دودیال
یاد کوچه خیابان، کوچه ی سگ بچه ها، کاه فروشی و تنورسازی، سنگتراشی،بارنه و سراجی بخیر که حالا هم تصویر آن جغرافیا و قلمرو کودکانه ام، با تمام جزئیات و خاطرات به یادم است. آن محاسن سپیدان مهربان، عیاران که بروتهای شان را تاب میدادند، دکانداران صادق، همبازیها و هم صنفان بی آلایش وصمیمی و پولیس مُدمغ با چشمان ناظر و شکاک که با دنده سیاه رنگ کوچک، در کنار ترین سمتهای کوچه آهسته آهسته قدم برمیداشت.
... ویاد حبیب ! حبیب که خودش شیر بود و بچه ها اورا دیوانه میگفتند؛ نمیدانم چرا فراموش نمیتوانم؟ اکنون که کمتر اثری از دیوار های سنجدار که همه از خشت خام بودند،مانده، ولی دیگر آن محاسن سپیدان مهربان به چشم نمیخورند و نه هم اثری از آن صداقت و صمیمیت دیده میشود. اما باوجود آن نقش تمام آنها در تصورات وخیالات من چنان حک شده است که انگار هرکدام آنها برایم تصویر جاودانه اند.
با دیدن موسیچه؛ موسیچه های در ذهنم خطور مینمایند که در تاقهای بلند نسشته میبودند و پیهم کوکوکوکو، کوکوکوکو و کوکوکو غُمبر میزدند و عروسی یوسف را انکار میکردند. اما نمیدانستیم که چرا موسیچه همه اش از بام تا شام شهادت میدهند که: یوسف کی توی کده؟ یوسف کی توی کده؟ ...
ولی بابه قربان همیکنه با کمر خمیده اش صدای موسیچه را می شنید، با مشکل زیاد قد راست میکرد و به طرف بالا میدید و میگفت: هان یوسف توی نکده.
خلیفه امیر محمد بوت دوز درحالیکه از تیز کردن بُرنده اش دمی میایستاد، می پرسید:
بابه قربان موسیچه چې میگه؟
بابه میخندید، درکنج چشمان مرطوبش قطراتی میدرخشید، چینهای صورت پیرش برجسته تر نمایان میشدند و صدایش را مانند موسیچه میساخت و با همان تون و آهنگ جواب میداد:
موسیچه میگه؛ یوسف کی توی کده، یوسف کی توی کده...
خلیفه امیر محمد شادمانه میخندید، سرش را خم میکرد و دوباره برنده اش را پیهم به روی بیلو سیاه رنگ تیز میکرد و کنار تلی های بوتهای نو دوخته شده را تراش میکرد و ما کودکان مکتب رو که در راه مکتب میبودیم و تفسیرو تعبیر بابه قربان را از صدای موسیچه میشنیدم، نمیدانستیم که موسیچه چرا میگوید که یوسف کی توی کده؟ و چرا بابه قربان یگانه کسی است که زبان موسیچه را میداند؟
به این ترتیب همه روزه از خیابان تا کوچه ی پخته فروشی که در آنجا مکتب ما بود، چندین حادثه را میددیم. درین میان گاهی در کوچه ی کاه فروشی، گاهی درکوچه ی خود ما؛ خیابان و گاهی هم در کوچه پخته فروشی، حبیب را میدیدیم که با کرتی خاکی رنگ که به جانش کلانی میکرد و از آستینهای آن صرف دو سه انگشت او نمایان میبود. او در راه با قدمهای خیلی چست گام برمیداشت و به این ترتیب در مسیر هر روزه اش راه می پیمود. حبیب با بوتهای سیاه رنگ و پاچه های برزده درحالیکه دستها را به عقب کمر حلقه کرده می بود، با تمام سرعت که میتوانست از کوچه ی پخته فروشی وارد سرک جدید جاده میشد. از سرک میگذشت، به عجله به کاه فروشی قدم میگذاشت و بعد از آن از پلخشتی گذشته وارد کوچه ی خیابان میشد، ازینجا هم به طرف سرای عبدالرحمانخان می رفت، بعد تر آن را نمیدانستیم که به کجا میرفت، زیرا وسیع ترین قلمرو شناخت ما و تمام جغرافیای را که ما میشناختیم، همین بود وبس!
