فرهنگ ،اد بيات ، آزادي بيان وکرامت انساني چيست؟؟؟

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

( زيميرواسکاري )

{ حرفهاي ناگفته يي ازوضعيت رسانه ها وآزادي بيان درجامعه افغانها درداخل وخارج ازکشور }
بخش اول – تهيه وپژوهش ( زيميرواسکاري )

نقش فرهنگ وادبيات د رجامعه انساني

فرهنگ براي جامعه همچون حافظه براي انسان است و فرهنگ بخشي از محيط است که توسط انسان ساخته مي شود . فرهنگ مثل يک برنامه کامپيوتري است که رفتار آدمي را کنترول مي کند . فرهنگ نرم افزار ذهن است . فرهنگ انديشه ها و الگوهاي رفتاري انسان است که براي اعضاي آن آشکارا معتبر است و نيازي به بحث و جدل ندارد . فرهنگ پديده اي ذهني است که در اذهان اعضاي يک جامعه وجود دارد .
فرهنگ از متن قديمي اوستايي و پهلوي فَرَهَنگ است . فَرَ به معناي پيش و هَنگ به معناي قصد و آهنگ است . هنجيدن و انجيدن به معناي بيرون کشيدن و بيرون آوردن : هنج و هنگ در دودهنگ يا دو دهنج به معناي دودکش است . واژه آهنگ به معني قصد و اراده و عزم و همچنين موزوني در ساز و آ واز است . فرهيختن و فرهختن و فرهنجيدن از همين ريشه است . به معناي آموختن ادب ، تربيت کردن .
کلمه فرهنگ در متون قديمي پهلوي ، از جمله کارنامه اردشير بابکان و دينکرت و غيره هم آمده است در فرهنگ رشيدي آمده است : ( فرهنج و فرهنگ ادب و اندازه و حد هر چيزي ، و ادب کننده و امر به ادب کردن بر اين قياس فرهنجيدن و فرهنجيده و فرهنجيد . در تاريخ بلعمي آمده است : اي آن که سياوش را تو کشتي …از مردن و قوت و فرهنگ او نترسيدي . ) در قابوس نامه آمده است : بر مردم واجب است چه بزرگان و جه فروتنان ، هنر و فرهنگ آموختن . در تاريخ بيهقي آمده است : هر ولايتي را علمي خاص است ، روميان را علم طب است ، هند را تنجيم و حساب و پارسيان را علوم نفس و فرهنگ .
در شاهنامه آمده است .
ز فرزانگان چون سخن بشنويم
به رأي و به فرمانشان بگرويم
کزيشان همي دانش آموختيم
به فرهنگ دل ها بر افروختيم
سعدي :
هر چه خواهي کن که ما را با تو روي جنگ نيست
پنجه با زورآوران انداختن فرهنگ نيست
مولوي :
دشمن عقل که ديده است کز آميزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شديم
چند دهه است که واژه فرهنگ مجدداً وارد زبان پارسي دري شده است و در مقابل : Culture و education بکار گرفته شده است . جوامع غرب ، تمدن مدرن را با شوق کشف همه چيز بنيان نهادند . آنها محدوده طبيعت و کره زمين را براي شناسائي پديده ها و جوامع گوناگون د رنور ديدند . واژه کولتور را که در اصل به معني کشت و کار بود ، ابتدا در آلماني به کار گرفتند ، تا آن که به علوم اجتماعي رسيد . آشنايي ما با مفاهيم اساسي جامعه شناسي از جمله کلتور ، آنها را به واژه فرهنگ هدايت کرد . واژه فرهنگ در زبان پارسي قدمتي کهن و ديرينه دارد ، و نه تنها در اولين نثرهاي فارسي دري ، که در زبان پهلوي هم بسيار ديده شده است . در زبان پارسي از مصدر فرهيختن ، کلمات بسياري جدا شده است ، از جمله خود کلمه فرهنگ است . فرهيختن به معناي علم و ادب و هنر مي باشد ، و اساساً در زبان پهلوي فرهنگستان به معني محل تعليم وتربيه ، يا آموزشگاه بوده است .
