فرونشاندن خشم

کېسې او داستانونه
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times


نویسنده : انوپا لال
مترجم : ذبیح الله آسمایی

آشوک ګفت :
«مه پنجاه روپیه را انداز میکنم
سمر ګفت :
«هفتاد روپیه از طرف مه
نخیل اظهار داشت :

«مه دوصدروپیه را می اندازم. بان که یک دوشیره باعظمت داشته باشیم
رامان به همسایه خود، ایشواڼی ګفت :
«مه باید بروم. خداحافظ
او از پارک دور شد ؛ درحالیکه دیګران به مباحثه شان درمورد اینکه چګونه پیکره های راوانا ، میګناټ و کمباکاران را بسازند و از کجا برای اتشبازی پتاقی بخرند ، ادامه میداد.
درست ساعت شش بجه بعد از ظهر بود. مادر رامان برای نیم ساعت دیګر نیز در خانه نبود. اونمیخواست که در کمپاین جمع اوری پول برای مراسم دوشیره سهم بګیرد ؛ زیرا پول نداشت.
او به خانه رسید. از زینه ها بالارفت و دروازه برساتی را که از شش ماه به اینطرف ، یعنی از جداشدن والدینش از همدیګر از ان استفاده میکرد ، باز ګذاشت. برساتی محل ارام و پناهګاه خوبی بعد از جنګ پدر و مادرش بود. بهتر بود انها از همدیګر دور میشدند. او ارزو داشت تا مادرش در وظیفه جدید خود بسیار کار نکند؛ زیرا او خیلی خسته شده بود و اګر یک کمی پول به خاطر آتش بازی در تجلیل از دوشیره میبود................
دران شب ، هنګام صرف غذا مادرش ګفت که :
«ماه دیګه ترفیع میکنم. معنی ان چنین اس که پنجصد روپیه در معاشم اضافه میشه. در ان صورت توانایی ان را خات داشتم که به شکل متواتر برایت جیب خرچ بتم. بچیم من میفامم که بریدن از دوستای قبلی ات چیقه مشکل اس
رامان درحالیکه دست خود را دور مادرش حلقه کرد ، بعد از بلعیدن لعاب دهن ګفت :
«ده مورد مه فکر نکو ، مه خوب استم. فقط ده مورد خود فکر کو و یک ساری نو برایت بخر
مادرش ګفت :
«مه ضرورت ندارم. توبه یک پطلون ضرورت داری. مه به تو وعده میتم که در وخت دیوالی او را برایت بخرم
رامان سرش را تکان داد و نمیتوانست که انداز کدن پیسه را برای تجلیل از دوشیره از خاطر خود دور کند.
در پیشین همان روز ، بعد از فوتبال ، رامان با ایشواڼی در پارک نشسته بود. درحالیکه نخیل ، سمر و آشوک سر انها ریشخند میزدند. دراین وخت نخیل موهایش را به عقب زده ، درحالیکه ساعت کسیوی بنددستی او برق میزد ، ګفت :
«هی بچه ها !پیسه سهم تان در اتشبازی چطور شد؟»
ایشواڼی ګفت :
«مه فقط سی روپیه میتانم اندازکنم. امی تمام دارو ندار مه اس
رامان ګفت :
«مه هم سی روپیه میتانم انداز کنم ؛ مګم ای کاره بعد از دیوالی میتانم. حالی پیسه ندارم
دراین وخت نخیل به مسخره ګی علاوه کرد :
«پس بهتر اس که تو باد از دیوالی ، دوشیره را تجلیل کنی. ما کار خوده پیش خات بردیم
بچه ها هر سه تن شان دور شدند و میخندیدند. روی رامان از خشم و توهین سرخ ګشته بود. دراین وخت اشواڼی برایش ګفت :
«ارام باش ، انها را فراموش کو. انها پولدار استن وهمه دارو ندار شان امی پیسه اس. انها را فراموش کو
مګر اسان نه بود. وختیکه خانه میرفت ، در راه از دیدن ماما پرکاش برادر جوان مادرش که به خانه شان میرفت ، خیلی خوش شد. آو به رامان پیشنهاد کرد :
«بیا که ایسکریم بخوریم
دربازګشت از مارکیت او به ارامی به رامان ګفت :
«فکر کنم که تو کدام مشکلی داری ، چی ګپ شده؟ میتانی که برایم بګویی؟»
رامان تمام قصه انداز پول را در رابط با تجلیل از دوشیره به ماما پرکاش ګفت. ماما پرکاش تمام قصه را شنید و باز مانند اشواڼی برایش چنین ګفت :
