نصیر « سهام »
چند حرف از برگرداننده
نویسنده ، پژوهشگر و داستان نویس نام آشنا اکبر کرگر از دوستان عزیز و از یاران دورهء دانشگاهی من است . او نه مانند من کم کاره بود و نه درس گریز . از همان نوجوانی پیوسته میخواند و مینوشت و
سروکارش صرف با کتاب بود و نوشتن . به من هم گاه گاه توصیه میکرد که بخوانم . روزگاریکه صاحب کتابخانهء شخصی شد ، باوجود ممسک بودن در کتاب دادن به کسی ، من اجازه داشتم تا کتابها یش را به امانت بگیرم . به هر رو کرگر همراه با طی کردن فرود و فراز زندگی به یک نویسندهء صاحب نام بدل شد ، بطور خاص در عرصهء داستان نویسی . نوشته ها و داستانهایش پیوسته در مطبوعات کشور چاپ و نشر میشد . کرگرهمزمان با نوشته های پژوهشی بیشتر به نوشتن داستان کوتاه توجه داشت تا ناول و رمان اما ؛ وقتی نوشتن ناول را تجربه کرد ، کارش بیشتر مورد اسقبال قرار گرفت . او ناول « استخوان گاو » را نوشت که بزودی پس از نشر روی زبانها افتاد. در محافل و مجالس از آن بمثابهء اثری ریالیستیک که به بهترین صورت در قالب سمبولها و تصاویر ، پیشکش شده است ، یاد میشد . عده ای از دوستانیکه کمتر به زبان پشتو خوانده میتوانستند به نویسنده پیشنهاد برگرداندن ناول را به فارسی کردند و از روی اتفاق نویسنده خود نیز در پی این کار بود . وی موضوع را با این کمترین درمیان گذاشت و انجام این مامول را به دوش من گذاشت . چگونه ممکن بود از هدایت یار دیرین سرکشی کنم ؛ ولی از سویی به سر رساندن آنرا هم دشوار مییدیم . به هر حال کار را آغاز کردم مگر از بد روزگار بیماری و علالت مزاج مدت طولانی مانع اتمام آن شد . در چند ماه اخیر که صحت بهبودی حاصل کرده است ، خواستم آن را دنبال کنم و سر انجام تمامش کردم که اینک پیشکش دوستداران داستان میشود .
چرا به چنین کاری مبادرت ورزیدم ؟
یادم است چند سال قبل وقتی برای اولین بار یک پارچهء ادبی از نویسندهء نامور زرین « انځور » را به فارسی برگردان کردم و در یکی از سایتها نشر شد ، مورد ملامت عدهء از « فارسی بازان » قرار گرفتم . چندی بعد به برگردان کردن یکی از نوشته های شادروان استاد نومیالی پرداختم ؛ اینبار به رجوع کردن سوی فاشیزم متهمم ساختند و بعدتر ها کار شان به نثار کردن دشنام رسید . آنسو « پشتوبازان » به تشویق و ترغیب پرداخته چه توصیف و تعریفی نبود که از من میکردند ولی همینکه باری در مورد یک شاعر پشتوزبان چند حرفی را مطرح کردم ، به پوچ گویی و دشنام پراگنی شروع کردند . من نگفتم که مورد ملامت فارسی زبانان یا پشتو زبانان قرار گرفتم بلکه اصطلاح « فارسی باز و پشتو باز » را به کاربردم که به یقیین خط اینان از فارسی زبانان و پشتو زبانان جدا است . باور من اینست که چنین اشخاص افراد استخدام شده ای استند که بنا بر وظایف شان از زبان که وسیلهء افهام و تفهیم است سلاح سیاسی و قومی ساخته ، در خدمت کارفرمایان شان قرار دارند . حرف درینمورد زیاد است که میگذارم آنرا برای فرصت دیگر و آنچه را گفتنی میدانم اینکه دوام چنین برگردانها را از پشتو به فارسی و از فارسی به پشتو و همینگونه از سایر زبانهای کشور را به همدگر سودمند میدانم و به کارم ادامه خواهم داد ، بگذار آنانیکه دشنام میدهند به کار شان ادامه دهد .
در زمینهء اینکه برگردان « استخوان گاو » دقیق است و زبان داستانی دارد یانه ، نمیتوانم حرفی داشته باشم . من در حد فهم و توان خود کاری کرده ام . آرزو دارم عزیزانی که آگاهی و تجربهء بیشتر دارند با ارائه نظریات و رهنمود های سودمند شان مرا یاری رسانند . نظراندیشمندان و دوستان صاحب تجربه اگر میسر شود ارزش گنجینهء عظیم معنوی را برایم خواهد داشت .
حرف آخر اینکه عنوان « استخوان گاو » برای متن فارسی کتاب به نظرم غیر موزون آمد بنا" به نویسنده پیشنهاد کردم که اگر به جای آن « مهمانسرا و شوربای استخوان گاو » نام گذاری شود . پیشنهاد از جانب ایشان با لطف پذیرفته شد .
با مهر و محبت فراوان
نصیر « سهام »
پیشگفتار
« استخوان گاو » اثر داستانی یا ناول کوتاه شخصیت محترم فرهنگی اکبر کرگر را با اشتیاق فراوان خواندم . مقدمه نوشتن بر نوشته های نویسنده ای چون کرگر برای شخص بی انظباطی چون من آسان نیست ، اما کتاب وی بر روان من چنان اثر گذاشت که جرئت کردم تبصرهء کوتاهی برآن بنویسم .
تراژیدی تاریخ معاصر افغانستان و پایان نامعلوم آن میدان کشمکشهای مفیدی را برای ادب پشتو و دری بوجود آورده است . درین حالات امکانات فراوان وجود دارد که نویسنده در سایهء مضمون یا درامه ، تنبلی مسلکی ویا ترسش را پنهان نموده از یکسو به روشنایی انداختن به حوادث گذشته بپردازد و از سوی دیگر چون فیلمهای معمولی در قهرمانی قهرمانها و در بدمعاشی بدمعاشها مبالغه کند . در چنین شرایط ، سعی و تلاش کرگر صاحب در جهت نشر و ترویج یک سبک متوازن و با جرئت ، دلپسند است .
در رابطه با کتاب استخوان گاو که مثالی است از چنین سعی و تلاش ، قبل از هر چیز باید گفته شود که این قصه یک آتو بیوگرامی نیست . درین روزگارکه در زندگی فرهنگی توجه به اساسات اخلاقی روز تا روز کمتر میشود ، این نویسندهء ما نخواسته است تا از تجارب شخصی خود نفع ببرد . برای من طوری مینماید که باوجود اینکه بیشتر قهرمانان ناول و راوی آن بر اساس زندگی اشخاص واقعی بنا یافته است ، اما نویسنده خود را در حصار روایت حوادث واقعی محصور نساخته است و همین آزادی خلاق است که به قصه ویژگی و آزادی سبکی بخشیده است .
کرگر صاحب در مورد اختناق سیاسی و اعدامهای خود سر قصه میکند اما نمیخواهد در قصه اش از عبارات مجرد وکلیشه یی کار بگیرد بلکه به جای آن خواننده را با سمبولها و تصاویر روبرو میسازد . نمیخواهم نقشهء بزرگی ازآنها بسازم ّ اما؛ به نظرم این سمبولها از مهمترینها اند .
مهمانسرا
لباس سپید کاکا کامل خان
استخوان گاو
بازی گاو وپارچهءسرخ ( سپورت هسپانیایی )
جولای بند مانده در جال خودش
کاربرد این تصاویر از زبان راوی خیلی طبیعی و روان به نظر میاید .
« بعد از چای صبح که لباس تبدیل کرده سوی کار روان میشدم ، خانم پنجاه افغانیگی را به جیبم گذاشته به تکرار تاکید کرد که دیگر استخوان گاو پیر با خود بیاوری تا آنرا جوشانده به طفل بدهم که سرخکان کشیده است »
حرفهای خانم چون آهنگی بصورت متداوم تاپایان کتاب با ذهن مصروف راوی بازی میکند . به دکان قصابش میبرد تا فوارهء خون را برایش نشان داده طنز میان وفاداری مسلکی قصاب و دیوانگی زندان بان بی مسلک را لحظه به لحظه زنده نگهدارد ؛ از سوی دیگر رابطهء عاطفی میان پدر و فرزند و نسل گذشته و آیدده به مثابه احساس انسانی درین اثرحفظ شده است. « بعد از برادر بزرگ خود قصه کرد : وی از دوماه بدینسو لادرک است . صبح یک روز خانمش در هوای سرد از غزنی پای برهنه داخل منزل شد . مانند دیوانه بود . هق هق گریه کرد و از برادرم گفت که در تاریکی شب از منزل بیرونش کردند . مجال به پا کردن بوت یا کلوش را هم برایش ندادند . صرف یک وظیفات را به جیب گذاشت و تا امروز درکش معلوم نیست . »
سزاوار یاداوریست که اگر از یکسوچنین حوادث در تاریخ معاصر افغانستان و جهان فراوان است ، از سوی دیگر هرگاه در قصه و روایت بیشتر به آن پرداخته شود داستان به سوی سینتیمنتالیزم ( عاطفه و احساسات ) گرایش پیدا میکند که خوشبختانه نویسنده به این کار مبادرت نورزیده صحنه های ترس و غم را درسایهء خوابها ، یادواره ها ، شوخی و فکاهی و در و جود قهرمانان خورد و بزرگ پنهان ساخته است . همینگونه اگر در جریان حوادث درامه ای پدیدار شده ، نویسنده آنرا بدون کدام پراخت سبکی و مصنوعی به ما پیشکش کرده است . « امروز چند تن از افسران همکارما نیامده بودند ، سرو صدا بود که دیشب گرفتار شده اند... درک و خرک از پیشم گم است . نمیدانم چه کنم ؛ شمالی بروم یا همینجا بمانم هرچه بادا باد . خانه را به کسی نمیگذارم . اولادهای خورد ، دخترها ، خانه و... من یک افسر استم و تعهد و قولم برایم مطرح است . همین نکته دلیل ترس و وحشت طرف مقابل است . او میترسد و پاهایش به لرزه میاید ... » (همسایهء راوی )
علاوه از این افسر و ده دوازده تن قهرمانان فرعی دیگر ، قهرمانان مرکزی داستان راوی و عمر است که در زندان باهم دوست میشوند . قصهء عمر با سرگذشت امین الله ( راوی ) همگون است . هردو در فکر وسودای خانواده اند ، هردو غرق در خوابها و خیالها اند و سرنوشت یکسان دارند (که در مورد آن حرف نمیزنیم ) .
جهانبینی و طرزدید نویسنده خیلی عصری است . اگر از یکسو به دلیل عصری بودن توجه به ساخت داستانی یا نراتیف سترکچر نشده که به نجات دادن قهرمانان شده است اما از سوی دیگر قهرمانان گوناگون با سرنوشت یکسان به ناول فضای ویژهء تنهایی اگزیستانسیالیستی و دورانیت خیام گونه به آن داده است ، که به این ترتیب شعار که خیر ، حتی مطابق به نسخهء ادبیات توصیفی با نمایش واقعیتهای کنونی ، نشانه ای از پیشکش کردن آرمانهای آینده نیز به نظر نمیرسد . سبک ناول مانند مهمانسرا و صاحبان و نکهبانان آن رک وراست و بیرحمانه است .
استخوان گاو ، قصه ایست از دوران گاو و مستی و دیوانگی اش ،اما پیشرفت حتمی و بدون درنگش همان بیت گوسفندان سعدی را به دهن آدم تداعی میکند :
گوسفندی برد این گرگ مزور همه روز
گوسفندان دیگر خیره در او مینگرند
دکتور جنید شریف
جورجیا ــ امریکا ، اکتوبر دو هزار ویازده
مهمانسرا و شوربای
استخوان گاو
نوشتهء اکبر کرگر
یک
از ده دقیقه کم چهار آن روز چهارشنبه درست شش ماه گذشته بود که بار دیگر در برابر دروازهء فولادی قرارم داده گفت :
ـ برو همینجه باش . اتاق همه چیز داره ؛ بستر ، رویجایی و توشک . اتاق خورد و خوب اس . هم اتاقیایت هم بیگانه نیستن ، همه یکی دگر ره میشناسین .
همین گفت و با بستن دروازه برگشت . من هم داخل شده سلام کردم . دوتن خوابیده بودند و یک تن دیگر بیدار نشسته بود . با سر اشاره به بستر خالی کرده گفت :
ـ جایت همینست . جای خودت است .
آن شب را بدون سروصدا گذشتاندم .زیاد باهم حرف نزدیم ؛ فقط همینقدر آگاه شدم که کدام نفرچه نام دارد و از کدام منطقه اینجا آمده است . در اتاق هر چیز نا آشنا به نظر میامد. اتاق ، دهلیز ، کلکین ، دروازه ، هم اتاقیها همه و همه نا آشنا بودند . افراد اتاق در حالت نا شناسی به دقت همدیگررا نگاه میکردند . اصلا" یک محیط نا آشنا بود . دوشب در همین حالت نا آشنایی سپری شد . به فکرم نمیرسید که در مهمانخانهء باشم که گاهی تصورش را هم نمیکردم . در شب و روزیکه کذشت اصلا" به حویلی مهمانخانه هم نرفته بودم ؛ نه توانایی رفتن داشتم و نه میل دیدن بیرون را . پس از ظهر روز سوم کسی آهسته به دروازه تک تک کرد . دوستی که در کنارم نشسته بود به قصد باز کردن در از جایش بلند شد و صدای بیا گفتن من همراهی اش کرد . آدم کوتاه قدی داخل اتاق شد که داغهای چیچک در صورتش کمتر دیده میشد اما پیشانی اش را چنان سوراخ سوراخ کرده بود که صورتش از حالت عادی دگرگون شده بود ، ابروان پر پشتش چون چتری بالای چشمانش قرار داشت ، چشمانش گود و فرو رفته در کاسهء سرش بود . چهره اش باریش کوتاه ماش و برنج طور دیگری معلوم میشد . ا و را سالها پیش دیده بودم . سالهایی که من کودکی بیش نبودم و او جوانی بود سرمست . طراوت وشادابی از سر و صورتش میبارید ؛ مگر حالا طور دیگری میبینمش . میبینم که گذشت زمان چگونه خراب و نا توانش ساخته است . حرف دیگر اینکه او را هیچگاه با لباس سفید ندیده بودم که اینک میبینم . با داخل شدن در اتاق سلام علیکی و بغل کشی گرمی همرایم کرد .
کاکا کامل خان هنوز عادت روستائیان کنر را با خود داشت . روستائیان ولایت کنرهمینکه با همدگر روبرو میشدند در احوال پرسی ، از فامیل ، بزها و گوسفندها ، از گردش آسیاب و آب آن نیز جویا میشدند و چگونگی حاصل برنج و جواری و قلت و وفور آب نیز میپرسیدند . کاکا کامل خان نیز به همان رسم از فامیل و همه چیز دیگر پرسید و نشست . رفقای اتاق پیاله چایی برایش پیش کردند . کاکا پیاله را برداشته حلقی تر کرد و دوباره برجایش گذاشت و گفت :
ـ ای هم شکر اس که از یک پل صراط گذشتی و تا اینجا رسیدی .
ماه سنبله از نیمه گذشته و آمد آمد ماه میزان بود . ساعت به چهار نزدیک میشد . بلی دقیق ساعت چهار پس از ظهر . وقتی ساعت چهار میرسد یا میبینم که عقربه های ساعت به چهار نزدیک است همان لحظات اول به ذهنم تداعی میشود ، همان لحظات درد انگیز . به هر اندازه کوشش میکنم ، نمیتوانم حواسم را جمع کنم و متوجه صحبتهای کاکا کامل خان شوم . حواسم پاشان است . اینسو حرفهای کامل خان و آنسو دنیای فکری درهم و برهم خودم . از لحاظ فکری در دوراهه قرار میگیرم نمیدانم کدام سو قدم گذارم . راه گم شده ام . کاکا کامل خان گفت :
ـ ای اتاق نم داره ، گاهگاهی قدم بزن . ده یک جای نشی . از شیشتن ده یکجای تکلیفای زیاد پیدا میشه . پای دردی پیدا میشه .
و چنین ادامه داد :
ـ بریم بیرون و ده حویلی قدم بزنیم .
گفتم چایت را بنوش ، بیرون رفتن که مشکل نیست .
پیاله را سرکشید و ادامه داد:
ـ اینه چای تمام اس ، بیا که بریم .
بنا به اصرار وی که باید بیرون برویم و قدم بزنیم ، برخاستم ؛ اما با آنهم نه حرفهای وی و نه قدم زدن میتوانست افکارم را تغییر دهد زیرا ساعت به چهار نزدیک میشد و آن لحظات ساعت چهار را نمیتوانستم از یاد ببرم .
مهمانخانه هم جایی عجیبی بود ، قلعهء بزرگی با برجهای بلند . دیوارهایش هیچ سوراخ و کلکینی نداشت . چنین قلعه ای از قصه های دیو ها و پری ها در ذهنم وجوداشت. در قلعه نه دریچه ای بود و نه کلکینی تا کسی به کرتها و دشتها نظر مینداخت و در دامنه های کوهها کوچی ها را ، چوپانها را و رمه هایشان را میدید یا اطفال دهکده را که مصروف بازیهای طفلانهء شان باشند و یا لاری پر از خاک و خشت را ببینند که به دنبالش رشتهء طویلی از گرد و خاک ساخته است . نه تنها نشانی از این چیزها نبود که اصلا" وجود نداشت . اینجا فقط یک قلعهء خشک وجود دارد که کلکین آن به آسمان میرسد و به گفتهء مردم برجهایش شانه به شانهء آسمان میزند . آسمان از ورای کلکین قلعه طوری معلوم میشود که به سوی بالا فقط همین یک راه است . وقتی کسی در بین حویلی قلعه می ایستاد ، آسمان به تناسب دیوارهای قلعه به شکل چهارضلعی معلوم میشد . این چوکات تصویری بود از ذهن مهمانان . آسمان محدود ، محیط و ماحول محدود و دنیا و جهان گیر مانده در چهار دیوار . گاهیکه هواپیما ها و هیلیکوپتر ها نمایان میشدند با یک چشم زدن دوباره ناپدید میشدند . مهمانان قلعه که به اساس فرمان مهماندار در جریان روز با در نظرداشت نوبت دو سه بار برای گردش به حویلی میامدند ، حین عبور هواپیما یا هیلیکوپتر و یا کرگسها با دستان شان چتری بالای چشمان شان ساخته آن بالا ها را تماشا میکردند.
