده وار ایستد به امرو خدمتش
میرسد او هم به بالا منزلت
چوب استعمارشود خود برملت
کی بری بینی شرافت و وفا
زآنکه فربه گشت زپول ناروا