ز . مراد
اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.
قسمت ششم:
انتظار
( چشم به راهِ فرزندان )
غزال وقتی به گذشته ها نگاه می کرد ، فکر می کرد که زندگی یک رویأ است . اما زندگی خودش در واقعیت یک رویأ بود . رویایی پریده رنگ و تهی از شور و شوق . در حالی که ضربۀ مهلکِ را در زندگی متقبل گردیده بود، ولی این ضربه که غم، اندوه، دردِ دوری و جدایی از کودکانش را درخود جمع داشت ، بالای شانه هایش چنان لنگر انداخته بود که زیاد سنگینی می کرد.
روزی به مادرش گفت:
ـــ مادر ! آیا از این مشکل بزرگ که دامنگیرم شده ، نجات خواهم یافت و حل خواهد شد . می دانم که تعداد آرزوهای انسان زیاد است ، اما در حال حاضر یگانه آرزویم بدست آوردن اطفالم است و بس.
در حالی که مادرش دعای سپاس و شکرگزاری را به درگاه خداوند زیر لب زمزمه می کرد ، با محبت مادرانه برایش گفت:
ـــ دخترم ! همه در پی دستیابی به آرزوهای شان می باشند ، ولی بعضی وقت ها بدست آوردن آرزو مثل ماه که در زمستان پشت ابر پنهان می باشد ، از نظر انسان پنهان می شود . ولی انسان نباید از تلاش برای بدست آوردنش دست بردار شود. دربار خداوند بسیار زیاد بزرگ است. دنیا هم به امید سپری گردیده است . آرزومندم هرچه زودتر اطفالت را بدست بیاوری . تو در طول زندگی ات دختر با مقاومت در برابر مشکلات بودی . حالا زیاد کوشش کن که صبور باشی و صبر پیشه کنی ، چون راه در برابرت هنوز پُر از خار است.
غزال در حالی که به نصیحت و دلداری مادرش گوش فرا داده بود، حلقه های اشکی را که دردیدگانش جمع شده بودند بادستان خود پاک کرد و باآهِ جانسوز به مادر خود گفت:
ـــ اما چه بدبختم مادر ! آیا زنی به بدبختی من در زندگی تان دیده اید ؟ من مادری هستم که فرسنگ ها راه از اطفالم دور هستم . در سن که آنها قرار دارند نه تنها به محبت مادری ضرورت دارند ، بلکه به مراقبت جدی نیز ضرورت دارند . چند شب قبل که آنها را در خواب دیدم ، هردوی شان در آغوشم بودند و سرهای خود را روی سینه ام گذاشته بودند و ضربان قلب آنها را می شنیدم . شما خو می دانید که خداوند تنها به حق مردها ترحم دارد و بس.
مادرش با چشمان اشک آلود برایش گفت:
ـــ دخترم ! توبه کن . از همچون گپ ها حذر کن . افکار شیطانی را از ذهنت دور بساز و همیشه به دربار خداوند عذر کن تا تقاضایت استجواب شود . در زندگی برای توبه و جبران اشتباه همیشه فرصت باقی است . نمی دانم چرا چنین اتفاقی رخ داد. صمد تو را زیاد دوست داشت. به هر صورت. او در بین فامیل ها از اول بنام صمد دیوانه مشهور بود . شاید روزهای بد و مشکلات زندگی دیوانگی اش را بیشتر ساخته باشد.
غزال با تأثر به مادرش گفت:
ـــ مادر! دوست داشتن و ظلم در هیچ قلبی همزمان وجود نمی داشته باشند. سرانجام برایم ثابت شد که او تنها خود را دوست داشت و بس . هر باری که مرا لت وکوب می کرد و برایم ناسزایی به سویه یی کوچه و بازار می گفت، عذرآمیز برایش می گفتم، چرا چنین ظلمی را در حقم لازم می بینی؟ در جوابم می کفت، اگر تو در زندگی ام نمی بودی، می رفتم روسیه و از این جهنم خود را نجات می دادم.
مادرش با تلاش بسیار ، بهت و نگرانی اش را در پشت لبخندی پنهان کرد و پاسخ داد:
ـــ مرگ به او دیوانه ! اطفالت را برایت تسلیم بدهد و خودش از این جهنم برود به بهشتش.
مادرِغزال از بازگشت دخترش به خانۀ پدری احساس آرامش می کرد، اما پدر غزال از فرار دخترش از خانۀ شوهر به هر دلیلی که بود در وحشت ، رنج و درد بسر می برد . عصبانی ، اندوهگین و غضبناک دخترش را سرزنش می کرد:
ـــ دختر نادانم! چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده یی. کاری را که تو کرده یی، یک فاکولته یی چه که یک زن بی سوادی که در کوه بزرگ شده باشد، نمی کند.
غزال اشک ریزان برای پدر می گفت:
ـــ دیگر نتوانستم در برابر لت و کوب و خشونت بی حد شوهرم تاب بیاورم و تحملش کنم . خود را به خدایی که از همه چیز آگاه است می سپارم.
پدرش همیشه به مادر غزال می گفت:
ـــ اگر طالبان از این کارش خبر شوند ، پایان بسیار غم انگیزی دارد و به مرگش تمام خواهد شد.
وقتی مادرش گپ های پدرش را که در موردش زیاد تشویش می کند ، برایش قصه می کرد ، غزال با قلب پُرخون به مادرش می گفت:
ـــ مادر ! از دست نق زدن هایش و سرزنش کردن هایش و لت وکوب کردن هایش خوابم به کابوس و روز روشنم به شب تاریک مبدل گردیده بود . از خوردن و نوشیدن نتنها لذتی نمی بردم ، بلکه از آن افتاده بودم . آه ام را تنها خدا می شنید و بس . در چهار طرف ما چنین کسی نبود که حد اقل همرایش درد دل می کردم و غم های خود را خالی می کردم.
یک روز که غزال در اتاق خود با صدای بلند زار زار می گریست ، برادرش داخل اتاق شد و برایش زیاد دلداری داد . اما بعد از آن روز ، دیگر هر گز جرئت نکرد پا به اتاق خواهر غمگینش بگذارد و فکر می کرد که از اتاق خواهرش همیشه صدای گریه و بوی اشک بلند است...
غزال ، چندین ماه را با جهان از غم ها بخصوص غم جدایی و دوری از کودکانش با فامیلش زندگی کرد. او همه روزه بعد از هر عبادت، مدت طولانی دعا می خواند و به دو کودکش فکر می کرد و چشم براه آنها می بود . درد دوری از کودکانش شب ها خواب را از او گرفته بود و روزها فکر و ذکرش را مشغول می داشت و هر گز نتوانست خنده ها و خوش خلقی ها و فکاهی گفتن هایش را دوباره بدست آرد . او ، در مقابل گپ های طعنه گونۀ فامیل بخصوص زن برادرش از حوصله مندی زیاد کار می گرفت.
غزال وقتی کنایه و طعنه می شنید، با خود می گفت:
« خداوندا ! برایم همت عنایت کن تا بتوانم در برابر کنایه ها بخصوص طعنه های زن برادرم تاب بیاورم و حرف های نیشدارش را ناشنیده بگیرم . تو می دانی که من در این ماجرا بی گناهم. برایم توان و قدرت بده تا برای بدست آوردن اطفالم تلاش خستگی ناپذیر کنم. »
اما به تنها چیزی که غزال نمی توانست در وجود خود تحملش را برایش پیدا کند ، درد جگرسوزی بود ، که هر وقت به کودکانش فکر می کرد به اعماق روح اش چنگ میزد . به همین خاطر برای تسلی خود هر عضو خانواده اش که همرایش صحبت را آغاز می کرد ، او سخن را بالای کودکان خود می آورد.