در قسمت بالای مهمانخانه دروازهء دیگری هم وجود داشت . آنجا را دهلیز زنانه میگفتند . در آنجا چند زن ، خانواده ها و اطفال مهمان بودند . آنان هم وقت تفریح بیرون میامدند و بین خود بازی میکردند .وقتی با دوستانم در حویلی قدم میزدم ، با دیدن آنها نمیتوانستم چشم از اطفال بردارم . ذهنم در رشته های جدیدی از افکار و حرفهای جدید میپیچید .
دو
آن شب تا دمیدن سپیده بیدار ماندم . نمیدانم حواسم را چه شده بود . نمیگذاشت چشم فرو بندم . گاهی برمیگشتاندم به روزگار کودکی و گاهی شاخه چوبی به دستم داده روی پلوانها به چراندن گاو ها روانم میکرد و گاهی هم به بازی با همسن و سالانم مصروف میساخت . عصبانی شدن پدرم مو در بدنم راست کرد که به قهر و غضب میگفت :
ـ گشت و گذار بیجا نکو . کلان آدم استی . بر گاو ها شفتل که انداخته میتانی .
بعد معلم خود را میدیدم که چوب به دست داردو در وقت درس شاگردان تنبل را مجازات میکند . با اینکه من از زدن و مجازات نبودم اما چوب معلم به جان هر کسی که میخورد وجود من هم میسوخت و به درد میامد . پس از یک حادثه ، حادثهء دیگری در افکارم راه مییافت . از سویی یگانه پسرم که سه سال از عمرش میگذشت ، شدیدا" تب داشت . خانمم تا صبح همرایش بیدار بود و من هم چشم پت نکردم . تازه سپیده دمیده بود که برای مدت کوتاهی به خواب رفتم . با خوردن چوب سختی برسرم از خواب پریدم ، خانمم هم ترسید و بیدار شد . مادرپیرم اصلا" نخوابیده بود ، عاجل از احوال طفل پرسیدم . مادرم که نماز میخواند و دستهایش به دعا بلند بود گفت که تغییری در حالتش نیامده است .
من که پس از دویدن و تپیدن فراوان مرحلهء دیگر زندگی را آغاز کرده بودم ، در قسمتهای غرب شهر کابل در یک خانهء کوچک فقط یک اتاق را به کرایه گرفته بودم . حویلی اش بزرگ بود و دیوار هایش نه چندان بلند مانند دیوار های این مهمانخانه که در موردش قصه میکنم . دروازه اش محکم بود و هنگام شب در آن قفل میانداختیم و روزانه زنجیرش را میبستیم .
پس از چای صبح که لباس تبدیل کرده و میخواستم به سوی کار بروم ، خانمم نوت پنجاه افغانیگی را به جیبم گذاشته با تاکیدات زیاد گفت تا در برگشت از بازار با خود استخوان گاو پیر بیاورم تا آنرا جوشانده به پسرمان که سرخکان گرفته است ، بدهد . خانم ادامه داد :
ـ دیروز زن همسایه آمده بود . او گفت که شوربای استخوان گاو پیر بر سرخکان خوب اس . ده یکی دودفعه سرخکان دور میشه و دردش آرام میشه .
این حرفها کمی نارامم ساخت و گفتم خوبست میاورم اما خاله نگفت که استخوان گاو شاخدار یا از گاو بی شاخ . خانم قهر شد و گفت :
ـ ای وخت شوخی نیس . تو گاو بی شاخه دیدی ؟ گاو که شاخ میداشته باشه .
و بعد این فکر در مخیله ام راه یافت که هندوان گاو را به این باور میپرستند که زمین بالای شاخهای گاو قرار دارد .
با همین حرفها وخیالات از زینه پائین شدم و با برامدن از دروازه از عقب بالایم صدا شد . مادر گفت ببین استخوان گاو فراموشت نشود ، استخوان گاو پیر . متوجه باشی که استخوان گوساله را نیاوری ، از گاو پیر باشد .
من پس از بیانیه و رهنمود های مادر که همواره با میخ های تاکیدات برمغزم کوبیده میشد ، به سوی دفتر روان شدم . به جای کار رسیدم . تازه درین دفتر به کار گماشته شده بودم . اخبار را خط به خط میخواندم که کسی اشتباها" کلمه ای را نادرست ننوشته باشد . اگر حرفی هم در مورد رهبر و بزرگان نادرست میبود عاجل آنرا نشانی کرده و به آمر میبردم تا به این وسیله به وی خود را مامور صادق و خدمتگذار جا بزنم .
اما آنروز بسیار طولانی شد . در دفتر هم خوابم میبرد . بیخوابی و تصورات دیشب و سردردی ناتوانم ساخته بود . ظهر رسید ، پس از ظهر و ساعت چهار نزدیک شد . بکس دستی ام را جمع و جور کرده فکر کردم که باید برخیزم و دنبال استخوان گاو پیر بروم .
سه
روزی در اتاق به بالشت تکیه داده پیالهء چای سیاه را بلند میکردم که کاکا کامل از دروازه داخل شد . پس از سلام کردن بدون هیچ حرف دیگر گفت :
ـ بچه ها ! ساعت چهار اس بیرون به قدم زدن نمیبرایین ؟
گفتم بیا کاکا کمی دم راست کن . میرویم . هرچه چای تعارف کردم نپذیزفت . تمام شب نخوابیده بودم ، اما اصرار و اشتیاق قدم زدن تکرار میشد . ما هم بلند شده در دهلیز یکی پی دیگر روان شدیم .
کامل خان یک افسر سابق اردو ، رتبه اش دگروال ومسلکش توپچی بود . آخرین وظیفه اش را در لوای راکت انجام میداد . مردی بود پخته و با تجربه . او را در گذشته ها وقتی در صنف اول درس میخواندم دیده بودم . انوقت جوانی بود تازه به افسری رسیده . در آن زمان رسم طوری بود که هر افسر وقتی از کابل به قریه میامد دریشی نظامی به تن میداشت . رتبه اش هرچه میبود مردم اورا ظابط صاحب میگفتند وبه احترامش خم میشدند . کامل خان را هم به همان حالت دیده بودم ، یک روز از موتر پائین شد. لباس افسری به تن داشت .یک مرد روستایی با عجله به مقابلش رفت و بکسش را از دستش گرفته تا منزل بدرقه اش کرد ؛ اما همان کامل خان حالا درین مهمانخانه است و نه کلاه پیک دار به سر و نه دریشی نظامی به تن دارد ؛ خوبتر اینکه ریش هم گذاشته و لباس سفید پوشیده است . پس از نماز ظهر بود ، تسبیح به دست داشت ، خوب از اینسو آنسو همرایم قصه کرد از خانه و خانواده پرسید و اینرا هم اضافه کرد که نبایید دلتنگ شوم . مهمانخانه ، « مهمانخانه » است .
رفیق دیگر اتاق عمر جان ، کاکا کامل خان را بهتر میشناخت زیرا هر دو افسر بودند . از قصه اش دقیق خبر داشت و اینرا هم میدانست که چرا کامل خان فعلا" به زندان است ؛ اما اینرا نمیدانست که چرا کامل خان هنگام عصر لباس سفید به تن میکند .
چهار
در ذهن انسان نکاتی است که با یاداوری و تداعی دوبارهء آن درد و سوزش را آدم در رگ و ریشه اش احساس میکند . ساعت چهار برای من چنین لحظات شده بود ، نقطهء تغییر در یک مرحلهء از زندگی ام .همینکه کاکا کامل خان حوالی ساعت چهار به اتاق ما پائین آمد ، با دیدنش همان لحظات در ذهنم تداعی شد و با صدای بچه ها ساعت چهار شد بروید که بیرون برویم ، بار دیگر آن روز به یادم آمد که در دفتر نشسته بودم و بکس و کتابهایم را جمع میکردم که سرویس وزارت را گرفته طرف خانه بروم . در همین فکر بودم که باید چوکی اول سرویس را بگیرم تا با معلوم شدن کوچهء قصابی پیاده شوم و از قصابی استخوان گاو پیر خریداری کنم . همین افکار دیوار بزرگی در اطراف ذهنم بوجود آورده بود . باری بر چوکی نشستم ، بعد بلند شده با تکیه به میز دستم را باقوت روی بکس دستی ام گذاشتم تا برخیزم .ناگهان چشمم به دروازه افتاد. دوتن نزدیک دروازه نمایان شدند . اول به آهستگی باهم چیزی گفتند و یکی از آنها به دروازه ایستاد و دیگرش دست تکان داده پرسید :
ـ تو امین الله استی؟
حیران شده گفتم بلی امر و خدمت ؟
ـ با تو کار داریم .
ـ با من کار دارید ؟ من ؟
ـ بلی تو امین الله .
ـ چه کار است ؟
ـ بیرون بیا ، بیرون دروازه یک دوست تو است ، با تو کار دارد .
چشمانم سیاهی کرد و حیران ماندم . هر دونفر با پتو خود را پوشانده بودند . چهرهء یکی اش هم پوشیده بود . به آنها نگاه کردم ، اول دونفر ، بعد چهار و همینطور زیادتر معلوم میشدند . در کفهای پاهایم احساس عرق کردم . فکر میکردم در زمین نبوده در جایی آویزان استم . در همین حال چهره قصاب در ذهنم آمد که همرایم چنین جر و بحث داشت :
ـ بیادر ما تنا استخوانه نمی فروشیم ، اگه به قیمت گوشت میگیری بسم الله ، اگه نی ، آزارما نده .
من برایش میگفتم :
درست اس به قیمت گوشت بته ، مه ضرورت دارم . باید اوره بخرم .
اما آن دونفر که همین حالا به حساب چند نفر برایم معلوم میشوند و لحظه به لحظه زیاد شده میروند ، به دروازه استاده استند .
بکس دستی و کتابم را میگیرم ؛ اما یکی از آنها میگوید بگذار شان برمیگردی . از دروازه بیرون شدم . ازش پرسیدم :
ـ کجا میریم ؟
ـ پائین یک دوستت ایستاده اس . او تره میبینه .
از منزل سوم تعمیر بزرگ به منزل اول پائین شدیم . یکی در یک کنارم و دیگرش در کنار دیگرم روان استند . با خود میگویم :
ـ هیچگاه مرا کسی چنین بدرقه نکرده بود . چطورممکن است این ؟
و باز به یاد قصاب میافتم که چگونه کارد هایش را به کمر میاویزد و بعد آنرا گرفته با فلز دیگر تیز کرده و گوشت را قطع میکند . دوباره به افراد دو طرفم دقیق میشوم . به آنان میبینم . آندو به همدیگر میبینند و با چشمهاشان به همدیگر افاده میدهند واما ذهن من مصروف ساطورقصاب است که چگونه استخوان گاو پیر را جدا میکند . استخوانها پارچه پارچه میشوند و من میپرسم که کاکا پولت چند میشود و او میگوید :
ـ تو ده افغانی بته . دو نیم اوغانی لیاظت که مریض داری .
ناگاه نفر سمت راست دست روی شانه ام میگذارد :
ـ چرت نزن برو ده ای موتر والگا بالا شو . تو امروز مهمان ما استی . بیغم باش و چرت نزن ما مهمانخانهء خوب داریم .
من چیز چیزی باخود گفتم و به معنی مهمانخانهء آنها هم پی بردم .
پنج
باد پائیزی میوزید وخواه ناخواه برگهای درختان زرد شده بودند . عمر جان صدا کرد برویم به حویلی کمی قدم بزنیم و شخی پاها را بکشیم .
ـ بیا که بریم .
دو هم اتاقی دیگر صمد و اسلم از جا نجنبیدند . من و عمر که بسوی حویلی در حال حرکت بودیم ، کاکا کامل خان را دیدیم که در حال پائین شدن است . باز هم لباس سفید به تن داشت و تسبیح در دست . کناره های ریش و بروتش را هم تراشیده بود اما اینبار کمی ناخوش به نظر میرسید . لبهایش خشک معلوم میشد . پس از سلام علیکی هر سه به حویلی بیرون شدیم . کودکان منزل بالا هم که بیرون شده درسایهء دیوار نشسته بودند ، حواسم را به سوی خود کشاندند.
همه مهمانان در حویلی خاموش نشسته بودند . مانند روزهای گذشته نه میخندیدند و نه شوخی میکردند ، شاید شب گذشته اتفاقی افتاده بود . از کاکا کامل خان پرسیدم :
ـ چه گپ اس که همه خاموش و آرام استنن ؟
ـ پپشتش نگرد ، ای رسم مهمانخانه اس که وقتی میمانای تازه بیایه باید برشان جای خالی شوه و از میمانای کهنه یک تعداد کم شوه .
من آنوقت معنای حرفهای کامل خان را نفهمیدم . آنجا ساعت هشت چراغها خاموش میشد و همه مهمانان جبری باید میخوابیدند . شب گذشته هم حادثهء عجیبی اتفاق افتاد . مهمانداران گرم گرم و تیزتیز در دهلیز ها پائین و بالا میرفتند .چراغها خاموش شده بودند . حوالی ساعت یک شب آواز غرغر یک موترشنیده شد و بعد آواز کرپ و کروپ پاهاوبعد ازدوسه اتاق کسانی را بیرون کردند . پس از آن در مهمانخانه حالت عجیبی بوجود آمد . گاه گاه در صبح چنین شبها آسمانی از ترس ووهم برآدمهای این قلعهءبرج دار چنان فرو مییافتاد که گویی از فشار زیاد بر سینه هایشان ، توان حرف زدن را نمیداشتند . هرکدام به یک جای نا معلوم چشم میدوختند و توان بیان و اظهار آنرا نمیداشتند . در همان صبح که ما به حویلی برامدیم چند تن از منزل بالا در حویلی دیده نمیشدند ؛ مگر توان پرسیدن نبود . آنها رفته بودند و برنمیگشتند . هم ا تاقیهایشان قاشق و پنجه و بستر هایشانرا جمع کرده و به کنجی گذاشته بودند . پس از دوسه بار گردش در حویلی در سایهء دیوار نشسته تکیه دادیم . آنجا از دروازهء زنانه چند کودک بیرون شده به بازی مصروف بودند . دو سه کودک بودند و از یک فامیل . میگفتند که پدر شان فرار کرده و خود را از مهمانخانه خلاص کرده است و یا اینکه جایی سر به سایه گذاشته است و اطفال شان اینجا عوضی گرفته شده است . آنها با خود مصروف بازی بودند ، برای خود دیگدان ساخته و سنگی را که گویا دیگ است بر دیگدان گذاشته اند و باخود میگویند که :
ـ زرمینه ده دیگ چه بار کده ؟
ـ نمبینین برنج انداختیم .
ـ چرا ؛ مهمان مییاید ؟
ـ خویشاهای ما مییاین .
ـ اما گوشت پخته نکدی ؟
ـ امروز قصابی بسته بود . میگن بچهء قصاب مریض بود دکانشه بسته کده .
حرفهای کودکان بار دیگر مرا به دیره و هجرهء مان برد . وقتی کودک بودم و کسی به دیره یا حجرهء ما مهمان میامد با گرمی زیاد قدر و عزتش را میکردیم . یکی بر دستانش آب میریخت ، دیگری پشتی را پشت سرش میگذاشت و دیگری خدمت دیگر . در آن روز توجه به غذا بیشتر میبود ، مرغ حلال میشد و همینگونه کار های دیگر . کودکان هم معنی مهمان را خوب میدانستند . حالا اینان برای مهمانان تیاتر ساخته اند و بازی میکنند . من با خود گفتم ما هم مهمان استیم مگر طور دیگر و بازی هم متفاوت است .
همین تصورات بار دیگرمرا به دفتر برد و بیماری پسر کوچکم را در برابرم قرار داد . اصرار زنم در گوشهایم طنین انداز شد که :
ـ حتمی از دکان قصاب استخوان گاو پیر بیاری .
دکان قصاب ، دیوار های سرخ آلوده به خون ، گوسفندهای آویخته به چنگک ، ساطور ، کنده ، تبر کوتاه دستی و دامن چرمی قصاب ، خونهای راه کشیده به هر سو ، قهر وغضب قصاب و آمدن مشتری برای خریداری گوشت و پشت گشتاندن قصاب به دیوار تا گوشت و چربیهای خراب و دیگر قسمتهای به دردنخور را باهم مخلوط کردن ودر خریطه گذاشتن و به مشتری پیش کش کردن . آنا" چشمم از سایهء دیوار به آنانیکه در حال گردش در حویلی بودند ، افتاد ؛ مانند گوسفندهای دکان قصاب ، مانند بزها ، مانند حیوانات و مانند اینکه اینبار برای حلال شدن در نوبت قرار داشته باشند .
تکان خوردم و بر شیطان لعنت فرستادم . حیوانات کجا و انسانان این مهمانخانه کجا . اما شیطان با آن ریش شیطنت بارش برمن خندیدو گفت :
ـ ای بی عقل ! آدرس قصابه اشتباه گرفتی . نه قصابه شناختی و نه دکان قصابه . خودت کجا ستی ؟ وباردیگر مرا به روز اول کشاند .
شش
همان روز اول که ساعت پانزده دقیقه از چهار گذشته بود ، بمن اشاره شد تا از موتر والگای نخودی پائین شوم . یک نفر پیش شد و دیگرش از عقبم روان بود . چنان وحشتزده شده بودم که چهرهء دریور را دیده نتوانستم و دونفری را که هر قدر به ذهنم فشار بیاورم ، تصویری از آنها به ذهنم نقش نمی بندد .
به یک دروازهء تنگ و کم ارتفاع داخل شدم ، حویلی بزرگی بود ، در کنار راست دروازه اتاق بزرگ و طویلی مانند قاغوش عسکری وجود داشت . در آخر حویلی مقابل اتاق طویل کنارابی به اندازهء یک منزل برای مهمانان ساخته شده بود . هرکس میتوانست به آسانی آنجا بالا شود اما از سوی دیگر زمین یک اندازه سراشیبی داشت. صبح همان روز باران هم باریده بود و مهمانان در وقت تشناب رفتن و بالا و پائین آمدن باید زیاد دقت میکردند تا نیفتند .
