دودیال
(داستان کوتاه)
دریور بس پنجالی نارنجی رنگ، که روی تخت سماوار نشسته بود، از آخرین پیاله چایش شمه را تکاند و آنرا در کنار چاینک در پتنوس آهنی گذاشت، نسواری در پشت لب زیرین دهانش انداخت، بعداً کلاه قره قلی اش را از سر زانویش برداشت، آنرا بر سر نهاد ، در آیینه کوچک دایروی قوطی نسوارش چهره اش را تماشا کرد.
به طرف موترش دید که پیران ، زنان و اطفال در پایین موتر و جوانان همه در جنگله جا گرفته اند. برخاست، از زینه چوبی تخت سماوار به طرف موترش قدم برداشت و کلینرش را صدا زد:
ـ اوبچه او انداختی؟!
ها خلیفه ، میریم بخیر که گرمی است ، مردم وارخطاست .
دریور با غرور خاص پا به زینه موتر گذاشت ، اطفال که در پیشروی موتر قرار داشتند با نوعی از ترس و بیم به او راه دادند. دریور در عقب اشترنگ قرار گرفت و صدا زد:
اوبچه اندل پرتو!
کلینر از زیر سیت اول میله طولانی فلزی را که در اخیر دو انحنای به زاویه های نود درجه داشت، برداشت و در مقابل سرویس نارنجی رنگ که مملو از مردم بود قرار گرفت. بسم الله گفت و اندل را چرخاند؛ یکبار ، دوبار ، سه بار. صدای ترق ترق کَلَچ بلند شد، ولی موتر چالان نشد. مردم بالای جنگله با بسته های مملو از چای ، بوره ، نمک و انواع شرینی ها به پایین نگاه میکردند. کلینر یکبار دیگر اندل را با بازو های توانمند خود چنان چرخاند که تمام موترسرویس پنجالی را نیز تکان داد و این بار صدای ماشین بلند شد و همراه با آن لبخندی پیروزی زیر بروتهای دریور ظاهر شد و تحسین آمیز به طرف کلینر خندید. دریور پایش را فشرد ، دو سه ریز مسلسل داد باغرش ماشین موتر دود غلیظ به هوا بلند شد، این غرش و دود در حقیقت اعلان حرکت موتر به سوی شمالی بود. مردم همه دُعا خواندند و موتر آهسته آهسته از میدان مملو از گرد و خاک پیشروی سماوار، استقامت خود را به طرف سرک پخته تغییر داد. مانند فیل بزرگی جنبید و وارد سرک قیر شد، همزمان با آن تمام تعویذ ها و پوپک های آویخته شده در مقابل دریور تکان خوردند. کلینر که دنده پنج بزرگ و وزین چوبی را در دست داشت دوان دوان خود را به عقب زینه آویخت و صدای برو بخیر او در لابلای صدای ماشین و گفتگوی سرنشینان داخل سرویس به گوش رسید. سرویس قراضه ی شمالی با صدای موزیانه ی خود را به سرعت گرفتن آماده میساخت تا از سرای شمالی به سمت شکردره، میربچه کوت، ستالف،... راه بپماید. جریان هوای تازه در داخل این سرویس که از دو طرف کلکین های آن داخل میشد، سرنشینان را حالت شادمانی و کیف تازه میبخشید. در پایین موتر در چوکی ها و لابلای آنها ریش سفیدان، زنان و اطفال قرار گرفته بودند. دوـ سه جوان در دم دروازه و عده ای هم در عقب زینه خود را آویخته بودند ، ولی