غزال یکی از روزها که خوش آوازی قناری را به دقت می شنید ، به مادرش گفت:
ـــ مادر ! کاش قناری می بودم ، که تمام زندگی نغمه سرایی می کردم و از غم های دنیا بی خبر می بودم.
مادرش گفت:
ـــ دخترم! در زندگی همیشه انسان خوشی ها را نصیب نمی شود. در این دنیا چیزهای خوب و بد ، تاریکی و روشنی ، غم ها که خداوند دور داشته باشد و خوشی ها ، کامیابی ها و ناکامی ها وجود دارند. اما یقین داشته باش که در عقب هر شب، روز آمدنی است و در عقب هر تاریکی، روشنی می آید. انسان باید صبر و حوصله داشته باشد.
غزال با تأثر گفت:
ـــ مادر ! به گمانم زن از ازل محکوم به ملامتی زاده شده است . مرد ها هر کاری را هوس کنند، انجام می دهند، هرکاری را دل شان بخواهند انجام دهند، حق دارند، هر چه بالای زن های خود ظلم و ناروا کنند، می توانند و هیچ کس برای شان چیزی گفته نمی تواند. آموخته بودم که حق داده نمی شود ، حق را باید گرفت و نیز آموخته بودم که باید با شجاعت خود را به دریای تضادهای نا شناخته انداخت و حل و فصلش کرد. حالا هر باری که من در مورد زنان کشورم فکر می کنم و به چهره های آنها می بینم ، درمی یابم که در جامعۀ ما اکثرآنها جز انسان های زجردیده بیش نیستند و از هیچ نوع حقوقی برخوردار نمی باشند.
بلی مادر! در تقدیر ما زن ها همین قسم نوشته شده است. کاش مرا دختر به دنیا نمی آوردی!
غزال را برادر و بخصوص مادر همیشه دلداری می دادند ، که به هر شکلی که شود دوکودکش را برایش برمی گردانند . تنها پدر همرایش حرف نمی زد و خانم برادرش همیشه گپ های کنایه آمیزرا به رخش می کشید. با وجوداین، نه دلداری مادر، برادر و نه دعاهای روزمره اش می توانست آلام او را تسلی بخشد . او ، اکثر وقت ها در گوشۀ حویلی تنها می نشست و دستانش را بر روی خود در زیر گیسوانش که بالای رخسارش افتاده بودند، می گذاشت و زار زار می گریست.
مادرش همیشه برایش می گفت:
ـــ دخترم! صبر و حوصله به دربار خداوند و عشق و محبت مادری به اطفال حتماً کودکانت را برایت می رسانند.
غزال آهی می کشید و با نا امیدی برایش می گفت:
ـــ مادر ! باورم نمی شود که این آرزویم برآورده شود . دو سه باری که ماما و خاله ام نزد شان مراجعه کردند و تقاضا کردند تا اطفالم را برایم تسلیم نمایند . آنها نی گفتند و دوباره بالای گپ های خود پافشاری کردند . زمانی که در پشاور و جلال آباد مورد خشونت صمد قرار می گرفتم ، من اکثر وقت ها گریه یی خود را از اطفالم پنهان می کردم . اما بعضی وقت ها نمی توانستم جلوی خود را بگیرم و در پیش روی اطفالم با صدای بلند می گریستم . میان اشک ، اطفالم را می دیدم که آنها هم گریه می کنند ، البته برای من و بخاطر گریه های من . من آنها را سخت به خود می فشردم و با ناز و محبت دوباره آنها را آرام می ساختم . ولی اگر آنها حالا گریه کنند ، کی آنها را در آغوش بگیرند و آرامش بسازند.
راستی هم ماما و خالۀ غزال چند بار نزد فامیل شوهرش رفته بودند تا به آنها قناعت دهند که اولادهایش را به او تسلیم دهند و آنها پیام رد را از آنها آورده بودند . وقتی غزال حرف های آنها را شنید و چند بار نام های دختر و پسرش گرفته شد ، شنیدن نام های آنها تمام درد، غم، اندوه و ناامیدی را در وجودش رسوب داد . برای غزال مادرش تنها کسی بود که همرایش درد دل می کرد. مادرش ازحوادثی درمورد زن ها که در زندگی خود دیده یا شنیده بود، برایش قصه ها می کرد . برای غزال با وجودی این که این قصه ها تسلی بخش بود، ولی او را به وحشت می انداخت ، که همین وحشت دردی داشت برایش جانسوز. این قصه ها سرگذشت زندگی زنانی بود که مورد خشونت خانواده ها و بخصوص شوهرها قرار گرفته بودند . سرگذشت زندگی زنانی بود که آنها آن را به آخر رسانیده بود و غزال تازه آن را آغاز کرده بود.
مادرش از سرگذشت دختر همسایه یی در به دیوار که موهای ماش و برنج داشت ولی بدون شوهر با فامیلش زندگی می کرد ، برایش بارها قصه کرد:
ـــ دخترم ! همین دخترحاجی همسایۀ ما را یک جوان دوست داشت و عاشق اش شده بود . پدر او جوان به این وصلت موافقه نداشت . پسرش چند بار به فامیل خود هُشدار داده بود که اگر این دختر را برایش خواستگاری نکنند، خودکشی می کند . ولی پدرش تا آخر لجاجت کرد و سر انجام پسرش توسط تفنگ چره یی به زندگی خود خاتمه داد و این دختر تا امروز حاضر به ازدواج نشد . پس زندگی ایستادگی و مقاومت است در برابر مشکلات و جستجوی راه های برای غلبه برمشکلات. نه آنچنان که اوجوان تاب مشکلات را آورده نتوانست و خود کشی کرد.
خالۀ غزال که یک زن نهایت دلسوز بود، یکی از روز ها به غزال گفت:
ـــ دخترم! انتظار انسان را نابود می کند . من اگر به جای تو می بودم، منتظر نمی ماندم که صمد راضی شود و اطفالت را نزدت روان کند . خودم پیش قدم می شدم و به اطفال خود می پیوستم.
غزال آهی کشید و گفت:
ـــ خاله جان! قلبم هر ثانیه می خواهد بطرف اطفالم پرواز کند و هر چه زودتر نزد شان خود را برسانم . اما می ترسم صمد مرا به طالبان تسلیم دهد.
اما زمانی که شب به اتاق خود رفت و در بستر خود دراز کشید ، در مورد حرف های خاله اش زیاد چرت زد . او فکر می کرد که اطفالش با اقتصاد درماندۀ شوهرش که داشت ، حتماً در وضع بسیار بد بسر می برند . از خلال صحبت های خاله اش نیز چنین برداشت کرده بود . این چنین وسوسه ها بیشتر آرامش روحش را بهم ریخت و قلبش را به درد آورد . با خود تصمیم گرفت که خاله اش راست می گوید ، باید خود میدان نبرد شود ولو به قیمت حیاتش تمام شود . او نمی خواست برود و با شوهرش تصفیۀ حساب کند. می خواست قدم پیش نهادت تا خود را بخاطر اطفالش دوباره فدای خشونت و ظلم شوهرش کند و عزیزان و جگرگوشه هایش را از بی مادری نجات دهد. وقتی صبح از خواب بیدار شد ، نه اضطرابی داشت و نه به دل کدام هراسی. مادرش را به اتاق خود خواست و برایش گفت:
ـــ مادر ! دیروز خاله ام همرایم زیاد گپ زد . گپ هایش برایم زیاد منطقی معلوم شد . اعتراف می کنم که از این بیشتر توان و قدرت دوری از اطفالم را دروجود خود نمی بینم و دیگر تحملش هم کرده نمی توانم. تصمیم گرفته ام که فردا بطرف جلال آباد حرکت کنم . لطفا به مامایم بگویید که مرا تا آنجا همراهی کند.