فرهنگ از ابتداي پيدايش مفهومي واحد و مشخصي نداشته است . اما ظاهراً از اواخر قرن ۱۸ در مطالعاتي که مستشرقين و صاحبنظران تاريخ ، در باب تمدن جوامع گوناگون جهان داشته اند ، اين مفهوم شکل گرفته و ظاهر شده است . اين مورخان توجه چنداني به تاريخ سياسي و نظامي نداشته اند . بلکه توجه به روش زندگي جوامع داشته و اسناد زيادي درباره ادوار تاريخي و تمام جوامع شناخته شده جمع آوري کردند ، از ديد آنان تاريخ جهان تاريخ پيشرفت بشريت است و مطالعه تطبيقي جوامع و تمدن ها آثار اين پيشرفت را به خوبي نشان مي دهد ، از ديد آنان تاريخ تطبيقي مي بايد امکان تميز و تشخيص ادوار تاريخي جوامعي را که مراحل متفاوت پيشرفت بشري نشان داده است فراهم آورد ، بدين منظور اين محققان لحظات تاريخي را که با افزايش شناخت و معرفت ، گسترش هنرها ، آداب ، رسوم و بهبود نهادهاي اجتماعي همراه است مشخص مي کردند و بدين سان مي توانستند از يک دوره پيشرفت سخن برانند .
واژه فرهنگ Culture از فرانسه عاريت گرفته شد . که در قرون وسطي به معناي پرستش مذهبي بود. سپس به معناي پاشيدن بذر در زمين بکار رفت ، و سرانجام در قرن ۱۸ به معناي تربيت روح شد . در اين دوران در اروپا از جمله آلمان وا ژه فرهنگ براي بيان تکامل در پيشرفت بکار گرفته شد . در ۱۷۸۲ يوهان کريستف آدلونگ مقاله اي تحت عنوان " مقاله اي راجع به تاريخ فرهنگ نوع بشر " تدوين کرد و ۸ مرحله تاريخي براي انسان از ابتدا تشخيص داده و آن را با مراحل زندگي فردي مقايسه کرد پس از او صاحبنظران ديگر کوشيدند در تبين واژه فرهنگ از تاريخ تمدن بهره گيرند . در اين دوران واژه فرهنگ به معناي پيشرفت فکري يک شخص و يا به عبارت ديگر براي ايجاد پيشرفت فکري بکار رفت ، و پس از آن معناي وسيع تر گرفت ، و از طريق تمثيل براي مشخص کردن پيشرفت فکري و اجتماعي انسان بطور عام و جماعات و بشريت بکار گرفته شد . و براي اولين بار معناي جمعي پيدا کرد .
اما باز هم در بطن خود به معني حرکتي به جلو ، بهتر شدن بود . البته در ديدگاه فلسفه عمومي تاريخي( چنان که در نزد هگل بود ) اين معني بکار نرفت ، هگل،که از مفهوم عقل و خرد استفاده مي کرد . و به دنبال انجام يک کار فلسفي بود . در حالي که جامعه شناسان به جاي کار فلسفي دنبال رويه و کار علمي بودند . آنان به آثاري در زمينه مردم نگاري روي آوردند . اين يکي از وجوه جالب مفهوم جامعه شناختي فرهنگ است که از تاريخ سرچشمه مي گيرد و فلسفي نيست .
در زبان انگليسي مفهوم کلمۀ فرهنگ تحولات ديگري مي يابد ، اين واژه اولين بار توسط tylor در کتاب Primitive Culture که در سال ۱۸۷۱ نوشته شد ، به کارگرفته شده است تايلور عناصري را که براي ساختن مفهوم فرهنگ لازم داشت از گوستاوکلم Gvstav Klem گرفت او در سال ۱۸۵۲ اثر عظيم خود تحت عنوان تاريخ جهاني فرهنگ را در ده جلد منتشر کرد ، به دنبال آن دو جلد کتاب علم فرهنگ را نوشت ، تايلور فرهنگ را مترادف با تمدن مي داشت ، او در ابتداي کتاب خود تعريض از فرهنگ ارائه مي دهد که پس از او بارها نقل شده است ، فرهنگ يا تمدن به مفهوم قوم نگاري عام خود ، مجموعه پيچيده اي است مشتمل بر معارف ، معتقدات ، هنر ، حقوق اخلاق ، رسوم و تمام توانايي و عادتي که بشر به عنوان عضوي از يک جامعه دريافت مي کند . اين تعريف يک توصيف است . و بر اين مسأله تأکيد دارد که فرهنگ ديگر به معناي پيشرفت يا شدن نيست ، بلکه مجموعه اي از امور واقع است که مستقيماً در يک مقطع زماني خاص قابل مشاهده است که حتي مي توان آنها را دنبال نمود . کمي بعد مفهوم انسان شناسي فرهنگ متولد شد ، اين مفهوم توسط اسپنسر بکار رفت ، و بعد توسط نخستين انسان شناسان انگليسي و آمريکائي ، مانند سافر،کلر ، مالينوفسکي ، لوي ، بواس ، بنديکت استعمال شد . در ايالات متحده ، ميان انسان شناسي طبيعي و انسان شناسي اجتماعي تفاوت قائل مي شدند، آمريکايي ها هم به اين تفاوت توجه زيادي کرده اند .
