محمد عالم افتخار
با درود ها به همه نیک اندیشان و نیکوکاران!
سلامی دیگرگونه به وطن و وطنداران، سلامی به افغانستان و انسانستان!
نمیخواهم با برهنه کردن چونی و چرایی سخن؛ خدای زیبایی و نیکویی را کم سپاسی کنم!
گپی از نام و نامه و تحفه عزیزی از دیر ها رفته سفر(هجرت) است؛ عزیزی که همبازی پسران و دختران بزرگتر و میانی ام بود
.
این ارجمند؛ اینک به شکران ایزدی طبیب حاذق و لایقی شده و در همانحال در یاد زمانهای به یک لحاظ طلایی پیشین است و در زمره به یاد من و فرزندان و فامیل من.
از او در تازه گی پیام و تحفه به لحاظ معنوی بس گرانمایه دریافت نمودم. میگوید: مقالات و کتاب های تان را تا جای میسر میخوانم و از چندین نگاه حظ می برم. خوب چون مقالات و کتابها زیاد و نویسنده ها و پژوهشگر ها؛ بسیار استند. جرئت نکردم میان آنها قیاس نمایم. مگر «سرودی برای افغانستان»* شما به نظرم خیلی مرتبه دارد و خیلی به وقت و به جاست. من که در کودکی و نوجوانی ترانه خوانی هایی داشتم؛ آرزو میکنم کاش میتوانستم با جمعی همسرا؛ این سرود عالی وطنی و حماسی را به گوش زمین و زمان زمزمه کنم!
گرچه ارزشی ندارد؛ ولیکن با آنهم برای اینکه به سهم خودم در قدردانی از شما سهمی گرفته باشم؛ همراه با این یاد داشتم مبلغ یک هزار دلار کانادایی به حساب .... شما فرستادم. به مهربانی قبول کرده احتراماتم را بپذیرید. امید مرا جوره دختر تان حماسه جان بدانید که حتماً میدانید.
دکتوریس نازنین ـ ونکوور ـ کانادا
با تمجید و عرض سپاس بیکران به این عزیز دُر دانه که همانند نام زیبای خود از همان کودکی به صورت و سیرت؛ نازنین بود و هست؛ راستی راستی تشویق و ترغیب شده به سروده های خیلی پیشین خود سری زدم و به گمانم در میانه؛ چیزی یافتم که ارزش پیشکش کردن به عزیزان و خوبان و نیکویان در شباروز سال نو میلادی را دارد.
اینهم برگ سبز تحفه درویش . سال نو شما و همه جهانیان صلحدوست و انسانیت پرور؛ مبارک!
*********
تو از سرود می آیی
تو از سرود پر ترانهء آغاز «آریا ویجه»
تو از مدینهء فردوس «ورجمکرد»
تو از «پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک» می آیی
و دهانت میکدهء «هوما» ست
و نگاهت آتشکدهء «زردشت»
و پیشانیت دشت لاله
و گونه ات صد برگ
و تنت گندمزار
و سینه ات کبوتر سپید
و قامتت اوج
و قلبت عشق .
***
تو از«آمو» می آیی
و «راه ابریشم»
با گلوبند فضایل عتیق
با دامن پاکیزه گی ی «تهمینه»
با پیرهن شیفته گی ی «رابعه»
و گامت راه ها و رود ها را به رقص می آورد
و موج زلفان مخملی ات
باد ها و بادیه ها را می انگیزد
و «هندوکش» سپید سر را دیوانه میکند!
***
تو می آیی
با دو گـل حماسه و آرامش
زیرا که میدانی من
تاریخ را زیسته ام
تاریخ را می زیم
تاریخ را از مقابر گمشده به شهر می آورم
و هدیه ام جز این نمیتواند بود!
***
تو می آیی
و من از شوق و ترس می لـرزم
از شوق تو
وز ترس آنان
آنان که کوه های الماس را
کنام وحشت کرده اند
آنان که دره های زمرد را
به مرگ و فاجعه می انبایند
آنان که تناور چنار های معصوم را
به خاک می افگنند
آنان که لحظه های سازنده گی و تولد را
غریق مُـرداب دلهره میسازند
آنان که روشنی و انسانیت را
به گلوله می بندند
و نام نیاکان خود را از خاطر زدوده اند
زیرا که در جنگل «تاریخ» نمی خوانند
و هیچ درنده نام جدش را نمیداند!
***
و دریغا دریغ!
این گاه که میتوانیم سنگ ها را به شیشه ها عاشق کنیم
و رود ها را به ریشه ها
و بر بیشه ها مداین فاضله بر پا داریم
و ستاره گان را به دشت ها بکاریم
و خورشید را به خانه ها مهمان کنیم
اینگونه فجیع به کُشتن خود برخاسته ایم!
***
تو؛ می آیی
میدانم ، میدانم ، میدانم
تو عظمت تاریخ را داری .
و تاریخ
در هیچ باطلاقی در نمی ماند.
تو می آیی؛
و ما با کیمیای هنر
روسپیان دد زای را سترون خواهیم کرد
و فرشته گان سترون را آبستن.
و من؛ «اویستا»ی دیگر را خواهم سرود
بر انجام سیادت اهریمن.
و تو فتح «هورمزد» را
و فتح «پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک» را
به گوش جهان خواهی خواند
و عشق را به جنگل
و عاطفه را به سنگ و باد و آهن و آتش خواهی آموخت!
کابل ـ 10 جوزای 1361