قدرت الله را بار اول همانجا شناختم . وی مامور وزارت زراعت بود . اتاق بزرگ قاغوش مانند از مهمانان پر بود . بستره ها پهلو به پهلو هموار بود . دوشک های رنگارنگ مخملی ، سانی و تافته یی کنار هم هموار بودند و لحاف های رنگین همچنان . یکی گفت لحاف ها و دوشک ها از خانوادهء مجددی صاحب و دیگر بزرگان است که اینجا برای مهمانان آورده اند . در اتاق بزرگ که طولش ده ـ پانزده متر و حدود سی ـ سی وپنج مهمان که گویی تازه از کشت وکار وزمینداری آمده اند ، انداخته شده بودند . عده ای از آنها چنان خود را در بستر پیچیده بودند که گویی جواری تکانی کرده اند . واقعیت این بود که مانند جواری تکانده شده بودند . رو هایشان پت بود اما بعضی چشمها باز و بسوی نا معلومی در کهکشانها راز و نیازمیکردند ؛ آنسو دوسه یا پنج نفر در کنجی جمع شده بودند . یکی به خاطر ساعت تیری قصه و فکاهی میگفت و به این ترتیب تظاهر میکرد و دیگری غرق در بحر افکارش ، خاموش نشسته بود . در عین حال هر مهمان منتظر یک صدا و یک آواز از بیرون بودند .
استاد محمد ایاز معلم دورهء مکتبم هم آنجا در کنجی نشسته بود و تسبیح میانداخت . قدرت الله مامورادارهء تخم های زراعتی که بچهء خیلی دلاور معلوم میشد ، هم آنجا نشسته بود . او دوسه ساعت پیشتر به اتاق دیگر خواسته شده بود . در برگشت میلنگید اما به روی خود نمیاورد . دیگران به آهستگی از وی پرسیدند که به خیر گذشت و او با لبخندی گفت که اینجا جای خیر است هر چیز به خیر میگذرد . بعد سوی من دید و پرسانی کرد . چیز چیزی از قصه ام برایش گفتم . دست به جیبش برد و دو نوت پنجاه افغانیگی را بسویم پیش کرده گفت :
ـ هه این دو پنجایی ره بگی . بکار مه نمیا یه . تا کس دگه جیبایمه پالیده بگیره ، خوب است که به کار تو بیایه .
و بعد با خنده اضافه کرد :
ـ میشه اگه یکسال باد هم ازی حویلی بیرون شدی ، استخوان گاو پیر بخری . از گوساله ره نگیری ، گوساله بسیار خطرناک اس .
یک مهمان از وی پرسید :
ـ خوب چطور شد ؟
ـ هر چیز خوب بود ، شاید مه از پیشت برم و سرشه پائین انداخت .
ـ کجا ؟
خاموشی بر فضا حاکم شد . طوری معلوم میشد که آخرین لحظات جدا شدن از فامیلش در ذهنش خطور کرده است .مادرش با چشمان پر از اشک ایستاده است و برایش دعا میخواند . پدرش باپشت خمیده و پر از درد نمیتواند از جایش برخیزد . خواهرانش اشک خونین میبارند و در بحری از اندوه وغصه غرق اند و دلهای شان میتپد که برادر چه شد . نامزدش هم خبر شده است . قدرت الله در عید برایش ماتیکهء سرخ میاورد ، در عید آینده در موتر گلپوش مینشستند . هدایای نوروزی چقدر خوشمزه بود وکالای نوروزی چقدر زیبا . با زهم همان آواز آمیخته باشرم و حیا در گوش قدرت الله میاید و انعکاس مییابد اما قدرت الله خود را نمیبازد و نمی خواهد کسی فکر کند که وی چنان آدم ترسویی بود که با یک سیلی همه دار وندار و راست و دروغ را پیش روی مهماندار گذاشت ؛ و بار دیگر حرفهای یک رفیق همسن وسالش در فکرش مییاید که گفته بود:
ـ قدرت بچیم ماکم کو خوده که نشرمانی ما .
وقدرت به جوابش گفته بود:
ـ مه نخات بودم اما گپ شرمه نمیشنوی ، مطمئن باش .
لحظهء پس مهماندار داخل شد و صدا زد :
ـ قدرت الله ولد امر الله موتر آماده است لباست بگیر .
او تکان خورد ، گویی رشتهء خیالاتش از هم گسیخته و تمام اشیای آویخته به آن رشته بروی زمین افتاده باشد . در جواب صدا کرد:
ـ آماده استم ، آمدم .
از جایش آرام بلند شد و نزدیک دروازه رویش را برای خداحافظی دور داد . یکی به دنبالش رفت و کالایش را که در پارچهء پیچانده بود برایش داد . با تکان دادن لبها خداحافظی کرد و با غرور به یک سفرنامعلوم از اتاق خارج شد . با اینکه میدانست کجا میرود اما مانند یک ورزشکار با فیگور یک قهرمان و با سربلندی احساس میکرد که توان جنگیدن با اهریمن را دارد ، دستانش میتواند همچون فرهاد کوه را بشگافد ، با رعد وبرق میتواند زورآزمایی کند . وی با گامهای متین از دروازه بیرون شد و در طول این همه سالها نه اورا دیدم و نه با او روبرو شدم .
هفت
حویلی مهمانخانه امروز صبح طور دیگری بود ، بی سروصدا و خاموش . باز هم صدایی از کسی شنیده نمیشد . قلعهء بزرگ وبلند ، محل بود وباش کودکی ام را به یادم آورد . وقتی کودک بودم ، ما هم در قریهء خود همینطور قلعه ای با برجهای بلند داشتیم . قلعه دیوارهای بلند هم داشت . بر دیوار شرقی قلعه شاخه های توت و انگور بود . چیلهء تاک انگور از دیوار بلند سر نمایان میکرد . آنطرفت درخت چنار بزرگ و بلندی بر حویلی سایه میافگند . آنوقت هر صبح بلبل ها بالای شاخهای بلند چنار مینشستند و به آواز خوانی میپرداختند . مادرم همان وقت از خواب برمیخاست ، پس از ادای نماز چای دم میکرد وبعد مصروف دوغ زدن میشد . پدرم پس از ادای نماز صبح عاجل چای سبز میخواست . مادر پیش از پیش در دیگدان کنج دهلیزبر آتش تپی گاو چای را دم میکرد . از دالان منزل دوم خانهء ما کوه بلند آنطرف قلعه معلوم میشد حتی آواز هی هی گفتن و توله نواختن چوپانان به حویلی ما میرسید .
در حویلی مهمانخانه اما چنین نبود . اینجا تنها آسمان معلوم میشد و گاهی هم اگر کرگسی از آنجا میگذشت . اگر هواپیما یا هیلیکوتر از آنجا میگذشت ، مهمانان دستهایشانرا بالای ابروان گذاشته بالا مینگریستند . حویلی مهمانخانه زیاد بزرگ نبود ولی برای قدم زدن غنیمت بود همچنان برای پیتو و آفتاب دادن . در زمستان مهمانان گروه گروه مینشستند و پیرهن هایشانرا در میاوردند و خود را آفتاب میدادند .
در دهلیز منزل دوم قلعهء ما صدای آذان نماز شام ازقلعه های دورتر شنیده میشد ، اینجا چنین نیست . آنجا همینکه باران به شدت میبارید ، از برندهء معلوم میشد که چگونه به زودی سیلاب با سرعت از کوه فرود میامد . پدرم بمن هدایت میداد تا دم دروازه بایستم و به تکرار آذان بگویم تا به برکت آن خداوند پاک باران را متوقف کند که دیوار های قلعهءما نیفتد ؛ اما باران خوب میبارید و رده های بزرگ آب از کوه سرازیر شده به دریاچهء دره میریختند و صدای مهیب سیلاب بلند میشد . در جریان آذان گفتن فکرم به سمچ های کوه مقابل میشد .در آنجا خانوادهء کوچکی از گوجر ها زندگی میکرد . خدا میداند که از کجا در بهار و زمستان آنجا پیدا میشدند و در آن حالت چگونه شب را به صبح میرساندند . صبح ها گاو و گوساله ها و میش ها را به دامنهء کوه برده گاهگاه با ظرفهای سفالین پر از دوغ میایستادند تا دوغ شانرا بفروشند . در آن لحظه که سیلاب جریان داشت و من به امر پدر مصروف آذان گفتن بودم ، به یاد سمچ آن خانواده گوجر افتادم . بااینکه با صدای بلند آذان میگفتم اما اندوه آن خانواده مرا در خود میپیچید و میاندیشیدم که چگونه چارهء این باران و سردی را خواهند کرد .
هشت
مهمانخانه دهلیزی داشت خیلی باریک و تنگ . مهمانخانهء اصلی دو دروازه داشت . دروازهء سمت راست همیشه بسته میبود . آنجا مهماندار مهمانخانه بالا و پائین میرفت وما مهمانان از سمت چپ رفته داخل حویلی قلعه میشدیم . دهلیز ما سه طبقه یی بود و اتاق ما در منزل پائینی موقعیت داشت . پس از آنکه ما را اینجا آوردند در اتاق چهارم برای ما جای دادند . به هر دو طرف اتاقهای کوچک وجود داشت ، در اصل هر اتاق برای یکنفر ساخته شده بود اما به علت ازدحام و تغییر موسم در بیرون ، تعداد زیادی را در یک اتاق جابجا میکردند . اتاق ما هم دو متر در دو بود ، در کنارش تشناب قرار داشت اما هنوز کار ساختمانش تکمیل نشده پر از سنگ و خاک بود . ما سه نفر و گاهی هم چهار نفر در یک اتاق میبودیم ، دوشک های ما پهلوی یکدیگر طوری هموار بود که کناره هایشان به هم میخورد . کسی دهان گله و شکایت نداشت . سقف اتاق یگانه نقطهء بود که به آن چشم میدوختم زیرا هر وقتی به پشت میخوابیدم چشمم به چت میخورد و آن ، وقت خوبی بود برای چرت زدن و فکر کردن .
انسان گاهگاه از تداعی یاد ها و خاطرات گذشته هم لذت میبرد . یکبار خاطرهء روزهای اول در ذهنم تازه شد و به جایی بردم که هنوز به مهمانخانه نیامده بودم و نزدیک اولین دروازهء مهمانخانه ، قدرت الله از دروازهء اتاق بزرگ بیرون شد و بار دیگر ندیدمش .
نه
با برامدن قدرت الله از اتاق ، خیره خیره دیدن استاد ایاز رشته های ذهنم را قطع کرد و مرا با حادثهء استاد روبرو ساخت . در آغاز متوجه وی نبودم ، وقتی متوجه شدم فکر میکردم که خدا نکرده بی ادبی نکرده باشم . آن لحظه به ذهنم آمد که سرش را نزدیک آورده به صدای آرام گفت :
ـ بچه ، تو امین الله نیستی ؟
ـ بلی صاحب استم ، به جوابش گفتم . و خودت هم استاد ایاز استی ؟
ـ استم خو به کسی چیزی نگو .
آهسته آهسته از حال و احوال پرسید . من احوال خود را برایش گفتم که پسرم بیمار بود ، به سرخکان مبتلا شده بود ، میلرزید شب پیشترش را تا صبح بیدار ماندم ، صبح خانمم تاکید میکرد که حتمی از بازار استخوان گاو پیر با خود بیاورم تا آنرا بجوشاند و شوربایش را به پسر بدهد تا سرخکانش رفع شود . استاد ایاز تبسم کرده با کنایه گفت :
ـ ده ای وخت گاو پیر از کجا میشه ، ای خو گوساله ء نوجوان است ، مستی میکنه .
و بعد قصهء خودش را شروع کرد .
یک و نیم سال قبل ازواج کردم . در کابل زندگی میکردم . بعد به جلال آباد کوچ کردم . یک پسر شش ماهه دارم . تازه دهنش را به خندیدن جمع و جور میکرد ، وقتم بسیار همرایش خوش میگذشت . مادر پیرم هم همرای ما بود . او سخت بیمار بود نفس تنگی داشت . شب و روز بر چارپایی افتاده بود . نمیدانم از مسافرت من آگاه شده است یا نه ؟ اگر آگاه شود قلبش می ایستد .
بعد قصهء برادر بزرگ خود را کرد که از دوماه پیشتر لادرک بود . یک روز صبح خانمش در هوای سرد از غزنی با پاهای برهنه آمده داخل خانه شد، مانند دیوانه ها بود . دست به گرددنم انداخته هق هق گریست . از برادرم گفت که نیمه شب وی را از منزل بیرون کردند . نگذاشتند پا پوش به پا کند ، صرف وظیفاتش را به جیب گذاشت و تا امروز درکش معلوم نیست .
استاد ایاز در مکتب معلم من بود . درتدریس و نوت دادن خیلی آدم جدی بود . عده ای از شاگردان که از مضمون پشتو خوش شان نمیامد میگفتند که استاد از پشتو الجبر ساخته است . وی کوشش میکرد تا تمام شاگردان درست پشتو بخوانند وبه پشتو درست حرف بزنند . در آن روز پس از ده سال با معلم قدیمی ام قصه و راز دل کردم . او از خوشی و دلبستگی اش به آن دوره گفت و من از حرمت و احترام به آن . پس از ظهر در گوشهء اتاق رفته گفت که تیمم میکند تا نماز بخواند و بالای پتویش تیمم کرده در گوشهء اتاق به اشارهء سرنماز خواند . در حال سلام گشتاندن از نماز بود که مهماندار دم دروازه ایستاد و صدا زد :
ـ ایاز کیس ؟
او به آهستگی گفت :
ـ مه ، مه استم صایب .
ـ بخیز که بریم .
ـ درست است صایب ، یک دقیقه .
ـ زودشو که موتر تیار است .
ایاز هم برامد و در لحظهء خروج از دروازه با اشاره سر خداحافظی کرد . آن روز استاد ایاز هم از همان دروازه دنبال قدرت الله رفت . شاید هم نصیب هر دویش به رفتن از یک راه بود . وقتی من به این قلعهء دارای برجهای بلند و این مهمانخانه رسیدم ، زیاد به اینسو و آنسویش چشم دوختم نه استاد ایاز را دیدم و نه قدرت الله را و اینطور فهمیدم که غیر ازین مهمانخانه
جای دیگری هم برای رفتن وجود دارد و آن ایستگاه آخر است .
ده
در غرب شهر کابل نزدیک به مهتاب قلعه درقریهء قلعهء ناظر باغ ها وبته ها سبز شده درختان زردآلو و آلوبالو به شگوفه نشسته بودند . در ختانیکه شگوفه بار آورده بودند ، در باغها و حویلیها مانند عروسان جلوه میکردند . هوا هوای بهار بود . از فرط شبنم صبحگاهی کسی نمیتوانست از پلوانها گذر کند . کرتهای روبرو و اطراف قلعه خوب سبز بود . برف از همه جا کوچیده بود . پس از طلوع خورشید الی ساعت ده شبنم هم به پرواز میامد اما ، نم بر سر پلوانها راه باز میکردند . هوا چنان صفا و پاکیزه بود که گویی کسی با آب آنرا شسته باشد . یک صبح که هنوز به این مهمانخانه نیامده و لذت مهمانی را نچشیده بودم ، پس از نوشیدن چای ، به قصدرفتن به کاراز منزل بیرون شدم . نزدیک سرک ، همسایهء ما عبدالرحمان هم ایستاد بود . او ملبس با یونیفورم نظامی موتر موظف نظامیان را انتظار میکشید . من هم منتظر بس شهری بودم . او اشاره کرده گفت :
ـ بیا امروز همرای ما در موتر برو .
گفتم کسی قهر نشود موتر شما مخصوص افسران است .
او گفت :
ـ چرت نزن ، این امانت چند روزی نزد ماست ، در حقیقت مالک هر شی خداست .
همرایش در یک چوکی نشستم . وقت پائین شدن گفت که شام میبینیم و من از وی جدا شده بسوی کار رفتم . در دفتر و جای کار تمام روز در فکرحرفهای عبدالرحمان بودم .
عبدالرحمان افسری بود روشن ، مسلکی ، با تحصیل بلند در رشتهء زرهدار و از تحصیل کرده های اتحاد شوروی . وی از ولایت پروان بود . زمانی یکی از خویشاوندان من نزد وی سرباز بود . آنوقت رتبهء دریم بریدمنی داشت و در قلعهء جنگی وظیفه اجرا میکرد . خویشاوند من از وی زیاد قصه میکرد ؛ اما حالا که رفیق و همسایهء من شده بود ، عصر هر روز روبروی قلعه بالای پلوانها نشسته قصه میکردیم . تمام آن روز فکرم متوجه عبدالرحمان بود . متوجه تشویشها و گرفتاری او.
عصر که به خانه برگشتم ، پس از تبدیل کردن لباس روی چهارپایی تخته به پشت افتادم . لحظهء پس به دروازه تک تک شد . شام تازه دامن گسترده بود و باد سرد ماه حوت کابلی میوزید ، در شاخه های درختان حویلی و بیرون از آن چغ چغ پرندگان به گوش میرسید . سوی دروازه آمدم ، در دل گفتم خدا میداند که باشد ، در را که باز کردم فردی که کلاه به سر نداشت و چپن نورستانی به شانه انداخته بود ، صدا کرد :
ـ تو آمدی؟
ـ بلی نیم ساعت پیش آمدم .
ـ مه همی لحظه آمدم و بعد از تبدیل کردن دریشی، خواستم تره ببینم .
هردو داخل شدیم . چای از قبل دم شده بود . یک پیاله برای عبدالرحمان گذاشتم و گر هم برایش میده کرده برایش پیش کردم جرعهء نوشید و پیاله را دوباره برجایش گذاشت . از او پرسیدم که چرا مانند هرروز فکاهیات با نمبر و بی نمبر نمیگوید . این نزد ما یک شفر بود . ما به فکاهیات تکراری بانمبر و به تازه هایش بی نمبر میگفتیم . او صدایش را صاف کرده گفت :
ـ چرتم خراب اس ، فکر میکنم از پیشت برم .
ـ کجا ؟
ـ امروز چند تا افسرا ازهمکارای ما به وظیفه نامده بودن . آوازه بود که اونها ره دیشب گرفتن . حساب کار حالی از پیش مه هم گم است . نمیفامم چه کنم ، شمالی برم یا همینجه باشم هر جه آمد بادا باد . اگه برم خانه ره بر کی بانم ، اولادای خورده ، دختراره و دیگراره ...
من هم خاموش شدم . چای به گلویم پرید و پس از دو سه سرفه گفتم :
ـ فکر نکنم که با تو کاری داشته باشن .
ـ حالی ده ای باره فکر کدن ضرور نیس . مه یک افسر استم ، بر مه قول و وادهء مه مهم اس و ای نقطه ره طرف مقابل میفامه . همی مساله او ره میترسانه ، پایایشه به لرزه میاندازه . او هر خونی ره که میریزانه امو خون در رگهایش جای میگیره و آرامش نمیمانه و سر هرکس دان میندازه .