واژه فرهنگ مورد توجه جامعه شناسان آمريکايي از جمله آ .گ . برن شد ، هر چند واژه و مفهوم فرهنگ در جامعه شناسي خيلي کند تر از انسان شناسي جاي خود را باز کرد . کمي بعد واژه فرهنگ هم يک واژه جامعه شناسي و هم يک واژه انسان شناسي به حساب مي آمد . پس از جنگ دوم جهاني ، جامعه شناسي فرانسه شروع به رشد کرد ، و واژه فرهنگ را از جامعه شناسي آمريکا گرفت . واژه فرهنگ ( کلتور) که ابتدا از فرانسه گرفته شده ، سپس به آلماني ترجمه شد و از آلماني به انگليسي وارد شد . در هر بار نوعي تغيير و معني جديد و مفاهيم به آن اضافه شد و تا به شکل امروز در آمد .
ساموئل هانتينگتون در کتاب تمدنها و بازسازي فرهنگ جهاني مي نويسد : " در اواخر ۱۹۸۰ پس از فرو پاشي اتحاد جماهير شوروي ، مهمترين وجه تمايز ميان ملتها ، ايدئولوژي ، سياست ، يا اقتصاد نبود ، بلکه تمايز هاي فرهنگي بود ، ملت ها مي کوشيدند تا اساسي ترين سئوال انسان را پاسخ دهند. ما که هستيم و آنها امروز اين سئوال را همانگونه که به طور سنتي وجود داشته ، پاسخ مي گويند .
تمامي چيزهايي که براي آنان معني دارد ، مردم خود را از لحاظ بومي ( آباء و اجداد ) مذهب ، زبان ، تاريخ ، ارزشها ، سنت ها و نهاد ها معني مي کنند و هويت خود را بر اساس گروههاي فرهنگي شکل مي دهند . کشورها بازي گران اصلي در روابط جهاني هستند ، و رفتار آنها مانند گذشته بر اساس قدرت ، ثروت ، مشترکات ، تمايزات فرهنگي و تفاوتها شکل گرفته است . "
هنري کسينجر مي گويد : « نظام بين المللي قرن بيست و يکم ، حداقل شامل شش قدرت اصلي ، آمريکا، اروپا ، چين ، جاپان ، روسيه احتمالاً هند و کشورهاي متوسط و کوچک خواهد بود . و شش قدرت اصلي به پنج ، تمدن متفاوت اختصاص خواهد شد . علاوه بر کشورهاي فوق ، کشورهاي اسلامي مهمي نيز وجود دارند ، که موقعيت استراتژيک ، نفوس زياد ، منابع نفتي ، آنها را در موقعيت خاصي در روابط جهاني قرار مي دهد .
در جهان جديد - سياستهاي محلي - - سياستهاي بومي - است و سياستهاي جهاني ، سياستهاي تمدنهاست . تمدنها ، جايگزين ابر قدرتها شده اند . رايج ترين و خطرناکترين درگيريها ، ميان طبقات اجتماعي ، ثروتمند يا ديگر گروههاي برجسته اقتصادي نخواهد بود . بلکه درگيريها ، ميان مردمي به وجود خواهند بود ، که به ماهيتهاي فرهنگي متفاوت تعلق دارند . جنگهاي قبيله اي و درگيريهاي قومي ميان تمدنها ، امکان بالقوه اي به وجود آورده و آن را گسترش مي دهند تمدنها مقابل يکديگر صف آرايي نموده و با کشورهاي دوست هم پيمان مي شوند ، و از آنان پشتيباني مي کنند » .
بعد از جنگ سرد ، فرهنگ ها هم نيروي تفرقه انگيز و هم نيروي متحد کننده بوده اند . افرادي که به وسيله ايدئولوژي از يکديگر جدا مي شوند . به وسيله فرهنگها پيوند مي يابند ، همانگونه که در مورد دو آلمان اتفاق افتاد ، يا در دو کوريا و يا در چين در جريان است . جوامعي که توسط ايدئولوژيها يا شرايط تاريخي متحد شده اند ، نهايتاً توسط تمدنها تقسيم و از هم جدا خواهند شد .
