فقیر احمد عزیزی غزنوی
چین زلفت بسته خلقی را به زنجیر ادا
سرو آزادت ندارد راه در ادراک ما
بر سر خاک در تو ره نمی یابد صبا
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظاره ها را لغزش از جوش صفا
سرور خوبان دهر استی ولی بیگانه خو
بسته یی صد ها هزاران دل به هر یک تار مو
عالمی محو طلسم نرگس جادوی تو
همچو آئینه هزارت چشم حیران رو به رو
همچو کاکُل یک جهان جمع پریشان در قفا
ای ز جوش گلبنت در زیب و فر باغ و ارم
بی محابا می گذاری بر حریر گل قدم
بر جبین چین بر سر چین می فزایی دمبدم
ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم
مانده زلف سرکشت ز اندیشۀ دلها دوتا
جعد مشکین تو ره آنسوی دلها میکشد
ناز و تمکین ترا خضر و مسیحا میکشد
سرو دلجویت سر از بُرج ثُریا میکشد
رنگ خالت سُرمه در چشم تماشا میکشد
گرد خطت میدهد آئینۀ دل را جلا
موج خیز از طاق ابروی تو ابحار نیاز
نو خط عنبر فشانت عالم ناز است و راز
ریزد از هر حلقۀ موی تو صد ها سوز و ساز
بسته بر بال اسیرت نامۀ پرواز ناز
خُفته در خو ن شهیدت جوش گلزار بقا
پاسدار خاطرت صد ها هزاران همچومن
خم شده در پای تو ای شوخ سرو و نسترن
بر شکسته سُنبلت بازار مُشک اندر خُتن
از نگاهت نشئه ها بالیده هرمژگان زدن
وز خرامت فتنه ها جوشیده از هرنقش پا
گرمی بازار حُسنت برده تاب از آفتاب
حُقۀ لعلت فزاید نشئه در موج شراب
روی و موی نازنینت کرده دلها را خراب
هرکجا ذوق تماشایت بر اندازد نقاب
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبر آزما
قامت محشر نمایانت ز خویشم باز برد
فتنۀ چشمت دل از دستم به یک انداز برد
هوشم از سر نشئه ی کیفیت این ساز برد
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا
از حریمت طایر اندیشه نتوان بگذرد
نی کسی را طاقت آن تا جمالت بنگرد
در وصالت خسته جان و دل عزیزی چون رسد
عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند
تا کجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
فقیر احمد عزیزی غزنوی
تورنتو کانادا