خاموش شدم . راه از نزد من هم گم شد . به فکر خود شدم ، او کسی را دارد ، برادرزاده هایش هم است ، اگر بالای من دست بیندازند...؟ غرق همین افکار بودم که او ادامه داد :
ـ فرار نمیکنم ، از فرار کدن خوشم نمیایه ، همینجه میباشم . اگرنبودم و مره بردن یگان وخت از اولادایم خبرگیرایی کو .
پس از نوشیدن پیالهء چای از جایش برخاست و تا دم دروازه با سکوت بدرقه اش کردم . باهم روبوسی و خداحافظی کردیم .
فکر نمیکردم این آخرین خداحافظی من و عبدالرحمان باشد . تک تک دروازه رشته افکارم را کسست و دوباره خود را در اتاق خود یافتم .
یازده
اتاق ما دروازه بلند داشت . در قسمت بالایی دروازه یک آئینه هم بود ، طوریکه اگر کسی ایستاد میشد میتوانست قسمتی از دهلیز را از ورای کلکین شیشه یی ببیند . معمول این بود که وقتی غذا آماده میشد ، صدا میکردند و یک نفر از اتاق میرفت و غذای چهار نفر را میاورد . مهماندار میپرسید چند نفر استید ؟ وقتی نوبت من میبود میگفتم یک ، دو ، سه ، من چهار و باز هم من پنج و او میگفت تو دو نفر استی ؟ من میگفتم بلی دیگر ، نمبینی یکی من است و باز هم یکی خودم استم . او حیران میشد . برایش میگفتم حیران نشو ، من به دلیلی خود را دو نفر حساب میکنم که کار دو نفر را میتوانم انجام دهم . مهماندار تبسم میکرد ، چیزی نمیگفت و غذا را توزیع میکرد . کچالو ها در کاسه به گفتهء مردم نیغ نیغ طرف آدم میدید . شوربا در کاسه موج میزد و گوشتهای میش وگاوپیر پاکستانی مانند حیوانات آبی در بین آن میجنبیدند . بعد برایش مینشستیم و با مزه میخوردیم . اما چای صبح فرق داشت . هر چهارنفر ما دور یک دسترخوان مینشستیم . برای یکی ما از خانه چیز هایی میرسید . گاهی روت و کلچه . آنرا پیش خود میگذاشت وبه ما تعارف نمیکرد . او کلچه را به شکل خاصی میخورد ، طوریکه لبهایش به آن تماس نمیکرد . پس از چای عمر جان پارچهء از نان سیلو را گرفته به ما میگفت که دختران کابل به خاطریکه لب سرین شان خراب نشود اینطورکلچه میخورند و به این ترتیب از اسلم تقلید میکرد و با تمثیل او رنگ اسلم سرخ و سبز میشد و با خود چیزی میگفت . پس از شوخیهای عمر باز هم خاموشی در اتاق حکمفرما میگشت و سر وصدایی نمیبود تا اینکه وقت حویلی برامدن میشد .
در مهمانخانه چنین شوخیها فراوان بود . یک روز ، وقتی داخل اتاق شدم عمر جان برایم گفت :
ـ بیا که از دیگیش خبرت کنم .
ـ چه اس ؟
ـ ده اتاق روبرو عبدالرب و طاهر شاه ره میشناسی؟
ـ میشناسم ، ده دالیز که میبنیم ، سلام الیکی میکنیم .
ـ امو حرف کابلییا که « به کته گیم نرو مه بسیار بیغیرت استم »
ـ ای چه مانا داره ؟
ـ ای دوستا امروز سر یکدانه تخم جنگ کدن . وقتی عبدالرب بر قدم زدن بیرو رفته بود، طاهر شاه یکدانه تخم جوش داده شه خوره بود و سر امی گپ شان خراب شد .
من به شوخی گفتم :
ـ ده بین کلانا هم کودک پیدا میشه .
ـ آه دگه . به چیزهای خوردها نباید دست بزنی اگه نی باز میخوری .
ما گرم همین حرفها بودیم که کاکا کامل خان به دروازه تک تک کرد .
دوازده
بیرون شدن از مهمانخانهء اول مانند گذشتن از پل صراط به شدت ترس آور و وحشتزا بود ، همانگونه که هراس افتادن از پل به آتش دوزخ روح و روان آدمی را میازارد ، برامدن ازین مهمانخانه هم مغز و روان مهمانان را زیر فشار میگرفت . افراد جدید وارد میشدند . آنجا رفت و آمد به سرعت انجام میشد . دو دو نفر ، سه سه نفر میامدند و میرفتند . آنانیکه میامدند هم رنگهایشان پریده معلوم میشد و آنانیکه میرفتند هم ، نمیدانستند کجا میروند . یک صبح پس از صرف چای نامی خوانده شد :
ـ امین الله ولد عظیم الله کیس ؟
من دست بلند کردم .
او پرسید :
ـ نام پدر تو عظیم الله اس ؟
زبانم بندش کرد و به علامت نه ، سرم را شوراندم .
ـ نام پدرت چیس ؟
ـ عزیزالله .
ـ ده جایت بشی تو هنوز کارم نیستی .
چند بار امین الله ولد عظیم الله صدا کرد کسی جواب نداد . مهماندار از اتاق خارج شد . یک روز قبل مرا به اتاق دیگر برده بود . مرا آنجا بالای چوکی نشاند . چیغ و فریاد های اتاق پهلوهنوز هم به گوشم میاید وقتی آن نفر از اتاق برامد و مرا تنها گذاشت . صدای لت و کوب شنیده میشد . شنیدم که میگفت اگر اقرار نکنی از تو بوجی کاه جور میکنم . صدای فریاد و عذر و زاری بلند بود . آن حالت به صورت کل دگر گونم ساخت . روحم را از تنم جدا کرد . به دو پارچه تقسیمم کرد . خودم داخل اتاق بودم اما در روح و روانم جریان دیگر و دنیای دیگر به حرکت آمد طوریکه در همان لحظه فکر میکردم در مقابلم کسی هم سن وسال خودم یا هم کمی مسن تر از من نشسته است و میپرسد:
ـ دیروز کجا بودی ؟
ـ دیروز دفتر بودم .
ـ او روز دگه که از دفتر برامدی همرایت کی بود؟
ـ او رفیقم بود ، استاد خان بود .
ـ به خانه چی میبردی ؟
ـ میخاستم استخوان گاو خانه ببرم .
ـ استخوان گاو؟ استخوان کدام گاو، قلبه یی یا از گاوی که زمین سر شا خایش اس و سر خوده که شور بته زمینه هم میلرزانه ؟
ـ نی ، استخوان گاو هلال شده ده دکان قصابه .
ـ و تو اینجه پشتش آمدی ؟
ـ نی ده قصابی میپالیدم .
ـ ببی اینجه هم یک گاو است . اونو هنرمند هسپانوی مثل گاو است ، وقتی تکهء سرخه ببینه پشتش میدوه و آدمیکه تکهء سرخ داره ده شاخ خود بلند میکنه و به زمین میزنه . ای بیادر امو گاوی است که زمین سر شاخهایش اس . ای گاو وقتی شاخای خوده بلرزانه زلزله میشه و زلزله که شد ای گاو دگه مست میشه و هر که دم رویش آمد سر شاخ خود بلندش میکنه . اونه ببی ده ای اتاق دگه هم یک گاو یک نفره سر شاخ بلند کده و ده زمین میزنیش .
گفت و شنود بالا در یک لحظه گذشت . گویا شخصی مانند من میپرسد . به دستم میبینم موی پنجه ام راست ایستاد است .همینگونه موهای سرم نیز مانند میخها راست راست ایستاده اند .
تحقیق کنندهءاصلی به آهستگی داخل اتاق شد . فرد قبلی مانند سایه آرام آرام از نظرم دورمیشد تا اینکه مستنطق کاغذ ها را پیش رویم گذاشته گفت :
ـ ای فورمه ها ره خانه پری کو . چیزی ره غلط نوشته نکنی . درست کار کو اگه نی قایل شاه خانه صدا میکنم که هفت طبقه زمین و آسمانه نشانت بته .
ـ درست اس .
او مرد بلند و چهار شانه بود . بروتهای پهنش طوری معلوم میشد که یک چاپ انداز قیزه را به دهن گرفته باشد . او میکوشید هر کار را با وحشت و دهشت به سر برساند . فورمه را به زودی پر کرده برایش دادم . بمن گفت برو در آن اتاق دیگر بعد دوباره میخواهمت . از جا که بلند شدم چشمانم سیاهی آورد . چیغ و فریاد اتاق دیگر و تهدید مستنطق ، بیشتر مو ها را بر اندامم راست کرد . از دروازه برامدم ، سایهء قبلی در ذهنم جای مستنطق دومی را گرفته ، دوباره همراهم شد . او برایم میگفت :
ـ دیدی ؟ اگه استخوان گاو میگیری از همینجه بگیر ، همینجه قصابخانه اس . این قصاب خوب اس اما گاو ازی استخوان نداره ونمیخا هه هلالش کنه ، کدشان مستی میکنه و پیش هرکدامش تکه سرخه دید پشتش میدوه و اوره سر شاخ خود بلند میکنه . برو و داخل اتاق شو و دیوالای اتاقه ببی که چی رقم ایستاده اس ؛ باز دگه مردمه ببی که چی میکنن و ده باره چی فکر میکنن و خود ده بین اونا گم کو وباز وباز ...
در جریان همین رهنمایی ها به جای و بستر خود رسیدم .سکوت در اتاق حکمفرما بود . فکر میکردم که سقف اتاق آرام آرام فرود میاید ، چشمانم هر چیز را دو دو میدید . قلبم میتپید ، به چشمانم غیر از مهمانان تصاویر دیگری هم میامد که به من میدیدند ، چشمانم سیاهی میآورد و عرق سرد در بدنم احساس میکردم . اتاق هم روشنایی اش را از دست میداد . نمیدانستم کجا استم . آرام آرام خود را تکان دادم و چشمانم را بستم .
آواز خانمم باز در گوشهایم طنین انداز شد :
ـ ببی که استخوان گاو پیر یادت نره . حتمی بیاری ، ای سه روز اس که بچه تو داره و سرخکان از سرش دور نمیشه . از طرف شو بسیار نارامی میکنه .
و باز اصرار میکند :
ـ یادت نروه ، توکه سرت ده کتاب خم شد هرچی یادت میره .
برایش میگویم که چگونه یادم میرود حتمی میاورم . بعد به زودی دکان قصاب میروم جاییکه گوسفند ، بز ، میش و گاو آویخته شده اند ، نظر میاندازم که گاو پیدا کنم . صدا میکنم قصاب کاکا ! او آوازم را نمیشنود . آدم بلند قدی است ، بروتهایش از دو کنار دهنش آویخته به نظر میرسد ، ساطور به دستش و کارد و پیشقبض در کمر بند چرمینش جا سازی شده است . مصروف پارچه کردن یک میش است . دوباره صدا میزنم :
ـ کاکا استخوان گاو داری ؟
ـ چه میخایی ، استخوانه چی میکنی ؟ چرا تو استخوان نداری ، اگه استخوان خوده میشکنانی ، سر ای کنده بشی که به یک تبر توته توتیت کنم .
ـ نی کاکا ، بچیم ناجور اس ، یک پیر زن قریه ده خانه ما گفته که شوروای استخوان گاو پیر بتینش ، سرخکانش زود گم میشه ـ صبر کو که دستم بیکار شوه .
ساطور را گذاشت و کارد را از کمرش گرفت و ران میش را از تنش جدا کرد و با ترق کردن آن من هم تکان خورده از خواب و خیال بیدار شدم . رفیقی که در کنارم بود مرا شور داده گفت :
ـ چرت نزن ، پرده بین غیرت و بیغیرتی ، جرئت و کمدلی بسیار نازک اس . انسان در یک لحظه پیدا شده در یک لحظه پناه میشه . هرچه بادا باد . از حادثه گریز نیس .
سیزده
دیشب خواب به چشمانم راه نمییافت ، شب از نمیه گذشته بود . گذشته ها به خاطرم میامد ، روزهاییکه هنوز مهمان نشده بودم آخرین دید و باز دید های عبدالرحمان در ذهنم جا گرفته بود . گاهی که تنها میشدم آخرین خاطره اش به یادم میامد و در بحر افکار غوطه ور میشدم . این حرف او در گوشم میپیچید : « جایی نمیروم ، کدام طرف فرار کنم ، اولاد ها را به که بگذارم » . با دمیدن سپیده کسی به دروازهء بزرگ تک تک کرد . برخاستم تا در را باز کنم ، خانمم نگذاشت و گفت که خودش میرود . من هم پای برهنه از اتاق خارج شدم . رویش را دورداد و گفت :
ـ داخل برو پیش طفل باش .
من برگشتم ، دروازه را باز کرد و دید که صفیه ایستاده است . او زار زار میگریست . صفیه چهارده ــ پانزده سال داشت و به مکتب میرفت . نزد پدر خیلی نازدانه بود . شنیده بودم که اختیار همهء خانه به دست اوست . او گفت :
ـ دیشب کمر پدرم سخت درد میکرد و تب شدید داشت . ناوقت شب چند نفر آمدند ، پدر نخواست پنهان شود . مادرم ازو میخواست تا به خانه همسایه برود ، اما وی میگفت که اگر از دزد ها پنهان شود در آینده چگونه میتواند طرفش ببیند . او با سرپایی و و چپنی که بر شانه داشت به دروازه رفت ؛ مگر آنها نگذاشتند برگردد و با خود او را بردند . ما تا صبح نخوابیدیم و حالا نزد شما آمدم تا بگویم که از پدر بی نصیب شدیم . پدر ما را بردند .
دختر با گریه برگشت . از آنوقت تا حال چند ماه میگذرد و اثری از عبدالرحمان معلوم نیست . نمیدانم کجا باشد ؟ آیا از پل صراط گذشته است یا نه ؟
باد خزانی از ورای کلکینی که در قسمت بالایی دیوار اتاق ما بود ، سیلی یی به رویم زد و رشتهء افکارم گسست .
چهارده
ساعت ، سه پس از ظهررا نشان میداد . آفتاب خزانی ارادهء فرو نشستن داشت که کاکا کامل خان مانند همیشه دراتاق را به صدا در اورد و بدون معطلی گفت :
ـ بچه ها بیرون به حولی نمیرین ؟
گفتم :
ـ چرا نی منتظر تو بودیم .
ـ مه خو اینه آمدیم . نماز پیشینه خاندم و یک چشم خو هم کدم و از روی عادت آمدم که یکجای قدم بزنیم.
چشمان کامل خان خواب آلود معلوم میشد ، ابروانش پر پشت و ریشش بزرگ . با لباس سفید دم در ایستاده بود ودانه های تسبیح در دستش میچرخید . عمرجان به شوخی برایش گفت :
ـ کاکا کامل خان ! کتی ازی تسبیح چه میگی ؟
او به جوابشش گفت :
ـ پشتش نگرد ، نام خدا ره یادم میکنم ، دگه چه بگویم .
ـ ببی کاکا امی که دیگر میشه ، تو کالای سفید میپوشی ، ده ای چه راز اس ؟
ـ ده ای یک راز اس و او ره مه به کسی نمیگم .
من برایش گفتم :
ـ به مه هم نمیگی ؟
ـ حالی وخت گفتنش نیس . وختی شما ای رازه میفامین که کد تان نباشم .
او به زودی حرفش را تغییر داده گفت :
ـ بچه ها بریم که نماز دیگر ره هم ده بیرون بخانیم . برین که بریم .
ما سه تن بلند شدیم . نفر چهارمی خواب بود و خرناس میکشید . غیر آنهم اسلم نه با کسی رابطهء حسنه داشت و نه صبحانه در وقت چای کلچه به کسی تعارف میکرد . به طرف هر کدام بد بد میدید ، خصوصا" وقتی که عمر تقلید کلچه خوردن دختر ها را میکرد که لب سرین شان خراب نشود، آتش به جانش در میگرفت و با خود غوم غوم کردن را شروع میکرد و میگفت :
ـ افسوس که اینجه نمیشه اگه نی ...
روزی عمربه قصد جنگ و دعوا به جانش بلند شده گفت :
ـ چرا نمیشه ، دستت تا لندن آزاد .بیا که بیرو بریم .
من مداخله کردم و نگذاشتم کار آنها به جنگ و دعوا برسد . عمر جان یک افسر لایق از ولایت ننگرهار بود . در هند درس کماندو را به سر رسانیده بود . خشک ، باریک و احساساتی و در هر مورد بالای حرفش ایستاد بود . بروتهای کوچک ، کوتاه و مگسی در چهرهء سپیدش ، یک جوان افغان دورهء امانیه را در ذهن زنده میساخت . ماه ها میشد که در این مهمانخانه به سر میبرد . از خانه و خانواده اش هیچ اطلاعی نداشت . خانواده و اطفالش داستانی داشت نهایت درد انگیز و زجر دهنده ، او روزی درینمورد برایم قصه کرده بود .
پانزده
گاهی که به کسی بگویی چرت نزن ، مثل اینست که رشتهء چرت و فکر را به دستش میدهی و قصدی برایش میگویی که زمان چرت زدن همین وقت است . یکبار استاد خان ، رفیق و دوست عزیزم هم به من گفته بود . روزی قبل از خارج شدن از دفتر استاد خان تیلیفون کرد که امروز چاشت پائین بیا تا در کافی پشتون چای بنوشیم . من هم پذیرفتم . فردا در ساعت وعده شده مقابل وزارت ایستاده استم که استاد خان از عقب دستش را روی شانه ام گذاشت . رو گشتاندم و با هم سلام علیک کردیم . اصرار کردم که به دفتر برویم اما اوگفت که به اساس وعده باید به رستورانت برویم وچای بنوشیم . گفتم درست است برویم . هنوز به مهمانخامه نیامده و در کابل تازه به کار آغاز کرده بودم ، شهر در برابر دیدگانم چهره عوض میکرد . خوشی و خوشحالی در حال کوچیدن بود و ترس و واهمه زیاد میشد . دوستان وقتی یکجا میشدند باهم مزاح و شوخی میکردند . در آن وقت شاروال کابل بین دوستان کنایه بود . اگر کسی از منزلش لادرک میشد و دیگر از وی خط و خبری نمیبود ، دوستان میگفتند که مگر باز شمشیر شاروال صاحب کار نمیکند که اعصابش خراب شده است . استاد خان هم در همین گیر و دار مفقود شد و مرده و زنده اش معلوم نشد . آن لحظه بار بار درذهن تداعی میشود و از بین میرود . او شخص خود داربود وبه کارش عشق میورزید . قصه میکرد و قصه هایش همواره به گونهء دردناکی بر من اثر میگذاشت . او میگفت :
ـ کودک بودم که کاکایم به شانه های خود مرا از وزیرستان شمالی به کابل آورد . مکتب را نمشناختم . در مکتب لیلیه شاملم کرد . کوچک بودم ، وقت غذا خوردن قدم به میز نمیرسید . برای ما چند نفر کوچک میز کم ارتفاع ساخته بودند. من پدر و مادر را ندیده ام ، آنها قبلا" مرده بودند . کاکایم قصه میکرد که او را یک اودرزاده کشت . من خواهر و برادر هم نداشتم . کاکا یم چند روز را در لیسهء خوشحال با من گذشتاند و بعد به قریه برگشت و تا سالهای زیادی او را ندیدم . در کابل نابلد بودم ، شهر کابل برایم شهر قصه ها و افسانه ها بود . من درین شهر بزرگ شدم ، مکتب را تمام کردم و به پوهنتون شامل شدم .