همان گونه که در اتحاد جماهير شوروي يا يوگسلاوي رخ داد . کشورها با قرابت هاي فرهنگي ، روابط اقتصادي و سياسي برقرار مي کنند . سازمانهاي بين المللي که بر اساس فرهنگهاي مشترک بنا شده اند . مانند اتحاديه اروپا بسيار موفق ترند . براي ۴۵ سال ديوار آهنين ، خط تقسيم مرکزي اروپا بود .
اما اکنون خطي است که از يک طرف مسيحيان غربي و از طرف ديگر مسلمانان و ارتدوکس ها را از هم جدا مي کند . پنداشت هاي فلسفي ، ارزشها ، روابط اجتماعي و سنت ها که نگرش عمومي زندگي را در بر مي گيرند ، به طور قابل ملاحظه اي در ميان تمدنها متفاوت است ، تجديد حيات مذهب در اکثر نقاط جهان اين تفاوتهاي فرهنگي را تقويت کرده است . فرهنگها مي توانند قابل تغيير باشند ، و اثرات طبيعي آنها بر سياست و اقتصاد از دوره اي به دوره ديگر تغيير مي يابد . با وجود اين تفاوتهاي اصلي در توسعه اقتصادي و سياسي به گونه اي آشکار ريشه در مشترکات فرهنگي دارد .
وجود مساجد و معابد امري اجتماعي است ، اما طرز رفتار در مسجد ، نحوه اقامه فرايض و تعبير هر مؤمن از فرايض و نحوه زيستن در مساجد مربوط به فرهنگ است . خانم روث بند يکت که پژوهش زيادي در باب تبديل سرخپوستان قبايل ابتايي اقيانوس آرام داشت در مطالعه تطبيقي خود به اين نتيجه رسيد که افراد در هر جامعه اي تحت تأثير عوامل ديني و اجتماعي و آداب و رسوم مربوط به آن جامعه داراي شخصيت خاصي مي شوند که آنها را از نظر رواني و طرز رفتار منطقي به عنوان يک نمونه جامع بايد تلقي کرد .
در انسان شناسي چند مفهوم وجود دارد ، اول وضع طبيعي محيط است ، دوم وضع طبيعي انسان است سوم مفهوم ترکيبي از فرهنگ است و چهارم شخصيت است که ترکيبي از عوامل سه گانه اول است .
خانم بند يکت در کتاب نمونه هاي جامعه فرهنگ Patterns of Culture به اين نتيجه رسيد که نتيجه نهايي و ماحصل هر تمدن و فرهنگ يک نمونه جامع رفتاري است که هدايت کننده ايده وتمايلات افراد در هر جامعه است . به عبارت ديگر هر تمدن و هر فرهنگي به انسان يک نوع رفتاري را تحميل مي کند . و چون افراد در زمينه هاي گوناگون داراي استعدادهايي هستند، انتخاب و هدايت و رشد اين استعدادها و تبديل آنها را از قوه به فعل ، تمدن و فرهنگ انجام مي دهد . مثلاً رفتار در جامعه قرون وسطي متمايل به اخلاق و عرفان و صميمانه است ، اما در جامعه معاصر روش مادي و بيگانه وار است.
اين روش مي خواهد تاريخ را از حد يک تقويم بالاتر ببرد و تاريخ را تا آستانه علمي شدن بکشاند ، يعني قبلاً تاريخ نگاري عمومي مسائل بسياري را مطرح کرده که داراي پيچيدگي هاي زيادي است . تلاش او در آزمايش از خطا مصوون نبوده است . اما اينک دانشمندان مي کوشند در باب رويدادهاي تاريخ نظريه بدهند. فيلسوف تاريخ مي خواهد به طورگسترده ، به کمک قوانين عمومي گذشته را تبيين و آينده پديده هاي اجتماعي را پيش بيني کند . در واقع با وضعيتي روبروست که با دانش موجود ، حتي اگر از پژوهش هاي اصيل و گسترده هم کمک بگيرد و به سختي مي تواند وظيفه خود را انجام دهد ، اما باز هم بخش هايي از آن با همه پيچيدگي که دارند به طور تطبيقي قابل فهم است . اگر قلمرو اين تحقيق آن قدر محدود شود که از حالت عمومي تاريخ در آيد . به شاخه اي تبديل مي شود که آن را فرهنگ مي ناميم در اين صورت مي توان به تحليل وضع دانش ، مذهب هنر رسوم سنت ها و مانند اين ها پرداخت که ديگر تاريخ قبيله ها و ملتها نيست .