مادرش از تغیری که در روان دخترش بوجود آمده بود ، شگفت زده برایش گفت:
ـــ دخترم ! تو عقلت را از دست داده یی! شوهرت عارض شده که زنم از خانه فرار کرده است . اگر تو به شهر جلال آباد برگردی ، او صمد دیوانه تو را به آنها تسلیم می دهد و آنها تو را راساً به زندان می برند.
سرانجام مادرش موفق شد که غزال را از تصمیمش منصرف سازد.
در فصل تابستان چون در ولایت قندوز هوا گرم می باشد ، خانواده ها بعد از غروب در برندۀ حویلی می نشینند و می خوابند . درختان حویلی فامیل غزال در روز مهتاب چهارده روزه غرق روشنی ماه بودند . گل های رنگارنگ صحن حویلی در نور ماهِ دلپذیر می درخشیدند . غزال و مادرش ناوقت های شب در یک گوشۀ برنده زیر نور مهتاب آرامیده بودند و درد دل می کردند. در آن لحظات نسیم ملایم نیمه شبی از آمدن خواب به چشمان شان خبر می داد . غزال به مادرش گفت:
ـــ مادر ! هنگامی که زندگی در آرامش و صفا بگذرد ، همه چیز چه زیبا می باشند . هنگامی که زندگی نورمال باشد و مثل امشب سکوت برقرار باشد، ماه هم با پرتو انوار خود جلوه نمایی کند ، زمزمۀ گل ها خدا را نیایش کند و نسیم ملایم نیمه شبی هم به وزیدن آغاز کند ، راستی همه چیز دلپسند می باشند . نمی دانم شوهرم چه کم داشت . زن ، اولاد ، کمک مالی خواهران و برادرانم از خارج همه را داشت ، اما نمی توانست از نعمت های زمان و مکان لذت ببرد و در مقابل مشکلاتِ که دامنگیر اکثریت مردم ما گردیده است، تاب بیآورد.
مادرش در جواب برایش گفت:
ـــ دخترم! من هم از کارروایی هایش که کرد در شگفت ام . اصلاً موهبت عقل به او ارزانی نشده است . همو قسمی که در بین خویشاوندان بنام صمد دیوانه شُهره بود ، ثابت ساخت که راستی هم دیوانه است.
ـــ مادر ! من تا فرارم از خانه همه چیزها را از شما ، خواهرانم و برادرانم پنهان کردم. در هیچ یکی از نامه هایم که به شما روان می کردم، از زندگی ام که در دوزخ می گذشت ، شکوه و شکایت ننوشتم . اما واقعیت این بود که در اوایل زیاد تلاش کردم که به صمد روحیه بدهم . ولی دیری نگذشت که دانستم نمی توانم بر تشویش های او غلبه کنم . به همین خاطر او را به حال خودش گذاشتم . راستش از مشاجره و کشمکش ها خسته شده بودم و می خواستم که همیشه یک زندگی آرام و بدون جنگ و جدل داشته باشیم . من مشکلات را با پیشانی باز پذیرفته بودم و کوشش می کردم با شوهرم با محبت زندگی کنم. صمد وقتی چند سال بیکار بود و مصرف سگرتش بالا گرفت ، زیاد عصبی مزاج و ازهمه بدتر که به همه چیز به نظر شکاکیت می نگریست و این چیزی بود که مرا از درون همچون موریانه می خورد . با وجود این هر گز نمی خواستم باعث عذاب بیشترش شوم و زیاد علاقمند بودم با آرامی و صمیمیت زندگی کنیم . همیشه با خود می گفتم:
ـــ خدایا ! برایم همت بده تا با شوهرم گفت و گو نکنم ، آنهم بالای چیزهای پیش پا اُفتاده . آخر ما زن و شوهر هستیم! چرا جنگی باشیم و جدا از هم غذا بخوریم؟
برای خود تسلی می دادم ، که به اساس عنعنات کشور ما ، زن فرمان بردار شوهر می باشد . وظیفه اش نگهداری از اطفال و همسرش است و باید به تمام کارها برسد و صدای خود را بیرون نکند . با همین دلایلی که نزد خود از زندگی شما و خواهرانم مجسم می کردم ، خود را قناعت می دادم و زمانی که همرایم جنگی می بود نزدش می رفتم و همرایش آشتی می کردم.
من همیشه بخاطر پسرم پسرلی که دو بهار را پشت سر گذاشته بود و من بار دیگر حامله شده بودم ، بالای آزاردادن ها ، تهدیدها و توهین های صمد چشم می بستم . نمی خواستم محیط خانوادگی ، جای که پسرم در آن محیط پرورش می یافت و بزرگ می شد، یک محیط پُرجنجال، مشاجره و دعوا باشد. پسرلی به مقایسۀ صمد بیشتر مرا دوست داشت و به من وابسته بود . زیرا صمد بیشترین وقت خود را در عصبانیت و جنگی بودن سپری می کرد. زمانی که با من حرف نمی زد، با پسرلی هم حرف نمی زد...
ـــ دخترم ! کسی بطرف ما می آید.
غزال با نفرت آهی کشید و گفت:
ـــ خانم برادر ! تو هستی ؟
زن برادرش گفت:
ـــ از دست پشه ها از خواب بیدار شدم . پُس پُس شما را شنیدم و فهمیدم که بیدار هستید . با خود گفتم ، بیا بروم نزد شما و همراه تان قصه کنم...
روزها پی هم که هر کدام آن بر غزال همچون یک ماه سپری می گردید، چون امواج دریا بر روی هم می گذشتند و او در آن تنهایی مصیبت بار ، در انتظار پیامی از صمد در خانۀ پدری اش بود و با رویأهای اندوه بار خود درد دل می کرد و مادرش زمانی که غزال در اتاق خود می بود ، با تشویش و دلهره از پشت کلکین و گاهی سرزدن به اتاقش او را زیر نظر خود داشت . غزال نمی توانست برای یک لحظه چهرۀ اطفالش را از ذهنش دور کند و از خاطره های آنها بگریزد . یک لحظه هم ذهنش از آنها دوری نمی جست . چون هر لحظه صداهای شیرین آنها را گوشهایش می شنیدند . گاهی ناخودآگاه وحشت زده می شد که مبادا بمیرد و هر گز اطفال خود را ببیند . این چنین افکارِ تیره و تار برایش هلاکت بار ، کشنده ، غم انگیز، اندوه بار و خورنده بود، اما چه می توانست بکند . حالا ماما و خاله اش هم از او می گریختند. از این که هیچ کمکی به غزال کرده نمی توانستند ، رنج می بردند و جواب های قانع کننده به سوالات دایمی او پیدا کرده نمی توانستند .
یک روز مادرش با خوشحالی دروازۀ اتاقش را کوبید و داخل اتاقش شد. غزال خواب بود و از صدای دروازه از خواب پرید . دید مادرش به داخل اتاقش آمده است . مادرش با صدای بلند برایش گفت:
ـــ غزال ، دخترم ! برخیز . ماما و خاله ات آمده اند. خدا کند پیام خوبی برایت آورده باشند.
