مسلمانان؛ از اعتلا به «دوران طلایی تمدن»؛ تا سقوط در قعر «عصر تاریکی» و توحش!

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

محمد عالم افتخار

 (قسمت سوم و پایانی)
چکیدهِ تیتروار مطلب:

***ـ مسلمانان‌ در درجه‌ي‌ اوّل‌؛ خود مسئول‌ انحطاط شان‌ بودند. بي‌كفايتي‌ امراي‌ مسلمان‌ و جهل‌ عظيم‌ توده‌ها به‌ دسايس‌ دشمنان خارجی كمك‌ مي‌كرد که بر علاوه داراي‌ سلاحهاي‌ مخرّبتر، جهازات‌ بهتر، فنون‌

مؤثّرتر، تدابير جنگي‌ و ديپلوماسي‌ كارآمدتر بوده شايستگي ها و قابليّت هايي‌ داشتند كه‌ مسلمانان‌ فاقد آنها‌ بودند.
***ـ تا زماني‌ كه‌ مسلمانان‌ در علم‌ پيشتاز بودند، رهبري‌ جهان‌ متمدّن‌ در زمينه‌هاي‌ فرهنگ‌، علم‌ و فلسفه‌ در دست‌ آنها بود. امّا به‌ محض‌ آنكه‌ علاقه‌ي‌ خود به‌ تحقيق‌ و پژوهش‌ آزاد و مستقلّ را از دست‌ دادند؛ زبون شده رفتند!
***ـ اولین انحطاط بزرگ جهان اسلام؛ اضمحلال «دوران طلایی تمدن» از قرن ششم هجری و دومین انحطاط بزرگ؛ آغاز «عصر تاریکی» از شروع قرن 12 هجری یا 18 میلادی است.
***ـ در نيمه‌ دوم‌ قرن‌ اول‌ هجري‌؛‌ فرقه‌اي‌ اجتهادی به‌ نام‌ "معتزله"‌ ظهور كرد كه‌ پيروان‌ آن‌ به‌ علت‌ اعتقاد به‌ اختيار در برابر جبر و مخلوق‌ بودن قرآن‌، براي‌ عقل‌ جايگاه‌ بلندي‌ در نظر گرفتند. به لحاظ جهانبینی؛ واقعیت یابی دوران طلایی تمدن اسلام؛ مرهون همین طرز اندیشه عقلگرایانه بود.
*** ـ از آنجا که عامه مردم که اهل تعقل و تفکر و تجزیه و تحلیل نیستند، اغلباً «تدین» را مساوی با «تعبد» و تسلیم فکری به ظواهر آیات و احادیث - و مخصوصا احادیث - می‌دانند و هر تفکر و اجتهادی را نوعی طغیان و عصیان علیه دین تلقی می‌نمایند، بر همین زمینه؛ روش های مخالف و معاند با عقلگرایی و منطق و فلسفه و حتی علم؛ به حمایت قدرت حاکم وقت؛ پیدایش و گسترش یافت که عمده آن مکتب فکری"اشاعره" بود.
 ***ـ خليفه‌ نهم‌ عباسي‌، المتوكل‌، نخستين‌ حامي‌ متعصبين‌ حديث‌، سنت‌ و فقه‌ بود.
***ـ در قرن چهارم؛ اجتهاد دینی؛ و از قرن‌ پنجم‌ هجري‌ قمري‌ به‌ بعد موازی با استیلای بیابانگردان سلجوقی و غزنوی؛‌ هرگونه‌ بحث‌ راجع‌ به‌ علوم‌ طبيعي‌ ممنوع‌ شد.
***ـ مدارس‌ نظاميه‌ در بغداد، ري‌، بصره‌، نيشابور و... قریب مانند مدرسه های امروزی وهابیون در پاکستان و عربستان...؛‌ شدیداً‌ به‌ گسترش‌ سنت‌گرايي‌ و جزم‌انديشي‌ می پرداختند.‌
***ـ اساساً متعصبين‌ سنت‌ و حديث‌ هر كس‌ را كه‌ به‌ علوم‌ طبيعي‌ توجهي‌ داشت‌؛ زنديق‌ و ملحد مي‌دانستند چنان‌ كه‌ خلیفه مأمون‌ الرشید را هم زنديق‌ و حتي‌ اميرالكافرين‌ مي‌خواندند.
***ـ اسلام‌ تعبير و تفسير دوباره‌ي‌ احكام‌ قرآن‌ را به‌ واسطه‌ي‌ نيازهاي‌ شرعي‌ و عرفي‌ جامعه‌؛ منع‌ نكرده‌ و متفكّران‌ نخستين‌؛ اصول‌ اسلام‌ را مطابق‌ مقتضيات‌ زمانه‌ تفسير مي‌كردند و به‌ كار مي‌بستند.
***ـ شگفت‌انگيز و تأسّف‌آور است‌ كه‌ از آغاز سده‌ي‌ دوازدهم‌؛ تنها كار مسلمانها؛ سرزنش‌ و محكوم‌ كردن‌ معرفت‌ علمي‌ جديد و  تحقيق‌ و استفسار در باب‌ سازگاري‌ این معرفت‌ با آراء مذهبي‌ نادرست شان‌ میگردد‌ و مارش اروپائیان به قلل علم و تکنولوژی؛ موازی است با عقبگرد مسلمانان به حضیض افسانه ها!
***ـ در دوران انحطاط؛ مسلمانها كمتر دريافتند كه‌ رجعت‌ و توسّل‌ مجذوبانه‌ به‌ گذشته‌؛ بر بيماري‌ و فساد نفساني‌ دلالت‌ مي‌كند و سرانجام‌ به‌ مرگ‌ و هلاكت‌ منجر مي‌گردد.
***ـ‌ روحانيون‌؛ چون با دانش‌ قديم‌ و معاصر خود آشنايي‌ نداشتند؛ به‌ شروح‌ و تفاسير فرومایه و توضيح‌المسائل‌ كم‌ ارزش‌ و متوسّط‌ استناد مي‌كردند. بدين‌ طريق‌ آنچه معتبر شناخته‌ مي‌شد قرآن‌ يا حديث‌ يا فتاوي‌ فقها نبود، بلكه‌ نمايش‌ آنها به‌ دست‌ افراد جاهل‌ و متعصّب‌ بود.
***ـ با نفی عقل و علم؛ منجمله توسط اشعری گری و عرفان سیاه؛ مسلمانان مانندهِ همه جوامع‌ منحط‌ و واپسگرا شدند؛ که به‌ جاي‌ درگير شدن‌ با مسائلي‌ كه‌ در پيش‌ روي‌ آنهاست؛‌ به‌ عالم‌ ناشناختني‌ و اثيري‌ عقب‌ مي‌نشينند و روزگار خود را به‌ بحث‌ در مسائل‌ مبهم‌ و نامعلوم‌ تباه‌ مي‌سازند.
***ـ در خلای دانش و دانشمند؛ تقريباً در كليّه‌ي‌ كشورهاي‌ اسلامي‌ رشته‌اي‌ طولاني‌ از پيراني‌ كه‌ مقام‌ خود را به‌ ارث‌ مي‌بُردند به‌ ظهور رسيدند كه‌ مدّعي‌ اتّصال‌ مستقيم‌ و بي‌واسطه‌ به‌ حقايق‌ ابدي‌ بودند؛ مردم‌ منحط شده؛ به‌ پيران‌ آن‌ چنان‌ احترام‌ مي‌گذاشتند كه‌ گويي‌ آنها تجسّم‌ خدا در زمين‌اند!
***ـ در عصر تاريك‌ اسلام‌ به‌ قدر كافي‌ جهل‌ وجود داشت‌. تحجر و تعصب و سفسطه های کلامی و عرفان‌ سیاه؛ تنها موجب‌ ترويج‌ جهل و گرايش هاي‌ "جبر"ي‌ نگرديد، بلكه‌ بي‌اعتنايي‌ نسبت‌ به‌ اخلاق‌ جامعه‌ را نيز دامن‌ زد.  
+++++++++++++++++

