دودیال
باز آمدم، بازآمدم...
بعضی دوستان نوستالیژی ویادواره های ګذشته را عبث میپندارند، ولی یاداوریهای ګذشته،اکثراً انرژی بخش و آموزنده نیز اند. و اینک نیله گون دریای خاطرات؛ یادی از حبیبیه و احمد ظاهر را باخود اورده است.
هرچه کنیم این خاطرات مارارها نمی کند، هر چند بعد طورناګهانی و بی محابا می ایند، خاطرات شرین که دل آدم را غمګین وغمګین تر میسازد. اینها را یک پارادیم ننامیم!؟ اګر ما به سراغ آنها نمی رویم، آنها خود میګویند: باز آمدم باز آمدم. این است صدای پای من : تک، تک، تک..
***
در دورانیکه احمد ظاهر به شهرت رسید؛ در مجموع، دوران رشد استعدادهابود، دوران سازندګی، تحمل دشواریها به خاطر ساختن آینده، تلاش و شګوفایی و اتحاد ویکدلی ملی و سراسری بود. این مسیر و ترند شګوفایی اګرچه بسیار کُند بود، ولی برای جامعه تحمل پذیر وغنیمت بود. در چند شهر افغانستان نمادهای از پیشرفت و زندګی نوین آشکار شده بود، اما واضح بود که دهات وولایات دور دست هنوز هم در شرایط شبه قرون وسطایی بود. احمد ظاهر درصدا و هنر ش جاودانه است، ولی دیګر استعداد های انوقت فراموش و بی اثرخاموش ماندند، انچه جنبه فزیکی داشتند ویران شدند. موزیم و ابدات تاریخی ما از نوادر بود، امنیت، مهمان نوازی، احترام متقابل، سکون روحی و استغنا یکی از اوصاف مختص به افغانیت مابود. بازیها، ورزشهای محلی و سرګرمیهای مردمی وتنوع زیستی ما نیز حیرت آور و ازجمله ارزشهای عالی بودند. یکی از داشته های ما در آن زمان مراکز آموزش بود و از ان جمله لیسه عالی حبیبیه، خصوصاً از هنګامیکه به تعمیر جدیدش در سرک دارالامان (منطقه ی خواجه ملا) و(ایوبخان مینه) نزدیک (پل غوث الدین خان) انتقال یافته بود. این سه نام را به خاطری نوشتم که امروز کسی باآنها اشنایی ندارد، حتا اګر در نواباد ودهمزنګ از کسی بپرسید که پل غوث الدین خان یا خواجه ملا درکجاست، حیرت خواهدکرد و برای شما نخواهد ګفت که فقط درفاصله ی ده دقیقه قرار دارند!
***
حدود سیزده سال قبل در المان با تعدادی از جوانان افغان که برای تحصیل آمده بودند، دربالکن یک تعیمر که خط ریل و ایستګاه بزرګ از آنجا جلب توجه میکرد، نشسته بودیم، یک جوان بطرف واګونهای در حال حرکت اشاره کرد برایم ګفت: استاد ببنید به کجا رسیده اند ما هنوز هم در تاتا های کهنه میګردیم(تاان سال بعضی سرویسهای ملی بس در کابل وجودداشت، که اکنون آن هم نیست). من که در لپتاپم مصروف بودم عکس ریل زمان امان الله خان را پیدا و برایش نشان دادم،
پرسیدم:
چه فکر میکنید؟
ازینکه عکس سیاه وسپید بود جوان فوراً جواب داد: معلومدار عکس چند سال قبل همین شهر یا کدام شهر دیګر اروپاست!
لپتاپ را نزدیکش ساختم در کنار ریل نوشته بود(دارالامان -کابل)، بعد برایش ګفتم این ریل صد سال پیش ماوشمابود. جوان از تعجب و حیرت مانند مجسمه خاموش شد، برایش بسیار جالب بود.من برایش ګفتم : اګر ما دست از پا خطا نمی کردیم امروز به سویه ی اینها بودیم. ترقی و پیشرفت کدام جادو نمیخواهد اینها هم دودست ودو پا ویک سر دارند وما هم. درین اثنا جوانان دیګر نیز متوجه شددند وبه حیرت به سخنانم ګوش دادند، بعد از آن روز هر انګاهیکه مرا میدیدند از خاطرات وګذشدته ها میپرسیدند. یکی از یشان (جناب خردورزصاحب) که اکنون دانشمند باتجربه ویکی از ګلهای سر سبد وطن ماست، مرا تاریخ زنده ګفت، من آن را کنایه پنداشتم. ولی او جدی و مصرانه ګفت: استاد ګفته های تان برای ما درسهای آموزنده است. از صدق وصفا و احترام ایشان اظهار امتنان کردم. از آن ببعد این شخصیت محترم با کرکتر عالی اش توجه ام را جلب کرد و تا امروز از یشان خاطرات خوش دارم. بادوستی ام باایشان افتخارمیکنم.
