محمد عالم افتخار
ادامه فصل اول:...(1) اساساً؛ بشر چیست تا جوان و پیر چه باشد؟؟
شماری از اندیشمندان تاریخ و جامعه شناسی و زیست شناسی...؛ با ابراز کمال تعجب؛ گهگاه یاد آور میشوند که انسان برخلاف انبوه عظیم کشفیات و تحقیقات در هستی و کاینات و در نظام
طبیعت و قدمه های عدیده حیات مالیکولی و گیاهی و جانوری؛ کمترین و دیر ترین توجه را به خودش و به جسم و جانش نموده است و به همین لحاظ در حال حاضر؛ دانش انسان از خودش؛ چندان تناسبی به دانش هایش از بیرون و پیرامونش؛ ندارد.
به راستی هم؛ میتوان هزاران و ده ها هزار دانشمند پر نبوغ دارای تخصص ها و فوق تخصص ها در عرصه های علوم و تکنولوژی های ماورا پیشرفته را پیدا کرد که اگر از ایشان بخواهیم تعریفی بالنسبه جامع از انسان بدهند؛ مانند بچه مکتبی های صنوف ابتدایی به تته پته خواهند افتاد؛ یا روایات اساطیری ـ مذهبی تحویل مان خواهند داد که به تعداد عشایر و قبایل؛ و چه بسا به تعداد افراد نفوسِ جهان؛ متعدد است؛ و یا هم بزرگمنشانه سکوت خواهند کرد.
حتی رد و تائید این دو ایده متضاد به قسم معیاری و ستندرد؛ توسط هزاران دانشمند متخصص نیز؛ میسر نیست؛ که بالاخره انسان یکی از حیوانات حدوداً سی میلیون گونه ای طبیعت میباشد یا پاره ای از ماورای طبیعت، تافته جدا بافته ای آنسوتر از فرشته گان و پریان و دیوان؛ یا به سخن کتاب مقدس (تورات) چیزی «مانند خدا» و از نوع خدایان؟؟؟
این هم در کُل؛ کماکان مجهول و مغشوش است که آیا منشاء مصایب و مظالم در جوامع بشری؛ نادانی و جهل آدم ها نسبت به خود و نوع شان میباشد و یا که اینهمه مصایب و مظالم و گرفتاری ها و مشقات؛ اسباب و موجبات نادان ماندن و جاهل گشتن آدم ها نسبت به خودشان و ذات و گوهر و فطرت شان را به وجود آورده است؟؟
معهذا به نظر میرسد؛ براهین زیادی در یکی دو قرن اخیر( از زمرهِ 500 قرنی که بشر در روی زمین ظهور کرده) اکتشاف گردیده است که کمابیش تصور این را میسر می آورد که آدمی؛ به ناگزیر نمیتوانسته است؛ قبل از اینکه در یک حدی؛ جهان و جریانات و قوانین آن را بشناسد؛ خودش را بشناسد و به خویشتن خویش منهمک شود.
متأسفانه درین مختصر تحلیل اینکه چرا نوع بشر؛ از لحاظ معرفت و شناخت؛ دیر ترین و کمترین توجه را به خودش و به جسم و جانش نموده است؛ میسر نیست؛ ولی عصاره هایی از توجهات و اهتماماتی که دست کم تا همین اکنون؛ صایب و نافذ به نظر میرسند؛ در مورد کم و کیف و چونی و چرایی آدمی باید گزین گردد تا ما را به پرسش های اختصاصی این مجموعه و حدس زدن پاسخ های حد اقلی به آنها نزدیک بنماید.
انسان و دیالکتیک غریزه و عقل :
یکی از ایده های که صایب و نافذ بودن آنرا؛ به سادگی نمیتوان به چالش کشید؛ ایده های دکتور الکسیس کارل در همین راستاست که در آثارش منجمله "تفکرات برای زندگی" و "انسان؛ موجود ناشناخته"(2) متبارز گردیده است؛ توجه بفرمائید:
********
«تمام موجودات زنده؛ به استثناى انسان؛ نوعى علم فطرى از جهان و از خود دارند. غرايز؛ آن ها را به شكل كامل و مطمئنى به سوى تماس با حقيقت مى راند. بنابراين؛ آزادى فريب دهنده اى ندارند؛ فقط موجوداتى كه صاحب عقل اند؛ فريب مى خورند و در نتيجه تكامل مى پذيرند.
