دګروال عنایت الله پویان
در کتابې بنام (امثال) که غالبا ګمان میرود نبشته های داؤد و یا سلیمان پیغمبر خواهد بود میخوانیم:بیهوده ګیست،زنده ګی سراسربیهوده ګیست،ادمی ازتمام زحماتې که در زیر آسمان کبود برویې زمین میکشد چه منفعتې حاصلش میشود؟ نسلها یکې پي دیګری مي آیند و میروند
آورد به اضطرابم اول به ؤجود / جزحیرتم ز حیات چیزې نفزود
رفتم به اکراه ندانستم چه بود/ زین آمدن و رقتن و بودن مقصود
رباعیات عمر خیام مرا به بیهوده بودن زنده ګی معتقدتر میسازد،از خود میپرسم:آیا زنده ګي کردن و کارهای مربوط به زنده ګی مثلا نوشتن رومان،شعر، نقد ادبی و تاریخ نویسی و غیره،کارهای بیهوده است؟ اګر بلي! پس چرا من و دیګران به کارهای بیهوده پرداخته ایم وچرا وقتی (ناصرخسروقبادیانی) به سفر حج میرفت سفرنامه اشرا نوشت؟ نوشته های استاد بزرګوار(ناصر خسروقبادیانی) چه منفعتي را برایی وی در قبال داشت؟ و آنچه من درمقطع زمان کنونی در مورد مسافرتهایم مینویسم،نوشته های من چه کمایی را برای من به ارمغان خواهد آورد؟برای چونین پرسشها جواب قانع کننده در زهن نه دارم جز اینکه بګویم:من معتاد هستم و قلم و کاغذ و دیوات و مرکب و دفتر و دیوان برای من ماهیت،مورفین، کوکایین و چرس و تریاک را دارد- من نمیتوانم لحظه یی از کتابها یم دور باشم و اینک با ؤجود مریضی که عاید حالم ګردیده و داکتر معالجم مرا از کارهای دماغی منع نموده است به دنبال نوشته هایم میروم و در مورد مسافرتهایم مینویسم و در آغاز کلام از خود میپرسم:مسافرت یعنی چه!!!چرا مسافرت ؟ چرا غربت؟ به سوالهای که طرح نموده ام یکی یکی جواب میدهم و میګویم: مسافرت یعنی دوری از وطنم- کشورم، کشوریکه دران زاده شده ام و بهترین سالهای زنده ګي ام یعنی ایام جوانی ام را دران سپری کرده ام و مدتی است ازان دور هستم و در آتش فراقش میسوزم و ناله میکشم- غربت یعنی ترک برادر و برادر زاده ها،خواهرو خواهر زاده ها- کاکا و کاکازاده ها و فراموش کردن قند پشتو و دور پارسی و توصل به فرهنګ و زبانهای بیګانه – آه خدا وندا! واژګان هجرت و غربت چقدر تلخ و غم انګیز است- در لحظه هایکه من این واژګان را مینویسم به یاد ایوب صابر می افتم که ګفته بود:ای خدایا چرا هنګام تولد نه مردم- چرا مادرم مرا روی زانوهایش ګذاشت و مرا شیر داد- ای کاش مرده به دنیا مې آمدم و هرګز نفس نمی کشیدم و روشنایی را نمیدیدم زیرا در عالم مرګ شروران مزاحمتی به ؤجود نمی آورند و غلام و برده از دست اربابش آزاد است- ګفته های ایوب صابر را بار بار تکرار میکنم و اشک تا ثرمیریزم و با خود میګویم:ای کاش زنده ګی من به زنده ګیی ایوب صابرو دردهای جان ګداز من با دردهای جانګداز ایوب صابر همګون نمیبود !!! کلکینهای اطاق کوچک خوابم را میکشایم و نګاهی به آسمان میکنم، اسمان در نظرم خون آلود وجګر خون می نماید- متوجه ماه میشوم، مهتاب در نظرم چون عجوزه زن لولی و فریبکار جلوه میکند و ستاره ګان را چون پارچه های سرب تاریک و بی فروغ میبینم و فضای شهریکه دران زیست میکنم در نظرم چون هیولای آدمخوار منعکس میشود- با سرعت تمام دست اندر کار میشوم و پنجره های اطاق کوچکم را بسته میکنم و روی بستر خوابم می نشینم و آرامش روحی و جسمی خود را حفظ میکنم و به آنانیکه به جنګهای دیو تاریکیهای شب رفته اند و جانهای شیرین شان را در راهی