با نام استاد خان همواره داستان عذاب و راستی برایم مجسم میشد . او محبت پدر و مادر را ندیده بود ، اما در برابر دوستانش بامحبت و پاک بود . گاهی که به تیلیفون صجبت میکردیم آنا" از طفولیت ، محرومیت از محبت پدر و مادرو در کودکی در کابل در یک مکتب لیلیه درس خواندن در ذهن مجسم میشد . او میگفت :
ـ کاکایم شخص مهربانی بود .گاهی که شاگردان دیگر به قریه میرفتند او برایم گندم بریان و یگان چیز دیگر میفرستاد . چند سال است از وی خبر ندارم . یکبار خبر شدم که به شهر کراچی رفته آنجا مزدور کاری میکند .
بعد ادامه داد :
ـ اگر اینبار پول پیدا کنم حتما" یکباربه وزیرستان میروم و از کاکایم احوال میگیرم . کمک پولی هم همرایش میکنم .
بعد خاموش شد ، اشک در چشمانش جمع شد و موجی از آه و حسرت در چهره اش پدیدار شد و آه سردی کشید . آنوقت آخرین روز های ماه حوت بود ، آفتاب چند نیزه بر آسمایی و شیر دروازهء کابل فروآمده بود . وقت چاشت و ازدحام و سر وصدای شهر زیاد بود ، صدای ماشینهای موتر ها و شرنگ شرنگ زنگهای بایسکل ها از هر سوی پل باغ عمومی شنیده میشد و ما داخل یک کافی شدیم . میز های داخل کافی سیاه معلوم میشد و مگسها بالای آنها غمبر میزدند . در میزهای نزدیک سرک مشتری ها نشسته بودند . خدمه رستورانت صدا زد نان یا چای و از روی عادت مینویش را خواند قابلی ، پلو ، چلو ، منتو ، آشک و ... من گفتم دو چای سیاه . چای را آنجا نوشیدیم و از هم جدا شدیم . وقت زیادی از آن گذشت و با هم ندیدیم . همینقدر خبر شدم که در وقت درس او را از صنف بیرون کرده بر موتر سوار کردند و دیگر درکش معلوم نشد . هر وقت او به یادم میاید آنا" آخرین دیدار و کفت و شنود ما به ذهنم تداعی میشود که گفته بود .
ـ مراسم نامزدی ام به سادگی به سر رسید . تنها پدر ، مادر ، خواهران و برادران نامزدم بودند و دستمال دادند . من که کسی نداشتم و تنها به دنیا آمده بودم . تنهای تنها .
خان خوش چهره ، رک وراست گوی ، صاحب ذهن و فکر وسیع بود . همیشه از ذهن های متحجرنفرت داشت . نویسنده و ادیب ورزیدهء زبان پشتو بود . اشعارزیادی از کلاسیک ها را در حافظه داشت . با اینکه او نه کسی داشت و نه جای و جایدادی اما صاحب استغنای بزرگ بود وعاشق به ارزشهای مثبت پشتونوالی . به قول و قرارش سخت پا بند بود . وقتی در کافی نشسته بودیم صرف از خود و ازخانوادهء جدیدش قصه کرد . نامزدش یکی از دانش آموزانش بود ، میگفت اگر خیر باشد و زندگی باقی ، در تابستان یکمقدار پول پیدا کرده عروسی میکنم . در آن وقت یک نفر پتو دار که نزدیک به ما نشسته بود مانند سگهای کوچه گوشهایش را به ما نزدیک میکرد تا چیزی بشنود . من متوجه او نشده بودم اما با برامدن از کافی استاد نزدیک نشستن ا و را برایم توضیح کرد .
سالها بعد نامزد او را دیدم . او میدانست که من و استاد دوست بودیم . اعصاب خود را از دست داده بود . در یکی از مکاتب شهر معلم بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد .با عجله از من پرسید :
ـ تو خان ره ندیدی ؟ دیدی ؟ او کجا رفت ؟او نمیایه ؟ چه وخت میایه ؟
اما جواب سوالات زیادی ازین دست ، در گلویم بندش میکرد .
شانزده
ماه ثور سال سیزده پنجاه وهشت نزدیک میشد ، حدود یک ماه پیش به مهمانخانه آمده بودم . رادیو و تلویزیون دولتی پیهم آهنگ ، ترانه و اتن پخش میکرد . نورالدین هم به رتبهء تورنی ترفیع کرده بود ، گفته میشد که ظرف چند ماه این دومین ترفیع وی است . او شبانه در دهلیز های مهمانخانه در حالی گشت و گذار میکرد که تفنگچهء میکاروف در دست میداشت و یک سرباز با کلاشنیکوف دنبالش روان میبود . از هر مهمان میپرسید :
ـ چرا اینجه آمدی ؟
او میگفت :
ـ بیگنا استم صاحب .
و بعد در حالیکه لبانش را به دندان میگزید ، با آواز کریه و بد برایش میگفت :
ـ بیگناس . بیگنا امطو میباشه . کسی که ده تاریکی شو دسیسه میکنه ده شو تاریک ازبین میره و اگه د روز دسیسه کنه د روز نابود میشه .
دوباره میپرسید :
ـ بگو معاشم چند اس ؟
ـ نمیفامم صایب .
ـ دانشه سیل کو نمیفامم ، بگو ده هزارافغانی . بگو ای ده هزاره چه میکنم ؟
ـ نمیفامم صایب .
ـ مرگ نمیفامم . بروتایته میکنم و اگه کسی ریش داشته باشه ریششه میکنم و گلم میبافم .
بعد میگفت :
ـ بگو پنج هزار به خانه میتی .
ـ بلی صایب پنج هزار به خانه میتین .
ـ و پنج هزار دگه ؟
ـ نمیفامم صایب .
ـ مرگ ببرید ، خائن ، وطنفروش بگو که پنج هزار ره سر ک ...ت مصرف میکنی .
ـ بلی صایب پنج هزار ره سر ک... تان مصرف میکنین .
و این بود منتر نورالدین که هر شب بالای مهمانان تکرار میکرد . یکی را تهدید میکرد ، سوی دیگری بدبد میدید ، به دیگری برچه کلاشنیکوف را نشان میداد و به مرگ تهدیدش میکرد و حتی بعضی را زیر لگد میگرفت . او فرعون کوچکی بود . در حرف زدن با وضاحت میگفت که ما به نفوس زیاد نیاز نداریم ، دو میلیون نفر کافی است که برایشان حکومت عدل و مساوات بسازیم . او جوانی بود زیبا با بروتهای ضخیم . در چند ماه دو رتبه گرفته بود ، با برامدن اواز دهلیز، نفس در سینهء مهمانان راست میشد و یکی به دیگر میگفتند بلا بود وبرکتش نه . یک افسر سالمند که همواره حکیمانه صحبت میکرد ، یک روز پس از رفتن او گفت :
ـ آنانیکه از آزار و اذیت دیگران لذت میبرند حتما" با او فعل بد انجام شده است و این یکنوع سادیزم است .
وبعد کنایه گونه گفت :
ـ نورالدین خان هم وقت های خوبی را گذشتانده است .
هفده
شب از نیمه گذشته و ساعت پانزده دقیقه کم یک را نشان میداد . ساعت یک روز هم چندان خوب نبود ، اما اینکه شب به ساعت یک رسید آواز های عجیبی به گوشم مرسید . ناگاه از خواب بیدار شدم . تا دیر وقت دلیلش را نمیدانستم ، نمیدانستم که چرا این وقت شب در ذهنم چون کابوس وحشتناکی جای گرفته بود ؛ اما این شب را که ازش میگویم هیچ خواب نیامد . از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلتیدم . از هر کسی صدای خرناس در اتاق شنیده میشد . بستر من وعمر جان کنار هم هموار بود . او در خواب با کسی حرف میزد . همه حرفهایش درست فهمیده نمیشد ، همینقدر فهمیدم که به کسی میگفت :
ـ نه ، نه ، نه احتیاط که مرا به چاه نیدازی ، اگر انداختی گناهم به گردنت . ببین ، ببین ببین ، احتیاط کن ، احتیاط کن .
و با یک تکان قوی از خواب بیدار شد . در دهلیز صدای پایی شنیده شد ، گوش گرفته بودم که حالا دروازه را باز میکند . نفسم را قید کرده و حواسم را جمع کردم ، اما نه ، گذشت. پیش رفت و برگشت . صدای قفل دروازهء پائین دهلیزبلند شد . پانزده دقیقه گذشت ، صدای موتر را نشنیدم . خواب از چشمانم فرار کرده بود . افکار مختلف یکی پی دیگر به ذهنم راه باز میکرد . زمانی در لیلهء پوهنتون نشسته بودم ، محصل بودم . ساعت هفت شام بود و ماه سرطان . تمام محصلین اتاق حمع بودند و دانش آموزی به نام روح الله ، بنجو مینواخت و دیگران تشویقش میکردند . یک چشم روح الله بینایی نداشت . او تکیه کلام خوبی داشت و هر کس را بچهءکاکا میگفت ؛ بالاخره همه او را هم بچه کاکا میگفتند . نگهبان دروازه آمد و بمن گفت که به دروازه دو طفل آمده میخواهند ترا ببینند . من هم بدون معطلی با عجله به دروازه آمدم ، در راه کوتاه به سفر طولانی فکری رفتم . به قریهء خود رفتم ، جوی مقابل قلعهء مانرا دیدم که به جای آب ، خون در آن جاری است . مردم همه خراب خراب اند ، تمام قریه جنازه است و جنازه .
به دروازه چشمم به یک آشنا افتاد ، پس از سلام علیکی گفت :
ـ برو بوتایته بپوش ، میرویس میدان میریم . پدر ترا خواسته .
قلبم به صدا درامد و پرسیدم :
ـ کدام گپی خو نیس ؟
ـ نمیدانم ، اما پدرم تاکید کد که تو باید بیایی .
با وارخطایی به اتاق آمدم ، کتابهایم را جمع کردم ، بوتها را به پا کرده پتویم را به شانه انداختم . دوستان اتاق ناراحت شدند که چه حرفی باشد . دیگر ندانستم چه گپ بود ، ذهن و فکرم دیگر آنجا نبود . در برابر چشمانم لشکری را میدیدم در میدان کربلا . شمر ایستاد است و حمله میکند . خودش با سلاح حمله میکند . عباس علمدار لنگیده لنگیده در راه روان است . درست قدم برداشته نمیتواند ، به سرعت نمیتواند برود . اولادهء شمر و دیگر اهل کوفه دم رویش را میگیرند . آن پیرمرد هشتاد ساله تشنه است ، آب نیست . در یک قسمت لنگی اش از سرش می افتد ، آنرا برداشته دوباره بر سر میگذارد و خمیده خمیده تا جایی میرود که شمر ایستاد است ، شمر دندانهایش را به هم میفشارد و بعد بالایش حمله میکند . چشمهای افراد شمر سرخ است ، از چشمان شان مانند حیوانات خونخوار ، خون فواره میکند وبالای او حمله میکنند .
بعد با خود میگویم نه نه ، اینطور نخواهد بود . با خود در گفتگو استم . پس چرا ، برای چه ؟ آیا شمر در هر سده یکبار زنده میشود ، مثل اینکه اسماعیل را بار دیگر برای حلال کردن میبرد . اما در برابر چشمانم سایه ام در مقابلم خودم یک چهره است و برایم میگوید که اینبار خلیل قربانی میشود ، اسماعیل نیست . در عوض او خلیل روان است و اینک دستگیر شده است . همین اکنون امر شده است که اگراسماعیل نیست پس خلیل باید کشته شود . این امر خدا نیست ، امر فرعون ، یزید و شمر است ؛ مسالهء رحم و عدالت در آ ن طرح نیست . این عدالت فرعون ویزید است . عدالت فرعونی و یزیدی . به دیرهء خود نزدیک شدم . مرد موسفید بالای چهارپایی افتاده دو مرمی به سرش اصابت کرده بود ، پیر مرد هشتاد سال عمر داشت . افراد شمر بیخبر او را زده بودند . یک تن با دیدنش از حال رفت و زیر چهارپایی افتاد ، یک زن سالخورده کنار چهارپایی نشسته برایش میگیریست. خویشاوندان همه جمع شده بودند، دیره هم پر از مردم بود. همه این قصه ها مانند آذرخش در ذهنم درخشید و رد شد . پهلو گشتم و با خود گفتم خانه ات خراب شود شیطان ، چرا به زخمهای قدیمی ام نمک میپاشی و دوباره چشمم را بستم ، شاید خواب آمده بود اما خرناس کشیدن و با خود حرف زدن عمر جان نگذاشت به خواب بروم .
هژده
یک شب تمام بدنم خارش داشت ، زیاد آزارم داد ، فکر میکردم در برابر گوشت شتر حساسیت دارم یا چیز دیگری خورده ام که بغل هایم خارش میکند ؛ اما از خستگی زیاد به خواب رفتم . کمی خوابم سنگین شد ، میبینم گوشهء دیگدان اتاق میترکد و مورچه ها از آن بیرون میایند . چند لحظه پس مورچه ها همهء اتاق را میگیرند . در دیگدان چارخانهء اتاق درزها و سوراخها بیشتر میشوند و لشکر مورچگان در ان راه باز میکنند . مادرم عاجل از خواب میخیزد و چراغ روشن میکند ، اما همه سطح اتاق را مورچه گرفته است . مورچه ها در یک لحظه بال میکشند و فضای اتاق را میگیرند . آواز دیگری به گوش نمیرسد جز صدای وزوز پرواز مورچه ها . اهل خانه همه سراسیمه میشوند و یکدیگر را صدا میزنند . یکی از بزرگان قریه را به کمک میطلبند . او می ایستد و با شوراندن لبهایش دعا و درودی میخواند وبعد دستهایش را بلند میکند و به صاحب خانه میگوید وارخطا نشوید . بزرگ خانه ، نزدیک شده در گوشش میگوید :
ـ چه گپ شده چرا از زمین سخت ایطو مورچه میبرایه ؟
ـ سرت ته به درد نیار ، ده کدام جایی قتل و کشتار میشه . خون بنی آدم از بین نمیره ، زنده اس . او پس خوده جور میکنه و به زنده جانا نشان میته . ای گناه نیس . اینجه حتما" صد ها سال پیش مردم بیگنا کشته شده و اونمو خونا مثل مورچه فواره کده . شما دعا کنید و خیرات بتین .
پیر مرد آرام آرام از نظر دور میشد . روشنایی در اتاق پیدا میشد . ترسیدم و با یک تکان از خواب برخاستم . دیدم کمی روشنایی از کلکین بالا میدرخشید . بغلها و وجودم خارش داشت . خوابم را به عمر جان گفتم ، او گفت :
ـ تعبیر خوت مشکل نیست ، درون تشناب نیم کاره اتاق برو و رویته طرف دیوال کو .
ـ اونجه چیس ؟
ـ اونجه خون آدما افتاده ، سوراخای مرمییا هم اس . چند روز پیش که اونجه ره پاک میکدیم لخته های خونه هم جم کدیم و بیرون انداختیم
ـ دگه قتلها چطور بوده؟
ـ تنا ده اتاق ما نی که ده همه اتاقا تشنابای جدا بود ، اما تکمیل ناشده .ما ازونا تنها بر او جوشاندن کار میگرفتیم و او جوشی را همونجه مانده بودیم .
به عمر جان از خارش پهلو هایم شکایت کردم . او گفت لباست را عوض کن ونیفه هایش را ببین . عاجل به تشناب رفته لباس شسته شدهء خود را به ببر کردم . عمر جان گفت که خوب شد لباست را عوض کردی حالا نیفه و درز هایش را دقیق ببین .
وقتی طفل بودم و موهایم که زیاد میشد مادرم بازور مرا گرفته بین موهایم را میپالید و گاهی هم اجازه نمیداد موهایم دراز شود . کمی که بزرگتر شدم و به دامنهء کوه نزدیک قریه برای جمع آوری هیزم میرفتم ، هر روز یک دیوانهء موژولیده را میدیدم که نشسته است و سنگها را میشمارد . مو هایش بر شانه هایش افتاده بود و وقتی برایش سلام میکردم ، چشمانش را بالا کرده با حسرت و حیرانی میدید و اشک به چشمانش دور میزد . مو هایش درهم و برهم بود . مردم دهکده از جوانی و مستی اش قصه میکردند . میگفتند او جوان هوشیار ، زیرک و با قوتی بود . در همسایگی دهکده چندین قلعه به دستان او اعمار شده بود . مردم میگفتند که کسی در غذا چیزی به او داد و پس از آن دیوانه شد . عده ای قصهء دیوانه را بیشتر شاخ و برگ میدادند . ملنگ دیوانه هر اسمی که داشت مردم او را صنوبر صدا میزدند و میگفتند طفل بود که سایهء پدر از سرش رفت ، وقتی جوان شد دختر زیبایی از دهکده نصیبش شد . از پدر جایدادخوبی برایش باقی مانده بود .