بر خلاف زن آدمى؛ سگ ماده هيچ گاه در مواظبت از توله هايش خطا نمى كند. پرندگان مى دانند؛ كى بايد لانه بسازند؛ و زنبور عسل موادى را كه براى پرورش ملكه يا كارگر يا سرباز كندو لازم است، مى شناسد. به علت خودكارى غريزه؛ جانوران آزادى ندارند تا بتوانند چون انسان به اقتضاى هوى و هوس خود زندگى كنند.
بلاشك؛ هنوز هاله اى از غريزه دورادور هوش آدمى را فرا مى گيرد؛ ولى آن قدر توانايى ندارد كه ما را كاملاً به دنياى خارجى ببندد و روش زندگانى ما را به شرايط اين جهان متوافق سازد.
انسان نمى تواند مانند گرگ؛ بدون راهنما؛ از يك جنگل تاريك بگذرد؛ و همچنين نمى تواند به يك نظر؛ دوست را از دشمن و يا مُرده را از زنده بشناسد.
انسان آزاد است و مى تواند خود را فريب دهد. با اوست كه مسير صحيح خويش را در ميان راه هايى كه به وى عرضه مى شود؛ انتخاب كند و خود را موظف بداند كه از اين راه بگذرد و براى هدايت زندگى؛ به تلاش شعورى روان خود متكى باشد.»
*********
درین جا با 6 مقوله کلیدی مواجه استیم:
1 ـ غریزه؛ 2 ـ آزادی؛ 3 ـ عقل؛ 4 ـ خطا و اشتباه یا فریب خوردن؛ 5 ـ انتخاب؛ 6 ـ تکامل.
هکذا چهار مقوله متفرعه عمده جالب است:
1 ـ علم فطری؛ 2 ـ خودکاری غریزه یا اتوماتیسم غریزی؛ 3 ـ هوی و هوس؛ 4 ـ تلاش شعوری روان.
درک و فهم کانکریت و درست این مقولات؛ برای پیگیری مطالب درین راستا؛ اهمیت اساسی دارد؛ ولی اینجا فرصت مکث بر آنها را نداریم. به جهت اقامه نتیجه گیری از همین مقطع؛ لطفاً بشنوید که برتر اندراسل به همین ارتباط چه مى گويد:
*********
نقطه آغاز آرزو های بشر؟
يكى از مهم ترين تفاوت هاى اساسى بين انسان و حيوان اين است كه تمايلات بشرى؛ بر خلاف تمنيات حيوانى؛ اصالتا نامحدود بوده و اقناع كامل آن ها ميسر نيست.
مار بوآ (3) كه هضم غذا را فقط به وسيله انقباض عضلات داخلى خود انجام مى دهد؛ پس از خوردن غذا به خواب مى رود و تا زمانى كه بار ديگر اشتهايش زنده نشود، از خواب گران بر نمى خيزد. اگر ساير حيوانات مانند اين مار زندگى نمى كنند؛ بدان علت است كه چگونگى تغذيه آن ها فرق دارد و يا از دشمنان خود بيم دارند.
به طور كلى، فعاليت حيوانات از احتياجات اوليه ادامه حيات و توليد مثل الهام مى گيرد و اين تلاش ها هيچ گاه از حدود لازم براى مرتفع ساختن نيازمندى هاشان تجاوز نمى كند.
در مورد انسان ها مسئله كاملا متفاوت است. محرك خشايار شاه؛ هنگامى كه با كشتى هايش عازم جنگ با يونانى ها گرديد؛ فقدان خوراك و پوشاك و يا احتياجات جنسى نبود.
در رؤ ياهاى بيدارى؛ براى پيروزى هاى خيالى حدى نيست. رؤ ياى خيالی؛ محركى است که بشر را؛ با وجود ارضاى تمايلات اوليه اش، باز هم به فعاليت افراط آميز بيشترى وادار مى كند.
آن جا كه حيوانات فقط به زيستن و توليدِ مثل قناعت نموده اند؛ تازه نقطه آغاز آرزو هاى بشر است.
**********
مسلماً این بزرگان در همه جا؛ انسان را با حیوانات مختلفه مقایسه میکنند؛ نه با فرشتگان و دیوان و پریان و خدایان؛ و در عین حالی که فرق های میان آنها را متبارز میفرمایند؛ بر این امر تأکید میگذارند که انسان هم پیش از هر چیز؛ یکی از همین حیوانات است ولی تفاوت هایی با سایرین دارد که منحصر به فرد میباشد.
