گرچه از گل دامن پُر تا کمر دارد بهار
در نگاه ما رخ و رنگ دگر دارد بهار
برگریزان نشاط آرزوی عالمی ست
یکقلم گویی ز حسرتها ثمر دارد بهار
از چمن تا انجمن سوز قیامت کرده گل
چهرۀ آتش فشان شعله ور دارد بهار
یک گل بیداغ در گلزارعالم نیست نیست
هرکجا جوش گل خونین جگر دارد بهار
جوی خون از پرده های ابر می ریزد مگر
از دل ریش سیه روزان خبر دارد بهار
پشته ها از کشته ها انباشته در باغ و راغ
اینچنین الطاف بر مردم نگر دارد بهار
موج توفانزای فقر و شدت سرما و برف
هیبت دوزخ وش و طبع سقر دارد بهار
جای خیل بلبل و گل از قماش کشتگان
هر طرف انبار دست و پا و سر دارد بهار
این جواب آن غزل باشد که بیدل گفته بود
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار
بسکه می ترسد عزیزا از گزند روزگار
در حریم ما حضور مختصر دارد بهار
عزیزی غزنوی
تورنتو کانادا