شعر از: جمال ناصر اصولي
برگردان: عزیزی غزنوی
این مردم شخ بروت تاریخ ما
جانا می دانی ما حالا چه کار می کنیم؟
ما خانه و مکتب را آتش می زنیم
ما کودکان را در شکم مادر می کشیم
ما بازار ها را ویران می کنیم
همین ما مردم شخ بروت تاریخ
اکنون دارایی ملی را به آتش می کشیم
حالا سرک ها را ویران می کنیم
حالا در مسجد ما از ترس نماز خوانده نه می شود
از هر دره فریاد ترس بلند است
در هر کوه وحشت ها می بینیم
هر چراگاه را به آتش می سوزانیم
در هر گوشه بلا ها می بینیم
از هر قریه به پهلو می گذریم
در هر خانواده فریاد و فغان می بارد
همین ما مردم شخ بروت تاریخ
وجود وطن خویش را چپاول کردیم
ما از جمع اولادۀ چنگیز شدیم
ما مثل انگلیس آتش می زنیم
کابل زیبا را در آتش سوزاندیم
قلم را از قندهار گرفتیم
در هلمند زیبا کوکنار کاشتیم
سیمای زیبای فراه چپاول شد
و اوروزگان را با بم پراندیم
فضای زابل ما باروت باروت است
عظمت هندوکش را هیچ کردیم
در پکتیای بزرگ پشتو هیچ شد
خوستی ها به نام دستار به سر می نهند
گردنبند گلهای ننگرهار را چپاول کردیم
دبدبۀ بزرگ هرات هیچ شد
تاریخ بزرگ بلخ زخمی زخمی شد
و به عفت بگرام شب تاریک شد
همین ما مردم شخ بروت تاریخ
گاهی بر تخت روس لم می دهیم
گاهی افغانیت را در پنجاب می فروشیم
گاهی در زیر ریش ایران می خزیم
به گیسوی واشنگتن سر می اندازیم
ما به آنانی که دستار سیاه دارند شف خم می کنیم
در حجره های آنها دوشیزه های افغان می رقصند
در اسلام آباد دختران کابل می رقصند
همین ما مردم شخ بروت تاریخ
همیشه داکتران و انجنیران خود را کشته ایم
مرد ما کسی است که کتاب می سوزد
در مدرسۀ ما تفنگ ساخته می شود
نام قرآن را خوب به زبان می آریم
لیکن به آیت و حدیث نه می فهمیم
و از روی عادت سجده ها می کنیم
و دیگر کلمه به سر ما نه می خورد
و سجده را هم نه می دانیم
همین ما مردم شخ بروت تاریخ
نابود باد این شف و این بروت.