حدود پنج-شش سال قبل در کتابفروشیهای جوی شیر(ده افغانان) در جستجوی کتاب بودم. ازینکه هوا هم ګرم بود و پالیدن کتب نیز باعث کسالت ګردید، دریکی از دوکانها نشستم و جوان کتاب فروش برایم یک ګیلاس اب آورد. برای لحظاتی ارام ګرفتم از دیدن و پالیدن کتب صرف نظر کردم. جوان کتاب فروش که در ګذشته ها نیز نزدش امده بودم برایم ګفت:
استاد ګرمی هم است و شهر ما چقدر متعفن و ګندیده است. من برایش ګفتم ګرما خصوصیت دایمی این فصل وموسم است، اما ناپاکیها ازدست خود ماست. بالمقمابل کنار ماشینخانه را که آثاری از یک جوی بود برایش نشان دادم و ګفتم:
تا چند سال پیش این جوی را جوی شیر میګفتند، خانمها ازین منازل صبح باظروف آشپزخانه می امدند و ظرفها را درین جوی شستشو میکردند، یعنی آب زلال در آن جاری بود، بعد بطرف دامنه اسمایی اشاره کردم ګفتم تا نیمه این کوه همه بته های ارغوان بود، انطرف پل ارتن تماماً درختان اکاسی وپشه خانه وبید بود...این جوی از پارک زرنګار میګذشت و داخل ارګ میشد،،زیب وزینت صحن انجا میکشت،چمنها وګلهای ارګ توسط همین جوی ابیاری میشد، وشاید هم برای شستن از آن کار میګرفتند؟ بعد از ارګ تا منطقه قلعه ی خیاط بی بی مهرو جریان داشت. این جوان کتابفروش نیز از (قصه هایم ) در حیرت شد و با حسرت تعجب کرد. اکنون نسبت ورشکست شدن کتابفروشی را بسته است. دیګر کس کتاب نیز نمی خرد.
ازینکه از تجربه ی خود دریافته ام که بعضاً خاطرات تنها نوستالیژه نبوده بلکه آموزنده اند ، حتا خاطره نویسی به منزله هنر تلقی میګردد، بنا برین بعضاً خاطرات خود را به نشریه ها میفرستم.
فراموش کرده ام که تا حال چند خاطره از مکتب حبیبیه نوشته ام، ولی یکی خوب به یادم است که در سه شماره مسلسل اخبار انیس چاپ ګردیده بود، چند سال قبل. به مناسبت صدمین سال تاسیس لیسه حبیبه. در آن سال مدیر مسئول جریده انیس خود یکی از فارغان این لیسه نامدار بود، ولی او در اوایل دهه شصت فارغ شده بود. در آن زمانیکه دوران طلایی حبیبیه دیګررو به پایان بود. روزیکه مقاله را در منزل سوم تعمیر مطبعه ی دولتی برایش سپردم، یک پیاله چای سبزو قند سپید مکعب شکل تعارف کردند، صحبت شرینی داشتیم، حین برامدن از دفترش با صمیمیت با اوخدا حافظی کردم. فردای ان روز در اکادمی علوم اخبار انیس به دفترم رسید، ممنونم ازیشان که نوشته را با دیزاین بسیار مقبول و افزودن یک عکس احمد ظاهر در صفحه ی هنر وفرهنګ جا داده بودند. اما انیس عکس را ازجمله عکسهای انتخاب کرده بود که موزیک سنتر و افغان موزیک انها را روی کستها نشر نموده بودند، این عکسها برا ی شاګردان حبیبیه زیاد آشنا نبودند، احمد ظاهر درحبیبیه فقط با پیراهن ساده وبدون بو ونکتایی شناخته میشد، زمانیکه ظاهر هنوز یک نو جوان متعلم بود.
اکنون آن شماره های انیس را نیز ندارم. دوسه خاطره سال ګذشته بیادم امدند یکی باز هم از دوران حبیبیه ودیګری از کوچه ی شاببوجان شهر نو وشب وفات احمد ظاهر و روز جنازه او. که همراه باآن از شیرفروش مشهور شهر نو (شیرآغا) و حاجی صاحب فاریابی و یګانه یهود که درین کوچه خانه داشت. اکنون هوتل توریستی فارایابی تخریب و در جای آن پلازای بلند وبزرګ ساخته شده است.