آنهایی که در بالای جنگله بودند، تقریبا همه جوانانی بودند که در سه ـ چهار ردیف پیهم قرار گرفته بودند و خود را با سیخ های قوی جنگله محکم کرده بودند. در میان آنها جوانی با شف بلند لنگی سیاه رنگ قرار داشت که بروت های تابیده ، شقیقه های بلند و ریش تراشیده داشت. موهای مجعد سیاه او از اطراف لنگی سیاه و خط دار به زیبایی چهره اش می افزود، او پیهم به بروت هایش دست میکشید و بعد رادیوکست پنجصدو سی اش را بالای زانویش جابجا ساخت. او یګانه کسی نبود که اقلا یک چیزی بالای زانویش بود، بلکه هرکس در بالای جنگله چیزی در پهلو یا بالای زانوانش گذاشته بودند،مانند شیشه ارکین، بسته های شرینی، گُر، چای وغیره. ولی پوش چرمی رادیو کست این جوان چنان آراسته با مُهره ها و آیینه های درخشنده کوچک و بزرگ بود که دیده ها را خیره میساخت. دهاتیان چهار اطراف او برای اولین بار رادیو کست را میدیدند ، جوان دیگر که اندک دورتر قرار داشت و کلاه قره قلی اش را به بی توازنی کامل طوری بر سر نهاده بود که گوش چپ اش را تا نهایت زیر فشار داده بود، در حالیکه نیمی از مو های سمت راستش از زیر کلاه قره قلی اش بیرون زده بودند، با نوعی غرور به شانه او زد و پرسید:
تیپه نو خریدی؟
ـ اجان، نو است دیگه، مگم پنجصدوسیست! طرف مقابل سخنش را تایید کرد و افزود :
ها پنجصدوسیست. راستیام که پنجصدوسی نو و کهنه نداره. بعد با صدای التماس گونه افزود :
پرتو یگان فیته میته نداری؟
ـ اجان، چرا نی یکی بیلتون وحمیدالله شیرو شکر و دیگیش ظاهرچاریکاریست ، دیگش گل محمد استالفی و دیگش زمان شوقی. و همراه با آن دستی به بروت هایش کشید ، از جیب واسکتش کست سیاه رنگ را بیرون کرد و آنرا داخل رادیو کست گذاشت. بعد با دستمال سرخ رنگ گل سیبش تمام روی رادیو کست را صافی کرده و دکمه ای را فشرد. صدای آهنگ شنیده شد. موسیقی آهسته آهسته رتم و تالش را میگرفت و توجه همه را به خود معطوف ساخت، درین لحظه موتر ازشهر کابل بیرون و وارد ساحه شکردره؛ اولین دهات شمالی زیبا شده بود، تا میربچه کوت، ستالف و قره باغ هنوز راه زیادی مانده است. از لابلای صدای هارمونیه ورباب صدای خفیف سرفه ای شنیده شد و بعد آهنگ زیبایی از بالای جنگله موتر پنجالی در فضای سرشار از طراوت شمالی شنیده شد:
از ان روزیکه یارم دور گشته
دلم چون خانه ی زنبور گشته
دلم سوراخ سوراخ است از غم او
جراحتهای او ناسور گشته
اهنگ موزون دلربا و هارمونیه جراحتهای ناشی از عشق نامراد زینب را در قلب ظاهرتازه تر میساخت و ظاهر چنان محو آهنگ بود که عطر صدها گل و باغ دوطرف سرک را فراموش کرده بود، در نظر او فقط چهری زیبای زینب مجسم بود و بس، زینب زیبا و مست وچابک که امشب عروسی اش است.