تعريفي که کلاک هون و کلي از فرهنگ کرده اند . شايد بيانگر تعاريف موجود نباشد آنها مي گويند : ( فرهنگ نظامي است که در طول تاريخ بوجود آمده و شامل طرح هاي آشکار و نهان براي زندگي است و بين همه افراد جامعه يا اعضاي گروهي معين در زماني مشخص مشترک است ) . فرهنگ فرآورده تاريخ است و از عناصري بوجود مي آيد که از شرايط زيست بشري و محيط طبيعي فراهم آمده که موجودات بشري براي زنده ماندن بايد با آنها حداقل ، سازگاري هاي معيني را نشان دهند . گزينشي که خارج از امکانات بشر و طبيعت بشري و عوامل طبيعي محيطي را در محدوديت جسمي و زيستي تعيين مي کند و با فرايندي تاريخي هدايت مي شود .
عنصر قراردادي يا اختياري بشر که همان عنصر فرهنگي ناب است تا اندازه اي ناشي از پيش آمدهاي تاريخي و شامل رويدادهاي اتفاقي و برخورد با ديگر انسانهاست بايد از فرهنگ به مثابه ابزاري ذهني براي پيش بيني استفاده کرد . ديگر آن که به ويژگي منتظم بودن آن توجه کرد.
هرچند هيچ فردي دقيقاً آن گونه که طرح عمومي فرهنگي يک فرهنگ ايجاب مي کند ، فکر، احساس ، يا عمل نمي کند . همچنين شايد يکه طرح همه جانبه براي تک تک افراد کاربرد معيني نداشته باشد . چون تفاوتهاي جنسي ، سني و مانند آن در ميان افراد وجود دارد . مهمترين الگوي ذهني فرهنگ فقط مي تواند به درستي گرايش هاي عمده افراد و حدود تغييرات آن ها را تعيين کند . توصيفي که مردم شناس از يک فرهنگ ارايه مي کند را مي توان با يک نقشه راهنما از زمين مقايسه کرد ، بي شک يک نقشه ، قطعه اي واقعي از زمين نيست ، بلکه نمايشي انتزاعي از يک منطقه خاص است اگر نقشه دقيق باشد و شخص بتواند آن را به درستي بخواند ، در راه گم نمي شود . به همين ترتيب اگر فرهنگي به درستي توصيف شود ، مي توان ويژگي هاي موجود و متمايز روش زندگي و ارتباط بين اين ويژگي ها و تفاوت آن با ديگران را درک کرد.
فرهنگ هميشه ناظر بر رفتارهاست ، و مانند يک حفاظ دو لايه است ، که مثلاً بين روانشناس و شخصيت ذاتي ، سرشتي دست نخورده قرار دارد که وي مي خواهد آن را کشف يا توصيف کند مي توان گفت که شخصيت خلق و خويي است که از طريق فرهنگ بررسي و هم از طريق آن حفظ و کنترول مي شود .
به دليل وجود مجموعه ها و پيچيدگي هاي روابط انساني ، حتي چيزهاي ساده اي که انسان مانند حيوانات به آن نيازمند است در قالب الگوهاي فرهنگي در مي آيد ، يک حيوان هنگامي که گرسنه است ، اگر بتواند چيزي مي خورد اما انسان صبر مي کند تا هنگام نهار برسد ، اما در عين حال هنگامي که گرسنه و تشنه نيست ، مي خورد و مي نوشد بشر بال پرواز ندارد ، اما طياره هاي مافوق سرعت مي سازد.