علل‌ فكري‌ انحطاط‌ فاجعه‌ آميز جهان‌ اسلام‌

براي‌ انحطاط‌ عمومي‌ جامعه‌ي‌ اسلامي‌ در طّي‌ دوره‌ي‌ موضوع‌ بحث‌ ما؛ چندين‌ علّت‌ غيرسياسي‌ مي‌توان‌ برشمرد. چون‌ اين‌ علّتها در كلّيه‌ي‌ سرزمينهاي‌ عالم‌ اسلام‌ به‌ درجات‌ مختلف‌ در كار بودند، از اين‌رو بهتر است‌ كه‌ از همه‌ي‌ آنها يكجا سخن‌ رود. سقوط‌ سياسي‌ مسلمانان‌ مشروط‌ به‌ عوامل‌ خارجي‌ و داخلي‌ بود. همان‌قدر كه‌ عوامل‌ خارجي‌ تقريباً در كلّيه‌ي‌ موارد به‌ مداخله‌ي‌ اروپاييان‌ مربوط‌ مي‌گشت‌، به‌ همان‌ اندازه‌ عوامل‌ داخلي‌ تقريباً در همه‌ي‌ موارد به‌ ورشكستگي‌ معنوي‌، اخلاقي‌ و روحي‌ خود مسلمانان‌ ربط‌ مي‌يافت‌.

مسلمانان‌ در درجه‌ي‌ اوّل‌؛ خود مسئول‌ انحطاط شان:

بنابراين‌ مسلمانان‌ در درجه‌ي‌ اوّل‌؛ خود مسئول‌ انحطاط شان‌ بودند. بي‌كفايتي‌ امراي‌ مسلمان‌ و جهل‌ عظيم‌ توده‌ها به‌ دسايس‌ ملل‌ امپرياليست‌ كمك‌ مي‌كرد يا چنان‌ كه‌ خواهيم‌ ديد به‌ اين‌ دسايس‌ دامن‌ مي‌زد.
تا زماني‌ كه‌ مسلمانان‌ در علم‌ پيشتاز بودند، رهبري‌ جهان‌ متمدّن‌ در زمينه‌هاي‌ فرهنگ‌، علم‌ و فلسفه‌ در دست‌ آنها بود. امّا به‌ محض‌ آنكه‌ آنان‌ علاقه‌ي‌ خود به‌ تحقيق‌ و پژوهش‌ آزاد و مستقلّ را از دست‌ دادند ديگر نيرويي‌ پويا و بالان‌ نبودند.
نه‌ تنها در اندونزي‌ كه‌ زماني‌ دراز بر دست‌ نيرويي‌ استعماري‌ اداره‌ و استثمار مي‌شد، بلكه‌ در ايران‌، تركيّه‌ و هند نيز كه‌ تا مدّتي‌ صورتي‌ ظاهري‌ از قدرت‌ اسلامي‌ وجود داشت‌ فقدان‌ علاقه‌ به‌ پي‌گيري‌ علمي‌ يا تحقيق‌ فلسفي‌ راستين‌ را مشاهده‌ مي‌توان‌ كرد.
كسي‌ نمي‌تواند علاقه‌ي‌ مفرط‌ به‌ مطالعه‌ و پژوهش‌ استقرايي‌اي‌ را كه‌ در قرون‌ نخستين‌ اسلامي‌ در ميان‌ مسلمانان‌ وجود داشت‌ منكر شود. كسي‌ نمي‌تواند انكار كند كه‌ مسلمانان‌ در عالم‌ انديشه‌ي‌ علمي‌ و فرهنگي‌ سهم‌ بسيار گرانبهايي‌ دارند. اسلام‌ مي‌تواند به‌ داشتن‌ متفكّران‌ درخشان‌ در هر زمينه‌ي‌ تحقيق‌ و در هر بخش‌ از حيات‌ بشر به‌ خود ببالد. در زمينه‌هاي‌ فيزيك‌، پزشكي‌، جغرافيا، رياضيّات‌، نجوم‌، تاريخ‌ و زبان‌شناسي‌ نامهاي‌ بزرگ‌ و برجسته‌اي‌ وجود دارد. زمينه‌هايي‌ كه‌ بر شمرديم‌ تنها شمار اندكي‌ از چندين‌ شاخه‌ي‌ معرفت‌ بشري‌ است‌ كه‌ مسلمانان‌ با اتّكاي‌ به‌ مطالعات‌ و تحقيقات‌ پررنج‌ خود و روش هاي‌ استقرايي‌ پژوهش‌ در آنها پيروزي هاي‌ بزرگي‌ كسب‌ كردند.
امّا شگفت‌انگيز و تأسّف‌آور است‌ كه‌ از آغاز سده‌ي‌ دوازدهم‌ / هجدهم‌ تا ميانه‌ي‌ سده‌ي‌ سيزدهم‌ / نوزدهم‌ يك‌ عالم‌ نام‌آور در سراسر عالم‌ اسلام‌ وجود نداشت‌. بلكه‌ برعكس‌، چيزي‌ كه‌ در اين‌ دوره‌ يافت‌ مي‌شود سرزنش‌ و محكوم‌ كردن‌ معرفت‌ علمي‌ جديد است‌، زيرا تصوّر مي‌رفت‌ كه‌ اين‌ علوم‌ داراي‌ گرايش هاي‌ دين‌ ستيزانه‌اند.
هر چند مسلمانان‌ به‌ دستاوردهاي‌ گذشته‌ي‌ خود مي‌باليدند. امّا در عين‌ حال‌ از وسايل‌ نوين‌ پژوهش‌ كه‌ مغرب‌ زمين‌ با پيشرفت‌ علم‌ و تكنولوژي‌ كشف‌ كرده‌ بود بي‌خبر بودند. حاصل‌ اين‌ ناآگاهي‌ فاجعه‌اي‌ هولناك‌ بود.
در حالي‌ كه‌ ملل‌ ديگر لبريز از روح‌ تازه‌ي‌ تحقيق‌ راه‌ پيشرفت‌ مي‌پيمودند، مسلمانان‌ نيروهاي‌ خود را در مباحثات‌ و مناظرات‌ بي‌حاصل‌ كه‌ جوهر كلامي‌ و ماوراي‌ تجربي‌ داشت‌ هدر مي‌دادند. به‌ جاي‌ قبول‌ و جذب‌ نتايج‌ علم‌ جديد و به‌ كار بستن‌ تحقيقات‌ استقرايي‌، تنها كار آنها تحقيق‌ و استفسار در باب‌ سازگاري‌ معرفت‌ جديد با آراء مذهبي‌ نادرست شان‌ بود و چون‌ معرفت‌ جديد بيان‌ و فحواي‌ مادّه ‌گرايانه‌ داشت‌؛ تحقيرش‌ مي‌كردند و ناچيزش‌ مي‌شمردند.
هيچ‌ كس‌ حقيقت‌ معني‌ مادّه‌گرايي‌ يا روح‌گرايي‌ را درك‌ نمي‌كرد. امّا تفريقي‌ ميان‌ اين‌ دو ايجاد گشت‌ و در كليّه‌ي‌ مباحث‌ همه‌ي‌ وزن‌ و اعتبار از آن‌ روح‌گرايي‌ بود و در پيش‌ آن‌ مادّه‌گرايي‌ هيچ‌ وزني‌ نداشت‌.

