عزیزی غزنوی
كاكا فلانى با فامیلش، چند سال پیش وارد كانادا شد، چون به اثرسپانسور' Sponsor دولت كانادا قبول شده آمده بودند مدت یكسال مصارف ایشان بدوش دولت كانادا بود بعد ازسپرى نمودن یكسال به ولفیر'Welfare
مراجعه كرد تا بتواند اولادهاى خود را تحصیل كرده بار بیاورد، دو پسرداشت بنامهاى، سبد و كبد، سبد كه پسركلان فامیل بود ازهمان آوان طفلى، خیلى آرام با تربیه و تمكین بود وهمیشه با بچه هاى مثل خود گشت و گذار و نشست و بر خاست داشت، اما، كبد كه خرد تر از او بود از بدو طفلى، شوخ، سركش بى تربیه، گپ نا شنو، مكتب گریز، پدر آزار، مادر آزار و یاوه گرد بود و همواره با بچه هاى مثل خود گشت و گذار و نشست و برخاست مینمود، چون شرایط زندگى در اینجا براى هردو پسر یعنى، سبد و كبد ازهرلحاظ مساعد بود بنأ سبد كه پسر پركار، پر تلاش با مسؤلیت و دور اندیش بود، همواره كوشش میكرد تا پسران با تربیه و داراى اخلاق سالم را به مصاحبت خویش برگزیند، به همین دلیل استادان مكتب، رفقا، همصحبتان و اهل خانواده همه از او راضى بودند وهمه او را منحیث یك پسرخوب و با تربیه دوست داشتند، او برعلاوۀ اینكه همه ساله اول نمرۀ مكتب مى شد در قسمت درسهاى خود كوشش فراوان مى نمود و زیاد زحمت میكشید و آرزو داشت كه فامیل خویش را متكى بخود بسازد و ازكمك ولفیرنجات بدهد، او ازپخش، فلایر'Flyer شروع كرد تا پیزه دلیوری' pizza Delivery ظرف شویى Desh washer وهركارى كه برایش دست مى داد روگردان نبود، نیمى روز درس مى خواند و نیم روزكارمیكرد وعاید كار خود را بدون كم و كاست در اختیارفامیل خویش قرارمى داد، چندى نگذشته بود كه توانست یك موتر بخرد و در آن كاردلیورى ('Delivery اموال تجارتى كمپنى هاى بزرگ را انجام دهد، رفته رفته كارش رونق گرفت و نیاز به كمك برادر خود پیدا كرد تا اوهم در این كار او را یارى رساند، اما برادرش، كبد كه جوان نا لایق، بى بند و بار، كاهل و یاوه گرد بود، سبد را درهیچ امرمعقولى یارى نه میرساند، برعلاوه هرگاهى كه موتر سبد فارغ مى بود آن را برده و دركوچه و خیابانهاى شهر این سو و آنسو میدواند و تمام روز لوچكانه پشت دخترها مى گشت، هردخترى را كه مى دید (چشت پشت ) یا به عبارۀ دیگر(شپلاق ) مى كرد و پرزه مى رفت، دختران كه اكثرأ طبیعت آرام دارند و تمكین و حیاى زنانه ایشان هم اجازه نه مى دهد كه با همچو جوانان بى تریه و بد اخلاق و كوچه گرد، خود را طرف قرار بدهند با یك تبسم تمسخر آمیزى بسوى او مى دیدند و هیچ نه مى گفتند و مى گذشتند، اما یكان دختر شقب هم پیدا مى شد كه روى خود را دور مى داد و هرچه نا سزا كه به دهن او جورمى آمد مى گفت و دریك لحظه پدر و مادر او را با باد استهزا به میدان مى كشید، و او از اینكه یك دخترمقبول او را دشنام داده و بد و رد گفته خیلى هم خوشحال بود حتى از سرور در لباس نه مى گنجید، او وقتى سرجلو موترمى نشست فكرمى كرد سر جلو دنیا نشسته است یا اینكه جلو دنیا را دردست دارد، هیچ چیزى راجز دختر و موترنه مى شناخت، یكروز تصادفأ در موتر ایشان نشسته بودیم و ازجایى بجایى مى