غزال از بسترش برخاست ، دویده دویده خود را به اتاقی که ماما و خاله اش نشسته بودند ، رسانید و خود را در آغوش آنها انداخت و فریاد زد:
ـــ ماما جان ! خاله جان ! صمد چه گفت ؟ او موافقه کرد؟
بعد از شنیدن پیام صمد که اگر غزال برای بدست آوردن اطفالش تلاش های خود را ادامه بدهد ، من مجبور خواهم شد به مقامات طالبان قندوز عارض شوم که زنم از خانه فرار کرده است ، خوف و یأس بر غزال چنان غلبه کرد که زندگی برایش جهنم گشت . او بعد از شنیدن تهدید های شوهر که بوسیلۀ ماما وخاله اش فرستاده بود ، مضطرب و سراسیمه عقب نشست و فریاد زد:
ـــ چرا ! چرا ! من به جز از فرار کدام چاره یی دیگری داشتم . بارها خودش برایم می گفت . برو از خانه کارت ندارم. این او بود که مرا مجبور به فرار از خانه کرد.
مامایش برایش گفت:
ـــ دخترم ! عاقل باش ! تو با این کارت سرت را بر کندۀ جلاد گذاشته یی . اگر طالبان از این کار تو خبر شوند، بدون معطلی حکم اعدامت را صادر می کنند. متوجه باشی که هوشیاری ات را از دست ندهی ...
غزال بعد از شنیدن تمام گپ های ماما و خاله اش ، در قلب خود گفت:
ـــ ای کاش مادرم از خواب بیدارم نمی کرد تا خوابی را که با اطفالم در خانۀ غریبانۀ ام در پشاور که آنها همرایم سرگرم قصه ، شوخی و خنده بودند، می دیدم ، کمی دیگر هم دوامدار می شد .
غزال ، چون از گپ های ماما و خاله اش چیزی بدست نیاورد و از هیچ سو انتظار امید در حرف های آنها دیده نمی شد ، پس همه درها را برای برآورده شدن آرزویش بسته دید.
غزال همه بارقه های امید را در آسمان خزانی اش خاموش پنداشت و صدای آرزوی غلبه بر مشکلش که در عالم خیال در گوش های خود احساس می کرد ، از ذهنش محوه گردید . از گپ های ماما و خاله اش چنین برداشت کرد ، که شاید برای مدت زیاد ماما و خاله اش حاضر به سفر نشوند . پس زندگی اش در میان طعنه و کنایه ادامه می یابد.
سفر ماما و خاله اش نزد صمد ، همیشه دلخوشی پنهانی را در قلبش بوجود می آورد . چهره های اطفالش چون بارقه یی از امید در آسمان رؤیا هایش می درخشید.
غزال روزی به خواهرخوانده اش شهناز گفت:
ـــ تمام مدتی را که به انتظار پاسخ صمد ، روزشماری می کردم ، هر چند طی چند ماه با نتایج رفت و آمد ماما و خاله ام آشنا بودم و عادت کرده بودم که هر لحظه باید نگران باشم ، نگران این که اتفاقی در شرف وقوع باشد . اما انتظارم روز به روز تأثر کننده تر می شد.
غزال ، در پسین یکی از روزها ، کمی بعد از غروب آفتاب ، که هوا هوس تاریک شدن را داشت و خورشید خداحافظی کرده بود تا به آغوش شب فرو رود ، برای غم غلطی بر پلۀ برنده نشسته بود . کسی دروازۀ خانه را تق تق کرد . او منتظر ماند که مادر یا خانم برادرش دروازه را باز کند ، چون خودش کمتر برای باز کردن دروازه می رفت . ولی کسی که پشت دروازه بود دوباره دروازه را تق تق کرد. غزال با بی حوصله گی از جا برخاست و بطرف دروازه رفت و آنرا گشود . با دیدن ماما و خاله اش دستپاچه شد و بدون سلام علیکی و خوش آمدید ، از آنها پرسید:
ـــ از جلال آباد بخیر برگشتید . صمد باز هم اطفالم را برایتان تسلیم نداد؟
مامایش برایش گفت:
ـــ غزال جان دخترم ! متأسفم که باز دست خالی برگشتیم . ولی این بار یک امید را با خود آورده ایم . برویم خانه ، من تمام قصه را برایت می کنم!
با هم یکجا به داخل خانه رفتند و ماما یش برایش گفت:
ـــ دخترم! در اخیر زیاد جر و بحث صمد برای ما گفت، اگر غزال می تواند که دعوت نامه ها از خواهرانش مطالبه کند و برای من و اطفالم و خودش ویزه بگیرد ، حاضرم همرایش به خارج بروم و تمام کرده هایش را ببخشم.
با شنیدن حرفهای مامایش ، قلب غزال از شادی به تپیدن درآمد . خبری بهتر از این ممکن نبود . تو گویی تمام نگرانی ها و غم هایش به یکباره از میان رفته باشد . بعد از ماه ها بر لبانش تبسم دیده شد ، رنگ گونه هایش در چند لحظه گلگون گشت . فکر کرد راه نجاتی پیدا شده و در دسترسش قرار گرفته است، که همه مشکلاتش را برطرف می کند و هم او را به آرزویش که بدست آوردن اطفالش بود ، می رساند . به مامای خود گفت:
ـــ فردا به خواهرانم نامه می فرستم و دعوت نامه ها را تقاضا می کنم . آنها برایم دعوت نامه ها حتماً زود می فرستند . حتماً .
گفته های ماما و خاله اش امید تازه در قلب غزال بوجود آورد و سایه های ناامیدی از چهرۀ محزونش رخت بربست. او دستان مامایش را در دستان خود گرفت و بار بار بوسید و گفت:
ـــ ماما جان! گپ های شما امروز برایم زیاد امیدوارکننده اند. شما باعث شدید تا من از یأس یک کمی بیرون شوم . گپ های امیدوارکنندۀ شما سرانجام مرا به آرزویم می رساند و کمی دلگرم شدم . تشکر از زحماتی شما که بخاطر من تا حالا چندین بار متقبل شدید و به جلال آباد سفر کردید و امروز به من قوت قلب دادید.
غزال به خواهران خود نامۀ مفصل نوشت و تقاضای دعوت نامه ها کرد و نامه را برایشان پُست کرد.
فردا شب، به صحن حویلی رفت و در زیر درخت توت بر لبۀ برنده نشست و به فکر فرورفت . تاریکی فرارسیده بود و ستارگان در آسمان پدیدار گردیده بودند . ماه دیده نمی شد و گرمی هم خدا حافظی کرده بود و جای خود را به هوای ملایم که نسیم سرد آرامبخش را با خود آورده بود ، داده بود . غزال با خود در جنگ و ستیز بود:
« آیا به درستی و با فکر و تدبیر عمل کرده ام یا با شتابزدگی ، احساساتی و عجولانه تصمیم گرفته ام و کل کارها را بدست خودم خراب کرده ام و تمام نقشه ها را نقش بر آب کرده ام ؟
آیا می توانستم راه دیگری را برای نجاتم انتخاب می کردم ؟
چگونه می توانستم راه دیگری را دریابم ، چگونه ؟ »
ناگهان در سکوت سنگینی شب و از دل تاریکی صدای خفیفی را شنید:
ـــ غزال !
با وارخطایی به سویی که صدا از آن برخاست نگریست و گفت:
ـــ بلی .
غزال در دو راهی قرار گرفته بود. دقیق نشنیده بود و نشناخته بود، که صدای مادرش است یا صدای خانم برادرش و یا هم صدای خاله اش . اما تنها فهمید که صدای زن است.