کوچک بودم ، روزی از مادراندرم پرسیدم که چراصنوبر دیوانه شد ؟ نمیخواست چیزی بگوید ، حرف را اینطرف و آنطرف میبرد ،اما من اصرار میکردم ، بعد به جای این قصه ، حکایت گل و صنوبر را گفت :
ـ یک پاچا بود صنوبر نام که یک ملکه بسیار خوبصورت داشت . نام او گل بود . گل با نوکر پاچا جور آمده بود . پادشاه هر روز اسپهایش را میدید ، یکی ازی اسپا لاغر مالوم میشد، امو اسپی که شاه اوره زیاد خوش داشت . یک شوپاچا از خوخیست ودید که ده پاده اسپایش ، یک اسپ مست نیس . پاچا ده فکر میره که چرا اسپ نیس . میره ده حرمسرای گل ، مبینه که او ام نیس . تا صبح چند دفعه تعقیب میکنه . یک شو دگه میبینه که گل سر امو اسپ بیرو رفته بود . پاچا قدمای اسپه تعقیب میکنه و بالاخره میبینه گل با غلام سیاه زنگی شیشته . از امی خاطر پشتونا گفته ان که :
کسیکه از یار وفا میخواهد
قصهء صنوبر به یادم میاید
ای خو کدام صنوبر ساده نیس ، امو صنوبر گل اس و حالی دیوانه عشق خود شده .
صنوبر دیوانهء عشق و محبت و وفا بود، اما ما دیوانه های این مهمانخانه استیم .
نزده
نماز پیشین قضا شده ، پیالهء چای دریک دستم و در دست دیگرم نان سیلو است ومشغول خوردنم که کاکا کامل بالباس سفید مانند فرشته ها ، به امید اینکه زودتر به حویلی برویم ، دم دروازه ایستاد . پس از احوال پرسی از خواب شبانه ام پرسید . بعد گفت :
ــ مه نماز پیشینه که خاندم قران میخانم وباد ازو نماز نفل ؛ باز خو میشم . اگه باد از نماز صبح هم خو داشته باشم یک چشم خو میکنم .
ــ راستی کاکا ، نگفتی که چرا خودته به ای مهمانخانه آوردن ؟
ــ تره چرا آوردن ؟
ــ مه برت یک قصه میکنم .
ــ چطور ؟
ــ ده روزای اول که مه ده یک اتاق کلان مهمانخانه داخل شدم ، یک نداف مندوی ره هم اونجه آورده بودن . او ره بر تحقیق و پرسان به اتاق دگه بردن ، که پس آمد همه ما دورش جم شدیم و پرسان کدیم که از تو چه سوال کدن ؟ او گفت ؛ یک سوال ای بود که تو ده کدام حفز استی ؟ یکی ازو پرسان کد که تو چه گفتی ؟ او جواب داد که مه ده حفز ندافی استم . دگه گفت خی چرا تره آوردن ؟ او گفت صایب مره بالفعل گرفتار کدن ، نمار دیگر ره میخاندم ، دونفر آمدن و مره آوردن . یکی دگه گفت چی گناه کده بودی و کد کی ارتباط داشتی ؟ دگه گناه نداشتم ؛ با زنم ، دوکاندارای دور وبر و امو کسایی که پخته را بر تکاندن میاوردن ، ارتباط داشتم .
وقتی قصه تمام شد کاکا کامل خان قهقه خندید و گفت :
ــ پس مه بالفعل گرفتار نشدیم . روز هفتم ثور وقتی زمین و آسمان هردو پوشیده از سرب بود ، به مه امر شد و مه امره به جای کدم .
ــ چطور ؟
ــ تو خو صبر کو . از موتر کده پیشتر میدوی . راستی میگم . مه یک افسرساده بودم ، به سیاست میاست شما نمیفامم که کی چی میگه .
دوبجهء چاشت بود که تانکا ده سرک دارالامان حرکت میکدن ، سر مه امر شد و مه امر به جای کدم .
ــ سر تانک فبر کدی ؟
ــ خی چی کیدم امر امر اس . مه یک عسکر استم . وقتی از حربی پوهنتون فارغ شدم مه به کرچ و محراب و منبر قسم یاد کدم که تا حالی به او وفا دار استم . به فکرم ده برابر وطن کار نادرست نکدیم .
ــ ده برابر انقلاب ایستاده شدی ، ای کار خوب اس ؟
ــ مه انقلاب منقلابه نمیشناختم ، مه یک عسکر بودم و امره میشناختم .مه به کرچ به همی خاطر قسم یاد کرده بودم که از نظام دفاع کنم ،زیاد دگه پرسان نکو .
ــ ببین کاکا انقلاب خو بر خوشبختی مردم شد که ده جامعه مساوات و برابری بیایه . پس خودت راستی هم ...
ــ برابری چه رنگی ؟
ــ که مردم نان ، خانه و کالا داشته باشن .
ــ ای برابری ایکه ما میبینیم برابری فزیکی اس ، اگه قد کسی بلند باشه باید اره شوه و اگه کوتاه ، باید دراز ساخته شوه . اگه هم کسی چاق بود باید تراش شوه و لاغر ساخته شوه . ای مساوات و برابری اس خودت قضاوت کو .
ــ خو باز اینجه آمدی ؟
ــ بلی اینجه آورده شدم ، چیزی کم دوسال میشه .
ـ سوال و تحقیق ازت شده ؟
ــ خوب زیاد ، و هرچی بود تیر شد .
ــ اینجه پیش بسیاری سوال اس که کاکا کامل خان ده طول روز کالای عادی دارد ؛ اما در وقت دیگر لباس سفید میپوشه ، چرا ؟
ــ ای رازه کدام وقت دگه برت میگم ، حالی دگه سوال نکو .
با این حرف ابر سیاه قهر را در سیمای کامل خان مشاهده کردم که موجی از نومیدی با آن یکجا میشد .
آفتاب زمستان آرام آرام از بالای دیوار ها در حال رفتن بود و خنک و بادسرد از دورها پیام باریدن برف را میاورد . مهمانان هم یکی یکی به سوی دهلیز و اتاقهایشان روان شدند . کامل خان به قصد نمازگزاشتن رفت و پتویش را هموار کرده دستها را به گوشهایش بلند کرد و من به دهلیز داخل شدم . چراغ اتاق را روشن کرده بالای بسترم نشستم . یکبارمتوجه پیاله ام شدم . پس از آن چشمم به بستهء لباسم افتاد که چند روز قبل برایم آورده شده بود و تا هنوز آنرا نپوشیده بودم .
بیست
یک صبح ، وقتی مرغها آذان میداد از خواب برخاستم . دیدم عمر جان نشسته و به فکر فرورفته است . از او پرسیدم :
ــ چرا خو نمیشی ؟
ــ خونمیایه .
ــ بیفت و چشمایته بسته کن .
ــ با او هم ...
دگر حرفی نگفتم و سرم را به کمپل پیچاندم . صبح که از خواب برخاستم جویای دلیل شبزنده داری اش شدم . گفت که خواب ناراحت کننده ای دیده بود و پس از آن نتوانست بخوابد .
ــ میتانی خوته برم بگویی ؟
ــ اصل گپ اینجه اس که حدود نه ماه میشه که فامیل و خویشای ما خبر ندارن که مه اینجه استم . مه هم احوال شانه ندارم .مه نو عروسی کده بودم ، فقط دوسال میشد . ده قریه خود زندگی میکردم . زنم یکسال با مه ده کابل بود . او از حال و احوال دنیا خبر نبود . وقتی مه به مهمانخانه آورده شدم ، دگه احوالی از او ندارم . دیشب خواب بدی دیدم . مه دور ده یک کنج قلا ایستاده استم و ده خانه ما عروسی اس . عروسی ما نیس ، اما شالهای عروسی بر سر زنم است . تکان خوردم و ازعروس شدنش ترسیدم . از خواب بیدار شدم و تا سه چار ساعت دگه خواب ده چشمم نامد . وقتی صبح شد و رونشی از کلکین داخل اتاق آمد مه هم تشناب رفته دست و رویم را شستم و نشستم .
با شنیدن خواب او بالش را پشت سر گذاشته دوباره به دیوار تکیه دادم . برای اینکه فکرم را عوض کنم ، برخاستم تا چای تهیه کنم . به او گفتم :
ــ کلانها میگفتن که خوهمیشه سرچپه میباشد . خوده پریشان نساز .
در جریان جنگ فراوان چنین خوابها را در بیداری و بطور حقیقی دیدم که زندگی انسانان در آن به نمایش گذاشته شده بود .
باری در جریان جنگ ازشرنوشت یک پیلوت در کابل خبر شدم . او جوانی بود زیبا و تازه از پوهنتون هوایی فارغ شده بود . ازدواج هم کرده زندگی خوب و خوشی داشت . در جریان یک عملیات ،هواپیمایش سرنگون میشود اما خودش به وسیلهء پراشوت به یک منطقهء کوهستانی فرود آمده به دست دشمن میافتد . وقتی خبر سرنگونی هواپیما به خانواده اش میرسد ، پس از جسجوی زیاد مطمئن میشوند که پیلوت دیگر حیات ندارد و کشته شده است . باگذشت یکسال پیلوت از زندان دشمن آزاد شده به سوی منزلش میرود . در نزدیکی منزل متوجه میشود که در خانهء شان عروسی است . با دیدن وی ساز و سرود خاموش میشود و فضایی بوجود مییاید مملو از شادی و اندوه . لحظه ای بعد متوجه میشود که در شب نکاح برادر و خانمش به منزل رسیده است . او به بهانه ای از منزل بیرون میشود و دیگر هیچگاهی دیده نمیشود .
اما خواب عمر جان بار دیگر مرا به روز های اولینم باز گشتاند ، بار دیگر فضای خانهء ما را تداعی کرد ، برامدن از منزل و صدای پیهم زنم که حتمی استخوان گاو پیر بیاورم . باز به همان فضا آورده شدم .
بیست ویک
صدای چیزی به گوشم میرسد . حرفهای تکراری بار دیگر به مغزم راه باز میکند . « تو بسیار بی پروا ستی ، بچهء مانند گل مره از پیشم آب میبره ، برت گفتم که امروز حتما" استخوان گاو پیر ره بیاری که جوش بتم ، اما نمیفامم تو ده کدام درگاه گم استی و چرا خانه نمییایی . شو اس ، باز شو سخت پیش روی اس . بچه تو داره و از خنک میلرزه .» در حالیکه این حرفها تکرار اندر تکرارمانند یاجوج و ماجوج ویا لشکر مورچه گان در مغزم هجوم میاورند و به سرعت از دفتر به سوی خانه روان استم ، می اندیشم که به کدام دکان قصاب بروم تا استخوان گاو پیر خریداری کنم . حرف زنان پیر و با تجربه است که شوربای استخوان گاو پیردر ازبین بردن دانه های سرخکان کمک میکند . نمیدانم که این تداوی دقیق است یانه ، اما تسلیت خاطر خانم میشود . از طبابت امروزی هم چندان خیری نیست . مردم قدیم ما مانند سنگهای دریا بودند ، مانند سنگها از سیلابهای روزگار تجربه حاصل کرده بودند ، شاید هم حرف آنها درست باشد . و من باید کوشش کنم که این کار را به سر برسانم . به کوچهء قصابان میرویس میدان داخل میشوم ، چشمم به دکان اول میافتد ، آنجا گاوپیر آویخته نیست تنها میشهای پیر پاکستانی است . کله های شانرا در زمین گذاشته است ، چشمان شان باز است ، وقت حلال کردن قصاب چشمهای شانرا نبسته بود ، کارد تیز و بران را در گلوی شان کش کرده بود و آنها یک دو سه بار پاهای شانرا کش کرده خون شان جاری شده بود .
ــ کاکا گوشت گاو پیر داری ؟
او مصروف پارچه کردن گوشت برای یک مشتری است ، خون پیش روی دکان راه کشیده ،خون ، خون سرخ ، رنگهای سرخ ، قصاب و قصابان .
ــ کاکا گاو پیر حلال کدی ؟
ــ صدقیت شوم ، گاو پیره ده مسلخ ببی . از پاکستان راسا" ده مسلخ میره ، عسکرا حلالشان میکنه بر بندیها و دگرا ، اینجه گاو پیر از کجا میشه ، حالی گاو ماو نیس . حالی وخت گوساله است . بر مه کسی از پکتیا ، وردک و یا پروان گوساله میاره و مه هم هموقدر حلال میکنم که فروخته شوه .
ــ اما مه بسیار ضرورت دارم ، طفلم مریض است سرخکان گرفتیش .
ــ آغا حالی سرخکان ده بین کل مردم گد شده و چیچک هم کتیش اس ، توخال و اسهال خو چه میکنی .
حرفهای قصاب مصروفم ساخت . به خود گفتم زنم باز، میگوید « تو بسیار آدم غافل استی ، کته سوته بچهء مره او از پیشم میبره .. تو چه رقم پدر استی که ده ای شار کلان استخوان گاو پیره پیدا کده نمیتانی ؟ وای وای .»
به طرف قصاب دیگر میروم و با خود میگویم فکرته بگیری که لخته های خونه لگد نکنی ، تمام کوچه ره خون گرفته ، جوی خون روان است ، چقدر خون زیاد ، اما خون گوسفند و گوساله است ، از گاو پیر نیست . متوجه متوجه که به دند خون داخل نشوی ، سرم را بالا میکنم ، دیوارها ، بازار بیرون ، ساختمانها . عصر روز است به آسمان ببین ، آنهم سرخ است ، هر چیز سرخ است همه چیز . نه چنین نیست . عرق سردی را در وجودم احساس میکنم .مادر پیرم به یادم میاید که از کاکایش قصه میکرد : « اویک آدم خوب بود . یک روز مرغ حلال کرده بود . دستایش خون پر بود و شیشته بود برش گریه میکد . او بر ازی گریه نمیکد که سر مرغه کنده بود ، برخیز زدن مرغ ده وخت جان دادن گریه میکد . او برم قصه کده بود و ازمی خاطر هیچ وحت دلم نمیشد مرغ حلال کنم . اگه زنهای قریه بر مه زاری هم کنن و بگوین که یک الله اکبر بگو و سر مرغه جدا کو، نمیکنم . چطور حلال کنم . او خون دارد و ریختاندن خون ؟؟ »
ناگهان با شنیدن آواز سهمگین بوتهای بزرگی در دهلیز باریک و طولانی ،سلسلهء افکارم از هم گسسته در جای و موقعیت خود برگشت اشعهء نور از کلکین معلوم میشد ، در منزل بالا هم سروصدا بود ، شب از نیمه گذشته بود . فردایش آگاه شدم که چند تن دیگر هم از مهمانخانه به سوی ابدیت فرستاده شده اند .
بیست ودو
یک روز هنگامیکه از حویلی به اتاق آمده روی بستر اتراق کردم ، به فکر قصه ای افتادم که آنروز در حویلی شنیده بودم . مهمانخانه اگر از یکسو محل تنگ و بدون راه و بی مجرا بود از سوی دیگر کارخانهء دروغ پراگنی هم بود . گاهی که از اتاق به حویلی میرفتیم کسانی بودند که تولیدات ذهن شانرا چون واقعیت عرضه میکردند و خدا حربه ای دست افراد بی معلومات میداد تا از آن آوازه و دروازه بسازند . کسی میگفت فلانی وزیر کشته شد ، مردم برضد فلانی قوماندان یا والی قیام کردند . با تمام این حرفها با خود میگفتم خدا میداند این حرفها درست است یا نه ؛ اما تصمیم گرفتم که امروز از کامل خان راز پوشیدن لباس سفید را حتمی میشنویم . من به همین فکر بودم که کامل خان دروازه اتاق را باز کرد . عاجل برایش گفتم :
ــ عمرت دراز اس، همی لحظه ده فکرم بودی.
ــ ایمان نصیبت شوه ، بیا که بیرون بریم .
ــ بریم ؛ اما گپه پت نکنی .
از جایم برخاسته با وی روان شدم . هر دو در دهلیز باریک به راه افتادیم . وقتی از دروازهء بزرگ به حویلی قدم میگذاشتیم از وی پرسیدم :
ــ امروز خو دو به دو استیم ، عمر جان هم نیس و ده اتاق دگه تیکه بازی میکند ؛ پس حتمی قصیته برم میگی .
ــ خوب اس امروز برت قصه میکنم ؛ اما وقتی قصه کنم تمام او لحظه ها وساعتای تلخ ده ذهنم زنده میشن و زیاد رنجم میته . انسان موجود سنگ و سخت اس ، بسیار چیز ها را تحمل میکنه . ده روزای اول که میمان شدم غیر از زدن و شکنجه و توهین شدن گپ دگه نبود ؛ به خوکدن هم مره نمیماندن .نیمه شو مره در اتاق دیگه میبردن ، ده انگشتای دستا و پایایم سیمای برقه بسته میکدن و مره از یک دیوار به دیوار دیگه میزدن . ای انگشت مره ببی، تا هنوز بی حس اس و حرکت نداره .
حیران شدم واقعا" دردناک است . او چیزی را از دهنش به یکسو انداخت و من آنوقت متوجه شدم که کامل خان عادت به نسوار دارد . او پس از تف کردن نسوار به حرفهایش ادامه داد :
ــ چند شو پشت ده پشت مره کد نفرای دگه ده یک دشت میبردن ، چشمایمه بسته میکدن و میگفتن کلمه بخوانم . باز فیر میکدن و ما می افتادیم . سرمه فیر نمیکدن اما ترسیدن زیادتر بود تا مردن . باز به رشخندی پیش روی ما حرکتای عجیب و غریب اجرا میکردن و مه و یکی دوی دگه را پس به اتاق میاوردن . تا صبح مویای بدنم راست ایستاد میبود و خو ده چشمم نمییامد . ده هوای گرم خنک میخوردم و به کسی چیزی گفته هم نمیتانستم .
واقعا" درد و رنج بود .
به حرفهایش ادامه داد :
ــ دردآور اس که به کسی بگویی ، کشته میشی و او ده زندگی مرگشه و جدا شدن روحشه از تنش تصور کنه .
باد از ای همه تجربه که ده مهمانخانه دیدم ، مرگه و اعدامه حتمی حساب کددم و سرخود دین دانستم . وقتی میمانا زیاد شدن ، میماندارا مصروف خدمتگذاری اونا شدن ؛ اما مرگ هیچوخت یاد مه نرفت . هر وقت قواری عزرائیله میبینم ، هر وقت او ره پیش روی خود میبینم . به امی دلیل دست کسی به خانه احوال دادم تا یک جوره کالای سفید برم روان کنن و از وقتی که کالا رسیده هر روز باد از نماز دیگر اوره پوشیده کلمهء شهادته میخانم و خو میشم .
