خواننده عزیز مطلب پیش رو از مطالب ارزندة کتاب ( ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمین ) است که در قسمت های چند خدمت تان تقدیم خواهد شد، امید مورد استفاده، منفعت و پسند تان واقع شود.
قسمت اول:
بدون شک وترديد، که قرن ششم و هفتم میلادی دورانی از پست ترین دورانهای تاریخ بود، انسانیت از قرن ها بدینسو روبه پستی و سقوط نهاده بود، وبر سر زمین قوتی نبود تا دستش را گرفته از بدبختی نجاتش دهد، وبا گذشت زمان پستی و افتیدنش سرعت گرفت، مثلیکه درین زمان انسان پروردگار، خویشتن و سرنوشت خویش را فراموش کرده بود،
صلاحیت تفاوت خیر وشر، نیکویی و بدی را از دست داده بوده ، و دعوت انبیاء از مدتی بدینسو خفیف شده بود، چراغ ها ومشعل های را که روشن کرده بود به اثر طوفانهایکه بعد ازایشان آمد ویا باقی ماند خاموش شده بود، و روشنی و نور این چراغها بقدری ضعیف شده بود، که نمیتوانست علاوه به برخی از قلب ها، تمامی خانه ها و کشور ها را نیز روشن کند، مردان دین از میدان زندگی بخاطر حفاظت خود ودین خود از فتنهها و سالمماندن روحشان و یا به خاطر رسیدن به آسایش و سکون و فرار از مشکلات زندگی یا به علت هراس از جنگی که بین دین و سیاست و روح و ماده پدید آمده بود ، و به مساجد، کلیسا ها ودیرها پناه برده بودند، و اگر کسی از آنها در میدان زندگی هم باقی مانده بودند، با پادشاهان و زمامداران آنزمان سازگاری نموده بودند و انها را در گناهکاری و خوردن مال دیگران و تجاوز بحساب ناتوانیان و ضعیفان.. همکاری مینودند، و انسانیت به اثر تحول حکم، سلطنت، آسایش، و نعمتها از فرد به فرد دیگر از هم جنسش و از گروه به گروه دیگر هم مانندش، در ظلم وستم، استبداد و حکم انسان بر انسان به محرومیت و بدبختی دست وگیربان نمیشود، وهمچنان باانحطاط ملتی که در آن سستی و ضعف رخنه کرده است و بسقوط حکومتی که ریشه هایش از هم گسسته و پارچه هایش ازهم جدا شده است، غم زده و رنجیده شده نمیتواند، بلکه بر عکس این تقاضای سنت الهی درین کون است.
نگاه به ملتها و ادیان:
دین های بزرگ به اندازه شکار و بازیچه بازیگران بی بندبار و تحریفگران و منافقین گریده بود، که اصل و شکل خود را از دست داده بود، اگر صاحبان نخستینش آفریده میشد، شاید از شناختش عاجز میشدند، و نهادهای تمدن، فرهنگ، حکم، سیاست، صحنه هرج ومرج، انحلال و اختلال، وبی نظمی بارآمده بود، حکام بخود مشغول شده، نه برای جهانیان پیامی داشتند و نه برای امتها دعوتی، معنویات خویش را از دست داده، و سرچشمه زندگی شان خشک شده بود، پروسه روشنی از دین آسمانی خویش نداشتند، و نه دارای نظام ثابت برای حکومت بشری بودند.
عیسویت در قرن ششم عیسوی:
اساساً عیسویت يك روزی هم در رابطه به حل مسایل و مشکلات انسان از چنین شفافیت و روشنی برخوردار نبود, تا بر اساس آن تمدنی استوار گردد و یا در روشنیش دولتی جان گیرد, اما آثاری از ارشادتی حضرت عیسی علیه السلام و نشانه های از دین ساده توحیدی در آن محسوس میشد, که با آمدن بولیس نور و روشنای اش از بین رفت, و رنگ خرافاتی آنرا رنگین ساخت که از آن تازه برگشته بود, و بودایتیکه در آن بزرگ شده بود, و چیزیکه باقی مانده بود آنرا قسطنطین از میان برداشت, تا اینکه عیسویت معجونی از خرافات یونانی, بودایت رومی, و فرعونیت مصری و رهبانیت بار آمد, که ارشادتی ساده لوحي حضرت عیسی علیه السلام در کنار آن مانند قطره که در بحر متلاشی میشود, که در نهایت عیسویت بافت چوبی از باورها و رواجها بار آمد , که روح را تغذیه کرده نمیتوانست, عقل را یاری رسانیده نمیتوانست و عاطفه را خروشان کرده نمیتوانست, دشواری های زندگی را حل کرده نمیتوانست, راه را روشن کرده نمیتوانست, بلکه به اثر زیادتهای تحریفگران و تاویل جاهلان بین انسان وعلم و فکر فاصله ایجاد مینمود, وبا مرور زمانه های دین بت پرست بار آمد, مترجمِ قران به زبان انگلیسی (SALE) در مورد عیسویان قرن ششم میلادی میگوید:" عیسویان در پرستش پاپ ها و تصویر های عیسویت تا اندازه مبالغه کردند, که از کاتولیک های آن عصر هم پا فرا گذاشتند. "