به لحاظ پرنسیپ های منطقی و معرفتی؛ تنها مقایسه و دریافتن و خاطرنشان کردن تفاوت ها و تضاد های برهنه یا نیمه برهنه میان دو یا چند شی یا موجود؛ فقط به تلاش برای شناخت کیفی و عمقی جداگانه هر کدام از آنها مدد میکند نه اینکه شناخت آنها را که فقط در همین حدود کیفی و عمقی؛ مطلوب است؛ میسر گرداند.
باری دیگر؛ به این دو تفکیک سازی و تفاوت گذاری مهم دقت فرمائید:
ـ تمام موجودات زنده؛ (با اتکا به غریزه) به استثناى انسان؛ نوعى علم فطرى از جهان و از خود دارند... بنابراين؛ آزادى فريب دهنده اى ندارند؛ فقط موجوداتى (انسانها!) كه صاحب عقل اند؛ فريب مى خورند و در نتيجه تكامل مى پذيرند.
ـ آن جا كه حيوانات فقط به زيستن و توليدِ مثل قناعت نموده اند؛ تازه نقطه آغاز آرزو هاى بشر است.
اینجا حتی یک پرسش عامیانه قد می افرازد که:
آخر؛ انسان را چه بلا زده است که از «علم فطری» حیوانات محروم گردیده؛ محکوم به فریب خوردن های متداوم شده و به مرض خواست ها و آرزو های اغلب محال و بی نهایت گرفتار آمده است؟؟؟
اگر حیوان؛ غریزه و "خودکاری غریزه" دارد و انسان؛ عقل؛ با اینهم؛ خود بزرگان میفرمایند که هنوز "هاله ای از غریزه" در انسان هست؛ پس حد و مرز غریزه و عقل در کجاهاست و چگونه میتوان و باید دیالکتیک آنها را فهمید؟؟
بدون اینکه دیگر؛ به ساحت بزرگان یاد شده و همطرازان شان؛ بیشتر جسارت بورزیم؛ به یک فکتور خیلی مهم؛ روی به پیش؛ ترکیز مینماییم که به مطلوب مان راهبر تر است؛ دقت فرمائید:
*********
« منطقه سكوت » :
دانشمند دیگر به نام كنت واكر مى گويد:
مدت ها بود كه علما و دانشمندان نمى دانستند عمل قسمت قدامى نيمكره هاى دماغى چيست؛ زيرا با وجود آسيب ديدن و يا از بين رفتن آن در انسان؛ ناتوانى و يا عدم قابليت مخصوصى توليد نمى شد. به همين جهت؛ آن محل را "منطقه سكوت" مى ناميدند. تا اين كه در قرن اخير(قرن 19؟) موردى پيدا شد كه تا اندازه اى روشن كرد؛ كار اين منطقه چيست؟!
كارگرى را به مريضخانه آوردند كه قسمت اعظم مغز قدامى او به وسيله ادخال ميله اى از طریق حدقه چشمش؛ از ميان رفته بود. مصدوم پس از چندى معالجه شد و هيچ گونه فلج و يا ناتوانى بدنى در او مشاهده نگشت؛ اما در عوض؛ خُلق و خوى او به كلى تغيير يافت. او كه قبلا مردى شريف و فعال بود؛ حال شخصى كذاب، مهمل، ولگرد و كلاه بردار شده است.
سپس مشاهدات ديگرى هم در موارد مشابه؛ تجربه فوق را تأييد و ثابت كرد كه ناحيه قدامى مغز و يا "منطقه سكوت"؛ مركز صفات و خصايلى است كه مابه الامتياز انسان از حيوان میباشد.
*********
تا کنون دانش ها در مورد همین "منطقه سکوت" که منجمله علم گسترده و پیچیده «مغز شناسی» را در بر میگیرد؛ با سرعت عظیمی توسعه و تعمیق یافته است و ضمناً به موازات آن؛ دانش های روانشناسی از دقت و پهنا و غنای شتابان برخور دار شده اند.
اکنون نزد اهل دانش ساینتفیک؛ عیان و مسجل است؛ که فعاليت هاى مغزی ـ روانى (از جمله بخشِ عقلی)؛ با فعاليت هاى فيزيولوژيكى بدن بستگى دارد که اصولاً توسط غرایز و" خود کاری غرایز" محقق میشود؛ و روان انسانی؛ با کار کرد های افزوده تکاملی مغز او که به طور اساسی همان قسمت مغز پیشانی یا «مغز سوم» را؛ احتوا میکند؛ از روان سایر جانوران متمایز میگردد.
