نویسنده : ګریجا را ڼی استانه
مترجم : ذبیح الله آسمایی
سیتا ګفت :
«مادر! چرا مه بایسکل سواری را یاد نګیرم؟ شالینی حاضر اس که ده یک هفته برایم یادش بته.»
مادرش جواب داد :
«به خاطریکه خطرناک اس.»
سیتا درحالیکه از برادر دوګانه اش یاد میکرد ، ګفت :
«چرا ، چی میشه ؟ چرا هیمنت را از بایسکل سواری منع نمکنین؟»
مادر تلاش کرد که برایش دلیل بیاورد :
«او بچه اس. اګه کدام کاری پیدا شوه ، بهتر اس که او بایسکل سواری را یاد داشته باشه.»
وباز سیتا ګفت :
«امو کاری را که او میکنه ، مه هم میتانم انجامش بتم.»
مادرګفت :
«تو اګه سربایشکل به مارکیت بروی و یا ده بیرون از خانه ګشت و ګذار کنی ، باز مردم چی خات ګفت؟ اینجه که ما زنده ګی میکنیم یک جای خورد اس ، مثل دهلی یا لکنهو یک شهر کلان نیس.»
«خو، درست اس. به مارکیت نمیروم مګر اقلا تا مکتب خو رفته میتانم. هر روز بیشتر از یک ساعت وخت مه ده موتر ضایع میشه. شالینی فقط ده هفت دقیقه به مکتب میرسه.».
«والدین شالینی از جای دیګه اینجه امده ، درحالیکه ما از نسلها ده اینجه زنده ګی میکنیم. ده اینجه خویشاوندان فامیلی زیاد اس و انها افکار مدرن هم ندارند. انها بسیار پایبند عنعنات اس و ما باید با انها زنده ګی کنیم. ګذشته از ان ، ده اینجه مادر کلان هم زنده ګی میکنه که به هیچ صورت تورا اجازه نمیته»
مادر کلان سیتا که بر چوکی نشسته بود و رامایان را مطالعه میکرد ، ګفت :
«البته به هیچ صورت تورا اجازه نه خات دادم. تو بیشتر از پانزده سال داری ، چرا ده خانه نمیشینی . از ایکه تمام روز ایسو و اوسو بایسکل سواری کنی ، چرا کار خانه را یاد نمیګیری. اګه از بایسکل بیفتی و دستت بشکنه ، باز چی کسی با دختر دست شکسته از دواج خات کد»
سیتا با خود غم غم کرده ګفت :
«هرکس به ضد مه ګپ میزنه. وختیکه هیمنت بایسکل سواری کنه ، چرا مه نتانم.»
«از امی خاطر مه تورا پرسان میکنم که چرا هر چیزی را که هیمنت میخایه ، تو هم میخواهی.»
سیتا جواب داد :
«واضح اس دیګه ، به خاطریکه ما دوګانه ګی استیم.»
بالاخره مادر درحالیکه به آشپزخانه میرفت ، ګفت :
«بلی نباید فراموش کنی که او بچه اس و تو دختر استی . حالی مه نمیخواهم که دلایل زیاده ده ای مورد بشنوم. از ایکه اینجه ایستاده استی ، بهتر اس که سبزی را ریزه کنی تا تیاری نان شب را بګیریم. پدرت چند دقیقه باد از دفتر خات امد»
سیتا برای چند دقیقه ارام ایستاده بود و بعد به آرامی به طرف تکری سبزی قدم برداست. درهمین لجظه برادر دوګانګی اش ، هیمنت داخل خانه شد و بایسکل خود را در کنار دیوار ایستاد کرد. سیتا به طرف او دید و باز به پوست کردن کچالو اغاز کرد.
سیتا دختر بااستعداد و هوشیار بود. او در صنف یازده هم یکی از مکتبهای دختران درس میخواند.او بیشتر میخواست که مانند برادر دو ګانه ګی اش باشد.
فردا صبح و ختیکه سیتا از خانه برامد ، به طرف خانه همسایه که شالینی دران زنده ګی میکرد، نظر انداخت. بایسکل او در باغچه خانه سیتا بود. او همچنان به طرف خانه خود نیز دید. برادرش هنوز در تشناب بود.سیتا درحالیکه به طرف ایستګاه بس میرفت ، با خود میګفت :
«هیچکدامشان عجله ندارند ؛ زیرا میفامن که ده پنج تا ده دقیقه به مګتب میرسن. فقط مه استم که باید برای ګرفتن موتر تا ایستګاه موتر بروم. موتر مکتب تمام محله را ګردش میکنه و یک ساعته در بر میګیره»
هنګامیکه سیتا از مکتب رخصت ګردید باعجله به طرف موتر مکتب میرفت که شالینی اورا دید و برایش ګفت :
« کجا عجله داری سیتا؟ برای یاد ګرفتن بایسکل نمیایی؟»
سیتا جواب داد :
«نی ، مادرم اجازه نمیته.»
شالینی ګفت :
«کوشش کو که بربت اجازه بته.»