خواننده همچنان سوزناک میخواند:
ازینجا تا شمالی کار دارم
به کهدامن یکی یار دارم
خدایا چاره ی کار مرا کن
به دل ارمان های بسیار دارم
آواز دل انگیز سراینده همراه با نوای هارمونیه هیجان می آفرید و همراه با وزش هوای تازه شمالی به اطراف پراکنده می شد، گویی این سوزوگداز از اعماق دل ظاهر است. درین هنگام بس قراضه ی پنجالی زرد رنگ از استقامت میربچه کوت گذشته بود و در سراشیبی به سرعتش اضافه میشد. آهنگ همه را محو ساخته بود ، ولی در میان تمام سرنشینان جنگله این سرویس پنجالی سرگردان، یکی هم ظاهر بود که قصه جداگانه داشت: ظاهر جوانی بود با چهره سیاه رنگ و آفتاب سوخته ، چشم های خرمایی و ریش انبوه. او چنان محو آهنگ بود که همه چیز دیگر را فراموش کرده بود. هنگامی که آواز خوان فریاد عاشقانه ای سر داد:
به زیر تاک انگور استی ای گل
چرا بیمار و رنجور استی ای گل
شمالی آمده است مسکن گزینم
چرا که تو زمن دور استی ای گل
و این صدا در مسیر هوای جاری پراکنده میشد. ظاهر به گذشته های خود سفر کرد. چشم به منظره های تاکستان هایی دو طرف سرک دوخت که حسرت و اندوه بزرگی در آنها خوانده میشد. گویی سراینده از اعماق قلب او درد نهایی اش را بیرون میاورد.
بیا بنگر ببین به دل نشینیم
شمالی جای یار نازنین است
بهاران شمالی سبز و خرم
شمالی جنت روی زمین است
نسیم تازه برخاسته از تاکستانهای شمالی طنین آهنگ را با صدای غرش ماشین بس کهنه یکجا با خود به دامنه های سر سبز می سپرد تا عطر صدها گل ، سبزه و تپه دامنه های شمالی همرا با آن یکجا شده ، شهکاری بسازد و خاطرات جاودانه در ذهن ها بجا گذارد. آهنگ با زیر و بمی خاص پایان یافت ، لحظاتی به جزء از صدای موتر چیزی شنیده نشد ، همه چپ بودند ، گویی هنوز هم صدای آهنگ در فضا میپیچید و همه را محو ساخته است. درین میان جوانی که کلاه قره قلی اش با بی توازنی کامل بر سر نهاده بود و گوش چپش را تا نهایت زیر فشار گرفته بود ، صدا زد:
او جوان عجب خوبیش خاند! تو بیگی هنوز راه زیاد مانده کدامی دیگه ره پرتو. صاحب رادیو کست دست به جیب واسکت فرو برد ، چند کستی را کشید ، جوانی که کلاه قره قلی اش را با بی توازنی کامل بر سر نهاده بود و موهای سمت راستش از زیر آن بیرون زده بود ، کستی جدیدی را که هنوز پلاستیک پیچ بود نشان داد و گفت :
ای نوه پرتو!
ـ ای خالیست. آوردیم ، امشو د عروسی سفتش میکنم ، اینه یکی دیگه ره میپرتم.
با شنیدن«عروسی»، ظاهر جتکه میخورد ، چهره زیبای زینب را در لباس عروسی نزد خود مجسم میسازد و آخرین دیدار هایش را به یاد می آورد که در مقابل قلعه ایشان در حالیکه تکری خمچه ای در دست داشت او را دیده بود. زینب از زیر نوک چادرش چشمان جادویی اش را به چهره ظاهر دوخته بود، از او درخواست نمود :
- ظاهر ! بریم یک توکری توت پر کو، خالیم مهمان آمده. بعد آشوبگرانه به ظاهر دید و تبسمی بر لبان زیبایش نقش بست.
ظاهر جواب داده بود: به چشم، و تکری را از نزدش گرفته بود.
ظاهر یگانه جوانی بی باغ و زمین در سرزمین پر میوه و درخت شمالی بود که با مادرش در نهایت قریه پهلوی جویباری زلال زنده گی میکرد. او در کنار همین جوی روان بزرگ شده بود. پدرش را در طفولیت از دست داده، ولی غمهای یتیمی اش را به آب جویبار زلال سپرده، به عمر جوانی رسیده بود. از آوانیکه هاله ی از سیاهی دور چهره ی گندمگونش آشکار شده بود، کمر به کار درباغهای حاجی نصرت خان پدر زینب بسته بود. در اوایل به کار توت فروشی شروع کرده بود. در تابستان مادرش در بالاترین بام خانه توت خشک میکرد و ظاهر توت تازه به شهر میبرد میفروخت. در زمستان توت خشک و تلخان میفروخت ، بعد زمانیکه اندکی در شهر بلد شد، باغ انگور حاجی نصرت را به اجاره گرفت. اکنون در کاروبار انگور یک ماهر کارکشته بود. از آغاز ماههای میزان صندوقهای چوبی تهیه میکرد و انگورهای پخته شده را می آورد به سرای شمالی.