در هر حال؛ جان یا روح با جسم؛ مانند شكل و مرمر يك مجسمه به هم آميخته است و نمى توان بدون تراشيدن يا شكستن مرمر، شكل مجسمه را تغيير داد.
وقتی کودک آدمی نطفه می بندد؛ همانگونه که نخست جسم جنین؛ کوچک و ذره بینی است؛ روان او هم متناسباً کوچک است؛ سپس جسم و روان در محیط رحمی؛ حتی المقدور هماهنگ رشد میکنند تا که زمان تولد فرا میرسد.
از فردای تولد رشد و رسش جسم کمتر و روان بیشتر؛ به اوضاع محیط بیرون رحمی ارتباط می یابد و رویهمرفته چندین برابر زمان رشد در حیوانات؛ زمان لازم است تا کودک انسانی استخوان سخت کند و هوش و عناصر روانی مورد ضرورت خویش را فراهم آورد.
کودکی طولانی در بشر؛ چرا؟
این درازای زمان رشد و رسش کودک انسانی؛ عمدتاً با رشد مغز قدامی یا «مغز سوم» که در انسان کم از کم 3 برابر از حیوانات انسان نما بزرگتر میباشد؛ ارتباط دارد.
از اینجا مستفاد میشود که محضاً "غرایز" نیست که منجر به طولانی گردیدن دوران کودکی در بشر گردیده؛ و مسلماً چیزی مزید بر غرایز این ضرورت محتوم طبیعی را به وجود آورده است.
چون در حالت مطرح بودن "خود کاری غرایز" یا "اتوماتیسم غریزی"؛ مغزِ حتی متکاملترین حیوانات یعنی انسان نما ها؛ دو بر سه برابر از انسان کمتر میباشد؛ پس آن افزوده تکاملی که حیوانی را بشر ساخته است؛ با دو بر سه برابر مغز افزوده در انسان رابطه تنگاتنگ و قطعی دارد!
چنانکه می بینیم همین دو برسه برابر بودن مغز آدمی؛ دوران کودکی اورا نیز حتی بیشتر از دو بر سه برابر عالیترین جانداران؛ افزایش داده است.
سوالی که اینک به وجود می آید؛ این است که آیا صرفاً هدف طبیعت از طولانی ساختن دوران کودکی (کودکی فطری و نه قراردادی!) در بشر؛ کامل شدن ماده مغزی با این حجم بزرگ در طی همین زمان میباشد؟
اگر به این پرسش پاسخ مثبت بدهیم؛ از آنجا که حجم زیاد مغز انسان در میان موجودات حیه؛ نسبی بوده و فقط متناسب به حجم بدن او میباشد؛ پس به لحاظ طبیعی؛ اشکالی نداشته و نمیتواند داشته باشد که حتی رشد مغزی بزرگتر از این؛ در محیط رحمی و در جنینی انسان و نهایتاً در کودکی یکی دوساله اش؛ کامل گردد. چنانکه مغز های بزرگ و بزرگتر حیواناتی مانند گاو و اسپ و فیل وغیره در چنین زمانی؛ رشد کافی می نمایند!
پس در بشر؛ جز وجود یک ضرورت قاطع همپیوندی رشد ماده مغزی و انعکاسات محیط بیرون رحمی (محیط زیستی و اجتماعی ـ فرهنکی)؛ نمیتواند پاسخ درست سوال باشد؛ وانگهی ثابت شده است که خاصیت های ماده مغزی اضافی در بشر که عمدتاً «مغز سوم»، «مغز قدامی» یا «لوب پیشانی» است؛ با سایر جانوران یکسره فرق دارد؛ طوریکه اگر؛ این قسمت به هر دلیلی مستقلانه از بین برود و سایر قسمت ها سالم باشد؛ بشر نمی میرد و مانند یک حیوان متعارف؛ به حیات ادامه میدهد؛ یعنی که تنها به حیث انسان؛ خاتمه پیدا می کند!
حيوان بالفعل و انسان بالقوه:
به همین سیاق دانشمندان ذیربطِ فراوان دیگر خاطرنشان ساخته اند که:
روزى كه بشر از مادر متولد مى شود، حيوان بالفعل و انسان بالقوه است. عقل و هوش، فكر و فهم، حافظه و تخيل، و ديگر سرمايه هاى روانى و ذخاير روحى انسانی با رشد تدريجى بدن شكوفان مى شوند و به موازات پيشروى جسم و نيرومندى اندام شكفته تر مى گردند.