«تو باید بفامی که با ای مردم چی رقم رفتار کنی. انها را نه مان که باعث ازار تو شوند. قار شدن هیچ فایده نداره
او به پیکرهای سه دیو که در پارک ظاهر شد ، نظر انداخته علاوه کرد :
«اینها همه شیطان استن و تو باید بفامی که قار نه شوی
رامان با افسرده ګی جواب داد :
«مه نمیفامم که چی کنم
ماما ګفت :
«خوش باش ، مه برایت یاد میتم
چشمهای رامان برق زد و ګفت :
«راس میګی ماما ، پس چطور و چی وخت یاد میتی؟»
«فردا ، حالی مه کتی مادرت کار دارم
فردای همان روز ماما پرکاش یک بسته دراز را به دست رامان داد. دربسته مذکور شش تیر با کمان یکجا ګذاشته شده بود که خیلی زیبا معلوم میشد و رامان هیچګاهی هم چنین چیزی را ندیده بود. ماما پرکاش برایش ګفت :
«وختیکه سن و سال تورا داشتم ، پدرمه که پدرکلان تو میشد ، اینها را به مه ساخته بود. او برای مه یاد داد که چطور اورا به کار ببرم. او یک تیر انداز بسیار ماهر بود. حالی او را مه به تو میتم
رامان ګفت :
«ماما ، ای خو بسیار مقبول اس. لطفا شرو کو که یاد بګیرم
یک نشانی را در دیوار ګذاشتند و تیراندازی را اغاز کردند. ماما پرکاش هر شام می امد تا رامان تیر اندازی را بیاموزد. مهم نه بود که نخیل و دوستانش اورا فراموش کرده بود. آنها سه پیکر را در پارک تزیین کرده بودند و با پتاقیها انها را پوشانیده بودند. چنان معلوم میشد که قهراو دیګر به پایان رسیده است.
بعد در یک شام خوشی ماما پرکاش در موردش چنین قضاوت کرد :
«تو دیګر به راهنما ضرورت نداری. خودت تمرین کو. یک تیر انداز ماهر میشی
و باز ده نوت ده روپیه ګی را در جیب رامان ګذاشته ، افزود :
«ای برای ازی اس که کوشش کدی. خوب کارکو ، حالی بان که بیبینم که پیش از رفتن مه چی رقم تیراندازی میکنی
رامان به جایش راست ایستاد شد ؛ تیر در کمان جابجا کرد ؛ دقیق نشان ګرفت و تیرش به هدف خورد.
صدای چک چک بلند شد.نه تنها ماما پرکاش و مادرش کف زدند ، بلکه در انجا اشواڼی نیز استاد بود و با تعجب میدید. همچنان نخیل ، سمر و اشوک همه از تعجب باز مانده بودند. درین وخت نخیل ګفت :
«واه واه ، رامان خیلی خطرناک بود. نمیشه که ده روز دوشیره ، رام شوی و بالای سه شیطان تیر اندازی کنی؟»
ما دفعتا متوجه شدیم که رام نداریم. هیچکدام ما نمیدانستیم که چګونه بالا شیطانها تیر اندازی کنیم. دراین وخت اشواڼی ګفت :
«مه تورا ده وخت تمرین کدن دیدم. رامان ، لطفا قبول کو
انها همه اطراف رامان را ګرفته بودند و فریاد میکشیدند و تیر اندازی را مورد تحسین قرار میدادند. دراین وخت ماما پرکاش به طرف رامان خنده کرد واز ایشان دورشد.
رامان سی روپیه را از جیبش کشید و انرا به نخیل داد و ګفت :
«ای هم سهم مه ده جمع اوری پیسه
نخیل سرش را تکان داد.
«دوست عزیز ، پیسه تو کار نیس. مردم عادی مثل ما پیسه جم میکنه. تو تیر انداز استی ، تو باید رام باشی
رامان ګفت :
«اګه شما خواسته باشین ، مه برایتان یاد میتم که چی قسم تیر اندازی کنین. مه برایتان از دل خود میګم که کار مشکلی نیس و برا ی تان نشان میتم
رامان در چهره های همه خوشی را میدید که در نتیجه ان خوشی خود او نیز بیشتر میشد. هنګامیکه رامان تیرو کمان را میګرفت تا عملا نشان دهد که او یک تیر انداز است ، دانست که یک تجلیل خیلی عالی را در پیش خواهد داشت.

پایان