فقیر احمد عزیزی غزنوی
بسته اندر گردنم زنجیر صد من زندگی
گه بکویم می کشاند گه به برزن زندگی
گه بچاهم افگند گاهم به گلخن زندگی
بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی
بر حریفان مرگ دشوار است بر من زندگی
خانه بر دوشم ندارم هیچ جایی آشیان
سوخت از رنج و غم غربت مرا جسم و روان
می تپم در خاک و در خون همچو بسمل هر زمان
با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان
به که نپسندد قضا بر هیچ دشمن زندگی
تا ز هستی مشق صحرای عدم آموختم
از سراب یک جهان امید یأس اندوختم
در دل توفان حسرت شعله ها افروختم
کاش در کنج عدم بی درد سر می سوختم
همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگی
کشکشان ای غافل از سودای خامت می برد
کودک آسا جانب خود گام گامت می برد
تا گلو گیرت کند تا پای دامت می برد
گه به منظر می فریبد گه به بامت می برد
می کشد تا خانۀ گورت به هر فن زندگی
ای عزیز آموخت باید نکته ها از راز صبح
بوی خون می آید از عطر گل آغاز صبح
رحلت آهنگ است در گوش تفکر ساز صبح
شبنم انشأ بود بیدل خجلت پرواز صبح
بر کفن زد تا عرق کرد از دویدن زندگی
فقیر احمد عزیزی غزنوی
تورنتو کانادا