سخن گفتن؛ يكى از اعمال جسمانى و مربوط به زبان و تار هاى صوتى و فعاليت هاى ريوى است. ولى اين عمل جسمانى؛ رابطه مستقيم با وضع روانى انسانى نيز دارد. به عبارت ديگر؛ نوزاد سالم در ماه هاى اول ولادت قادر نيست سخن بگويد. پس از مدتى صدا ها را تقليد مى كند و با گذشت يك سال، تدريجاً به زبان مى آيد و سخن مى گويد.
اين عجز و ناتوانى كودك تنها ناشى از ضعف اندام و قواى جسمانى او نيست؛ بلكه نارسايى روحى و ضعف روانى كودك نيز در اين ناتوانى سهم بسيار مؤثرى دارد. به همين جهت؛ زبان باز كردن طفل و به سخن آمدنش سرِ فرصت؛ دليل پيشروى موزون جسم و جان و رشد هماهنگ بدن و روان است؛ و به سخن آمدن پیش از فرصت؛ دلیل پیش افتادن رشد جان و روان نسبت به رشد جسم و بدن.
"سن شامپانزه" ای:
دانشمند گاستون ويو مى گويد:
هوش عملى كودكان با همان روش هايى كه براى آزمايش هوش ميمون ها به كار رفته؛ و يا با روش هاى مشابهى؛ مورد آزمايش قرار گرفته است. مقايسه رفتار ميمون ها و اطفال از ابتدا بسيار سودبخش بوده است.
حتى پاره اى از روان شناسان براى آن كه اين مقايسه بهتر انجام گيرد؛ يك ميمون و يك كودك را با يكديگر پرورش داده و آزمايش نموده اند. روانشناس كلوك؛ پسر خود را كه در ابتداى آزمايش كمتر از يك سال داشت؛ مدت نه ماه همراه شمپانزه كوچكى پرورش داد. در سال 1914 بوتان؛ اهل بردو؛ به فكر آن افتاد كه حركات هوشى ميمون ها و كودكان را با يكديگر مقايسه نمايد. وى اولين كسى بود كه توانست موضوع بسيار مهمى را روشن سازد و آن اين كه قوه ناطقه؛ حد فاصل حقيقى مابين انسان و حيوان است.
بوتان مى گويد: طفلى كه شروع به تكلم مى نمايد؛ چون انسان كوچكى رفتار مى كند؛ ولى رفتار كودكى كه سخن نمى گويد؛ چون رفتار ميمون هاى آدم نماست.
طفل كوچك يك ساله از نظر ميزان فكر به ميمون هاى آدم نما شبيه است. كودك يك ساله؛ بيشتر مسائلى را كه براى ميمون ها طرح مى شود؛ حل مى كند. از اين جهت سن يك سالگى کودک بشری را "سن شمپانزه" ناميده اند.
اما به تدريج كه طفل زبان را ياد مى گيرد، پيشرفتش سريع مى شود و از شمپانزه جلو مى افتد. كلمات؛ و ارتباطى كه ميان آن ها وجود دارد؛ وسيله هايى براى نقل و انتقال افكار او استند و در عين حال همراه خود خاطراتى را براى او حفظ مى كنند.
طفلى كه تكلم نمى كند، نيروى تخيلش از شمپانزه بيشتر نيست . برعكس؛ طفلى كه زبان گشوده است؛ قادر است امكان هايى را كه به وسيله مشهوداتش به او تلقين مى گردد؛ تخيل نمايد.
اين ارتباط محكمى كه مابين تخيل و تكلم وجود دارد؛ به وسيله مشاهدات و آزمايش هايى كه در بيماران مبتلا به كور ذهنى انجام گردیده؛ به کرات تاييد شده است.
کودکی و جوانی ... فطری و قراردادی:
تا اینجا به نیکی؛ در می یابیم که چه ضرورت هایی کودکی ی بشر و زمان اکمال ماده مغزی او را در محیط بیرون رحمی طولانی میگرداند؛ منجمله و شاید هم قبل از همه سخن گفتن!