قادر به تند رفتن نيست ، اما تيزترين موتررا مي سازد ، اما مي تواند در سه وعده غذا بخورد ، يا ۱۳ را نحس بداند ، و يا با آداب خاصي وارد معبد شود ، عطسه کردن يک عمل زيستي است ، اما پس از آن واکنش هاي متفاوتي وجود دارد . که از فرهنگ هاي گوناگون پيروي مي کند ، يکي مي گويد ببخشيد ، ديگري دعايي مي خواند . بيشتر مردم از الگوهاي فرهنگي جامعه خود تبعيت مي کنند ، زيرا مستقيم و غير مستقيم تربيت شده وتعليم ديده اند . آنان شايد به اين طريق از تنهايي نجات يافته و با گروهي همسو مي شوند ، و ضمناً نظم در زندگي اجتماعي را مفيد تشخيص مي دهد . تجزيه و تحليل فرهنگ بايد به طور آشکار و ضمني تقسيم بندي شده و مورد تحقيق قرار گيرد. فرهنگ آشکار شامل قواعد ، گفتار و کرداري است که مستقيم از طريق گوش و چشم همگاني مي شود و شامل رفتارهاي با ثبات مردم است ، فرهنگ ضمني ، انتزاع نظم ثانويه است .
مردم شناسان ، نقاط مشترک رفتاري کوچکي در هر جامعه را مي يابد که شاخص محتواهاي گوناگون فرهنگي است . فرهنگ ضمني شامل شکل هاي ناب و فرهنگ آشکار در برگيرنده محتوا و ساختار است.
به هر حال بيشتر مردم شناسان آمريکايي با قضايايي که هر سکوتيس در مورد نظريه فرهنگ بيان مي کند ، ووي معتقد بود که :
فرهنگ ياد گرفتني است .
فرهنگ ناشي از عوامل زيست شناسي ، محيط زيست ، روان شناسي و تاريخ وجود بشر است .
فرهنگ ساختاري است .
فرهنگ پويا ( و متحول ) است .
فرهنگ تغيير پذير است .
فرهنگ شامل قواعدي است که تجزيه و تحليل آن را به روشهاي علمي ممکن مي کند .
فرهنگ به جنبه هاي گوناگوني قابل تقسيم است .
فرهنگ وسيله اي است که فرد به کمک آن با محيط خود سازگار مي شود و براي ابراز خلاقيت خود ابزاري بوجود مي آورد .
فرهنگ و تمدن چيست؟ : تا مدتها بين اين دو مفهوم تفاوتي وجود نداشت . بعدها آلماني ها کوشيدند ميان اين دو مفهوم تفاوت بگذارند . در ۱۹۲۰ آلفرد وبرAlfred weber تمدن را با کاربرد عيني ، فني و اطلاعاتي جامعه و فرهنگ را با امور ذهني مثل دين و فلسفه و هنر يکي گرفت . از ديد او تمدن انباشت پذير و بازگشت نا پذير است ، اما اجزاي فرهنگ بسيار دگرگوني پذيرنده اند ، و يگانه و فزوني ناپذير .
تايلور – فرهنگ يا تمدن ، کليت در هم تافته اي است شامل دانش ، هنر ، دين ، قانون ، اخلاقيات ، آداب و رسوم و هر گونه توانايي و عادتي که آدمي همچون عضوي از جامعه به دست مي آورد .
ديکسون ( Dixon) ۱۹۲۹ :
الف – مجموعه تمامي کارکردها رسوم و باورها . ب – مجموعه فرآورده ها و کارکردها ، نظام ديني و اجتماعي ، رسوم و باورهاي يک قوم که بيشتر آنها را تمدن مي ناميم .
بند يکت ( Benediet )۱۹۲۹ . کليت در هم تافته اي از تمام عاداتي که آدم چون عضوي از جامعه فرا مي گيرند .
هيلر ( Hiller ) ۱۹۲۹ .باورها ، نظام هاي فکري ، فنون علمي ، راه و روشهاي زندگي ، رسم ها و سنت ها و تمامي شيوه هاي کردار که جامعه بدان سازمان مي بخشد ، فرهنگ ناميده مي شود . بنابر اين تعريف ، فرهنگ شامل تمامي کارکردهايي است که در جامعه از روابط ميان آدم ها شکل مي گيرد ، يا از يک گروه اجتماعي آموخته مي شود ، ولي صورتهاي خاصي از رفتار را در بر نمي گيرد ، که زاده سرشت ارثي اند .
مالينوفسکي ( Malinowski ) ۱۹۴۶ .فرهنگ عبارت از کليت يک پارچه اي شامل وسايل و کالاهاي معرفي ، ويژگيهاي اساسي گروههاي اجتماعي گوناگون ، پيشه ها ، باورها ، رسم هاي بشري .