رفتیم، من و سبد، درچوكى پشت سرنشسته بودیم و كبد درایو' Drive موتر رانى میكرد، او كه چیزى را بنام تربیه و اخلاق نه مى شناخت و احترام برادر و اشخاص سالمند را نه مى دانست و ما هم چنین توقعى از او نداشتیم، طبق عادت همیشگى اش، این سو و آن سو شپلاق میكرد و درهرموترى كه دخترى را مى دید ولو اگر درفاصله خیلى دور هم مى بود او را زیر چشم مى گرفت و به آنسو چشت و پشت كرده مى رفت و از این عمل خود لذت هم مى برد، تصادفأ در پهلوى موترحامل ما، موترى درحركت بود كه در بین آن یك فامیل شریف افغان نشسته بود، كبد بدون اینكه پرواى افغان بودن آنها را داشته باشد بطرف آنها چشت و پشت را آغاز كرد و چرندیاتى مثل هاى سكسى Hy Sexy و گپهاى ازین قبیل را هم به آن علاوه كرد، كلان فامیل شیشه موترخود را پایان كرد تا ببیند كه این شخص بى ادب كیست، چون دید كه افغان است با كلمات نیشدار و مؤدبانه او را مخاطب قرارداد و طورى به او فهماند كه این خصلت خوبى نیست، ولى او كه به اینگونه حرفها اعتنایى نداشت بدون اینكه احساس شرمندگى كند با پر رویى از او پرسید: اوه! كجا بخیر! كجا مى روید؟ شخص مذكور فهمید كه این پسر زبان ادب را نه میداند آنگاه برسم كانادایى ها هردو انگشت خود را كه علامت دشنام است بلند كرد و شیشه موترخود را پایان كرد و به حركت خود ادامه داد.
سبد كه این وضع را دیدخیلى خجالت كشید و در زیر آب عرق غرق شد و اندرزگویا به كبد گفت: برادر! صد بار برایت گفتم كه این اخلاق بد را رها كن این چنین عادتها زیبنده نیست! اما كبد بى اعتنا و بى ادبانه با لهجه زشت شانه هاى خود را بالا انداخت و به برادرش گفت:
آى دنت كیر'I dont care چهار روز زندگى است اینجوى كنیم اینجوى ('Lets enjoy درهمین اثنا توجه اش را یك موترغرازۀ سپورتى درخیابان جلب كرد او بدون درنگ آهى كشید و گفت : این موتر كه در زیرپاى من باشد نامش كه دختر باشد پیك آپش (pikup نكردم نام من كبد نیست این گونه چرندیات ازكبد شنیده رفتیم تا اینكه بالاخره به منزل رسیدیم و پیاده شدیم، از آن وقت تا حال دیر زمانى گذشته، چون در این سرزمین ، به اثرمصروفیت هاى زیاد، به مشكل مى توان از اقارب و دوستان خبرگرفت، كوتاه سخن اینكه درهمین مدت، دیگرنه من از ایشان خبرى داشتم و نه آنها از من، خوشبختانه چند روزقبل سبد را دیدم و او از وضع زندگى خود برایم حكایت كرد، وى به اثرلیاقت وشجاعتى كه داشت مؤفق شده تا خانه بخرد و یك شغل آبرومندانه پر درآمدى براى اعاشه و اباطه فامیل خویش سربراه كند، او اكنون روزگارخوبى را سپرى مى نماید و ازعزت و آبرو و احترام همه بر خوردار است، اما كبد درحالى كه بعنوان فیشن چند عدد زنجیرآهنى را درگردن خود آویزان كرده و درگوش خود نیز گوشواره آویخته و یكان توته آهن را درلب و زبان و جاهاى دیگرخود چسپانده و پطلون خشتك كشال و پاره پاره و پیراهن رنگارنگ به تن كرده و نام خود را جان Johnگذاشته دركوچه ها میگردد و این دختر و آن دختر را شپلاق میكند، مفهوم اصلى زندگى از دیدگاه او، همین دختر است و موتر است و بس.
عزیزی غزنوی
تورنتو کانادا