از آنجا که یاد گیری سخن گفتن و همانند آن مهارت های اصولاً نامحدود اختصاصی انسان؛ چیز هایی نیستند که در محیط درون رحمی و یا در دوران یکی دوساله کودکی متعارف در سایر حیوانات؛ محقق گردند و کمال یابند؛ و همه به ممارست و آموزش و تجربه در محیط بیرون رحمی ی طبیعی و اجتماعی و فرهنگی صورت میگیرند؛ اینجاست که دوران کودکی بشر؛ یک دوران کودکی متعارف در عالم حیوانی نیست.
جالب و مهم نیز این است که تفکیک دوران های کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و کهنسالی (پیری)؛ کار طبیعت نبوده چیز هایی قراردادی در میان جوامع بشری تا هم اکنون؛ میباشد و لهذا نه تنها میتواند مرز هایی که میان این مراحل فرض گردیده دستخوش حذف و تغییر گردد بلکه میتواند تمامی حدود و ثغور مفروض درین مراحل و حتی خود هر کدام از آنها کاملا نفی و رد شود.
بنابر این به لحاظ طبیعت هیچگونه قید و الزامی وجود ندارد که همه پروسه های تکامل ماده مغزی (تکمیل سلول های مغزی حسب نقشه ژنتیکی) طی همان سالیان محدود تعیین شده توسط چند موسفید؟ به نام وعنوان کودکی؛ خاتمه یابد و دیگر مزاحم دوران های خود خوانده "نوجوانی و جوانی و میانسالی..." نگردد.
این پروسه تا که انسان موجود زنده ایست در تمام سالیان و لحظات عمرش؛ مداومت دارد؛ منتها چندی و چونی تعامل های مربوطه در اوایل و اواسط و اواخر عمر و نیز تحت اوضاع و احوال گوناگون ایکوسیستمی؛ خانوادگی، اجتماعی و فرهنگی؛ طبعاً فرق می نماید.
(برای ادامه بحث کشافانه درین مسیر؛ لطفاً حوصله افزایی نمائید و بر علاوه به بحث؛ وارد شده و به جذابیت و غنای آن مساعدت کنید! یار زنده و صحبت باقی)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یاد دهانی ها:
1 ـ قسمت های پیشتر این سلسله را طور یکجایی میتوانید روی صفحه اختصاصی من؛ در ویبسایت بزرگ آریایی با نشانی زیر ملاحظه نمائید:
http://www.ariaye.com/dari11/ejtemai/eftekhar3.html
2 ـ کتاب الکسیس کارل که عنوانش به «انسان موجود ناشناخته» ترجمه شده و ترجمه خیلی دقیق نیست؛ در کتابفروشی های افغانستان؛ پیدا میشود و الکسیس کارل هم با همین کتاب در کشور شناخته شده است. ولی کتاب «تفکرات برای زندگی» که باعناوین دیگر هم ترجمه شده؛ کمیاب است و قسماً غنی تر و رساتر میباشد. این نقل قول؛ برگرفته از کتاب اخیر الذکر میباشد.
3 ـ مار بوا به خانواده اژدر ماران اطلاق میشود.
یکی از گونه های مار بوا؛ آناکونداست که در رود ها و مرداب های جنگلهای انبوه آمریکای جنوبی زندگی میکند و سمی نیست. طول بدن این خزنده زيبا بین هشت تا یازده متر است. اين جاندار با 170 کیلوگرم وزن؛ سنگینترین مار جهان محسوب ميشود. اين مار عظيم الجثه با پیچیدن به دور بدن شكار خود؛ آن را درهم فشرده، خرد ساخته، میکشد و سپس می بلعد.
یک گونه دیگر؛ مار پیتون نام دارد که در سن برابر؛ حدوداً 50 کیلوگرام از اناکوندا کوچکتر است ولی شکارچی خطرناکتر میباشد.
در یک مورد اخیراً یک مار پیتون 4 متری که طی نبردی بر یک کروکودیل 2 متری غالب شده و آنرا زنده بلعیده بود؛ به اثر جست و خیز کورکودیل قوی هیکل؛ شکمش ترکید.
این حادثه در پارک حیات وحش Everglades رخ داد. مار شکارچی در حالی پیدا شد که نیمی از بدن تمساح از بخش میانی او بیرون زده بود و هر دو جانور مرده بودند. گفته شده که در حوادث مشابه قبل طی نبرد مار و تمساح، یا تمساح پیروز شده یا نبرد به آتش بس انجامیده بود.
برخی از مار های بوا تا به وزن 250 کیلوگرام هم دیده شده است و گفته میشود که قدرت بلعیدن جانوران عظیم الجثه چون شتر را هم میداشته باشد.