کلاکن وکلي (Kely – Kluckhohn ) ۱۹۴۶ . فرهنگ ، به معناي وصفي ، به معني گنجينه انباشته از آفرينندگي بشر است ، کتابها ، نقاشي ها ، بناها و مانند آن ، نيز دانش هماهنگ کردن خود با محيط چه انساني چه طبيعي ( همچنين ) زبان ، رسم ها ، نظام آداب ، فضيلت هاي اخلاقي ، دين و حکم شايست و ناشايست که با گذشت روزگاران پديد آمده است .
هرسکووتيس ( Herskovits ) ۱۹۴۸ . فرهنگ در اساس بنايي است که بيانگر تمامي باورها ، رفتارها ، ارزش ها و خواسته هايي که شيوه زندگي هر ملت را باز مي نمايد . سرانجام عبارت است از هر آنچه يک ملت دارد هر کاري که مي کند و هر آنچه که مي انديشد . تعاريف فرهنگ به مثابه ميراث اجتماعي مشترک .
ساپير ( Sapir ) ۱۹۲۱. فرهنگ يعني مجموعه هم بسته اي از کردارها و باورها که از راه جامعه به ارث رسيده و بافت زندگي ما رامي سازد . فرهنگ آن چيزي است که از گذشته آدميان بازمانده در اکنون ايشان عمل مي کند و آينده شان را شکل مي دهد.
بوس ( Boas ) ۱۹۲۹ . فرهنگ را مي توان شامل رفتارهاي دانست که در ميان گروهي از انسانها مشترک است . از نسلي به نسلي و از کشوري به کشوري راه يافتني است .
ميد ( Mead ) ۱۹۳۷ . فرهنگ به معناي کليت در هم تنيده اي که از رفتار ارتباطي که نژاد و بشر پرورانده است و نسل به نسل آموخته مي شود . هيچ فرهنگي را به دقت نمي توان حد گذاري کرد . معناي آن مي تواند ، شکل هاي رفتار قراردادي خاص يک جامعه ، يک گروه از جامعه ، يک حوزه يا دوره خاص باشد.
رادکليف براون ( Radeliffe Brown ) ۱۹۴۹ . واقعيتي که من به آن نام فرهنگ مي دهم ، فرايند ارتباط فرهنگي است ، يعني فرآيندي که از راه آن در يک گروه يا طبقه اجتماعي معين ، زبان ، باورها ، پسندها ، دانش ، چيره دستي ها ، انواع عرفها دست به دست ، و از شخصي به شخصي از نسلي به نسلي داده مي شود .
اصطلاح کلي براي راه و رسم هاي همگاني و پذيرفته شده انديشه و عمل فرهنگ مي باشد اين اصطلاح تمامي راه و روش هاي قومي را که مردم در زندگي گروهي پرورانده اند ، شامل مي شود . افزون بر اين فرهنگ از گذشته به ما مي رسد .
لينتون ۱۹۴۵: فرهنگ يک جامعه راه و رسم زندگي اعضاء آن است همچنين گمان ها و عاداتي است که مي آموزند و در آنها با يکديگر شريکند و از نسلي به نسلي منتقل مي شود .
کلاکن – ۱۹۵۱: يک فرهنگ اشاراتي است به راه و روش مشخص يک گروه از انسانها ، يا طرح کامل زندگي آنان.
سوروکين: Sorokin ۱۹۴۹جنبه فرهنگي جهان سوپر ارگانيک شامل معناها ، ارزشها ، هنجارهاست که واکنش ها و روابط شان ، گروه ها همبسته و ناهمبسته اي است که در رفتارهاي آشکار و ديگر امور آشکارگري در جهان فرهنگي اجتماعي پديدار عينيت مي يابد.
فورد: ۱۹۵۰- فرهنگ عبارت از راه هاي ارتباطي براي حل مسائل است و ترکيبي است از پاسخ هاي پذيرفته شده اي که درست نتيجه داده است . فرهنگ عبارت از راه حل هاي آموزنده است .
استيو وارد ۱۹۵۰: فرهنگ در مجموع به معناي شيوه هاي آموخته رفتار است که به صورت اجتماعي از نسلي به نسلي ديگر در درون جامعه اي خاص شکل مي گيرد .
يانگ ۱۹۳۴: صورت رفتار عادي مشترک در يک گروه يا جامعه فرهنگ است که از عوامل مادي و معنوي ساخته شده است.
اسکود – فرهنگ عبارت است از همه ايده هاي آفريده آدميان که از طريق جامعه به ذهن فرد وارد شده و او از آن آگاه است .