مارش اروپائیان به قلل علم و تکنولوژی و عقبگرد مسلمانان به حضیض افسانه ها:

چون‌ مسلمانان‌ در طّي‌ چهارقرن‌ پيشگفته‌ استعداد برآمدن‌ از عهده‌ي‌ تقاضاهاي‌ عالم‌ علمي‌ نوين‌ را نداشتند، از اين‌رو به‌ گذشته‌ بازگشتند و در افسانه‌ها و رؤياهايي‌ كه‌ كذب‌ و بي‌اعتباري‌ آنها مدتها پيش‌ برملا شده‌ بود پناه‌ جستند. اين‌ افسانه‌ها و رؤياها در زماني‌ (شبیه دوران کودکی!) كه‌ تصور و پرورده‌ شد؛ بسيار خوب‌ و موجّه‌ بود، امّا در جهان‌ نو كاملاً كهنه‌ و منسوخ‌ شده‌ بود.
مسلمانها كمتر دريافتند كه‌ رجعت‌ و توسّل‌ مجذوبانه‌ به‌ گذشته‌ بر بيماري‌ و فساد نفساني‌ دلالت‌ مي‌كند و سرانجام‌ به‌ مرگ‌ و هلاكت‌ منجر مي‌گردد. ملّتها نيز مانند افراد زير فشار زندگي‌ به‌ قهقرا مي‌روند يا استوار و پا برجا مي‌ايستند. وقتي‌ كه‌ واقعيّت هاي‌ زندگي‌ ناگوار و ناخوشايند باشند، اجتماعات‌ منحط‌ و رو به‌ زوال‌ مانند افراد نژند و آشفته‌ به‌ گذشته‌ پناه‌ مي‌برند و با ياد آوری دستاوردهاي‌ گذشته‌ي‌ خود؛ تسلّي‌ و آرامش‌ مي‌يابن!

به‌ طور كلّي‌ مسلمانان‌ اين‌ دوره‌ از آن‌ اصل‌ بزرگ‌ تحرّك‌ در ساخت‌ اجتماعي‌ اسلام‌ كه‌ اصطلاحاً اجتهاد خوانده‌ مي‌شود معرفتي‌ ابراز ننمودند. فقها و مفتيان‌ تعابير مختلفي‌ از اين‌ اصل‌ كرده‌اند، امّا به‌ رغم‌ اختلافاتشان‌، ظاهراً همگي‌ اتفاق‌ نظر دارند كه‌ اسلام‌ تعبير و تفسير دوباره‌ي‌ احكام‌ قرآن‌ را به‌ واسطه‌ي‌ نيازهاي‌ شرعي‌ و عرفي‌ جامعه‌ منع‌ نكرده‌ است‌.
از سوي‌ ديگر، احاديثي‌ از پيامبر نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ تحقيق‌ و باز جست‌ مستقلّ و آزاد در حوزه‌ي‌ فقه‌ و وضع‌ قوانين‌ براي‌ رفاه‌ جامعه‌ را سخت‌ مي‌ستايد. (23) بي‌ترديد در ميان‌ فقها اختلافاتي‌ در خصوص‌ جوهر و دامنه‌ي‌ اجتهاد وجود دارد، امّا وجود اين‌ اصل‌ و كاربندي‌ آن‌ در مراحل‌ اوّليّه‌ي‌ جامعه‌ي‌ مسلمانان‌ دليل‌ روشني‌ است‌ بر اين‌ حقيقت‌ كه‌ اسلام‌ هرگز نگرش‌ ايستا نسبت‌ به‌ جامعه‌ي‌ بشري‌ را قبول‌ نداشته‌ است‌.

حال‌؛ مثنّاي‌ گذشته‌ نيست‌ و آینده قرینه حال!

اكنون‌؛ هرگز المثنّاي‌ گذشته‌ نيست‌ و آينده‌ قرينه‌ي‌ اكنون‌ نخواهد بود. اگر يكنواختي‌ و يكساني‌ دقيق‌ با گذشت‌ وقايع‌ تاريخي‌ بيزار كننده‌ و كسالت‌آور مي‌شود، پس‌ چگونه‌ مي‌توان‌ قوانين‌ و مقّررات‌ اجتماعي‌ - سياسي‌ يك‌ عصر را براي‌ مقتضيات‌ اجتماعي‌ - سياسي‌ عصري‌ ديگر تماماً به‌ كار بست‌؟
مسلمانان‌ هر چهار كشور موضوع‌ بحث‌ ما ترجيح‌ مي‌دادند دست‌ از كار بكشند و تعابير و تفاسير گذشته‌ را كوركورانه‌ بپذيرند.
قبول‌ آزادي‌ تكليف‌ ساده‌اي‌ نيست‌؛ چنان‌ كه‌ اريش‌ فروم‌ Erich fromm به‌ تفصيل‌ نشان‌ داده‌ است‌ پذيرش‌ آزادي‌؛ خطرهاي‌ بزرگي‌ در بردارد. (غالباً) ذهن‌ بشر از آزادي‌ مي‌گريزد، به‌ ويژه‌ اگر متضّمن‌ مسئوليّت هاي‌ تازه‌ و تهوّرات‌ نو در حوزه‌ي‌ تفكّر باشد.
مسلمانان‌ (بار آمده در دورانهای انحطاط عقلی و علمی) بدبختانه‌ فاقد آن‌ جرأت‌ و تهوّر بودند كه‌ در كار خود انديشه‌ كنند، و در نتيجه‌ براي‌ پناه‌ جستن؛‌ به‌ گذشته‌ مي‌گريختند. نتيجه‌ي‌ گزيرناپذير اين‌ تعلّل‌ و طفره‌ي‌ ذهني‌ پيدايي‌ جامعه‌اي‌ (جوامعی!) با جهان‌بيني‌ و چارچوب‌ فكري‌ بسيار متصلّب‌ و بي‌تحرّك‌ بود.