صاحب صدا ، که صدایش اکنده از آرامش بود ، آهسته بطرفش نزیک شد. غزال ، در پرتو نور کم رنگ ستارگان خالۀ خود را شناخت و نگاهش بطرفش خیره ماند. خاله اش در کنارش نشست و غزال را در آغوش گرفت، بوسیدیش و برایش گفت:
ـــ می دانم که سخت نیاز به کمک داری . من و مامایت زیاد تلاش کردیم که اگر شوهرت را قناعت دهیم تا اطفالت را با ما نزدت بفرستد ، اما نشد . ولی چیزی را که ما از خلال گپ ها و تقاضای واضح اش درک کردیم ، این است که او سخت علاقمند رفتن به خارج است . در گپ های خود تکرار می گفت، که من در چاره جویی این بودم که با غزال و اطفالم روسیه بروم و از آنجا امکانات رفتن به اروپا را تدارک کنم، اما او در مقابلم جفا کرد و از خانه فرار کرد . خدا کند هر چه زودتر خواهران و برادرانت دعوت نامه ها و مصارف رفتن تانرا برایتان روان کنند تا از این مشکل برای دایم نجات پیدا کنی.
غزال برایش گفت:
ـــ خاله جان! من خو نامه را بسیار زود روان کردم. حالا منتظر می باشم. اما می دانم که انتظار هم برایم کار آسان نیست.
روزها به کندی سپری می گردیدند و غزال بی صبرانه منتظر دعوت نامه ها بود.
یک روز مادرش برایش گفت:
ـــ فردا ماما و خاله ات دوباره نزد صمد دیوانه می روند . امید به خدا که این بار دلش به اولادهایش بسوزد و آنها را نزدت روان کنند.
غزال با وارخطایی گفت:
ـــ مگر آنها خو گفته بودند که مدتی باید صبر کنیم.
مادرش با احتیاط برایش گفت:
ـــ نه ، عقیدۀ شان عوض شده است . دیروز که وضع تو را دیدند، صبح برایم گفتند که فردا حرکت می کنیم.
غزال به فکر فرو رفت و تشویش تمام وجودش را فرا گرفت که نشود بالای اطفالش کدام حادثه آمده باشد.
فردا ماما و خالۀ غزال به شهر جلال آباد رفتند و به صمد خبر دادند که غزال تقاضا اش را قبول کرد و به خواهران خود عاجل نامه فرستاد که هر چه زودتر دعوت نامه ها ارسال کنند و حالا منتظر رسیدن دعوت نامه ها میباشد. پس بهتر خواهد بود که اطفال را تا رسیدن دعوت نامه ها به قندوز ببریم و همراه مادرش باشند.
صمد با شنیدن گپ های ماما و خالۀ غزال یکصد و هشتاد درجه تغیر کرد و گفت:
ـــ اعتراف می کنم که در حقیقت من سبب فرار غزال از خانه شدم . هر روز خود را نفرین می کنم که چرا سبب فرار زنم از خانه شدم؟ با وجودی که او از برخوردهایم بندرت شکایت می کرد، ولی با چشمانش ملامتم می کرد . من هم وجدان دارم ، وجدانی که بعد از فرار غزال هر لحظه ملامت و سرزنشم می کند . او شریک روزهای دشوار و تحمل ناپذیرم، که کمتر زنان این چنین روزها را تحمل کرده می توانند، بود. او نتنها تحمل می کرد، بلکه شکایتی هم نداشت . او تنها برخوردهای مرا بعضاً انتقاد می کرد. همین مسأله زیاد عذابم می دهد . من مدت زیاد بیکار بودم و اگر خواهران و برادرانش کمک مالی نمی کردند ، ما گرسنگی را هم تجربه می کردیم . من خوشحال می شدم که فامیلش از خارج به ما پول روان می کرد ولی غزال از این موضوع رنج می برد . او همیشه برایم می گفت:
ـــ صمد ! ببین . تو یک انجنیر هستی و من یک لسانسه . ولی از دست این تاریک فکران به چه روز رسیده ایم.
او ، از خُرد شدن غرورش رنج می بُرد، چرا که ما عملاً با صدقۀ فامیلش زندگی می کردیم. ولی من به خود قبولانده بودم که آنها خیاشنه ها و خسربره هایم هستند و ما به کمک ضرورت داریم ، حتی ضرورتی برای تشکری از آنها نمی دیدم.
غزال فقط در مورد مصرف سگرتم که روزی سی تا سی و پنج عدد را دود می کردم ،از دو جهت شروع به انتقاد کرد . یکی از جهت مالی و دیگرش از جهت صحی که زیاد لاغر، پژمرده و ضعیف شده بودم. ولی گوشهایم به حرف هایش توجه نداشت و همیشه با بی اعتنایی به حرفهایش گوش می کردم . بین ما چنین فضا بوجود آمده بود که گویی خودش گپ می زند و خودش می شنود و مخاطبی ندارد . من دوستش داشتم، ولی جزیی ترین انتقادش را با شدت رد می کردم و بالایش داد می زدم و برایش می گفتم که من حوصلۀ نق زدنهایت را ندارم . حالانکه او نتنها نق نمی زد ، بلکه بدخُلقی های طاقت فرسای مرا تحمل می کرد.
بلی ! این من بودم که زمینۀ مشاجره را با غزال فراهم می کردم . گرچه او همیشه از مشاجره دوری می جست ، ولی من بخاطر بدست آوردن پول او را مجبور می ساختم که با خواهران خود تماس بگیرد و پول مطالبه کند . در حقیقت من سبب شدم که او از خانه فرار کند . در اول من فکر کردم که او با داکتر همسایه یی ما فرار کرده است، اما حالا می دانم که او همراه خانم داکتر به خانۀ برادرش حاجی جوانشیر فرار کرده بود تا از آنجا به کمک آنها به خانۀ پدرش برود . من با دستان خودم زندگی خانوادگی خود را ویران کردم. اما یک چیز را حالا هم می گویم که از غزال چنین توقع را نداشتم . او حق داشت قهر کرده، اطفال خود را می گرفت و به خانۀ پدر خود می رفت. ولی نه به خانۀ کسی که ما یک مدتی در پشاور کرایه نشین آنها بودیم . این را هم می دانم که من نباید همرایش زیاد دعوا ، جنجال و زدن و کندن می کردم. اما قسم می خورم که در دست خودم نبود. من بکلی اعصابم را از دست داده بودم و زیاد اندک رنج شده بودم . ولی با این پیشنهاد شما متأسفانه توافق کرده نمی توانم ، که به دنبالش بروم و بدوم . من یک مرد هستم . باید از آبرو، عزت و حیثت ام دفاع کنم. تا حالا هم دقیق نمی دانم من از چه عصبانی بودم. از کارروایی های مجاهدین و یا از دست روزگار؟ ولی شدت عصبانیتم آنقدر جدی بود که نمی توانستم جلواش را بگیرم . حالا که غزال به پاهای خود از خانه فرار کرده یا تا رسیدن دعوت نامه منتظر بماند و یا هم به پاهای خود به خانۀ خود برگردد . من در این مورد کدام ممانعت ندارم . تمام گناه هایش را می بخشم . همین حالا هم این سوال که غزال با داکتر رابطۀ عاشقانه داشته، از ذهنم زدوده نشده است . شاید مطلق اشتباه کنم و یا هم حقیقت داشته باشد! آمدیم در مورد اطفال . متأسفانه این کار را که آنها را به شما تسلیم دهم تا به قندوز ببرید ، نمی توانم . در این مورد بالای غزال هیچ باور ندارم که آیا او صادقانه موضوع دعوت نامه ها را گفته یا همرایم چال بازی می کند. مرا ببخشید که این پیشنهاد شما را رد می کنم.
بعد از چندین بار رفتن و آمدن ماما و خاله اش نزد صمد ، یکی از شب های که به نیمه اش نزدیک می شد ، غزال از اتاقش به حویلی رفت . او فکر می کرد که همه خوابیده اند . ولی به محض این که دروازۀ اتاق خود را باز کرد و به برنده رسید ، دید که مادرش عقبش آمد. مادرش می دانست که بعد از این که صمد اطفالش را روان نکرد ، بالای دخترش تاثیر غم انگیزی گذاشته است. مادرش غزال را در آغوش گرفت، رویش را بوسید و با نگرانی از نزدش پرسید.