موتر زرد رنگ پنجالی در مقابل یک قریه ی کوچک دوسه مسافرش را پائین کرد و دوباره تکانی خورد به پیش حرکت نمود. ظاهر دوباره به یاد همان روز افتاد که برای زینب توت چیده بود. بیادش آمد که در آن روز تکری خمچه یی را از دست زینب گرفت و از بهترین توتها پر نمود. زینب خندیده بود و برایش گفته بود:
- باغ از ماست، اخیتارش ازتوست !
ظاهر با عاجزی جواب داده بود: امر از شما و دویدن ازمه .
باز هم بیادش آمد؛ ماه میزان نزدیک میگردید، انگور ها پخته شده بودند. روزی از روزها ظاهر مصروف ابیاری تیرماهی تاکها بود. گوسفند چاق و چله لاندی حاجی نصرت در گوشه ی میچرید. که بازهم زینب از دروازه ی قلعه خارج و خرامان به داخل باغ قدم گذاشت. میخواست گوسفند را داخل قلعه ببرد، تا از ریسیمان آن گرفت، گوسفند جست زد و چادر زینب از سرش افتاد، جفت سینه هایش در زیر پیرهن گلدار چنان جنبیدند که گویی بودنه ناطاقت در خریطه صاحبش بالک بزند و شوق پریدن کند. او زود با خشم ریسمان گوسفنند را رها و چادرش را درست کرد، زینب فهمید که ظاهر زیبایی سینه های نو رسیده اش را طوری دید، مانند انکه چیزی را از زینب دزیده باشد. و ملامتبار به ظاهر دید. شوق و هوس نااشنای در چشمان ظاهر درخشید، ولی خود را مصروف کارش ساخت. زینب درحالیکه رنگش سرخ گشته بود با قهر و گلایه آمیز بطرف گوسفند دید، و مغرورانه از باغ خارج شد.
ظاهر غرق خیالات بود و ازتیپ پنجصدو سی آهنگ وصدای سوزناک سراینده در هوا می پیچید:
رخ زردی که من دارم کی دارد
دل درد که من دارم کی دارد
مه تانه میشنوم از دوست و دشمن
به دل صبر که من دارم که دارد
و ظاهر به صبر خود آفرین گفت و از جفای زمانه رنجید. بازهم قد رسا و رخ زیبای یار در نظرش مجسم شد، روزی بیادش آمد که آن شوخ پریوش از قلعه بیرون و داخل باغ قدم گذاشت، پتنوس آهنی یی را در دست داشت و با اواز ملایمی صدا نموده بود:
- ظاهر ، بریم انگور پخته بچین. ازامو انگورهای که چشمت بفته و او دان آدم سرکنه، شرین، شرین.
ظاهر محو تماشا بود. زینب چین بر جبین انداخت:
- ظاهر چرا چشمت راه میکشه، نشنیدی؟
ظاهر جتکه خورد و پتنوس را گرفته،از شاخهای بلند، از لابلای برگهای اشکار و پنهان؛ همان انگورهای را چید که کاملاً پخته بودند، در پتنوس گذاشت وبه زینب داده بود، زینب، آن دلربای شوخ حین خارج شدن از باغ نظری شیادانه به او افگند و رفت گویی او هم دلباخته ظاهر است. فردای آن روز ظاهر چندین مزدور کار را از شهر اورد و نیمی از تاکها را در صندوقها پرنمود. باز هم زینب را دید که در مقابل دروازه ی قلعه از جوی آب گرفت و بطرف ظاهر خندیده بود، خنده هائیکه دل ظاهررا می ربود.