جنگ های داخلی در کشورهای رومی:
سپس در مورد دین و مسایل دینی مباحثات جدل برانگیز سر گرفت، واین مباحثات به حدی عمیق وبی سود بود، که فکر امت را بخود مشغول ساخت، وذکاوتش را به هدر برد، و صلاحیت علمی اش را از بین برد، و در بسیاری از اوقات به جنگ های داغ، قتل، تدمیر ،تعذیب، ترور، چور وچپاول منجر شد، و مدارس و مساجد و کنایس را به مراکز جدل و نقاش دینی بی جا مبدل کرد، و کشور ها را دچار جنگی خانمانسوز داخلی گردانید، نشانه های این اختلاف سخت در بین نصارای شام و امپراطوری روم از یک سو و از سوی دیگربین نصارای مصر یا ملکانیت و منوسوفیت بود، به تعبیر دقیقتر شعار عقیده ملکانیت ویا باور عقیده ملکانیت بترکیب حضرت عیسی علیه السلام استوار است، در حالیکه منوفیستیت به این باور اند که حضرت عیسی علیه السلام دارای یک طبیعت و آن هم طبیعت الهیست، که در آن طبیعت بشری عیسی علیه السلام چون قطره سرکه که در دریا خروشان و بیکران مضمحل شود، و اختلاف مذکور بین دو حزب د قرن ششم و هفتم چنین به تندی گراید، تو گوی که جنگی بین طرفداران دو دین است، ویا اختلافی میان یهود و نصارا باشد، هرگروه به گروهی دیگری گوید: " این گروه چیزی نیست"
دکتور آلفرد. ج. بتلر میگوید:" این دو قرن موصوف عصر مبارزه تند و دوامدار بین مصریان و رومیان بود، مبارزیکه بالای اختلاف دین و اختلاف جنس استوار بود، و اختلاف دین شدیدتر از اختلاف جنس بود، ویکی از علتهای اساسی این کشمکش ها دشمنی بین ملکانیت و منوفیسیت بود. گروه اول طوریکه از نامش پیداست، حزب مذهب دولت امپرتوری و حزب ملک و کشور بود، گروه مذکور به عقیده موروثی که به ترکیب طبیعت عیسی علیه السلام اعتقاد دارد، باورمند است. در حالیکه گروه دوم که عبارت از حزب قبطیان منوفیسیان باشندگان مصر است، عقیده موصوف را بد میدیدند و از آن نفرت میکردند وتا حدی باتمام قوت با آن مبارزه میکردند، که خشونت وپی بردن به ماهیت آن هم در مورد قوم خردمند و مؤمن به انجیل برای ما داشوار است."
و امپراتور هرقل بعد از پیروزیش در سال ۶۳۸هـ ش بالای فارسیان کوشید، تا مذاهب با هم متشنج و کشمکش کننده را توحید وبا هم یکجا نماید، و راه برون رفت را بدین شرح پشنهاد کرد: "مردم از چگونگی ساختار طبیعت عیسی علیه السلام که دارای صفت واحد یا دوصفت است، خود داری کند، وبرآنهاست تا شهادت دهند، که اراده الله تعالی یکی و قضااش یکی است وباید به آن گردن نهند". ودر آغاز سال ۶۳۱هـ ش به اين نظر مورد اتفاق قرار گرفت، و بالاخره مذهب منوثیلی مذهب رسمی دولت و اتباع کلیسا عیسوی پذیرفته شد، و هرقل مصمم بود تا مذهب جدید جای مذاهب مختلف را اشغال نماید ودرین راستا از همه وسایل ممکنه استفاده کرد، اما قبطیان باوی رویاروی کردند، وازین تحریف و بدعت برائت خویش را اعلان نمودند، و به مقابله برآمدند و در راه عقیده قدیم خویش استقامت نشان دادند، و امپراتور باری دیگر کوشید تا مذاهب را توحید و اختلاف را از میان بردارد، وبه این باور شد تا مردم بپذیرند، که خداوند متعال دارای اراده واحد است، وبحث در مورد این مساله که آیا اراده خداوند متعال باالفعل نافذ است را به تعویق انداخت، ومردم را از بحث کردن درین موضوع ممانعت کرد، و این اصل را طوری قانون به هم کشور های شرق ارسال نمود، اما این پیام طوفان برخاسته درمصر را خاموش کرده نتوانست، وستم های وحشتناکی بدست قیرس در مصر انجام شد، که برای ده سال ادامه پیدا کرد، درین مدت فجایعی بوقوع پیوست، طوريكه که گویند: موهای سر و جان انسان از وحشت آن بلند میشود، مردان را طوری دستجمعی شکنجه میکرداند وسپس آنها را به دریا میآنداختن، ودیگران را بروی آتش شعلور میگذاشتن، تا اینکه چربی های بدن شان آب شده بروی زمین میریخت،و زندانی را در بوجی پرشده از ریگ میگذاشتن و به بحر میانداختن، واینگونه از فجایع بسیار دردناک.
در ادامه نویسندة گرانقدر وضعیت ناگوار اجتماعی و ضعف اقتصادی آنزمان را به بحث میگیرد. که در قسمت آینده تقدیم خواننده عزیز خواهد شد.
نوشته: ابوالحسن ندوی
ترجمه: عبدالرحمن فرقانی