***
طوریکه عرض کردم، در دنیای خارج خاطره نویسی را نیز هنر میدانند، ولی درینجا شاید آن را تفنن وچیزی اضافی بدانند، درحالیکه میشود جوانان چیزهای از آن بیاموزند. من بعضاً برای شاګردانم از دوره مکتب میګفتم، برایشان دلچسپ میبود. روزی از زحمتکشی و کیفیت اموزش دوران مکتب یادآوری نمودم که من درصنف دهم بطری تر راساختم که برق تولید کرد وګروپ کوچکی را روشن کرد، منحیث کارخانګی زنګ برقی دروازه را خود ما بااستفاده از سیم کویل و مقناطیس ساخته بودیم،محصلان امروزه در حیرت شدند و آن را ناممکن فکر کردند. از دوره های سیر علمی پوهنتون قصه کردم که یکتعداد محصلان به دیدن تونل سالنګ (که جدیداً ساخته شده بود، بعضی به دیدن بند نغلو وبعضی هم به شفاخانه ها، وجاهای تاریخی میرفتند، انچه اکنون امکان آن را نداریم)، از معلم فزیک مان یاداوری کردم که چګونه در لابراتوار فزیک یک رادیوی را ساخته بود که ما تمام دستګاه ان را روی میز لابراتوار میدیدیم. این رادیو میتوانست صرف برودکاست رادیو افغانستان را اخذ ونشر کند(آخذه ان از رادیوهای قدیمی زیمنس بود)، ولی بازهم برای تدریس امواج مستقیم و آخذه ها یک وسیله ی آموزنده ودلچسپ بود و ما را در آموزش تخنیک کمک میکرد. در آن زمان برعلاوه اموزش دروس شامل نصاب؛ هر شاګرد مکتب ما دارای یک هنر نیز بودند، مثلاً سرودن شعر و نوشتن مقالات، رسامی وخطاطی و یا هردو، نطاقی، عضویت در تیم فوتبال، حاکمیت بالای نواختن یکی از الات موسیقی وغیره. آن سالها اوج شګفتن جوانه های هنری وادبی، مسلکها و رشته های صحت، صنعت، زراعت وغیره بود، از شعر و داستان تا درامه، تمثیل، تولید فلم(مثلاً خانه ۵۵۵، طلبګاری، رابعه بلخی ...)، تیمهای فوتبال مانند تیم ملی، تیم کابورا،... ورزشهای رزمی(کاراته، جیدو...)، حسن خط ورسامی (موسسه هنری ارژنګ)، رشد سکتور صحت( اعمار شفاخانه ۴۰۰بستر، کلنیک مرکزی، عصری ساختن شفاخانه ابن سینا و علی اباد، تولیدات هوخست، پارک صنعتی پلچرخی، برنامه سبزساختن وزارت زراعت و شرکت تخمهای اصلاح شده، آغاز فعالیت سیلوی مرکز و تولید ګاز و کود،پروژه پرورش کرم پیله، پروژه تحقیقات علمی بالای ګندم(ازلارمارهو ګرفته تا دارالامان ۱-۱۴)، پروژه ی CAPAکوپراتیفها، ایجاد امپوریم صنایع ملی و رشد موسسه ګرځندوی(افغان تور)، کارخانجات جنګلک که انواع تولیدات داشت، در ورکشاپ تخنیکی درونته جلال اباد شصت سال قبل از امروز شعبه ی خراطی، ذوب و تولید پرزه وجودداشت که ترکتورو کمباین را ترمیم میکردند،تولید سمنت، زغال سنګ، روغن سپین زر، تولیدات ادویه ی هوخست، قالین وپوستین، قره قل، کود های زراعتی، تولید رخت ګلبهار، تولید منسوجات غیر نخی، تولید پلاستیک ... هرکدام در منطقه نظیر و مانند نداشت. برنامه های رادیو افغانستان آن وقت بهترین جایزه کشور جاپان را در سطح جهان ربود، سرویس طیارات اریانا صدفیصد با معیار های کمپنیهای امریکایی بود، هوتل انترکانتینتال ما در ردیف هوتلهای عالی جهان قرار داشت...
اما در مورد ذوق انتخاب احمد ظاهر توجه بفرمایید:
محتسب است و شیخ ومن، صحبت عشق درمیان
هرچه کنم مجاب شان ، پخته یکی و خام دو
یا:
بیایید به میدان خرابات...
او دعوت میدهد و میګوید:
همه مست درایید درین قصرو بیایید
که سلطان سلاطین شده مهمان خرابات
شهنشاه یکی بزم نهاده. ګنه ها ببخشید به سلطان خرابات
ایا امروز چنین ذوق و حُسن انتخاب وجود دارد؟
و در اخیر؛
از نشر نوشته وخاطره ی احمد ولید خیلی خرسند شدم، او که حالا تخلص اعتمادی را انتخاب کرده، ولی در ان سالها همه ی ما بی تخلص و بی آلایش بودیم. احمد ولید به یاد خواهند داشت که وقتی آهنګ ( هوای عشق تو از سر بدر نخواهد رفت- کسیکه بردرت آمد دګر نخواهدرفت)از رادیو نشر شد، تا مدتی زیادی فکر میکردند که تنها صدای احمد ظاهر است ... یار زنده، صحبت باقی.