موتربس کهنه با صدای نالش مانندش طی مسافت مینمود و ظاهر غرق در افکارش وبه یاد زینب بود. این افکار از لابلای اهنگهای پرسوزسرزد که اندکی قبل از رادیوکست پنجصدو سی در فضا می پیچید، ازینکه صاحب رادیوکست به عروسی زینب میرفت، ظاهرحسرت خورد. بازهم به یادش آمد که اواخر ماه میزان بود، انگورهای باغ حاجی نصرت آب میزان را خورده بودند و ازشرینی گلو را میسوختاند. برگهای باغ کم کم روبه زردی میرفت. در چنین یک روزی ظاهر آخرین کریتهای انگور را میشمرد و در لاری جابجا میساخت. او میدانست که فردا یا پس فردا باید حسابهایش را با پدر زینب تصفیه کرده و دیگر با این باغ خدا حافظی خواهد کرد. او بعد از جمع آوری انگور مصروف کار در مارکیت میوه در سرای شمالی میشد- محلیکه همین موتر قراضه از آنحا حرکت کرد. به این ترتیب ظاهر تا بهار دیگر با باغ حاجی نصرت کاری نداشت که در آن میتوانست زینب را با پیراهن گلدار و چادر الوانی دزدانه ببیند و بدون آنکه حرف دلش را به او بگوید، ناگزیر حرارت و دود اخگر سینه اش که از عشقش با زینب برمیخاست با اهی از دلش بیرون کند وبس. ولی او دلش را با این دعای صبحانه مادرش تسلی میداد که میگفت: الهی به مراد دلت برسی بچیم.
بیادش آمد که ظاهر با لاری انگورش به مارکیت میوه رسید، در آنجا تیکه داران سیب و انگور با هم جمع بودند و مانند کبوتران غمبر میزدند، نرخها را ته وبالا میبردند و چانه زنی داشتند. لاری در وسط مارکیت توقف کرد، او روبرو به کپه ی حاجی کریم رفت تا انگور ها را به او تسلیم و پولهایش را بگیرد. ازین پول قسمت از اجاره باغ را به پدر زینب بدهد ، آنچه می ماند انرا برای اذوقه ی زمستان پس انداز نماید. امروز که از آن روزها یکسال میگذرد رقعه ی ازطرف حاجی نصرت به کپه ی حاجی کریم رسیده که او را به عروسی دخترش، زینب خبر داده است.
ظاهربا مطلع شدن این خبر در فکر فرورفت که چگونه در باغ حاجی نصرت خدمت کرد برایش توت جمع کرد، برایش بهترین خوشه های انگور برد ودر آخر هم دلش نزد زینب گرو ماند !؟
با خود گفت هی هی دنیای بی وفا! آن روز نیز بیادش آمد که زینب را در باغ شان دیده بود برایش دعا کرده بود:
- خدا خوش داشته باشیت ظاهر.
ظاهر چهره زیبای زینب را بار دیگر پیش خود مجسم ساخت ، روزی بیادش آمد که خبر دسمال وشرینی دادن زینب در تمام ده پیجیده بود و ظاهر را گنکس وگول کرده بود. واو بعد ازین حادثه راهی شهر کابل شده، در سرای شمالی در مارکیت میوه اوقات اش را میگذراند، و اینک امروز بامطلع شدن از عروسی دختر حاجی نصرت روانه شمالی شده است تا در شب خوشی دیگران او غم هایش را تازه کند.