تقليد كوركورانه‌ از گذشته‌؛ داغ‌ پيشاني‌ مسلمانان:

تقليد كوركورانه‌ از گذشته‌؛ داغ‌ پيشاني‌ مسلمانان‌ گرديد. آنها بيشتر نصّ فتاوي‌ امامان‌ و فقها را مي‌پذيرفتند نه‌ معاني‌ آنها را. با وجود آنكه‌ فقها و ديگر متفّكران‌ ديني‌ هرگز مدعي‌ نشدند كه‌ فتاوي‌ و آراء فقهي‌ و كلامي‌ آنها مصون‌ از لغزش‌ يا كلام‌ آخر است‌، با اين‌ همه‌ مسلمانان‌ مي‌انديشيدند كه‌ سخن‌ آخر درباره‌ي‌ هر موضوعي‌ گفته‌ شده‌ و اصلاح‌ يا ترك‌ آن‌ توهين‌ به‌ مقدّسات‌ است‌.
متفكّران‌ نخستين‌؛ اصول‌ اسلام‌ را مطابق‌ نيازها و مقتضيات‌ زمانه‌ تفسير مي‌كردند و به‌ كار مي‌بستند. امّا تصوّر اينكه‌ پاسخها و راه‌حل هاي‌ آنها هميشه‌ معتبر است‌ - چنان‌ كه‌ مسلمانان‌ مي‌انديشيدند - نشانه‌ي‌ عجز و ناتواني‌ در نو انديشي‌ مطابق‌ با نيازهاي‌ متغيّر جامعه‌ است‌.
در تأييد و حمايت‌ احكام‌ فقهي‌ و اجتماعي‌ نه‌ تنها از فقهاي‌ متقدّم‌ نقل‌ قول‌ مي‌كردند، بلكه‌ به‌ احاديث‌ پيامبر كه‌ شمار زيادي‌ از آنها فاقد سنديّت‌ و اعتبار است‌ نيز استناد مي‌نمودند. كسي‌ نمي‌تواند كاربرد پذيري‌ اجتماعي‌ حديث‌ را، مشروط‌ بر آنكه‌ صحت‌ آن‌ را اسناد و معيارهاي‌ ترديد ناپذير نقّادي‌ تاريخي‌ درست‌ ضمانت‌ كرده‌ باشد انكار كند. برخي‌ از احاديث‌ بي‌گمان‌ اين‌ نيازها را برآورده‌ مي‌سازند، امّا نه‌ همه‌ي‌ آنها.
بدبختانه‌ علماي‌ ديني‌ اين‌ دوره‌؛ آن‌ توانايي‌ ذهني‌ را نداشتند كه‌ احاديث‌ برساخته‌ و تحريف‌ شده‌ را از احاديث‌ اصيل‌ تميز دهند. از اين‌رو براي‌ دادن‌ وزن‌ و اعتبار به‌ هر چه‌ روحانيان‌ مي‌خواستند، همه‌ گونه‌ حديثي‌ معتبر شناخته‌ شد و مورد قبول‌ قرار گرفت‌.
چون‌ بيشتر اين‌ روحانيون‌ با دانش‌ قديم‌ و معاصر خود آشنايي‌ نداشتند، از اين‌رو به‌ شروح‌ و تفاسير نازل‌ (فرومایه) و توضيح‌المسائل‌ كم‌ ارزش‌ و متوسّط‌ استناد مي‌كردند. بدين‌ طريق‌ آنچه معتبر شناخته‌ مي‌شد قرآن‌ يا حديث‌ يا فتاوي‌ فقها نبود، بلكه‌ نمايش‌ آنها به‌ دست‌ افراد جاهل‌ و متعصّب‌ بود.

با نفی عقل و علم؛ آنچه‌ باقي‌ مانده‌ بود؛ داستان‌ پريان‌ واجنّه‌ بود:

بر اثر گرايشهاي‌ ارتجاعي‌، عقل‌ آماج‌ حمله‌ و حتّي‌ مايه‌ي‌ ريشخند واقع گرديد. عقيده‌ داشتند كه‌ عقل‌ با حقايق‌ ديني‌ بيگانه‌ است‌ و موجب‌ تحريف‌ و وارونه‌ جلوه‌ دادن‌ آنها مي‌شود. در نتيجه‌، به‌ كليّه‌ي‌ حوزه‌هاي‌ دانش‌ توجّه‌ اندكي‌ مي‌شد و يافته‌هاي‌ آن‌ را به‌ درستي‌ درك‌ و ارزيابي‌ نمي‌كردند.
علم‌ را به‌ بهانه‌ي‌ اينكه‌ به‌ مادّه‌گرايي‌ مي‌انجامد بي‌اعتبار مي‌دانستند و با فلسفه‌ مخالفت‌ مي‌ورزيدند، زيرا ورود عقل‌ به‌ دروازه‌هاي‌ معرفت‌ الهي‌ ممنوع‌ بود. علم‌ و فلسفه‌ را محكوم‌ مي‌كردند، آنچه‌ باقي‌ مانده‌ بود داستان‌ پريان‌ واجنّه‌ بود، اين‌ داستانها هر چند جُهّال‌ را دلخوش‌ مي‌كرد، امّا براي‌ ملّت‌ بسيار زيان‌آور بود.
ذهن‌ مسلمانان‌ مدّت‌ يك‌ قرن‌ و نيم‌ از قصّه‌ و افسانه‌ تغذيه‌ مي‌شد. نتيجه‌ را مي‌توان‌ به‌ خوبي‌ مجسّم‌ كرد. نه‌ تنها تفكّر علمي‌ در اين‌ دوره‌ بسيار نادر بود، بلكه‌ هيچ‌ فعّاليّت‌ فلسفي‌ اصيلي‌ نيز در اين‌ مدّت‌ صورت‌ نگرفت‌. در روزهاي‌ قدرت‌ و رونق‌ اسلام‌ متفكّران‌ بسيار نام‌آوري‌ وجود داشتند، هر چند فلسفه‌ هاي‌ خود را بر پايه‌ي‌ تعاليم‌ فلاسفه‌ي‌ قديم‌ بنياد كرده‌ بودند، امّا خود نيز سهم‌ شاياني‌ در افزايش‌ دستاورد هاي‌ معرفت‌ بشري‌ داشتند. و اين‌ به‌ علّت‌ جوّ مناسبي‌ بود كه‌ دولتهاي‌ اسلامي‌ براي‌ اشتغالات‌ فكري‌ به‌ وجود آوردند.
امّا در دوره‌ي‌ موضوع‌ بحث‌ ما؛ از شرق‌ تا غرب‌ عالم‌ اسلام‌؛ نمي‌توان‌ به‌ انديشه‌ي‌ تازه‌ و بديعي‌ برخورد. فلسفه‌ به‌ خاك‌ و آب‌ و هوايي‌ احتياج‌ دارد كه‌ رشد كند و دامن‌ گسترد و در جايي‌ كه‌ اوضاع‌ و احوال‌ جامعه‌ چنان‌ است‌ كه‌ نه‌ خاك‌ مناسب‌ وجود دارد و نه‌ آب‌ و هواي‌ در خور؛ هيچ‌ فعّاليّتي‌ كه‌ بتوان‌ کار‌ نقّادانه‌ و فكري‌ توصيفش‌ كرد مشاهده‌ نمي‌شود.