حبیب کلاه قره قلی به سر میگذاشت، موی سرش همیشه تراشیده گی میبود، ریش خیلی کوتاه گذاشته بود؛ حین راه رفتن همه حرکاتش ساده لوحانه بود. بچه های شوخ با ترس ولرز بین خود او را حبیب دیوانه میگفتند، ولی هیچگاه جرات نمیکردند که حبیب بشنود. حبیب همه روزه جدی و خشمناک، تند قدم برمیداشت و از همان مسیر همیشه گی اش از پخته فروشی به طرف سرای عبدالرحمن خان در گشت وگذار بود. اگر تصادفاً در مسیر راهش پولیسی را میدید، بدون آنکه پولیس متوجه شود، ازکنج چشمانش بد بد میدید و آهسته میگفت؛ خدم شیر استم ! وبه راهش ادامه میداد. همینکه باقر سماوارچی حبیب را میدید، صدا میزد:
بیا چای بخو! ولی حبیب مغرورانه جواب میداد:
نمی خورم خدم شیر استم! وبه راهش ادامه میداد.
حبیب بعضاً هم به طرف پرزرق وبرق ترین دوکان کوچه ی ما، یعنی خوراکه فروشی خواجه دور میخورد و دمی در پهلوی تکریهای کشمش، نخود، کلچه، چاکلیتهای رنگه و سیمیان که به یک قطار قرار داشتند، می نشست، خوجه با ریش کوسه وشکم بزرگش جاروب دُم روباهی را بالای تکریها شور میداد و می پرسید:
چطور استی حبیب؟
و حبیب مغرورانه جواب میداد:
- خب استم.
به خیر آمدی؟
حبیب بازهم بدون آنکه به طرف خواجه ببیند، جواب میداد:
- به خیر باشی.
خواجه میخندید، یگان قران، یا یک افغانیگی به او میداد. حبیب پول را چنان بی محابا و بدون آنکه نظری به آن بیافگند، می گرفت که گویی هیچ ارزشی ندارد و در جیب کرتی اش می انداخت، برمیخاست و میگفت: خدم شیر استم !
خواجه سخاوتمندانه تبسم میکرد و او را چنان تعقیب میکرد، که گویی گامهای بلند او را یک یک می شمارد، بعد مانند همیشه جاروب دم روباهی را میگرفت و مگسها را از تکری های نخود، کشمش و چاکلیتها می راند.
***
روز های اول شروع شدن مکتب بود، ابر سیاهی که از فراز شیردروازه غرش کنان آمده بود و با قطرات بزرگ بارانش جویچه های آب را در کوچه ها جاری ساخته بود، دوباره به سمتی ناپدید و در چند لحظه ی افتاب بهاری دوباره نمایان شد. در کوچه ابگیر های خورد وبزرگی تشکیل شده بودند که گذشتن از آنها دشوار بود. دکانداران دست به کار شدند، چند تا سنگ وخشت پخته را یافتند و در فاصله های یک قدمی در بین آب گذاشتند، بدین ترتیب گذشتن آسان شد. ما که از مکتب رخصت شده بودیم، و کتابهای جدید صنف نو را گرفته بودیم، خیلی خوشحال بودیم. با رسیدن در کنار آبگیرایستادیم و درجستجوی راهی شدیم. زرغونه و پیکی نیزبه هرسو دیدند، به جز از آنکه روی خشت ها بپرند، چاره نبود. زرغونه سبک و چست از بالای خشتها گذشت و پیکی را تشویق کرد. پیکی هم لرزان لزان بالای سنگها و خشتها پای گذاشت و پیروزمندانه گذشت، من وفرید نیز با احتیاط کامل درحالیکه کتابهای جدید خود را از تر شدن نگه داشته بودیم، موفقانه و آسان بدون انکه حتا کری بوتهای ما با آب تماس کند، ګذشتیم. درین اثنا دیدیم که حبیب در راه