ظاهر با اطلاع یافتن عروسی از مارکیت میوه راساً بطرف سرای شمالی آمد و در موتر قریه با مردم یکجا شد، و اینک این صاحب پنجصدو سی نیز به همین عروسی میرود، اوبازهم از بالای موتر نظری به تاکستانها و درختان کنار سرک انداخت. منظره ی زیبای بود، مانند دامن گلدار پیرهن زینب که پر از نقش و نگار های رنگارنگ بود. بازهم زینب زیبا در مقابل چشمان ظاهر جان گرفت . با اندام موزون ، ابرو های نیش گژدم ، و چشمان بادامی و لبان یاقوتی باریک که در آن روز داخل باغ آمده بود تا گوسفند چاغ و چله اش را به حویلی ببرد و آهنگ پنجصدو سی که روی زانوی صاحبش قرار داشت، همچنان چه پرسوز میخواند :
ترا از دور میبینم چه حاصل
به پهلویت نمیشینم چه حاصل...
گویی منظره های کنار سرک شمالی همان زینب خموش است که به درد دل ظاهر از لابلای این موسیقی گوش فرا داده است. ظاهر تمام چار اطراف را فراموش کرده ، در هر بار توقف موتر پنجالی قراضه سه-چهار تن پیاده میشوند و تا اخر راه فاصله ی کمی باقیمانده. جوانیکه تیپ پوش پلاستیکی اش را روی زانویش نهاده بود آنرا خاموش ساخت و ظاهر نیز از خیالاتش بیرون شد متوجه چهار طرف میشود، دید که قریه شان نزدیک است و امشب عروسی زینب است.
***
ظاهر همچنان انعکاس آهنگ را میشنود:
ازینجا تا شمالی کارودارم
به کهدامن یکی یارو دارم....
. سرویس پنجالی نارنجی رنگ صدایش را عوض کرد و با تکانی مانند فیلی بزرگی از سرک قیر به سرک خامه فرعی دور خورد، در حالیکه هالۀ از گرد و خاک را با خود میکشاند در داخل کژراهه ی میان قلعه های قریه به پیش رفت ، سپس دوری خورد و نزدیک درختان توت توقف کرد ، مالک پنجصدو سی وهمه از بالای جنگله برخاستند. انگار موتر قراضه آهی کشید و از ستم بارهای سنگین سرنشینان شکوه کرد، جابحا ایستاد، صدای ماشین آن خاموش شد و اینک میخواهد نفس راحت بکشد. راکبین از دروازه ها و زینه های موتر با پشتاره هایشان پایین میشدند. جوانیکه رادیو تایپ پنجصدوسی اش را بروی زانویش نهاده بود نیز جستی زد و از زینه به روی زمین پایین آمد. آن دیگریکه کلاه قره قلی اش را با بی توازنی کامل بر سر نهاده بود نیز پایین آمد . آن طرف تر دو موتر والگا توقف کردند و سه ـ چهار مهمان ظاهراً شهری که ریشهایشان را تراشیده بودند و بوتهایشان از دور می درخشید از آنها پایین شدند. مردان و اطفال ده همه ساکت و خاموش ایستاده بودند، تماشا میکردند. دو جوان دیگر از عقب موتر والگا گیسها را پایین کردند . اینها مهمانانی بودند که ازشهر غرض اشتراک در عروسی زینب آمده بودند، همان سان که لباس هایشان با لباس های مردم قریه تفاوت داشت، گیسهای شان نیز با ارکین های تیل خاکی مردم قریه تفاوت داشت. مهمانان جوقه جوقه داخل باغچه ی توت میشدند. با چیره شدن تاریکی شام، گیسها روشن گردید، دو تن از جوانان قریه آنها را در شاخه های درختان توت آویختند وفضای باغچه روشن گردید. هر طرف همهمه و سر و صدا بود . روشنی گیسها چشمان را خیره میساخت. در باغچه در زیر درختان توت گلیم ها هموار شده یود