مخمس بر غزل بیدل

د اونۍ شعر
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

فقیر احمد عزیزی غزنوی
زندگی بخشید چندانم هوای سوختن
کز بُن هر مو طراود اشتهای سوختن
دود من هم دارد آهنگ رسای سوختن
کس چو شمع من نه بوده ست آشنای سوختن
گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن



هر کجا دیدم شرر پیرایۀ تن کرده ام
تار و پود استخوان خویش روغن کرده ام
شعله و قوغ دوعالم زیب دامن کرده ام
شمع آداب وفا عمری ست روشن کرده ام
تا نفس دارم سر تسلیم و پای سوختن

عالم هستی سرا پا یک قلم وحشت سراست
فرق موجود و عدم تنها همین چون و چراست
ذوق دلگرمی به این محبس نه میدانم که راست
زندگی چندان گوارا نیست اما عمرهاست
با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن

پُر ز خون دختر تاک است ساغر باده چیست
امتیاز حق و باطل در خور ادراک کیست
بی هدف نتوان به زیر سایۀ اقبال زیست
لالۀ این گلستان چندان نشاط آماده نیست
کاسۀ داغی ست در دست گدای سوختن

اهل دل را میل راحت مایۀ شرمندگی ست
سوز و ساز این هردو راز سر به مُهر عاشقی ست
با گداز دل به سر بردن کمال پختگی ست
صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگی ست
هر قدر سر داشتم کردم فدای سوختن

عشرتی دارم عزیزا با روان سوخته
کز بر شاهان نه دیده هیچ کس این دبدبه
اهل معنی داند این فرخندگی ها را همه
بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده
چیده ام گلها ز باغ دلکشای سوختن
فقیر احمد عزیزی غزنوی
تورنتو           کانادا