بود. او باقدمها چابک نزدیک ونزدیکتر میشد، ما بچه ها ماجراجویانه وجستجوگرانه منتظر ماندیم؛ وقتی حبیب رسید مغرورانه بطرف آب دید و خشمالود به آسمان نگاهی کرد، بعد نخستین قدمش را روی سنگ که در وسط آب بود نهاد. همینکه خواست قدم دوم را بردارد، پایش لغزید و در آب فرو رفت، حبیب با عجله قدم دیگر برداشت تا روی خشت استوار گردد، ولی قدم دیگر او نیز لغزید و به این ترتیب از خیر خشتها صرف نظر نمود، به داخل آب پیهم قدم گذاشت و بی محابا تمام ابگیر را پیمود درحالیکه آب تا بلندی های پاچه هایش میرسید به طرف دیگر که من و فرید ایستاده بودیم رسید، بوتهایش مملو از آب شده بودند. بعد از گذشتن اش، آب آبگیر کف آلود وبه حرکت آمده بود اوبه طرف آب دید، گویا دشنام میدهد؛ مغرورانه گفت: خدم شیر استم و راهش را ادامه داد. تمام دکانداران دو طرف کوچه قهقهه خندیدند و حبیب درحالیکه شلپ وشلوپ بوتهایش از دور شنیده میشد به راهش ادامه داد و مثل همیشه دستهایش را به عقب کمرش حلقه کرده، دور تر شد.
روز ها سپری میشد و ما حبیب را همه روزه در راه مکتب، یا هنگامیکه خمیر را به نانوایی میبردیم، میدیدیم، حبیب ایکه خودش شیر بود.
در یک روز تابستانی که هوا گرم بود، نانوایی کوچه ی ما برای کاه گل کردن بامهایش یک لاری خاک را در وسط کوچه خالی کرد. لاری غرغر کنان برگشت، در حالیکه تپه ی از خاک مرطوب در وسط کوچه قد برافراشته بود و بوی مطبوعی از ان برمیخاست. ما به تماشای ان نزدیک و نزدیکتر شدیم. کوت بزرگ خاک نرم برای ما کودکان منظره ی دل انگیز داشت. خاک نرم وخوشبو که ما میتوانسیم روی آن بخزیم و لغزان لغزان از سراشیب آن به پایین بیایم، ولی نانوای حسود به زودترین فرصت شاگردش رافرستاد و نگذاشت که ما هوس لغزیدن روی این تپه ی نرم خاکی را برآوده سازیم. درین اثنا حبیب در انتهای کوچه نمایان شد، حبیب ایکه خودش شیر بود! حبیب به سرعت قدم برمیداشت و بطرف ما نزدیکتر میشد. درین اثنا شاگرد نانوا جستی زد و طرف داخل نانوایی دوید، وقتی ما متوجه شدیم؛ از جانب مقابل سگی بزرگی در حالیکه دهانش باز بود، بطرف ما میدوید. ما بچه هابطرف دوکان خیلفه امیر محمد گریختیم. درهمین لحظه سگ درنزدیک تپه ی خاکی با جبیب روبرو شد، لحظه دشواری بود. حبیب دست از پا گم کرد، چارغوک کنان بالای قله ی خاک بالا شد، ولی هنوز به بلند ترین قسمت آن نرسیده بود، که دوباره لغزان لغزان به پایین جهید. درین اثنا آن سگ پشمالود بزرگ که همه ی ما را ترسانده بود، به سرعت عبور نمود و به آن طرف دیگر کوچه نزدیک میشد. حبیب که به پا ایستاد و جدیداّ خود را از لغزیدن راست کرد، دامنش را از خاک تکاند، قهر آمیز به عقب سگ دید، مشتش را در هوا تکان داد، تهدید کنان غرید و گفت: خُدم شیر استم !!
وما که از آن سگ ترسیده بودیم از هوس لغزیدن روی تپه ی خاکی گذشتیم و بطرف خانه های خود دویدیم.
پایان.