ـــ دخترم ! بخیالم خوابت نبرد ؟ زیاد تشویش می کنی ! خدا مهربان است. من باور دارم که خواهرانت دعوت نامه ها را زودتر روان می کنند و کارهای ویزه را برادرت خلاص می کند . پس نباید زیاد جگرخونی کنی.
غزال وحشت زده به مادرش گفت:
ـــ مادر ! نمی دانم ، دست غیب برایم چه سرنوشتی را رقم زده است؟ خواستم با تنهایی شب شریک شوم . صدای خنده ها ، شوخی ها و گریه های اطفالم در گوشم زنگ می زنند. خواستم در تنهایی کمی با خود خلوت کنم. اگر اطفالم را بدست آورده نتوانم ، خواهی نخواهی از غم و اندوه آنها می میرم.
مادرش نصیحت کرده برایش گفت:
ـــ دخترم ! غم و خوشی مثل شب و روز باهمند . عقب هر تاریکی ، روشنی آمدنی است . صبر داشته باش . در هر قلبی آرزو نهفته است ؛ ناامیدی خود شکست است . مادران برای برآورده شدن آرزوهای شان به زیارت می روند و تقاضا می کنند . بهتر است تو هم چند بار زیارت بروی و عذر حاجت کنی. شاید خواستت استجواب شود . امید است اطفالت را دوباره بدست بیآوری.
غزال به مادرش گفت:
ـــ مادر ! در پیشاور یکی از روزها، یک زن چوری فروش و فال بین دروازۀ خانۀ ما را تق تق کرد . زمانی که دروازه را باز کردم ، دیدم که چند زن همسایه نیز دور و بر زن فال بین حلقه زده اند.
زن فال بین برایم گفت:
ـــ مقبولک ! بیا که فالت را ببینم.
من از نزدش معذرت خواستم. یک زن همسایه برایم گفت:
ـــ چرا؟ زود شو. آنشب در تخت بام از دست شوهرت زیاد گریبان پاره کردی. دستت را بده که فالت را ببیند. این ها آینده را خوب پیشبینی می کنند.
من در جواب برایش گفتم:
ـــ من که به خدای خود ایمان دارم، این را « اعتقاد » می نامم. ولی هرگز به فال بینی و نحسی معتقد نیستم و این چیزها را « خرافات » می گویم و نمی خواهم زن خرافاتی باشم.
او درجواب برایم گفت:
ـــ بلی! زن های مکتبی همۀ شان همین قسم فکر می کنند.
اما او ، چند بار به زیارت هم رفت و کنار مزار ایستاد ، آن را مسح نمود و عذر حاجت کرد . یک روز ناگهان نجوایش به بغض تبدیل شد و با حسرتی آهی از سینه برکشید و گفت:
ـــ آمده ام که اطفالم به من برسند . امیدوارم خواستم استجواب شود.
مادرغزال همیشه با مهربانی او را در آغوش می گرفت و می فشرد و اشک هایش را با اشک های خود در می آمیخت.
یکی از شب ها غزال دختر و پسر خود را در خواب دید ، که مریض شده اند. برای او بیشتر اتفاق می افتاد که آنها را در خواب ببیند . فرزندانش که دستان خود را بسوی او گشوده بودند ، غزال حین گریه با صدای بلند برایشان می گوید:
« جگرگوشه هایم ! همین که خبر شدم مریض شده اید، فوراً خود را نزد تان رساندم. اینه آمدم. شما را زیاد دوست دارم . از جان خود بیشتر . جگر گوشه هایم. »
غزال ، حین گریه بیدار می شود ، می لرزد و چشمان خود را می مالد و می فهمد که خواب دیده است و این خواب ها پس از بیداری بر شدت رنج و عذاب اش روز تا روز می افزود . او ، برق اتاق را روشن می کند . عکس های اطفال خود را می گیرد ، غمگین ، مأیوس و افسرده زیر لب می گوید:
« جگر گوشه هایم ! می دانم که از فراق تان خواهی نخواهی می میرم. »
وقتی به گوش مادرش چیزی می رسد و متوجه می شود که برق اتاق غزال روشن است ، به اتاقش می رود ، می بیند غزال در بسترش دراز کشیده و عکس های اطفال خود را پیش روی خود گرفته و آنها را می بوسد و همراه شان گپ می زند و اشک می ریزد . مادرش او را در آغوش گرفت و بوسیدیش و در مورد اطفالش زیاد همرایش درد دل کرد و برایش گفت:
ـــ دخترم ! گریه هیچ دردت را دوا کرده نمی تواند . تو باور داشته باش که ماما و خاله ات یک راه حل برای بدست آوردن اطفالت پیدا می کنند.
غزال به مادرش عکس ها را نشان داد و گفت:
ـــ مادر ! می بینید، چهرۀ پسرم زیاد به برادر بد قهرم شباهت دارد. اما دخترم مطلق شبه خودم است. هر دوی شان مال من هستند . هردوی شان مالک قلب من هستند.
و بعد با گلوی بغض آلود به مادرش گفت:
ــ درست است مادر! می دانم که گریه دردم را دوا کرده نمی تواند، ولی غمی که بالای قلبم لنگر انداخته یک کمی آن را سبک می سازد. خیر اجازه بدهید که بخوابم . شما هم بروید به اتاق خود و بخوابید. قول می دهم که دیگر گریه نمی کنم.
اما وقتی مادرش به اتاق خود رفت ، دوباره عکس های اطفالش را گرفت و لحظاتی طولانی با اشک های داغ خود مرطوب شان ساخت.
غزال در یک شب مهتابی پس از آنکه خوابش نبُرد ، به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست . می خواست در تنهایی در زیر نور مهتاب با نسیم آرامبخش و ملایم آتشی را که از قلبش بخاطر فراق اطفالش زبانه کشیده بود ، فرونشاند. نسیم روحبخش بوی عشق به اطفالش را به او می رساند ، مهتاب با پرتو انوار خود یاد اطفالش را زنده تر می گردانید ، درد فراق آتش جانسوز به جانش فکنده بود . در خلوت تنهایی دست ها را بر گونه های خود نهاده بود و زیر لب می گفت:
« خداوندا ! تو خو با بندگانت مهربان یی ، از عذابم بکاه و اطفالم را برایم دوباره برگردان . خدایا ! به دربارت عذر می کنم ، عذر ! »
مادرش آمد ، پهلویش نشست و همرایش زیاد درد دل کرد.
غزال به مادرش گفت:
ـــ مادر ! به گفتۀ زن برادرم ، کاری را که من در حق اطفالم کرده ام ، یک حیوان وحشی و جنگلی هم نمی کند . نام کارم را هیچ چیز نمی توانم بگذارم، غیر از یک تصمیم احساساتی ، عجولانه ، احمقانه و ظالمانه!
از زبان شما از طفولیت شنیده ام که بزرگترین نعمت صحت و سلامتی است. حالا با خود فکر می کنم که ای کاش یک عضو بدنم فلج می بود ، نابینا می بودم ، ناشنوا می بودم ، گنگه می بودم ، اما با درد جانسوز که حالا مبتلأ ام ، دچار نمی گردیدم .