صوفی گری؛ نیروی دیگر مخرب برای مسلمانان:

نيروي‌ ديگري‌ كه‌ كار منفي‌ و وارونه‌ براي‌ مسلمانان‌ انجام‌ داد عرفان‌ بود. هر دين‌ بزرگي‌ داراي‌ رگه‌هاي‌ عرفاني‌ است‌ و هر فلسفه‌ي‌ بزرگي‌ نيز نشانه‌هايي‌ از عرفان‌ دارد، زيرا عرفان‌ اظهار و بيان‌ واقعّيت‌ فرا تجربي‌ است‌ كه‌ (به نظر میرسد) يگانه‌ و ناگفتني‌ است‌، يعني‌ به‌ نفس‌ انساني‌ شباهت‌ دارد و از طريق‌ شهود و انكار نفس‌ مي‌توان‌ بدان‌ دست‌ يافت‌. عرفان‌ به‌ عقل‌گرايي‌ فلسفه‌ سخت‌ معترض‌ است‌.
عرفان‌ معتقد است‌ كه‌ "واقعيّت‌ نهايي"‌اي‌ كه‌ عرفاً در لحظات‌ و آنات‌ تأمّل‌ خود؛ جوياي‌ اتحاد با آن‌اند؛ نه‌ از طريق‌ كاربندي‌ فرايندهاي‌ استدلالي‌ يا شيوه‌ي‌ منطقي‌ ـ رياضي‌، بلكه‌ از راه‌ به‌ كار بستن‌ استعداد و ملكه‌ي‌ شهودي‌اي‌ كه‌ آدمي‌ را قادر مي‌سازد تا آن‌ را رو در رو ببيند، قابل‌ حصول‌ است‌.
البته‌ در ميان‌ مسلمانان‌ عرفاي‌ بزرگي‌ وجود داشته‌اند كه‌ تفّحص‌ و پژوهش‌ وسيعي‌ در قلمرو روح‌ كرده‌ و اوقات‌ سير و سلوك‌ بسياري‌ داشته‌اند. آنان‌ با تجارب‌ و مشاهدات‌ گرانبهاي‌ خود به‌ ادبيّات‌ عرفاني‌ غنا بخشيدند.
امّا در عصر تاريكي‌، كه‌ دوره‌ي‌ موضوع‌ بحث‌ ماست‌، عرفان‌، ديگر نيرويي‌ زنده‌ نبود، بلكه‌ به‌ حالت‌ فرار از واقعيّت هاي‌ تلخ‌ زندگي‌ تنزّل‌ يافته‌ بود. به‌ گفته‌ي‌ كارل‌ مانهايم‌ Karl Mannheim ، استغراق‌ در مسائل‌ متعالي‌ ويژگي‌ جوامع‌ منحط‌ و واپسگرا است‌. (24) اين‌ جوامع‌ به‌ جاي‌ درگير شدن‌ با مسائلي‌ كه‌ در پيش‌ روي‌ آنهاست؛‌ به‌ عالم‌ ناشناختني‌ و اثيري‌ عقب‌ مي‌نشينند و روزگار خود را به‌ بحث‌ در مسائل‌ مبهم‌ و نامعلوم‌ تباه‌ مي‌سازند.
امّا همه‌ي‌ عرفا واقع‌گريز نبودند. دست‌ كم‌ برخي‌ از آنها، و در واقع‌ بهترين‌ عرفا، ضرورت‌ و فوريّت‌ حلّ مسائلي‌ را كه‌ جامعه‌ي‌ زمان‌ آنها با آن‌ مواجه‌ بود درك‌ مي‌كردند. امّا متأسّفانه‌، در نظر اكثريّت‌ وسيعي‌ از عرفا علاقه‌ به‌ امور دنيوي‌ در درجه‌ي‌ دوّم‌ اهميّت‌ قرار داشت‌؛ چيزي‌ كه‌ آنها را به‌ خود جلب‌ مي‌كرد اصولاً پرداختن‌ به‌ ظواهر اعمال‌ عارفانه‌ بود. آنها به‌ معيارهاي‌ عادي‌ دانش‌ اعتنا نداشتند، و از اين‌ حيث‌ درست‌ به‌ ملّاهاي‌ جاهل‌ مانند بودند.

عقل؛ نیروی شیطانی یا آیت آفریدگاری؟

عرفاي‌ ادوار متقدّم‌؛ حالت‌ عرفاني‌ را تجربه‌ي‌ مستقيم‌ حقيقت‌ توصيف‌ مي‌كردند، امّا در اين‌ ايّام‌ اخير كساني‌ كه‌ اصطلاحاً عارف‌ خوانده‌ مي‌شدند حتّي‌ موعظه‌ مي‌كردند كه‌ در دستيابي‌ به‌ تقدّس‌ و پاكي‌، جهالت‌، خود امتيازي‌ است‌؛ تأثير روزافزون‌ اين‌ آموزه‌ اين‌ بود كه‌ توده‌ها ايمان‌ به‌ استفاده‌ از عقل‌ را از دست‌ دادند و آن‌ را نيرويي‌ شيطاني‌ دانستند كه‌ به‌ كفر و الحاد مي‌انجامد.
امّا تأثير مخرّب‌ نوع‌ منحطّ عرفان‌ تنها محدود به‌ متّهم‌ ساختن‌ تفّحص‌ و باز جست‌ عقلي‌ نبود. اين‌ عرفان‌ تأثيرات‌ بسيار پردامنه‌تري‌ داشت‌، زيرا چنان‌ كه‌ اقبال‌ مي‌گويد «تأكيد بر اينكه‌ عرفان‌ بر پايه‌ي‌ تمايز ميان‌ ظاهر و باطن‌ قرار دارد نگرش‌ بي‌قيدانه‌اي‌ نسبت‌ به‌ كليّه‌ي‌ چيزهايي‌ ايجاد كرد كه‌ شامل‌ ظاهر مي‌شود و نه‌ باطن‌.» (25) اقبال‌ سپس‌ مي‌افزايد كه‌ روح‌ اعراض‌ كامل‌ از دنيا «بينش‌ انسانها را نسبت‌ به‌ جنبه‌ي‌ بسيار مهّمي‌ از اسلام‌، به‌ عنوان‌ يك‌ نظام‌ اجتماعي‌، تيره‌ مي‌ساخت‌».
 به‌ گفته‌ي‌ روانكاوان‌ توجّه‌ يك‌ جانبه‌ به‌ تعالي‌گرايي‌ به‌ حالتي‌ از نارسايي‌ عقلي‌ دلالت‌ مي‌كند. طريقتي‌ كه‌ عرفاي‌ اسمي‌ اين‌ دوره‌ي‌ تاريك‌ و مريدان‌ آنها عموماً اتّخاذ مي‌كردند ديگر تأمّل‌ عميق‌ در مسائل‌ يا در آويختن‌ با آنها از راه‌ فهم‌ علمي‌ و فايق‌ آمدن‌ بر آنها از طريق‌ تجربه‌ نبود، طريقه‌ي‌ آنها در منتهاي‌ مراتب‌ طريقه‌ي‌ كمترين‌ مقاومت‌ بود؛ عرفان‌ اين‌ دوره‌ به‌ نحوه‌ي‌ تسلّط‌ بر نيروهاي‌ فوق‌ طبيعي‌ از طريق‌ ذكر پاره‌اي‌ اوراد يا بستن‌ تعويذها و ساختن‌ طلسماهايي‌ خاصّ تنزّل‌ يافته‌ بود.