و یک قطار دوشکهای پخته یی برای نوازنده ها و مهمانان که از جاهای دور آمده بودند درست شده بود. نور گیسها روشنی سایه داری را بر شاخها و برگهای درختان قدپست توت می افگند . مهمانان جوقه جوقه می آمدند . ریش سفیدان جلوتر و جوانان عقب تر می نشستند ، کودکان به هر طرف می دویدند. آن سوتر در قلعه، زنان با چادر های رنگه در رفت و آمد بودند، ظاهر میدانست که مادرش نیز دربین زنان دعوت شده و درحویلی حاجی نصرت است . گروهی از دوشیزه گان قریه بالای بام قلعه حاجی نصرت جا گرفته بودند . در حویلی نیز دو چراغ گیس روشن بود. تا آن روز چنین چراغ ها با چنین روشنی و صدای زنبور مانند برای اهالی قریه نا آشنا بودند. بعد از لحظاتی مهمانان که از شهر آمده بودند ،همرا با لباسهای جدید بالای دوشک ها قرار گرفتند، اندکی هلهله و سروصدای مردم فرو نشست، بعداً گروهی از نوازنده ها پهلوی هم نشستند. یکی از آنها تنبور بلندی را بالای زانویش نهاد. دیگری از پوش سیاه رنگی طبله ها و سومی هارمونیه و چهارمی هم ربابش را پیشروی شان گذاشتند. جوانی برخاست و شاخه ای را که بر مجلس سایه انداخته بود از دم روشنی کنار زد و درین اثناء صدای هارمونیه بلند شد. همه ساکت شدند، نوازنده هم میخواند و هم با ربابش مصروف بود. ظاهر در آخرین ردیف مهمانان قرار داشت . کمتر کسی به او توجه داشت.
امشب عروسی زینب بود. زینب که قرار از دل ظاهر ربوده بود وخودش نیز پنهانی دل به او داده بود. عشق خموش او تار و پود وجودش را می سوختاند. ظاهر در زیر درخت توت طوری نشسته بود که گویی زانو هایش را بغل کرده و زنخ اش را به پشت دست هایش نهاده، مهمانان را میدید. نوازنده عاشقانه و پر سوز میخواند گویی، انگشتانش را به تار های رباب نه، بلکه بر داغ ها و زخم های جگر ظاهر میکشید.
اگر عاشق نیم گفتارم از چیست
فغان وناله های زارم از چیست
اگر عاشق نیم با دلبر خود
سرشب تا سحر بیدارم از چیشت
و ظاهر همچنان با قلب ریش ریش وداغدارش مسحور صدای نوازدنده بود که چه خوب از درد سینه اش میخواند.
همیشه یاد رویت میــــــــکنم ای گل
گلاب هستی مه بویت میکنم ای گل...
بگویید اینقدر صیاد مارا
که گاهی بشنود فریاد مارا
و ظاهر چهره ی زیبای زینب را تصور میکرد، هیچکس به او توجه نداشت. درین میان همان جوانی که در موتر با ظاهر یکجا از شهر آمده بود و رادیو کست پوش چرمی باخود داشت، از همه جلوتر رفت مصروف دکمه های پنجصدوسی اش بود گویی او هم توجه به ظاهر نداشت. هر قدر شب دامنش را میگسترد، روشنی گیس ها خیره کننده تر میشد و آواز آهنگ ها تا دور دست ها طنین انداز میشد. وقتی سراینده می سرود:
نمی ماند به تو این دو روزه حسنت
نمانده حسن لیلی عشق مجنون
ظاهر از جا بر میخیزد و دست ها را میتکاند و آهسته باخود میگوید: نمانده ـ نمانده و آهسته آهسته با قد خمیده زیر شاخ های توت به طرف بیرون باغچه روان میشود روشنی گیس ها سایه ظاهر را تصویر میکند، با هر قدم گذاشتن او، سایه بزرگ و بزرگتر میشود تا آنکه ظاهر در میان سایه اش ناپدید شد .