شما همیشه برایم می گفتید ، که من به مقایسۀ تمام اعضای فامیلم از تولد تا جوانی هم نیرومند بودم و هم بشاش . ولی حالا که من وقتی در آیینه به خودم نگاه می کنم ، از چهرۀ رنگ پریده ، پریشان و غم زده ام می ترسم و فکر می کنم که عذاب و رنج همۀ عالم بالای شانه هایم لنگر انداخته اند. زمانی که به پانزده سال قبل ، وقتی که در همین خانه به نوجوانی رسیدم و من آخرین فرزند خانواده ام بودم، می اندیشم، به آن مستی و سرشاری ام، به آن شادابی ام ، به آن طبعیت شاعرانه ام ، حالا خود را یک زن بازنده ، شکست خورده و ناتوانی ناتوان می بینم.
مادر ! دیشب پسرلی و بهار را خواب دیدم . آنها در آغوشم بودند.
آنها برایم می کفتند:
ـــ مادر ! مادر !
من برایشان ناز می دادم ، همراه شان شوخی و محبت می کردم . وقتی از خواب بیدار شدم ، ساعت ها حس می کردم که آنها را در بیداری دیده ام و به یاد آخرین باری که آنها را بوسیدم و ترک خانه کردم ، اُفتادم . بلی ! آنها در آن شب شوم و لعنتی غرق خواب شیرین و عمیق بودند و فرار من را از خانه احساس نکردند.
مادر ! یاد آنها زیاد آزارم می دهد . درد دوری از آنها مثل موریانه از درون مرا می خورد . واقعیت این است که من درد ، غم و اندوه بی وفایی که در مقابل دو طفل معصوم و پاکم مرتکب شده ام ، می کشم . من در مقابل شان بسیار ظالمانه برخورد کرده ام و این را هر لحظه احساس می کنم.
هر دو ، اشک می ریختند و مادرش تلاش می کرد تا به دخترش کمی دلداری بدهد و او را کمی آرام سازد . زمانی که مادرش دید که غزال کمی آرام شده است ، او را به اتاقش بُرد ، غزال خود را روی بسترش انداخت و دوباره اشک های سوزان بی اختیار از چشمانش سرازیر گردید. دو ماه می شد که از اطفال خود هیچ خبری نداشت . قلبش زیر بار سنگین غم و اندوه خُرد شده بود . در هر گوشۀ قلبش زخم دوری از اطفالش لانه کرده بود . می خواست بداند و کسی را دریابد که از او بپرسد:
« از اطفالم احوال داری؟
حال شان خوب بود؟
مریض نشده بودند؟ »
اما از کی می پرسید ! رابطۀ ولایت آنها با شهر جلال آباد تقریباً قطع بود . از خویشاوندانش کمتر کسی به آن جا سفر می کرد...
غزال رازی را که اگر اطفالش را بدست آورده نتواند ، خود را نابود می کند، دایم در سینۀ خود پنهان نگه داشت . حتی مادرش هم تا اخیر از تصمیمش بویی نبرد . رازِ بزرگی بود که بر قلبش سنگینی می کرد ، اما چه کاری از دستش ساخته بود ؟ اگر زیاد بالای صمد فشار می آورد ، شاید ماجرأ برملا می شد . نام نیک پدرش و خانواده اش بر باد می رفت و مورد باز جویی ملاهای طالب قرار می گرفت . در آن شب که پیام رد صمد برایش رسید ، تا صبح خواب به چشمانش راه نیافت ، تمام شب به عواقب مشکلش اندیشید و تصمیم گرفت بخاطر مطلع نشدن طالب ها نهایت احتیاط را رعایت کند . از گذشته اش چنین بر می آمد که او زن با مقاومت است ، همیشه با مشکلات دست و پنجه نرم کرده است . با آن که فرارش از خانه نا خواسته و از ظلم و خشونت بی حد شوهرش بود ، ولی دوری از اطفالش طاقتش را طاق ساخته بود . سرانجام پس از ادای نماز صبح ، ساعتی به خواب رفت و هنگامی که بیدار شد ، حالش کمی بهبود یافته بود . غزال وجود قوی و با مقاومت داشت. به آسانی در برابر مشکلات و وسوسه ها به زانو درنمی آمد . در طول زندگی اش توانسته بود با تنهایی کنار آید ، با سخت گیریی بی حد برادرش بسازد، عشق خود را بخاطر فامیل زیر پا کند ، با ازدواج مصلحتی و بعد با یک پیرپسر و سپس با مهاجرت و خشونت با مورد و بی مورد شوهر این سو و آن سو کنار بیاید و به نظرش صبرکردن در برابر این مشکل از تاب آوردن در برابر مشکلات گذشته برایش دشوارتر معلوم نمی شد.
یکی از شب ها، خانم برادرش حین غذا خوردن گپ های طعنه و کنایه آمیز به زبان آورد . غزال تاب آورده نتوانست . از جا برخاست و به اتاق خود رفت. مادرش رفت و او را دوباره به سر سفره برگردانید . قلب مادرش از فرط تشویش خفقان گرفت . در سینه اش توفان ناامیدی برپا شد . می ترسید که کاسۀ صبرغزال لبریز خواهد شد و با عروسش به پرخاش آغاز خواهد کرد. از بیم این که عروسش به همسایه ها دهان باز کند و از بیم رسوایی آرام نداشت . جان دخترش در خطر بود و بی قرار در پی چاره بود. چاره یی هم سنجیده بود. اگر شوهرش حاضر می شد که اطفالش را برایش بفرستد، غزال را با اطفالش به ولسوالی یی که ماما و خاله اش در آن زندگی می کردند، می فرستاد و از شر عروسش نجاتش می داد.
یکی از روزها برسر سفرۀ صبحانه، هنگامی که چای بامدادی را می نوشیدند و غزال چای را ناتمام گذاشت و به اتاق خود رفت، مادرش به برادرش گفت:
ـــ بچیم ! دیروز زن همسایه به دیدنم آمده بود.
برادرِغزال با نگرانی به مادرش خیره شد . سپس با تردید مکثی کرد و بعد افزود:
ـــ مادر ! آمدن او به خانۀ ما زیاد خطرناک است. مردم کوچه می گویند که او به قوماندان پوستۀ طالبان جاسوسی می کند . نشود که در کدام بلا گرفتار ما کند.
مادرش با آهی برایش گفت:
ـــ بچیم! او خود در غم هایش غرق است. شش ماه قبل پسر جوانش در جنگ کشته شد . حال و روزش دل آدمی را می شکند و اشک به چشم می راند.
پسرش عذرآمیز به مادرش گفت:
ـــ مادر ! کار این دنیا همین قسم است . بعضی ها غم های خود را فراموش می کنند و از مواجه ساختن دیگران به غم ها که خدا ما را از غم دور نگه دارد ، لذت می برند . ما باید احتیاط و هوشیاری خود را از یاد نبریم.
چند لحظه مادر و پسر در چرت و فکر فرو رفتند و بعد پسرش دوباره با صدای آهسته و عذرآمیز به مادرش چنین هشدار داد:
ـــ مادر ! حالا وضع چنین آمده است که مشکل با یک دوستی معصومانه و ساده آغاز می شود و اگر توجه لازم صورت نگیرد و دهن خود را نبندیم، آنگاه به تباهی منتهی می گردد . آنان دیوانه اند . آنها از اسلام واقعی بوی نمی برند . آنها همه را تکفیر می کنند ، زنان را در راه دُره می زنند ، چوب کاری شان می کنند و با همه چیز و همه کس سرستیز دارند ، گویی تنها برگزیدگان خداوند اند و احکام اسلام را در اخیر قرن بیست کشف کرده اند.
مادر جان ! متوجه باشی که خواهرم به سرنوشت دخترحاجی گرفتار نشود. راپور دختر معصوم و بی گناهش را نیز همسایه اش داده بود.