با این حرفها گلویش عقده کرد و خاموش شد . دیگر من هم آرزوی آنرا نداشتم که آسمان وسیع را ببینم ، زمین بدون دیوار را ببینم ، راه های سبز را ببینم و آزاد بگردم . من هم خاموش شدم . آفتاب در حال پناه شدن به آنسوی دیوار ها بود ، هوا سرد میشد .مهمانها هم یک یک به سوی اتاقهای شان روان شدند . من و کامل خان با دهان خاموش داخل دهلیز شده به سوی اتاقهای خود رفتیم .
بیست و سه
سقف اتاق هموار است و فقط به اندازهء نیم متر چراغی از آن آویخته شده است . چراغ روشنی است . چراغ هم شاهد حوادثی است که در اتاق به وقوع پیوسته . در چهار گوشهء اتاق عنکبوتها تار دوانیده اند . از چند ماه بدینسو میبینم که عنکبوتها تا چه اندازه در کارشان سرعت دارند . آخر کار اینها تا چه وقت دوام میکند . با اینکه اتاق ما مربوط به تعمیر جدید است ، نلهای آب در آن هنوز وجود ندارد اما در گوشهء دیوار یک مرکزگرمی وجود دارد که میتوان دستها را با ان گرم کرد . تشناب داخل اتاق هنوز کند و کپر است و کارش تکمیل نشده . خاک اضافی ، کاغذ ، شمعهء چای و دیگر خس و خاشاک در آن انداخته شده است . ما هم اصلا" آنطرف نمیرویم اما گاهگاه که چای دم میکنیم ، چایجوش و آبگرمی را آنجا میگذاریم . تشناب هم یک کلکین بلند دارد که مانند کلکین اتاق نه کسی به آن رسیده و نه بالا شده میتواند . از آن پنجرهء فولادی صرف میتوان به اندازهء یک یا دو متر آسمان را دید و بس . اینطور معلوم میشود که کلکین نه تنها مارا کوچک ساخته است که فضا و آسمان را هم کوچک ساخته است . تصورات ما را هم کوچک ساخته است . آرام آرام تصور میشود که ما با گذشته رابطهء خود را قطع میکنیم . نه !! وقت و نا وقت بر حافظه ام فشار وارد میکنم تا گذشته را فراموش نکنم و از یاداوری اش لذت ببرم . به یاد آنروز که اینجا آورده شدم ؛ آنروز هم روز عجیبی بود ، نه ماه قبل از امروز یک روز بهاری ، حالا زمستان است . چشم برهم زدنی ده ماه گذشت . همان حرف شاعر که زمین غالب زمان مغلوب . راستی اینجا ماحول بیرون از زمان است . زمان پاکیزه است اما اینجا سقوط کرده است . یک روز چهار شنبه بود ، صبح هفتهء اول ماه حمل . ساعت ده روز چهار شنبه بود . تمام افراد اتاق بالای بستره های شان منتظر نشسته بودند . مهمانداری مانند یک هیولا دم در ظاهر شد . چشمان همه به زیر افتاد ، هیچیکی فکر نمیکرد انسان باشد ، منکه احساس میکردم اژدها در برابرم قرار گرفته است . او یک افسر بود ، یک افسر چهار شانه ، تقریبا" تمام دروازه را پوشانده بود طوریکه بین دروازه و او نمای کوچکی باقیمانده بود . کاغذی در دست داشت و پس از صدای آرام باشید چند نام را به زبان آورد ، یکی اش نام من بود ، صدا کرد :
ــ امین الله ولد عزیز الله
من صایب صدا کردم
ــ ایستاد شو و بستهء لباست را بگیر .
من بستهء لباسی نداشتم ، برخاستم و به طرفش روان شدم .دونفر دیگر هم از قسمت بالای اتاق به سوی دروازه روان شدند .افسر باز هم صدا کرد :
ــ همینجه ایستاد شوین و یک یک نفر بیرون براین .
موتر سیاه سربسته که آئینه هم نداشت در حویلی مهمانخانهء اول ایستاد بود ، با عجله مارا سوار آن کردند . از قبل دو فرد مسلح سوار موتر بودند . آنان گفتند :
ــ همینجه بنشینین ، بیرون سیل نکنین ، طرف یکی دگه هم سیل نکننین ، آرام بنشینین و شور نخورین .
لحظهء بعد یک نفر که دوسیه ای به دست داشت بالاشده در میان ما نشست ، دروازهء عقبی موتربسته شد و به حرکت افتاد . در جریان راه چشمم به سوراخ کوچکی در بادی موتر افتاد ، بعد متوجه مهماندار شدم که مصروف اجرای وظیفه اش بود یعنی اینکه از ما نظارت میکرد . سوراخ کوچک بادی موتر مرابه چیزی متوجه ساخت ؛ طوریکه خود و آنانی را که در موتر نشسته بودیم در یک موقعیت ایستا میبینم ، اما در بیرون همه چیز ، سنگ ، بته ها ، درختها ،سرک و دیوار ها را در حال فرار اند . آفتاب در حال فرار است ، بالا آسمان که قطعهء کوچکی از آن نمایان است هم در فرار است . مهماندار به ساعت دستی خود نگاه کرد ، به وقت نگاه میکرد ، به وقت و زمان که در گذشته ها پاکیز گی داشت . زمانهء ناپایه دار که هر چیزی را میگذراند ، هر چیز را به گودال نابودی و به پولیگون تاریخ میسپارد ، به گذشته اش میسپارد و به سوی آینده گام برمیدارد . نظامها و امپراتوریها را هم به گذشته میسپارد و بالایش خاک میاندازد ؛ اما دردها ورنجهای ناشی از آن در ذهن انسان همیشه زنده میماند و میببینی که هر چیز از ترس زمان میگریزد و از هیبت زمان میدود و پناه میشود .
بعد متوجه دیگران میشوم ، متوجه سوراخ کوچک بادی موتر ، موقعیت ثابت کسانیکه در موتر اند و دویدن دنیای بیرون و روشنایی کوچکی به اندازه سوراخ کوچک بادی . ما که با دقت از جانب دیگران مراقبت میشدیم ، حق حرف زدن نداشتیم . ساعتی بعد در کنار شرقی شهر رسیدیم و موتر ما به دست راست به سوی قلعه ای ترس آوری گذر کرد . با رسیدن موتر دروازهء بزرگ فولادی باز و موتر داخل شد . در عقبی باز شده صدای پائین شوید بلند شد . ما یک یک پائین شدیم . در حویلی مهمانان زیاد دیگر هم با لباس های غیر معمول بودند . بعضی با لباس کوتاه بیمارستان و عده ای هم لباس معمول به تن داشتند . تمام آنانیکه ایستاد بودند زیر چشمی به ما نگاه میکردند و متوجه بودند . نه آنها اجازه حرف زدن داشتند نه ما . یک مهماندار به آواز بلند گفت : حرکت ، حرکت ، حرکت .
با صدای حرکت او مهمانان با پیرهن و تنبان های کوتاه به سوی اتاقها رفتند . او با این حرکتش موی بر اندام همه مهمانان راست کرد . همه مهمانان او را گشتاپو میگفتند . « گشتاپو » عضو سازمان جاسوسی المان نازی بود که آدمها را به داشهای آدم سوزی میانداخت اما او از آنها پیشی میکرد . انسان به اندازه گرد نصوار هم برایش معلوم نمیشد . او به امر خود اختیار زدن و بستن و کشتن داشت . وقتی او در دهلیز نمایان میشد همه مانند مرغ بسمل به تپیدن میشد و خود را گوشه میکرد .
آنروز من هم مهمان تازه وارد بودم ، روز اولم بود که خود را در میان دیوار های بلند سر به فلک کشیده احساس کردم . از آن لحظه تا حالا که مانند یک روز گذشته است ، ده ماه میگذرد . آگاه نیستم که سرخکان طفل معصومم خوب شده یا نه ؟ اما باید تلاش کنم که استخوان گاو پیر را ببرم تا از نق وفق خانم خلاص شوم .
بیست وچهار
فصل زمستان در راه است . باد های پائیزی آرام آرام جایش را به سردی خشک میگذارد . پس از ظهر که به حویلی میرویم ، سنگهای آنجا هم سرد است ، زمین هم یخ است ، آبی که از نل میاید هم یخ بسته است ، همه چیز یخزده است . طوری معلوم میشود که یخ هم در فضا ساخته شده است . اینطور مینماید که محافظین مهمانخانه هم پارچهء یخ شده اند . همه وطن یخ است ، قانون که از قبل یخ بود . حتی کوچهء قصابان هم یخ بسته است . زمین ، فضا ، دیوار ها ، ستاره ها ، اتاقها و قلعهء بزرگ برج دار به دوران « دقیانوس » برگشته ویخ بسته اند . در چنین فضا تنها دلها میتپند ، وحشت و ترس زیاد میشود و پاها و حواس سستی میکند .
امروز وقتی بار دیگر به این حویلی داخل شدم عمر جان هم مرا دنبال میکرد و پا در جای پایم گذاشت و به حویلی برامدیم . یکی دو دوره رفته بودم که او هم با من همراه شد . ازش پرسیدم :
ــ چطور استی ، حال و احوالت چطور است ؟
به رسم شوخی جواب داد :
ــ ای حالست و ای هم احوال .
بعد قصهء ختنه شدن هندو را بیان کرد و به دوامش گفت :
خوب استم ، اما شو اولادایمه خو دیدم . صبح که بیدار شدم هیچ حوصله نداشتم که بخیزم و دست ورویمه بشویم . تا دیروخت امطور افتاده بودم و از یک پالو به پالوی دگه دور میخوردم .
خاموش شدم و دیگر اذیتش نکردم ، اما او حرفهایش را دنبال کرد :
ــ میفامی ، ای ماه دهم اس که از خانه و قریه هیچ احوال ندارم . دلم گواهی بد میته . پدر و مادرم هردو پیر استن و از کار و بار نیستن. زنم ، زن خانه اس و سرپرستی طفل ما به گردنش اس . بیادر خوردم ده مکتب اس . خدا میدانه مکتب میره یا نی .
ــ جگر خونی نکو ، تو ازینجه چه کده میتانی . آسمان تمام ملک یک رقم اس ، جایی صاف اس ، جایی ابر . شمال یخ هر سو میوزه اما آسمان امو یک آسمان اس .افتو صبح میبرایه و شام پس میشینه . زمان ده یک جای ایستاد نمیمانه . وخت و زمان خود شان شاهدی میتن که هیچ کس به یک حال نمیمانه . ده قدیما که پشک کسی میبرامد و به عسکری میرفت اولین حرفش ای بود که ای هم میگذره . و ده مهمانخانه هم ده پیاله هر مهمان نقش شده که ای هم میگذره . عمر، شام زمستان است . پروایشه نکو .
ــ ای درست اس ، اما ایره برت میگم که مردم ما رواجای بد دارن . یک زن که شش ماه از زنده و مرده شویش خبر نداشته باشه ، سر ازو شرعیته تطبیق میکنن .
ــ یعنی چی ؟
ــ اونا میگن که زن بی شوی ، باید چادر به سر داشته باشه ، سر لچ نباشه . شویش که نبود باید سرنوشتش مالوم شوه .
حیران شدم و دیگر هیچ نگفتم . سعی کردم تا دیگر چیزی نگویم . قصه را تغییر دادم و ازش پرسیدم :
ــ همرای اسلم چطور استی ؟
ــ خوب استم . او حالی هم کلچه ره مثل دخترای کابل میخوره که لب سرینش خراب نشه .
وبعد گفت :
ــ ای مهمانخانه ، دوره عسکری و همسفر بودن هر سیش دوره ازمایش اس . انسانیت و ناانسانی ، سنگینی و سبکی مردم ده ای وخت خوب فامیده میشه .
ــ درست اس ، تا با کسی نزدیک نشی و از نزدیک اوره نشناسی ، سرش قضاوت کده نمیتانی .
بیست و پنج
بادسرد از لای دروازه صدا میزد . بیرون خنک خوب وجانانه بود . ساعت هفت شام مهمانداری داخل اتاق شد . به آهستگی ولی آمرانه گفت که امشب چراغها را خاموش نکنیم و تمام آنها باید روشن باشد . برای همه سوال بود که چرا و برای چه چراغها خاموش نشوند ؟
حرف اینجا بود که وقتی چراغها خاموش مشید هر فرد اتاق که عقب دروازه میایستاد ، میتوانست از آئینهء بالای دروازه دهلیز را ببیند که چه کسی آنجا بالا و پائین میرود و اگر چراغ روشن میبود ، کسیکه عقب دروازه میایستاد از دهلیز معلوم میشد . آنشب هیچ کسی خواب نداشت . سردی زمستان از بیرون و سردی جسم وجان در داخل به هم میامیخت . هیچ نشانهء ازامید نبود . در تمام دهلیز یا بهتر بگویم در تمام ساختمان خاموشی حکمفرما بود . سکوت مطلق حکومت میکرد . معمول آن بود که هر حادثه پس از ساعت یک شب به وقوع میپیوست . ساعت یک بود . صدای پای چند تن در دهلیز بلند شد . بالا رفت و آواز باز شدن دروازه بزرگ شنیده شد . پنج دقیقه گذشت ، باز هم آواز پاها به گوش رسید و به طرف پائین رفت . چراغها روشن بود . صدای تپش قلب هر یک شنیده میشد . صدای پاها آرام شد ، چند نفر تیر وبیر شدند ، سر و صدا بود ، اما افراد مهمانخانه آرام شدند ، نفس ها کمی تازه شد و هر یک با خود میگفت که بلا بود و بر سر مهمانان دهلیز بالا نازل گردید . خاموشی بار دیگر حاکم شد ، چراغها شاهد ماجرا بودند اما سر و صدا نمیکردند و شب تا صبح استقبال کردند . بعضی به خواب رفتند . هیجان روشنی ، خواب را از چشم بعضی ربوده بود . صبح نزدیک شد .
صبح دیرتر از خواب برخاستیم . چشمان همه ورم کرده بود . با همدگر حرف نمیزدیم ، اما هر یک به سوی دیگری بطور معنی دار نگاه میکردیم . حرف معلوم بود . آن شب دوشخصیت بزرگ یک افسر که سابق جنرال بود و یک داکتر شفاخانهء جمهوریت را از اتاقها بیرون کرده بردند . اول آنها را به اتاق معلومات بردند . آنجا چند نفر دستهای آنها را بسته و با پا ها بالای گلوی شان نشستند تا اینکه نفس شان برامد ، بعد جسد های شانرا به موتر انداخته دور به دشتی بردند .
داکتر را یکبار در دهلیز دیده بودم . در جریان صحبت کردن وقتی حرفش بند میشد ، خاموش نمیگردید . عصا بش را از دست داده بود . یک الاشه اش هم کج بود و از کنارش دهن وی معلوم میشد . آدم بلند سیاه رنگ بود . او را از سران دسیسه میخواندند . کسی گفت که او از اثرشکنجه هر چیزش را از دست داده است . اما جنرال که زمانی قوماندان حربی پوهنتون بود و سمت استادی هم داشت ، مورد احترام و حرمت تمام افسران بود و همه سر حرمت به وی فرود میاوردند . اتاق او در بالاسر دهلیز بود . اجازه حرف زدن با کسی نداشت ، چند بار در روبروی تشناب که برای شستن دستمال و جورابها میرفتم ، دزدانه از او را هم میشستم و برایش مسترد میکردم . یک شب نام کسی در تلویزیون گرفته شد که با مرمی سوراخ سوراخ شده است ، برایم گفت :
ــ بچیم ای هم شاگرد مه بود . پس از گرفتاری ام شبها بر شکمم بالا میشد ، برقم میداد ، بسیار زجرم داد . ببین شهر جلال آباد را اکبر بزرگ جلال الدین آباد کرد . ای یک نام تاریخی بود . همی نام شایستهء جلال آباد بود ، نه ایکه به نام هر حیوان یاد شوه .
در تمام مهمانخانه جنرال یگانه شخصیتی بود که با عظمت و وقار تمام به حویلی میبرامد، کنار دیوار بزرگ مینشست ، سگرت دود میکرد و برمیگشت . او در لحظات پائینی زندگی اش هم با یک دنیا افتخار و غرور قدم برمیداشت ، هر مشکل را با پیشانی باز میپذیرفت و اثری از ترس در چهره اش نمایان نمیشد. جنرال ، صاحب وقار بود واحساس بزرگی در برابر وطنش داشت . گاهی که در دهلیز به تماشای تلویزیون یکجا میشدیم و از تلویزیون سرود ملی پخش میشد ، جنرال تا پایان سرود ملی در حالت سلامی به پا میایستاد . جنرال وابسته به یک قوم بزرگ بود و نفوذ قوی در بین شان داشت و همین تجربه ، لیاقت ونفوذ او سبب این کار شده بود .
آنروز از نبود جنرال طوری معلوم میشد که گویی روح از سر همه دهلیز کوچ کرده است . اقارب جنرال و تمام مهمانان اگر از یکسو به جنرال فکر میکردند ، از سوی دیگر سرنوشت خود شان هم آنهارا به فکر کردن وادارساخته بود .
جغد غم در قلعهء بزرگ نه تنها آن صبح ، بلکه تمام روز و حتی روزهای روز نشسته بود . کسی نمیتوانست آه بکشد ، بار غم بر شانه های همه سنگینی میکرد ، غمی که نه از آن چیزی گفته میتوانستی و نه با کسی آنرا میتوانستی شریک بسازی .
بیست وشش
بازهم متوجه جال عنکبوت در سقف اتاق شدم . کتاب و قلم و کاغذ نداشتم تا با آن مصروف میشدم . کتاب خواندن گناه بود و داشتن قلم برابر با داشتن اسلحه . جال عنکبوت از چند ماه بدینسو ساخته شده بود . عنکبوت گاهی در میان جال میایستاد و گاهی هم در بین جال میدوید و تنسته اش را میبافت . در جریان چند ماه ، جال ، قشنگ و بزرگ شده بود . از دیر گاهی فکرم متوجه دویدن و تپیدن عنکبوت بود . در اوایل حشرات و مورچه های زیادی را در جال انداخته و خون شانرا مکیده بود . مورچه و دیگر حشرات هم به طور آویخته معلوم میشدند . در جریان چند روز جال خود را از مورچه ها و دیگر حشرات پر کرده بود . تا حالا هر باری که از بسترم میدیدم عنکبوت بسیار با عجله تاب میخورد و میدوید ، اما امروز چنین نیست ، امروز مانند دیروز نیست ، تنها یک پایش حرکت میکند و آنهم آهسته . یک روز عمر جان را متوجه سقف ساخته برایش گفتم :
ــ ببین ، همی چت اتاقه کی باید پاک کنه ؟
او خندیده جواب داد:
ــ ما سامان کار نداریم و صاحب میمانخانه هم ده کار خودش غرق اس . کارایش زیاد اس. سیل کو ؛ سر عنکبوت هم مثل سرباشی صایب اس .