پایین آمدن وحشتناک سواد در عالم اسلام :

چون‌ ميزان‌ سواد به‌ طور وحشتناكي‌ در عالم‌ اسلام‌ بسيار پايين‌ آمد، توده‌هاي‌ ساده‌ لوحي‌ كه‌ دچار محروميّت‌ و ناداري‌ بودند، به‌ تصوّر اينكه‌ ذكر برخي‌ كلمات‌ مي‌تواند بي‌درنگ‌ آنها را از كليّه‌ي‌ بيماريها نجات‌ بخشد، به‌ آساني‌ فريب‌ مي‌خوردند. اين‌ راههاي‌ ميان‌ بُر و سهل‌ الوصول‌ را صوفيان‌ به‌ مريدان‌ كه‌ ايمان‌ استوار به‌ پيران‌ خود داشتند پيشنهاد مي‌كردند.
تقريباً در كليّه‌ي‌ كشورهاي‌ اسلامي‌ رشته‌اي‌ طولاني‌ از پيراني‌ كه‌ مقام‌ خود را به‌ ارث‌ مي‌بردند به‌ ظهور رسيدند كه‌ مدّعي‌ اتّصال‌ مستقيم‌ و بي‌واسطه‌ به‌ حقايق‌ ابدي‌ بودند؛ و مي‌گفتند مي‌توانند موجبات‌ تعالي‌ روحي‌ مريدانشان‌ را فراهم‌ كنند، به‌ شرط‌ آنكه‌ مريدان‌ ايمان‌ تزلزل‌ناپذير به‌ آنها داشته‌ باشند.
بدين‌ ترتيب‌، همراه‌ با اطلاعات‌ بي‌چون‌ و چراي‌ شريعت‌، آن‌طور كه‌ در قرآن‌ و سنّت‌ بدان‌ تصريح‌ شده‌ است‌، لزوم‌ ايمان‌ مطلق‌ به‌ رهبري‌ روحاني‌ پير كه‌ مسلمان‌ مي‌بايست‌ براي‌ خود برگزيند نيز به‌ وجود آمد. بنابراين‌ توده‌هاي‌ ساده‌ دل‌ و خام‌؛ سلطه‌اي‌ را تحمّل‌ مي‌كردند كه‌ ماهيّتي‌ مخوف‌تر و ظالمانه‌تر از سلطه‌ي‌ سنّتهاي‌ جامعه‌ي‌ منحطّ و از هم‌ پاشيده‌ داشت‌.

گسترش کیش قدیس پرستی و پیر پرستی:

انتقال‌ انديشه‌هاي‌ عرفاني‌ به‌ مريدان‌ تنها پس‌ از آنكه‌ آنها دريافت‌ و قبول‌ اين‌ انديشه‌ها را كاملاً به‌ ذهن‌ خود القا مي‌كردند صورت‌ مي‌گرفت‌. بدين‌ ترتيب‌ آنچه‌ زير فشار هيجانات‌ پذيرفته‌ مي‌شد ريشه‌ي‌ استواري‌ در نفوس‌ آنها مي‌دواند و بركندن‌ آن‌ با هيچ‌ منطق‌ يا آموزش‌ مجدّدي‌ ممكن‌ نبود.
در نتيجه‌ در ميان‌ توده‌ها كيش‌ قدّيس‌پرستي‌ به‌ وجود آمد. مردم‌ زودباور و ساده‌ لوح‌ به‌ پيران‌ آن‌ چنان‌ احترام‌ مي‌گذاشتند كه‌ گويي‌ آنها تجسّم‌ خدا در زمين‌اند. در نهايت‌ صدق‌ و صفا؛ نذورات‌ و هدايايي‌ به‌ آنها مي‌دادند؛ مريدانشان‌ از آنها مي‌خواستند كه‌ خواسته‌ هايشان‌ را برآورند. رستگاريشان‌ را شفاعت‌ كنند و اسباب‌ اتّحاد آنها با خدا را فراهم‌ آورند.
چندان‌ نگذشت‌ كه‌ عادت‌ قدّيس‌پرستي‌ به‌ خوي‌ پرستش‌ مقابر مشايخ‌ بزرگ‌ مبدّل‌ گرديد. زيارتهاي‌ سالانه‌ مقابر اوليا به‌ فرصت هايي‌ براي‌ برگزاري‌ سالگردهاي‌ درگذشت‌ آنها و بر پايي‌ هفته‌ بازارهاي‌ محلّي‌ تبديل‌ شد. اطراف‌ اوليا و پيران‌ را هاله‌اي‌ از حقيقت‌ و افسانه‌ گرفته‌ بود، و داستانهاي‌ تكراري‌ كرامات‌ آنها؛ پر از شكوه‌ و جلال‌! درخشش‌ روحاني‌ آنها بود. پس‌ اگر خرافه‌ مقبول‌ افتاد و عقل‌ و خرد مردود گشت، جاي‌ شگفتي‌ نيست‌!

تقديرگرايي‌ در جهل‌ و تاريكي‌ نشو و نما مي‌كند:

انديشه‌هاي‌ جبري‌ و اعتقاد به‌ مقدّر بودن‌ امور جزء اصلي‌ عقيده‌ي‌ توده‌ها گرديد. از اين‌رو؛ گویا بيماريهاي‌ واگيردار، سيلها، قحطيها و مرگها در ساعات‌ مقرّر و مقدّر رخ‌ مي‌دادند و براي‌ گريز از آنها هيچ‌ راهي‌ گشوده‌ نبود. بي‌خبري‌ عظيم‌ مسلمانان‌ از علم‌، و روشهاي‌ بي‌حاصل‌ درمان‌ بيماري‌ به‌ وسيله‌ي‌ ادعيه‌ و اوراد كه‌ پيران‌ عوام‌ فريب‌ و به‌ اصطلاح‌ صوفي‌ در اختيار آنها مي‌گذاشتند، اين‌ گرايش‌ را در ميان‌ مسلمانان‌ دامن‌ مي‌زد.
تقديرگرايي‌ در جهل‌ و تاريكي‌ نشو و نما مي‌كند و در عصر تاريك‌ اسلام‌ به‌ قدر كافي‌ جهل‌ وجود داشت‌. شيوع‌ بيماري هاي‌ واگيردار، وقوع‌ فقر و تنگدستي‌، سيل‌ يا خشكسالي...‌ استادي‌ و كارداني‌ دانشمند و مهارت‌ فنّي‌ را به‌ مبارزه‌ مي‌طلبد. در نظر تقديرگرا هيچ‌ خطري‌ او را تهديد نمي‌كند، زيرا وي‌ بي‌هراس‌ و با اطمينان‌ جامه‌ي‌ تسليم‌ و رضا بر تن‌ كرده‌ است.