***
روز ها سپری شد وماه ها گذشت، بعد از عروسی زینب دیگر کسی ظاهر راندید، حتا مادرش نمیدانست که ظاهر در شهر در مارکیت میوه است یا جای دیگر، ولی بعد از پرس وپال دریافت که در مارکیت میوه به کارش نه رفته است، او پریشان پسرش شد. در قریه و مارکیت میوه هیچ کس نمی دانست که ظاهر کجا رفت. مادرش نذر ها گرفت تا مگر یگانه پسرش برگردد. در اخیر هر نماز اندوهگینانه می گریست و به دربار خداوند بزرگش دعا میکرد تا پسرش سلامت دوباره برگردد. وقتی مادر ظاهر زنان همسایه ها را میدید که دو دوتا با هم سرگوشی دارند، در دلش میگذشت که مبادا در باره جنازه یا قبر ظاهر با هم چیزی میگویند، ولی در واقعیت هیچکسی از و و از محل زنده گی اش اطلاعی نداشتند. مدتی گذشت، درچهره ظاهر از غم فراق یار شیاره های اندوه عمیق و عمیقترمیشدند و موهایش به سپدی میگرایید که به او قیافه ی یک درویش پخته سالی را بخشیده بود. ریش ماش- برنج و موهای سرش از حد زیاد بلند شده بودند، دیگر او شناخته نمیشد که این همان باغبان باغ حاجی نصرت است. او در کنار زیارتی که خیلی دور از قریه شان بربلندی تپه ی قرار داشت، محل گزیده بود. روزهای چهار شنبه اهالی قریه به زیارت می آمدند، نذر و خیرات مینمودند و چیزی هم به این مجاور زیارت میدادند. روزهای چهارشنبه هر زایر مرادش را از دربار خداوند میخواست و زیارت را وسیله میساختند. مریضان دعامیکردند تا شفای عاجل نصیب شان گردد، آنهایکه اولاد نداشتند، میخواستند ازبرکت این زیارت صاحب اولاد شوند، آنهایکه میخواستند باغهایشان حاصل بیشتر بدهد، برای تاکها و درختان شان دُعا میکردند و بعضیها هم خُرده میبردند. به این ترتیب هرکس دعا و احتیاجی داشت که آرزوی اجابت آنرا مینمودند و هرکدام توغی را در خاده های زیارت میبستند که با صریر نسیم ملایم در اهتتزاز بودند .
در یکی از چنین روزها زن وشوهری به زیارت آمدند که دو- سه سالی از عروسی شان میگذشت. توغهای زیارت در مسیر باد میلرزیدند. آنها بالای چندین قبر ایستادند و دعا کردند، بعد نزدیکتر آمدند، شوهر آن زن نزد مجاور زیارت آمد و زاری کنان گفت:
او دوست خدا، ای ملنگ زیارت! بریم دعا بتی که زنیم جور شوه، روزبه روز رنگش مثل کاه زرد میشه، خوراک نداره ...
چشمان ظاهر راه کشید، آنطرفتر به زنی دید که دستهایش پر از چوریها و کره های طلا بود، چادری اش را اندکی از رویش برداشته بود. آن زن ظاهر را شناخت. ظاهریکه در باغ پدرش کار میکرد و او عاشقش بود، اینک درفراقش رنجور گشته و رنگش مانند کاه زرد گشته. دقت کرد و ظاهر را با وجود تغییر بسیار زیاد که در چهره اش آمده بود بار دگر تماشا کرد. آن ظاهری که باغ پدرش را اجاره میگرفت و عاشق چشمان خرمایی ، چهره آفتاب سوخته و ریش انبوه و بازوان کارگر مردانه اش بود...
و هیمن زیارت کننده بود که به قریه پدرش به دست شخص نا شناس احوال فرستاد و مادر ظاهر را خوشخبری داد که ظاهر هنوز زنده است. این خبر در تمام قریه بشکل غیرباورکردنی وطور حیرت آوری پیچید. ظاهرمانند هر وقت باموهای ژولیده اش در کنار زیارت لمیده بود و توغهای زیارت همچنان در مسیر هوای جاری میلرزیدند.
پایان
۱۳۸۸ش. = ۲۰۰۹م.
بوخم، آلمان