پوهندوی شیما غفوري
دختر فروشی در افغانستان داغ ننگی در جبین انسانیت!
ارزش صابره صرف ۵۰ رأس گوسفند بود
در این ویدیو دختر های به صدا می آیند که در بدل ۱۰۰۰ و یا ۱۵۰۰ دالر به فروش رسیده اند، آنهم از جانب نزدیکترین کسان شان. اگر از یک جانب برای درد دختر باید گریست از
طرف دیگر به بیچارگی و اکثراً تنگ دستی پدر باید اشک ریخت که چگونه جگر گوشه اش را در دام بلا می اندازد. https://www.youtube.com/watch?v=jcuy8AKJtZM
در این ویدیو که به زبان آلمانی تهیه شده است ولی صابره و فامیلش با زبان دری شکسته صحبت می نمایند و میشود درد هر کدام شانرا احساس نمود. و همچنان بیشتر از پیش به اهمیت خانه های امن پی برد که پناهگاهی اند، برای زنانی که تحت ظلم و ستم فامیلی قرار دارند. صابره که در سن هفت سالگی پدرش را در جنگ از دست داده در ده سالگی توسط پدر اندر در مقابل پنجاه رأس گوسفند تسلیم عقد نکاح مرد کهنسال می گردد. در این معامله این صابره است که می سوزد و می سازد. تا آنکه آشنای از جانب مادرش به پرسانش می آید و او که بی سواد است نمیداند چگونه دردش را به مادر برساند. همان است که چوب نیمه سوخته را می گیرد و کاغذی را به گفتۀ خودش «سولاخ سولاخ» می کند و می گوید «وقتی که او ایره ببینه، دگه خودش میپامه که دخترش چه حال داره»
در بزرگداشت از این ذکاوت دختر مکتب ندیده شعری سروده ام که امیدوارم حالت او را برای خوانندگان عزیز ترسیم نمایم و نه تنها همدردی بلکه چاره جویی شما بزرگواران را در مورد فروش دختران و زنان باعث گردم. و یا کم از کم توجه شما را به پشتیبانی معنوی و مالی از خانه های امن زنان جلب نمایم که برای چنین دختران پناه میدهند و زندگی جدید را برای شان نوید میدهند. (در صورت علاقمندی میتوانید با کانون هماهنگی زنان افغانستان در فیس بوک تماس بگیرید. شما را با بنیانگذار اولین خانۀ امن در افغانستان محترمه ماری اکرمی معرفی خواهیم نمود)
صابره گوید:
الا مــادر! کجایی، روح جانی
ولیکن حال معصوم ات ندانی
یکی قاصد فـــرستادی به دیدار
سلام ات را کنم علیک صد بار
دلــم از جـــور دنیا گـــشته پاره
کزین مردَک شده این سینه خاره
مرا در کودکی دادی بــه شوهر
به آن زال سقیم و فتنه بر سر
مــرا بــازیچـۀ زشت اش نموده
به دامان داغ حرمانم فزوده
تنم از ضرب پای و چوب و خشت اش
چو یک بالشت کهنه زیر مُشت اش
عیان سـازم چگونه راز دل را؟
کنم نجوا به گوشَت ساز دل را؟
اگر مسجد و یا مکتب به ما بود
کنون خط و قــلم در دست ما بود
مرا با بی سوادی ام چه چاره
نمایان سـازمت این قلب پاره
همین است کاغذ و دستی ندارم
که روی آن نویسم حـــال زارم
ولی جای قلم یک چوب دارم
بــــه زیر دیگدان آنرا سپارم
کــه نوکش قوغ آتش بار گردد
برایــم پنسل عــــــیار گــــردد
به قوغش کاغذم را غار سازم
ده هــــا غار دگر بر آن فزایم
تو چون این کاغذم را گر ببینی
چــلو صاف دلم در بـر بگیری
از آن حـــال دل زارم بدانی
غـــم و انــدوه بسیارم بدانی
بدانی کین دلــــم سوراخ گشته
به صدها وهزاران دسته دسته
بدانی کین وجودم خوار و زار است
شب و روزش چنانیِ بی قرار است
نباشم انـــدکی آســـوده و شــاد
گهی از کار و گه از دست بیداد
بیا یک بار مادر گر توانی !
کـه حـال دخـتر زارت بدانی
بیا مـادر بـه من امنی بــه پا کن
مرا با خود ببر از شب رها کن
بکن پــیش خـــدایت داد و بیداد
بیا دستم بگیر کن خاطرم شاد
فبروری 2017
مادرش با گرفتن پیام حالت وی را درک می کند و با شوهرش به آنجا رفته و صابره را نجات میدهد. صابره به خانۀ امن زنان در مزار شریف پناه می جوید. وکیل مدافع خانۀ امن تلاش دارد تا طلاق صابره را از شوهرش بگیرد ولی شوهر صابره در حالیکه چند موضوع جرمی نیز دارد، از دادن طلاق ابأ می ورزد و صابره با ترس و دلهره زندگی را به پیش میبرد.