ــ چطور ؟
ــ ببی چشمایش برامده و قار مالوم میشه . روزی خات رسید که پایای مهماندار هم بسته شوه و نفسش برایه و ده جال خودش گیر بانه .
ــ بازای مورچه ها و حشرات چی ؟
ــ مورچه ها و حشرات هم مانند میمانا که ده جال انداخته شدن و توان حرکت دادن دستا و پایایشانه ندارن و اجازهء نفس کشیدنه هم از پیش شان گرفته . دگه چه میخایی ؟
ــ خوب تشبیه کدی ؟
ــ تشبیه نکدم ، طبیعت امطور اس . جولا بسیار خود خواه اس . ببی ، جال خوده بافت ، حشرات ده بینش قید کد و حالی که وقتش پوره شده ، خودش ده جال بند مانده و پای خوده بلند گرفته . او ده جال خودخواهی خودش گیر مانده و بندی اس . حالی جسد خودش ده امونجه اس . ببی ، جولا مرده و چوچیش که خود اوره کلان کده بود ، حال سر گلونش شیشته و خونش میخوره . ای جولاگک هم کلان میشه ؛ کلان میشه و بر خود جال میسازه و مانند جولای مرده ، مورچه ها و حشراته میگیره و جسدای شانه آویزان میکنه و بازبه سرنوشت امو جولای مرده گرفتار میشه . بیا دگه که ای گپاره بس کنیم و پیاله چای ته تازه کنم .
ــ درست اس آغاجان ، امو گپ قندهاری ها که ، قربان چایت شوم ، حالی هم چای میندازی ؟
ــ راستی نپرسیدم که چای سبز میگیری یا سیاه ؟
ــ سیاه و سبزشه کی کشیده بنداز ، گپ ملا که نامشه نگی خو پیاله ره پر کو . راستی یک قصه یادم آمد .
ــ چه قصه ؟
ــ یک روز ده حجره ما یک میمان آمد . او ملا بود و چرس هم میکشید . مه از پیش میفامیدم . یک شب که پیشنماز تراویح بود ، مست چرس زده و خوب نشه بود . الحمده که خلاص کد عوض ایکه یک سوری دگه ره بخانه ، یه قربان گفته آواز داد . مردم حیران شدن . ازش پرسان کدم که چای سیاه میخوری یا سبز و او گفت که یک پیاله سیاه و یک پیاله سبز . نه که تو هم مثل ملا سبز و سیاه ره یکجای میخوری .
ــ مه پیالهء تره پر میکنم و خودم یک توته نان سیلو هم کد چای میخورم . تو هم نان سیلو ره به مزه میخوری .
ــ امطور اس . مه وقتی چای دم میکنم و نان سیلو ره کتیش میگیرم قصه حاجی صایب ختک به یادم میایه .
ــ او چطور ؟
ــ حاجی ختک یک ریش سفید فقیر مشرب بود . در اصل او تاجر پرزه و سامان آلات موتر بود . ده میمانخانه ماهای اول ده یک دالیز نزدیک یکی دگه بودیم . او قصه های شیرین و خنده دار از سفرایش میکد . چاشت که میشد مه گشنه میشدم چای دم میکدم ، بوره ده پیاله انداخته همرای نان سیلو به مزه مزه میخوردم . وقتی فکر او طرف مه میشد باز میگفت یارا بچیم ایطو به مزه میخوری که کباب جوپانه به یادم میاری ، اونجه میرفتم و به بچا میگفتم بیارین کباب . عجب مزه میداد . عمر حاجی ختک از هفتاد سال زیاد بود ، جرمش قسمیکه خودش میگفت ، او ره پیودال گفته گرفته بودن به خاطریکه دوکان پرزه فروشی داشت . او میگفت وقتیکه نان سیلو میخورم جوانیایش یادش میامد . او قصه میکد « وقتی بچه بودیم ، سر قاطرا چوب بار کده از پکتیا به کابل میاوردیم . از خانه ها فراوان نان جواری به کمر بسته کرده ، خمچه ها در دست ، قاطرا پیش و ما از پشت شان روان بودیم . کمرای خود بسته میکدیم . ده وخت منزل زدن ازقدمای ما صدای سنگها که ده یکی دگه میخوردن ، بلند میشد و ترق و تروق میکد . مانده وزله به دامنهء کندهای تیری پائین میشدیم و تلاش میکدیم که جویچه پیدا کنیم و او بخوریم و دم بگیریم . اسپا و قاطرا ره ده سبزه ها ایلا میکدیم و خود ما نزدیک جویچهء او میشیشتیم و نان جواری ره کد او میخوردیم . عجب مزه میداد ، میگم کباب سرای شعبه قربانش . باز رویشه طرف مه دور میداد و میگفت ، تو که نان چای میخوری ، امو سفر به یادم میایه . »
حاجی صایب یک موی سفید سنگین بود . یک پشتون خوب بود . فقیر مشرب بود . ده میمانخانه دو سه دفعه به خاطر نان خراب مریض شد ، اما فضل خدا پس جور شد . نمیفامیدم و پرسان هم ازش نکدم ، اما فکر میکنم گنایش امی بود که پیسه و دوکان داشت وگپ خودش فیودال بود . او مانای فیوداله هم نمیفامید ، میگفت که مره پیودال گفتن . دیگر همه دور او جم میشدیم ، قصای خوب و دراز بر ما میکد . غفار یک بچه جوان مکتب هم کد ما بود . او از لوگر بود . زیاد خدمت او ریش سفیده میکد. چای برش دم میکد پیاله اوره میششت . یک روز به غفار گفت « یارا تو بسیار آدم خوب استی ، همه خوبییای انسانا ده وجودت اس ، خوامی یک پرچنی که نمیبودی . غفار برش گفت ، کاکا یک دلیل آدم خوب بودنم میشه امی باشه که با آدمای خوب یکجای میمان شدیم . همه ما خنده کدیم .»
حاجی ختک کاکا هر وخت قصه های جوانی خوده میکد و ما گوش میکدیم . دیر وخت اس که از حالش خبر ندارم خدا کنه زنده باشه .
ــ قصهء حاجی ختکه بان وده چت « حاجی جولا » ره سیل کو که چی میکنه ؟
ــ مه از پیش دیده بودم .
ــ نمیبینی که جولای دگه سر گلونش شیشته ودانشام پت کده ، نفسش چه رقم برایه ؟
ــ غم نخو ، نفس که برایه راه خود پیدا میکنه . بگی چایته ، بیگی که یخ کد .
بیست و هفت
نزدیکی های شام بود ، باد میوزید و زمین از اثر ریزش قطرات باران تر و نمناک شده بود . با تاریک شدن هوا برفباری هم آغاز شد . سردی آرام آرام زیاد میشد و برف هم حالت توفانی به خود گرفت . لباسهای همه از شدت سرما به تن میچسپید . در اتاقهای مهمانخانه با دو کمپل هم گزاره کردن مشکل بود . بارش برف شدت بیشتر پیدا کرد . شب همه با درز و دروز گذشت . بیرون حویلی آنوقت از برف پوشیده بود .
چند روز قبل غرض شنیدن اخبار، بلندگویی در حویلی نصب گردیده بود . بلند گو آن شب اعلان کرد « دیوار های مهمانخانه فرو ریخته است و ساحه اش وسیع شده است. دیگر آن مهمانخانه نیست از اساس تفییر کرده است . » اما من معنای این حرفها را نفهمیدم . چطور ممکن است ؟ دیوار های مهمانخانه سر جایش است و دروازه فولادی هنوز هم بسته است . شب از نیمه گذشت . خنک و سردی زیاد زجرم داد . بیرون توفان شدید بود . به خواب رفتم ، اما به زودی بیدار شدم . حرفهای بلند گو در حالت خواب و بیداری در ذهنم جا گرفته بود ، آزارم میداد ، برایم زجر دهنده بود ، معما بود .
کامل خان بازهم لباس سفید در بر دارد ، عمر جان پتویش را بر شانه انداخته است و دیگران هم به سوی دروازه روان اند . یکی میگوید خدا خیر کند که زلزله نشود ، دیگری میگوید اگر گاو شاخهایش را شوراند ، باز آنوقت ببین . کلمهء گاو در خواب مرا به دنیای دیگر برد .
دروازه باز شده بود ، اسلم هم بستهء لباس در دستش همان طرف روان بود . من هم لباسم را در یک خریطهء پلاستیکی انداخته بودم ، قاشق و پنجه و گیلاسم را هم داخل خریطه گذاشته سوی دروازه روان شدم . هیچ یکی ازمهمانداران نبودند ، حویلی بیصاحب مانده بود . مردم میگفتند دیوار ها فروغلتیده ، اما عده ای میگفتند دیوار ها دور و دورتر شده اند و قلعه وسیع شده است . ما بالای زمین استیم و زمین بالای شاخ گاو؛ و گاو شاخ میزند .
بیست و هشت
سپیده دمیده بود که بیدار شدم . وجودم را سنگین احساس میکردم . حوادث و اتفاقات شب گذشته بر ذهنم فشار آورده بود . نمیوانستم بلند شوم . روشنایی از کلکین بلند اتاق معلوم نمیشد ، هنوز تاریکی بود . بار دیگر به حالت نیمه خواب و نیمه بیداری رفتم . میبینم در مقابل قلعه قطار بزرگی از مردم روان است . همه به سوی شهر میدوند . برای بردن عده ای موتر آمده است و عده ای هم پیاده روان استند .
بار دگر به کلکین میبینم ، روشنایی نمیدرخشد . حوادث دیشب بر روح و روانم اثر گذاشته است . نمیتوانم چشمانم را درست باز کنم . بازهم دررودبار تصورات خواب آلودم فرو میروم . در راه روان استم ، همه روان اند . همه خراب خراب اند . هیچکسی نمیداند کجا میرود . من هم روان استم اما از دیوار ها نگذشته ام و در داخل دیوار ها ، در بین دیوار های دیگر روان استم . دگر دروازهء وجود ندارد . زمین میجنبد ، به لرزش آمده است . فکر میکنم گاو مست شده است و مستی میکند . همه مردم را نارام ساخته است . روان استم ، همه مردم روان اند . یک یک بسته کوچک به دست هر یکی است ، بستهء پلاستیکی . نمیدانم چه دارند ، حتمی یک جوره لباس ، سرپایی ، چایجوش و پیا له است . من هم روان استم و دیوار قلعه پیششتر از من روان است . قلعه بزرگتر میشود . دیوار ها حرکت میکنند و به این ترتیب خود را در یک قلعهء بزرگ و در زمین لرزنده احساس میکنم . میترسم گاو حمله نکند و به کنج دیگری از زمین پرتابم نکند .
بیست و نه
صبح یک روز درسمت شرق شهر کابل سوی منطقهء قلعه ناظر روان استم . پیشرویم یک مرد سودایی مشرب راه میرود . با دیدن من دهنش پر خنده میشود . به او که نزدیک میشوم نمیخندد ، پیشانی اش هم ترش است . اول صدایی نمیکشد ، بعد میگوید نمیدانم ، من اینجا را بلد نیستم . به دروازهء بزرگ نزدیک میشوم ، آن هم جوابی نمیدهد . زنجیر در را میشورانم آوازی بر نمیخیزد ، وقتی به چوکات بالای دروازه نگاه میکنم قفل بزرگی وجود دارد . در امتدادش دیوار بزرگی را احساس میکنم ، مانند دیوار مهمانخانه . چشمم را به چاک دروازه میگذارم آنجا هم کسی معلوم نمیشود . در حویلی سبزه روییده است ، کسی نیست . دیوار دروازهء خانه بزرکتر و بلند به نظرمیاید ، مانند دیوار قلعه . آنگونه بلند تر میشود که سر به آسمان میزند . در کوچه زن چادری پوشی با یک کاکا روان استند . ازش میپرسم که صاحبان این خانه کجا رفته اند ؟ حرف نمیزند . باز تکرار میکنم ، خاله ! صاحب این خانه کجا رفته ؟ از او میپرسم ؛ میشود بگویید اینجا یک خانواده زندگی میکردند ، آنها کجا رفته باشند ؟ جواب نمیدهد و میگذرد .
مرد پیری را میبینم که در گذشته ها روبروی قریه و گاهی هم در بین گلها میش و گوسفند میفروخت . او را در حالی میبینم که در آفتاب دستانش را بر چشمهای کم بینش سایه بان ساخته است . احساسم تغییر میکند ، خوشحال میشوم .
ــ بابه ، بابه اینجه یک فامیل زندگی میکرد ، اوناره ندیدی که کجا رفتن ؟
به سویم حیران حیران میبیند و میگوید :
ــ کدام فامیله میگی ؟
ــ ده اینی خانه زندگی میکدن .
دستم را به سوی دروازه نشانه میگیرم .
ــ آم ، یک زن پیر ویک چوچه ره دیده بودم .
ــ درست اس امو ره میگم .
کمی آرام شد ، به فکر رفت ، دوباره به من نگاه کرد و پس از کمی سکوت گفت :
ــ او هر صوب اینجه سر ای ادیره میامد . چوچام کدیش میبود . چوچه سر ای ادیره نان میماند و پیرزن کمی شیرینی میماند .پیر زن گریان میکد و یگان دفه چوچام که ده چشمای او میدید ، اشک از چشمایش روان میشد . تا چاشت میبودن ، باز قبره جارو میکد . باز ازو دروازه سرش صدا میشد و خانه میرفتن . مه که گریان پیر زن و چوچه گکه میدیم حیران میماندم . یک سوال بود .
پیر مرد خاموش شد و به فکر رفت و مرا به روز های اولم باز گرداند . آن صبحی که ازین دروازه بیرون شدم و صدا شد که امروز حتمی استخوان گاو پیر بیاوری ، طفل بیمار است و شوربای آنرا برایش بدهم . مادر هم تاکید کرد . با خود میگویم که من بسیار دیر رسیدم . من آمدم ولی چرا کسی نیست تا برایش بگویم که در شهراستخوان گاو پیرنبود . حالا کسی نمیتواند گاو حلال کند . گاو مستی میکند ، گاو میزند . و این ، گاوی نیست که حلال شود ، زمین بالای شاخهایش است . حتمی زمین اینجا را به لرزه آورده ، تکان داده و خانواده را هم به جای دوری انداخته است . مرا هم بدور انداخت ، اما من دوباره آمدم . پس اینها کجا رفته اند ، آیا سرخکان طفلم گم شده است یانه ؟ او صحت یافته است یا نه ؟
ــ خوب بابه جان ! دگه اونا ره ندیدی ؟
ــ نمیفامم . پیر زن هر روز با چوچه پیش شهید میامدن و مه اونجه کار خوده میکدم . او زیاد قار بود . تو بچهء او استی ؟
ــ بلی بابه جان او مادرم بود .
ــ بسیار زیاد گریان کد ، زار زار گریان میکد و میگفت ، تو بزرگ استی ، بچی مه از تو میخایم . بگو بچی مه چی کدی ؟ چند ماه گریانش دوام کد . چوچه هم کدش گریان میکد . یک روز دیدم سه چار نفر از خانه برامدن .چوچه ، دو سیاسر ، دوتا بچه . کد بار و بندک خود ده موتر شیشتن . دگه ندیدمشان .
از حرفهای پیر مرد بیشتر متحیر شدم . حالا کجا بروم . هر سو دیوار های بلند است ، پیشانی ام به دیوار میخورد . نمیدانم چه کنم ؟ میخواهم به سرک بروم ، آنجا تعداد زیادی از مردم بالا و پائین میروند . عمر به خاطرم میاید . او یک آدرس به من داده گفته بود میتوانی مرا اینجا ببینی . یک پارچه کاغذ را از جیبم بیرون میکنم .
عقب مکتب خوردضابطان ، سمنتخانه ، منزل شماره سیزده .
حتمی باید آنجا بروم و او را ببینم . باید فکر و حواسم را جمع کنم . نباید پریشان شوم . رسم دنیا همین است گاهی به یک حال و گاهی به حالت دیگر ، اما چرا به طرفی که میروم سرم به دیوار میخورد ، با دیوار روبرو میشوم ، با مشکلی روبرو میشوم ؟ راه از نزدم گم است .
سی
حوالی ساعت هفت شام است .در برابر دروازه شماره سیزده ایستاد استم و زنجیر دروازه را به صدا میاورم . پس از چند بار شوراندن زنجیر، صدای سرفه از حویلی شنیده میشود . با نزدیک شدن به دروازه صدا میکند ؟
ــ کی استی
ــ از خود استم
صاحب منزل در را باز میکند . از عمر میپرسم ؛ به یک اتاق رهمایی ام میکند عمر با خود مصروف است . به یک نفس هی میگوید :
ــ ای چرا ، مه مردیم ، مه زنده نیستم ، مه وخت دفن شدیم ، ده پولیگون استم ، خانی مه ده پولیگون اس ، مه اینجه نیستم ، به خانی مه میری ، بابیم گفته بود که مه ده پولیگون استم ، ده اونجه بر مه قصر جور کده ، ملای قریه مام فاتیای مره گرفته ، مره اونجه ایستاد کد ، یک شاجوره سرم خالی کد ، باز مه برامدم و ده خاکا افتادم ، حالی امونجه استم ، امو خانی مه اس ، مه ده خانی خود میرم ، مه حالی کس ندارم ، ملا هم گفته بود او مرده ، اگه او مرده به امو خاطر ...
او به حرفهای من گوش نمیدهد ، صرف خودش حرف میزند . کسی بمن اشاره کرد تا چیزی نگویم . بالای او حادثهء بدی آمده است . او آگاه شده است که دیگر خانواده ندارد . هیچ کسی را ندارد . منزلش خالی است .
خدا خیر کند ببینیم دیگر چه میشود . حال و احوال او را پرسیدم . بغض گلوی شخص ایستاده گرفت با سوز ودرد گریست .
اما او گفت :
ــ بخندید ، بالای من بخندید ؛ به خاطریکه قصر من در پولیگون است . قاتل ها به چند شکل میمیرند ، یک شکل آن مردن من است . من حالا زنده استم .
همین اندازه فهمیدم که خواب ناخوش او حقیقت بود .
بیست و یکم ماه می سال دو هزار و یازده ــ لندن