مادرش با صدای لرزان و گرفته گفت:
ـــ بچیم! مطمین باش که از دهنم کوچکترین حرف را گرفته نمی تواند. اما در مورد خانم ات که دهن لقی نکند ، بعد از این من هم تشویش می کنم.
غزال بعد از شنیدن قصه ها در مورد کارروایی های طالبان در برابر زنانی که همچو او عملی را مرتکب گردیده بودند ، سخت می ترسید . احساس امنیت و آرامش از جهان فکر و خاطرش رخت بربسته بود . شعلۀ امیدش خاموش گردیده بود. با وجودی که مادر دو طفلش بود، اما دستش به آنها نمی رسید و فکر می کرد که تا آخرعمر فاصله اش تا اطفالش از زمین تا آسمان هم بیشتر است.
هنگامی که یکی از روزها فامیلش برخی نشانه های مشکوک طالبان را در کوچه احساس کردند ، منتظر رویداد شومی بودند . سر و صدا شد که افراد طالبان در کوچه پرس و پال می کنند . وحشت سر تا پای فامیل و بخصوص غزال را فرا گرفت . غزال هر گز در زندگی اش در چنین موقعیت خطرناکی گرفتار نشده بود . با خود فکر می کرد که دست غدار سرنوشتی را گریبان گیرش کرده که شاید او را بطرف سنگسار ببرند . زود به اتاق خود رفت و آغاز به نماز خواندن کرد . در واقعیت از نماز صبح گذشته بود و به نماز چاشت وقت باقی مانده بود. حین نماز خواندن هم در قلبش غوغایی برپا بود؛ وحشتناکترین سرنوشت را پیش چشمان خود تصور می کرد . فکر می کرد افراد طالبان راپور فرار از خانه را بدست آورده اند و عنقریب دستگیرش می کنند و مطابق قوانین خود شان مجازاتش می کنند . بعد از نماز تصمیم گرفت خود را پنهان کند . مادرش در انجام پنهان کردنش در پسخانه یاری رساند ، اما از نگرانی اش کاسته نشد . با غم ، اندوه و تشویش زیاد به غزال گفت:
ـــ دختر ! با این کار نابخردانه ات با چه بلای خود را گرفتار کردی!
غزال گریه کنان گفت:
ـــ خود را به خدا می سپارم.
اما زمانی که خطر رفع گردید و غزال در اتاقش تنها می بود ، خطر و تهدیدها را فراموش نمی کرد و برای سرنوشت نامعلومش ساعت ها می اندیشید و می گریست . در چنین لحظاتی هم از رسوایی بیم داشت و هم از مرگ بدست افراد طالب می ترسید.
افکار پریشان و ترس از خبرشدن افراد طالب ، خواب از دیدگان غزال ربوده بود . همیشه وقتی که شب به خداحافظی نزدیک می شد ، تا جای خود را به سپیدۀ سحر دهد، خوابش می برد، خواب پُر از کابوس و وحشت. او اکثر شب ها خواب های پریشان می دید . یکی از شب ها خواب دید که شوهرش لت و کوبش می دهد ، حرکت زمان با یک ضربه وجودش را تکان داد ؛ به یکباره بیدار شد . از بستر برخاست، به چهارطرف خود نگاه کرد و بعد بطرف کلکین رفت . پرده را کمی گشود و به صحن حویلی نگاه کرد . دید که همه جا غرق در تاریکی است . خواب ، حرکت را از همه جنبنده ها گرفته بود و سکوت سنگینی بر همه جا مستولی بود . اما او بیدار و شب و روز چشم به راه و منتظر آمدن اطفالش بود.
بهار خدا حافظی کرد ، تابستان هم گذشت و در نیمۀ خزانِ برگریز ، یازده ماه می شد که غزال اطفال خود را ندیده بود . برای غزال همه جا خاموشی و غم بود . خزان برگ های زرد رنگش را بر گور خاطراتش می ریخت و او در آن روز های اندوهگین از خود می پرسید:
« چرا چنین شد؟ چرا من اطفالم را گذاشتم و خود را نجات دادم؟ آیا این گناهم بخشودنی است؟ »
او بر لبۀ برنده می نشست و از مادرش بارها می پرسید:
ـــ مادر ! پسرلی و بهار حالا مصروف چه می باشند؟ آیا چای صبح را خورده باشند ؟ آیا برای خوردن چیزی در خانه داشته باشند؟...
یکی از شب ها غزال دختر و پسرش را در خواب دید و سحرگاهان بعد از ادای نماز و دعا خوانی به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست و زار زار می گریست. مادرش نزدش رفت و برایش زیاد دلداری داد و گپ های امیدوار کننده برای برگشت فرزندانش بر زبان آورد.
غزال با تأثر برای مادر خود گفت:
ـــ مادر! کاش می توانستم . کاش می توانستم برای یک لحظه آنها را از یاد ببرم و ذهن و خاطرم را به کارهای دیگر مشغول بسازم . کاش می توانستم یک لحظه از شنیدن صدای شوخی های آنها که همهمه اش شب و روز در گوش هایم موج می زند و موج طنین آن هرلحظه درگوش هایم زنگ می زند، خود را خلاص کنم . نمی توانم . مادر ، قسم میخورم نمیتوانم.
مادر ! حتی من فکر می کنم که شدید مریض شده ام . من هیچگاه از تنهایی نمی ترسیدم . حالا از تنهایی می ترسم . حتی نمی توانم با خودم خلوت کنم. چهره های معصوم اطفالم مرا در تنهایی بی وقفه سرزنش و ملامت می کنند. در ذهنم چنین سوال خطور کرده که گویی مسبب این همه بدبختی ها خودم هستم . می دانم احمقانه است که کسی با دست های خودش کانون زندگی خانواده را ویران کند . این خشونت بی حد شوهرم بود که من مجبور به ترک خانه شدم . ولی من آن قدر نادان بودم که بدون تعقل اطفالم را رها کردم و خود را از شر شوهرم نجات دادم . همیشه این سوال در ذهنم پیدا می شود که چرا این کار را کردم ؟ چرا اطفالم را با خود به پشاور نبردم ؟ در غیر آن باید تمام زجر و شکنجۀ صمد را تحمل می کردم . چنانچه چندین سال تحمل کرده بودم.
روزها از پی هم می گذشتند و غزال هر روزی که می گذشت زرد و زارتر می شد . قصۀ فرار او از خانۀ شوهر بین دوستان و خویشاوندان دهان به دهان می گشت و به قصۀ روز مبدل گردیده بود. او شبانه با کوله باری از غم و اندوه به بستر می رفت و روزانه در صحن حویلی و اتاق ها سرگردان به جستجوی گم شدگانش می گشت. در روزهای اخیر، غزال از غم و اندوه فراق اطفالش آن قدر تکیده و لاغر شده بود ، به مثل که برگهای خشکیده آمادۀ ریزش از شاخه های درخت می باشند...
غزال همیشه خاموش می بود و با حوصله مندی فحش و طعن خانم برادرش را با خونسردی و آرامی تحمل می کرد و همیشه هر لحظه چشم به راه آمدن پسر و دخترش می بود . او، تا که توان داشت بخاطر اطفالش در مقابل دردها و مشکلات و طعنه ها استادگی می کرد . کنایه های زهرآگین خانم برادرش در قلبش نفوذ می کرد و می لرزاندیش . گر چه تا زیاد وقت دلداری نوازشگر و پُرمحبت مادرش برایش قوت قلب و امید می داد ، اما در روزهای اخیر ، در چشمان سردِ خمارآلود و غمگینش نقش مرگ و بیم و ناامیدی تجلی داشت و نگاه های سرد و تیره و آکنده از یأس و پشیمانی بر تمام چهره اش نمایان بود.
ادامه دارد.