صوفی گری؛ بی اخلاقی را نیز دامن زد:

عرفان‌ تنها موجب‌ ترويج‌ گرايشهاي‌ جبري‌ نگرديد، بلكه‌ بي‌اعتنايي‌ نسبت‌ به‌ اخلاق‌ جامعه‌ را نيز دامن‌ زد.  چون‌ پير علاقه‌ي‌ شديدي‌ به‌ اصلاح‌ نفس‌ خود داشت‌، مريدانش‌ نيز به‌ او تأسّي‌ مي‌كردند. زيرا براي‌ تهذيب‌ نفس‌ و پرورش‌ نگرش‌ آن‌ جهاني‌، زهد و رياضت‌ جويي‌ و عزلت‌ گزيني‌ و پارسايي‌ را فريضه‌ مي‌شمردند و ترك‌ نفس‌ و اعتزال‌ را بالاترين‌ فضايل‌ مي‌دانستند.
شيوع‌ قّديس‌پرستي‌ و گردن‌ نهادن‌ به‌ كيش‌ عرفاني‌ مجالي‌ براي‌ رشد و گسترش‌ اخلاق‌ عملي‌ باقي‌ نگذاشت‌. اگر كسي‌ سخني‌ بر ضدّ پير مي‌گفت‌، به‌ آساني‌ امكان‌ داشت‌ خشم‌ و نفرت‌ شديد عامّه‌ را عليه‌ وي‌ برانگيخت‌، امّا اگر در ترويج‌ بهداشت‌ (صحت عمومی) اهمال‌ مي‌شد يا قصور و كوتاهي‌ رواج‌ مي‌يافت‌ به‌ حركت‌ در آوردن‌ مردم‌ ممكن‌ نبود.
در اين‌ دوره‌ التفاتي‌ بدين‌ امر نمي‌شد كه‌ براي‌ تحقّق‌ بخشيدن‌ به‌ امكانات‌ تكامل‌ خود؛ انجام‌ دادن‌ تكاليف‌ مدني‌ به‌ اندازه‌ي‌ به‌ كار بستن‌ وظايف‌ روحاني‌ ضروري‌ است‌.
غفلت‌ از اخلاق‌ اجتماعي‌ و عملي‌ خط‌ بطلان‌ بر كليّه‌ي‌ برنامه‌هاي‌ بشردوستانه‌ كشيد و مسلمانان‌ را از وظيفه‌ي‌ نوسازي‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ بسيار دور كرد. هيچ‌ كشور مسلماني‌ به‌ طور جدّي‌ به‌ فكر برنامه‌ي‌ رفاه‌ اجتماعي‌ براي‌ بخشيدن‌ حيات‌ دوباره‌ به‌ توده‌ها نيفتاد.
اگر بهبودي‌ در وضع‌ توده‌ها پيش‌ آمد و آنها جاني‌ دوباره‌ گرفتند فقط‌ به‌ تصادف‌ بود نه‌ از روي‌ برنامه‌هاي‌ دقيقاً طرح‌ريزي‌ شده‌. جامعه‌ چون‌ جهازي‌ بي‌ناخدا در ميانه‌ي‌ امواج‌ رها شده‌ بود، يا در كام‌ دريا فرو مي‌رفت‌، يا خود ره‌ مي‌گشود و نجات‌ مي‌يافت‌. احتمال‌ غرق‌ شدنش‌ بيش‌ از احتمال‌ نجات‌ يافتنش‌ بود، و در واقع‌ زير فشارهاي‌ شديد زندگي‌ و جهان‌ پيرامون‌ خود غرق‌ مي‌شد.
انحطاط‌ همه‌ جانبه‌ بود. مسلمانان‌ امپراتوري هايشان‌ را از دست‌ دادند؛ جامعه‌ي‌ اسلامي‌ تكّه‌ پاره‌ شد؛ علم‌ و فلسفه‌ ناپديد گرديد. حتّي‌ هنرهاي‌ ظريفه‌ و هنرهاي‌ كوچك‌ كه‌ رونق‌ آنها از خصايص‌ برجسته‌ي‌ دوره‌ي‌ دوّم‌ احيا بود تحليل‌ رفتند و پژمردند. سنن‌ عالي‌ نقّاشي‌ پيشين‌ از ميان‌ رفت‌؛ بيشتر فعّاليّت‌ هنري‌ به‌ تقليد ناشيانه‌ از استادان‌ قديم‌ محدود شد. همان‌ تبهگني‌ در هنرهاي‌ كوچك‌تر نيز ظاهر گشت‌. در ادبيّات‌ نيز زوال‌ و فساد پديد آمد؛ شعر سنّتي‌ كه‌ از سوي‌ شاهان‌ حمايت‌ مي‌شد زيبايي‌ و فريبندگي‌ خود را حفظ‌ كرد، امّا قوالب‌ و اشكال‌ نوي‌ نيافريد. بزرگ‌ترين‌ شاعر شبه‌ قاره‌ي‌ هند پيش‌ از غالب‌ دهلوي؛‌ شاعري‌ گريان‌ بود. نثر اين‌ دوره‌ رشته‌اي‌ از عبارات‌ طولاني‌، نفس‌گير و روي‌ هم‌ رفته‌ غامض‌ و پيچيده‌ بود.

مسلمانان‌ در حدود سال‌ 1266/1850 در قعر زوال‌ و انحطاط‌ بودند. اميران‌ و محتشمان‌ در هرزگي‌ و شهوت‌راني‌ غوطه‌ مي‌زدند؛ عامّه‌ي‌ مردم‌ جاهل‌ و بي‌شور و شوق‌ بودند؛ دستگاه‌ حكومتي‌ غرق‌ در ديوانسالاري‌ و استبداد بود؛ و بدتر از آن‌، هيچ‌ تلاشي‌ در جهت‌ درك‌ و استفاده‌ از پيشرفتهاي‌ علمي‌ و فنّي‌ كه‌ در پيرامونشان‌ رخ‌ مي‌داد صورت‌ نمي‌گرفت‌.