«نمیشه ، اګه سربایسکل مکتب بروم ، اعتبار خانواده ګی ما صدمه پیدا میکنه.»
سیتا همین را ګفت و سوار موتر مکتب شد.
روز ها میګذشت . بعد از انکه سیتا برای اخرین بار با مادرش در مورد استدلال کرده بود ، هیچ ګاهی از موضوع سخن به میان نیاورده بود. در حقیقت او با یک نوع سازش زنده ګی میکرد.
حالا تابستان شده بود. یک روز پیشین که هوا ګرم بود ، سیتا از موتر مکتب پایین شد و به طرف خانه عجله داشت. هو خیلی ګرم بود و در سرکها به اصطلاح پشه پر نمیزد. سیتا در حالیکه عرقهایش را پاک میکرد با خود ګفت :
«اوه خدایا ، ای ګرمی مره خات کشت.»
سیتا وختیکه به خانه رسید ، مادرش را در حویلی دید که پریشان معلوم میشود. اومادرش را پرسید:
«مادر چی ګپ شده ، چرا پریشان مالوم میشی؟»
مادرش جواب داد :
«از خاطر هیمنت پریشان استم. او بسیار مریض اس.»
سیتا پرسید :
«مګر صبح او جورتیار بود.»
«بلی ، یک ساعت پیش ، وختیکه او از مکتب به خانه امد ، تب داشت و تا حالی تب او بالا میره.»
«اوه مادر ، برای آنند چاچا کسی را روان نه کدی؟»
آنند چاچا داکتر و از دوستان خانواده ګی بود که در کلینک محله کار میکرد. مادر در پاسخ ګفت :
«نی ، کی را روان میکدم. خودم میرفتم ؛ مګم ده ای ګرمی هیچ وسیله نیس که به اونجه بروم.»
سیتا چشمهایش را به زمین دوخته بود ، با خود فکر کرده ګفت :
«مګم ما باید به یک شکلی خوده به آنند چاچا برسانیم. مادر ، مه آنند چاچا را خبر میکنم. باید ده ای کار عجله کنم ، اګه نی او از خانه به کلینیک خات رفت»
مادر ګفت :
«او بسیار دور اس ، چطور میری؟»
«شالینی باید ده خانه خود باشه ، مه از او خواهش میکنم که سر بایسکل خود مره ببره.»
سیتا همین را ګفت و دوید ، تاکه مادر سیتا درمودر چیزی بګوید ، او از چشمها غایب شد. مادر به خانه امد ، جایی که هیمنت دراز کشیده بود. روی هیمنت سرخ شده بود.مادر برپیشانی او دستش را ګذاشت، دید که خیلی ګرم است. مادر کلان نیز تکه سرد را بر پیشانی اش میګذاشت تا تب او پایین شود . به هر حال ، وخت میګذشت و مادر سیتا با پریشانی در برنده اینسو و آنسو قدم میزد. ساعت دیواری درست چهار بجه را نشان میداد. مادر سیتا بسیار پریشان بود که درهمین وخت موتر سایکلی در بیرون از خانه ایستاده شد. سیتا داخل خانه امد و در عقبش یک جوانی بود که در حدود سی سال داشت.
وختیکه مادر کلان سیتا جوان را دید ، فریاد کشید :
«اوه آنند ، هیمنت مره بیبین ، او ده تب میسوزه. »
داکتر آنند در پهلوی بستر هیمنت نشسته و معاینه اش را آغاز کرده ګفت :
«ای پیچکاری تب اورا پایین خات اورد.»
مارد کلان پرسید :
«او جور خات شد؟»
داکتر آنند جواب داد :
«بلی ، قابل تشویش نیس ، علت تب ګرمی اس. باید مایعات بسیار زیاد بنوشه.»
بعد شالینی داخل خانه شد. وختیکه داکتر آنند او را دید به مادر سیتا ګفت :
«خواهر ، ای دخترا بسیار دلیر استن. ده ای ګرمی با بایسکل به خانه ما امدند. اګه پنج دقیقه نا وخت میشد ، مه رفته بودم»
دفعتا مادر کلان سیتا نزدیک شالینی امد و دستش را ګرفت و ګفت :
«شالینی ، ایا تو سیتای مره بایسکل یاد میتی؟»
هردو دختر باور نمیکردند و به طرف او دیدند. سیتا اورا پرسید :
« راس میګی ، مادرکلان؟»
مادر کلان جواب داد :
«بلی ، راس میګم.»
مادر سیتا ګفت :
«وختیکه بایسکل سواری را یاد ګرفتی ، باز برایت یک بایسکل نو میخرم.»
سیتا با تعجب ګفت :
«مادر، تو هم ............؟»
مادر سیتا به خنده ګفت :
«بلی ، برای مه هم بسیار خوب اس . یعنی که مه هم یک دختر و یک پسر دلیر خات داشتم.»
سیتا فریاد کشید و مادرش را در اغوش ګرفت:
«اوه مادر، مه چقدر خوش استم.»
پایان