ب - فورد ۱۹۴۲ – فرهنگ شامل همه شيوه هاي انديشه و رفتار است ، که از طريق کنش و واکنش هاي ارتباطي و به شکل نمادين نه وراثتي است دست به دست به نسلهاي بعدي مي رسد .
کليفورد گيرتز : انسان موجودي است که در تورهايي از جنس معنا که خود مي بافد گرفتار مي شود . فرهنگ يکي از اين تورهاست ، لذا نبايد آن را به عنوان يک علم تجربي که به دنبال قوانين است تجزيه و تحليل کرد ، بلکه بايد به دنبال تبيين معنا و مفهوم آن بود .
کلاک هون – فرهنگ براي جامعه همچون حافظه براي انسان است و فرهنگ بخشي از محيط است که توسط انسان ساخته مي شود . فرهنگ مثل يک برنامه کامپيوتري است که رفتار آدمي را کنترول مي کند . فرهنگ نرم افزار ذهن است . فرهنگ انديشه ها و الگوهاي رفتاري انسان است که براي اعضاي آن آشکارا معتبر است و نيازي به بحث و جدل ندارد . فرهنگ پديده اي ذهني است که در اذهان اعضاي يک جامعه وجود دارد .
ويليامز ۱۹۷۶ – فرهنگ فرآيند عمومي رشد فکري ، معنوي و زيبايي شناسي است . همچنين شيوه بخصوص زندگي يک ملت دوران يا گروه شيوه اي که در روح مشترک جامعه جلوه گر است .
انسان موجودي است که با تمام موجودات و حيوانات غير هم نوع خود تفاوت هاي اساسي دارد ، از جمله تفاوتهاي مهم انسان که در منابع و کتب علوم اجتماعي به آن اشاره شده است . گروه جويي و زيست اجتماعي ، سخن گفتن ، ابزار سازي ، انديشمندي ، و هدف داري مي باشد . انسان از ابتداي حضور خود در زمين نيازهايي داشته تا به کمک آنها ، تا ادامه حيات دهد . براي ادامه حيات کار کرده ، ابزار ساخته و با وسايل و امکانات مختلف اقدام به توليد کرده است ، توليد تلاش آدمي براي فراهم کردن و ساختن ، چيزهايي است که مورد دلخواه انسان است و در طبيعت و يا توليد نيازمند وسايل و ابزار است ، لذا انسان ابزار سازي را پيشه کرده است ، ابزار سازي و ايجاد امنيت ، لزوم همکاري با ديگر انسانها را مورد توجه قرار داد ، از اين رو آدمي به جمع توجه مي کند . در جهت ايجاد ارتباط با همنوعان سخن گفتن ضروري مي شود و سخن گفتن ، علاوه بر ايجاد ارتباط به تقويت و انتقال تجربه افراد مي انجامد .
به اين ترتيب هر گروه اجتماعي ، اقدام به ساختن ابزارها و توليد مشترک مي کنند . تا به حيات مورد نظر و دلخواه خود ادامه دهند . ساده ترين عنصر زندگي جمعي کنش اجتماعي است ، کنش اجتماعي مجموعه حرکات مشخصي است که يک فرد براي تحقق هدف نسبت به فرد ديگر نشان مي دهد . کنش اجتماعي در برگيرنده برخوردهاي اجتماعي است ، برخورد اجتماعي اولين اثري است که در قالب جسمي يا روحي توسط يک انسان بر انسان ديگر بوجود مي آيد . چنين کنشي کار تحريک صورت مي گيرد .
به دنبال هر تحريک انسان اول پاسخ يا واکنش انسان دوم بوجود مي آيد . چنين کنشي مداوم است ، لذا تحريک متقابل اجتماعي بوجود مي آيد ، که جريان دو سويه و مداومي است ، تحريک متقابل اجتماعي به ارتباط متقابل اجتماعي منجر مي شود ، ارتباطي است که به شکل هاي مختلف مثل تقليد ، تلقين ، سخن گفتن و انتقال تجربه از انساني به انساني ، و از نسلي به نسلي بعد منتقل مي شود ، و به تدريج نوعي هماهنگي در کنش هاي متقابل اجتماعي بوجود مي آيد . که سبب مي شود ، آدمي از هنگام زادن ، از جامعه آموزش گرفته و متکي به آن گردد . و لذا خواسته يا ناخواسته به حفظ جامعه و استقرار نظم در آن کمک کند .