بهره برداری از بي‌كفايتي‌ شاهان‌ و تهي‌ از فراست بودن‌ جامعه‌ي‌ اسلامي‌:

غرب‌ از بي‌كفايتي‌ شاهان‌ و تهي‌ از فراست بودن‌ جامعه‌ي‌ اسلامي‌ بهره‌برداري‌ كرد. غربيان‌ داراي‌ سلاحهاي‌ مخرّبتر، جهازات‌ بهتر، فنون‌ مؤثّرتر، تدابير جنگي‌ و ديپلوماسي‌ كارآمدتر بودند. از اين‌ گذشته‌، آنها در سرشت‌؟ خود شايستگي ها و قابليّت هايي‌ داشتند كه‌ مسلمانان‌ فاقد آنها‌ بودند.
اگر قرار باشد قدرت‌ يك‌ ملّت‌ را بر حسب‌ آگاهي‌ آن‌ ملّت‌ از هماوردجويي‌ و قبول‌ آن‌ دانست‌، مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ ملل‌ مسلمان‌ سراسر جهان‌ در طّي‌ دوره‌ي‌ انحطاط‌ دوّم‌ در عدم‌ درك‌ هماورد جويي‌ غرب‌ بر يكديگر سبقت‌ مي‌جستند. مغرب‌ زمين‌ همبستگي‌ و يكپارچگي‌ و گسترش‌ قلمرو مسلمانان‌ را تهديدي‌ جدّي‌ براي‌ نقشه‌هاي‌ امپرياليستي‌ و استعماري‌ خود تلقّي‌ مي‌كرد. از اين‌رو سعي‌ مي‌كرد كه‌ مسلماناني‌ را كه‌ كمترين‌ دركي‌ از اين‌ هماورد جويي‌ داشتند يكسره‌ از صحنه‌ بيرون‌ كند. بنابراين‌ واكنش‌ مسلمانان‌ در برابر اين‌ هماوردجويي‌؛ همان‌ قدر ضعيف‌ بود كه‌ درك‌ آنان‌ از آن‌. (26)

                 (از مجموعه درس های کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت)
http://alef.ir/vdcd.k0n2yt0f5a26y.html?9157

آرزومندم که به ویژه جواندختران و جوانپسران عزیز با خوانش این طومار عبرت؛ دریافته باشند که حالت های کنونی کشور های اسلامی و منجمله افغانستان ما و شهر ها و شهرک ها و دهات و کوهستان های جای جای آن؛ چرا و چطور و در چه شیب و فراز های زمانی به وجود آمده است؟
    عمدتاً همین درک و دریافت و دانش است که راه های ما را به سوی نجات و رهایی گشودنی و پیمودنی میگرداند؛ نه صرفاً داد وا ویلا های ناشیانه و سطحی و مقطعی راه انداختن پیرامون هر پدیدار و رویداد و خبر و شایعه...روزمره!
به لطف رب العالمین؛ در ملاقات آینده؛ با «پخته و آتش» کلامی های بزرگوار اسلامی؛ خدمت خواهیم رسید و خواهیم دید که فقط یک انحراف کوچک ولی اساسی در بینش؛ بالاخره  بر سر جامعه ای بزرگ؛ تمدنی طلایی و فرهنگی شگوفان؛ چه فلاکت هایی آورده است و می آورد؛ کما اینکه یک خطای مماثل چون وارونه گرفتن نشانگاه اسلحه؛ در مورد فرد جهان پهلوان هم؛ منجر به مرگ و نابودی وی؛ شده است و میشود!


+++++++++++++++

پانوشت های متن برگزیده:

1- صفا، تاريخ‌ علوم‌ عقلي‌ در تمدن‌ اسلامي‌ (جلد اول‌)، انتشارات‌ دانشگاه‌ تهران‌، چاپ‌ پنجم‌، تهران‌، 1374، ص‌ 34.
2- براون‌، ادوارد، تاريخ‌ ادبي‌ ايران‌ (جلد اول‌)، ترجمه‌ علي‌ اصغر حكمت‌، ص‌ 303.
3- زيبا كلام‌، صادق‌، ما چگونه‌ ما شديم‌ ، انتشارات‌ روزنه‌، چاپ‌ سوم‌، 1376، ص‌ 223-225.
4- مطهري‌، مرتضي‌، آشنايي‌ با علوم‌ اسلامي‌ ، دفتر انتشارات‌ اسلامي‌، 1358، ص‌ 163.
5- صفا، پيشين‌، ص‌ 135-136.
6- به‌ نقل‌ از گلشني‌، مهدي‌، از علم‌ سكولار تا علم‌ ديني‌، پژوهشگاه‌ علوم‌ انساني‌ و مطالعات‌ فرهنگي‌، 1377، ص‌ 100
7- سزگين‌، فواد، گفتارهايي‌ پيرامون‌ تاريخ‌ علوم‌ عربي‌ و اسلامي‌، ترجمه‌ اعطايي‌.
8- مروج‌ الذهب‌، جلد 4، ص‌ 246، به‌ نقل‌ از ذبيح‌ا... صفا، ص‌ 134.
9- صفا، پيشين‌، ص‌ 136-137.
10- حائري‌، عبدالهادي‌، نخستين‌ روياروييهاي‌ انديشه‌گران‌ ايران‌ با دو رويه‌ تمدن‌ بورژووازي‌ غرب‌ ، انتشارات‌ اميركبير،تهران‌،1372،ص‌131
11- غزالي‌، المنقذ من‌ الضلال‌، ص‌ 9، به‌ نقل‌ از ذبيح‌ا... صفا، ص‌ 148.
12- صفا، پيشين‌، ص‌ 139.
13- رسائل‌ اخوان‌ الصفا، ج‌ 4، ص‌ 95، به‌ نقل‌ از ذبيح‌ا... صفا، ص‌ 146-147.
14- ابن‌ خلدون‌، عبدالرحمن‌، مقدمه‌ ابن‌ خلدون‌ ، ترجمه‌ محمدپروين‌ گنابادي‌، ص‌ 1005 و 1092.
15- حقيقت‌، عبدالرفيع‌، تاريخ‌ علوم‌ و فلسفه‌ ايراني‌ از جاماسب‌ حكيم‌ تا حكيم‌ سبزواري‌، انتشارات‌ كومش‌، چاپ‌ اول‌، 1372، ص‌ 245-246.
16- Elie Kedoure, England and the Middle East , Bowes and Bowes, 1956, p.14.
17- D.G.E.Hall, A History of south - East Asia , London, 1955,p.197.
18- Ibid
19- History of the Indian Archipelago , Edinburgh, 1820.
20- Coleridge, The Life and Letters of St. Francis Xavier, London, 1872, Vol. I.
21- Sir Hugue Clifford, Further India , London. p. 48.
22- J.S. Furnivall, Netherlands India, A Study of Plural Economy , Now York, 1941, pp. 43-44.
23- Gf. Heorge Meturnan Kahim, Nationalism and Revolution in Indonesia , New York, 1959, p.8.
24- "European Influence on Native Agriculture", in Schrieke, The Effect of West Civilisation in the Malay Archipelago , Batavia, 1929, p. 116.
25- محمّد اقبال‌، احياي‌ فكر ديني‌ در اسلام‌ ، ترجمه‌ي‌ احمد آرام‌، سازمان‌ عمران‌ منطقه‌اي‌، 1346، ص‌ 172.
26- Karl Mannheim, I deology and Utopia , New York, 1936, pp. 59-88.
27- اقبال‌. پيشين‌، ص‌ 174.
28- م‌.م‌.شريف‌، تاريخ‌ فلسفه‌ در اسلام‌ ، جلد چهارم‌، تهران‌، مركز نشر دانشگاهي‌، 1367، صص‌ 22-3.