آزادي انسان نثار کرده اند و اکنون در کنار ما نیستند تحایف درود و دعا میفرستم و از خود میپرسم چرا زادګاهم را که تا سرحد جمنون دوستش دارم و دوستش داشتم ترک ګفتم و به اینجاهای دور و دور که حتی خوابش را نه دیده بودم آمدم- چرا درجنګی که بین روشنایی ها و تاریکیها در جریان بود بطرفداریی روشناییها نشتافتم – چرا وقتې عفریت جهل فرشتهکان فضیلت و داننش را در حصار خود قرار میدادند بی تفاوت بودم و چرا قبل ازآنکه عفریت شب و جهالت وطنم را نیست و نابود کند و مرا مجبور به ترک وطن نماید به مبارزه سالم و موفق نپرداختم و در جنګ حق بر باطل شکست خوردم – به سوالهای که طرح نموده ام یکی، یکی جواب میدهم و میګویم: آنګاه که من به جنګ دیو شب رفته بودم بکلی بی تجربه و جوان بودم و راه و رسم مبارزه با تاریکیها را نمیدانستم و شاید همراهان و همسنګران خوب نداشتم و همراهانم بنا برعلت بی تجربه بودن وجوان بودن شان تحلیل مشخص از اوضاع مشخص نه داشتند، ګاه با من می بودند و ګاهې غرق فریکسون بازیها می شدند وعلیه من صف آرایی میکردند- ممکن تکلیف ګوشها داشتم و صداها و آوازهای دوستان و دشمنان را نتوانستم از هم تفریق کنم به دنبال صدا ها و آوازهای دشمنان رفتم و در ګودالهای پر از وحشت فرورفتم- شاید باکتریای هلاکتبار شؤونیزم(تاجکیزم و پشتونیزم) بر من من مسلط بود و بنا به علت مریضی که داشتم نتوانستم قامت راست کنم و به مبارزه موفق بپردازم – شاید در طول تاریخ حکام خودکامه متکی به زور اسلحه بر من حکومت میکردند و حکام خود کامه برای بقای سلطه یی خود از ؤجود من ماشین محاربوی ساخته بودند و بجای قلم و کاغذ و کتاب و کتابچه اسلحه بدستم میدادند و به جنګ برادر کشی و هموطن کشی و قبیلوی تشویقم می نمودند- شاید دستهای بیګنه در بین بود و دوستانیکه در ظاهر بامن دوست بودند در خفا در فکر محوه کردن من بودند- دلم میخواهد چیغ بزنم و ګریبان پاره کنم و بګویم:چه کسې هموطن مرا که هنوز خون ګرم و جوان بود برضد هموطنانش آماده یی جنګ کرد- درکدام کمپ لعنتی توسط کدام سازمان جاسوسی با همکاری مالی و نظامی کدام کشور مغرض توسط کدام معلم خبیث وا بسته به کدام حلقه یی استعمار جهان خوار درس ترور و آدم کشی برایش داده شد و سر انجام بنا بر بروز کدام عوامل هموطن بیسواد جوانم پر عقده و پرخاشګر بار آمد و کارش بجای رسید که با شریرترین ګروهای ضد بشریت همراه و همپیمان ګردد واماده یی انتحار و خود کشی شود – با طرح چونین سوالها صدایی از عمق وجدانم میشنوم، وجدانم مرا مخاطب قرار میدهد و به من میګوید:زنده ګی بیهوده نیست ، معنی زنده ګی تلاش برای آزادی و بهتر زیستن است- با چشمهای باز بسویی جهانیکه دران زیست مینمایی نګاه ګن و در مورد همه چیز بنویس- چرا ناله و فریاد دخترک هموطنت را که هنوز از دهانش بوی شیر پستان مادر به مشام میرسد و مورد تجاوز جنسی تفنګچی های غول صفت که خود ها را مجاهدین جا میزنند ولی مجاهدین نیستند بلکه جنایتکاران جنګی هستند نمیشنوی؟چرا بین مجاهدین واقعی که در صدر اسلام در کنار خلفای راشدین قرار داشتند و ازحق وعدالت دفاع میکردند با قطاع الطریقان ودزدان که به منظور بدست آوردن حاکمیت دولتی بین هم جنګیدند و شهر زیبای کابل را به ویرانه ها تبدیل کردند فرق قایل نیستی و رهزنها را بنام مجاهد خطاب میکنی؟ برای جواب دادن به این چراها سالهای را مورد مطالعه قرار میدهیم که قلمرو خاک مقدس ما جایګاهی برای زورآزمایی ابرقدرتهای جهان استعمارګر و استثمارکر دو قطبی بود و مردم بی دفاع و مظلوم ما برای زنده ماندن خود مجبور می شدند ګاهي به نغمه یی این ابرقدرت جهان خوار وزمانی به ساز و آواز آن ابرقدرت کثیف برقصند وزنده بمانند- سالهای را به یاد می آوریم که در کشورما قانون موجود نه بود- هرکس هرچه دلش میخواست انجام می داد- خورد ضابط یونوفورم جنرال را پوشیده بود و قاچاقبرمواد مخدره خود را رهبر مردم و مجاهد کبیر معرفی میکرد و آخوند تعویذ نویس در فکر بدست آوردن تاج و تخت به شیوه یی(۱۳۹۰) سال قبل بود- سالهای را به یاد می آوریم که مردم عادی را به نان جوین دسترس نه بود و فروخته شده ګان و اجنتهای سازمانهای استخباراتی کشورهای مغرض در بحر و دریای پوند انګلیسی و دالر امریکایی شنا میکردند- بعد از ګذشت این سالها سالهای را به یاد می آوریم که اوردوی قهرمان افغانستان از حاکمیت ملی وطن تحت رهبری داکتر صاحب نجییب مردانه وار دفاع میکرد و روسها بنا بر تقاضای دکتور نجیب وطن مارا ترک کرده بودند ولی جنګهای برادر کشی ادامه داشت و جنګهای برادر کشی و مسلمان کشی جهاد مقدس نامیده می شد- سالهای را بخاطر می آوریم که آخرین سرباز روسی وطن مارا ترک ګفته بود ومن تازه از زندان شعار دهنده ګان(زنده باد روس- مرګ بر امریکا) نجات یافته بودم،رنجهای بی حد زندان از من ادم ګوشه ګیر ساخته بود باکسې و ګروهې کار نداشتم- همنشینانم کتابها و رادیوی کوچکم بود که ګاه ګاه ازآن اخبار و موسیقی میشنیدم و در ګوشه یی تنهایی خزیده بودم- بعد ازین سالها سالهایی را به یاد می آوریم که بجای پکول پوشها وابسته به روس ترازوداران ریش و بروت (طالبها)وابسته به (سی،اي،اي) امریکا و(آی،اس،آي) پاکستان عرض ؤجود کردند و تاکید شان به طول و عرض و ضخامت ریشها و دستار چهل مطره و مسدود کردن مکاتب بروی نسل جوان بود- با خود ګفتم:ماشا الله ریشم به اندازه کافی دراز است و طول دستارم از دیګران کم نیست-لباسهایم به اندازه یی کافی چرکین است- بجای کاغذ تشناب در خلا از کلوخهای شوره زده استفاده میکنم- اګردخترک خوردسالم مریض شود برای وی از نزد آخوند مسجد تومار و شویست می آورم و نزد داکتر مراجعه نمیکنم و تمام مقرراتی را که کشور اسلامی برادر پاکستان و طالبهای کرام و مجاهدین فی سبیب الله هدایت داده اند مراعات می نمایم- اګر شعرمیسرایم و یا داستان مینویسم اشعار و داستانهایم را نزد کسی نمیخوانم ، پس چرا بترسم و چرا ترک وطن کنم- به یادم آمد وقتی چهارده سال عمر داشتم پدرم برایم کتابی حاویی قصه های شیرین و داستانهای رنګین بنام کلیله دمنه یا انوار سهیلی داده بود و در بخشی ازکتاب خوانده بودم(محمود غزنوی عادت به خوردن ګوشت شکار آهوان داشت و به شکار آهوان میپرداخت- چون در تعداد جمعیت آهوان کاهش به عمل آمد و بیم آن میرفت تا نسل آهوان معدوم ګردد بنابران فرمان سلطان مبنی به منع شکار آهوان چوچه زای از جنس ماده جاری شد و بجای آهوان از جنس ماده شکار آهوان مذکر معمول ګردید – در یکي ازروزهای تابستان ګرم و سوان محمود قصد شکار کرد وباجمع شکارچیان به صحرا رفت وشامګاهان در حین مراجعت از صحرا با آهوګک فراری که سخت می دوید روبرو شد- یاران محمود اسپها بتاختند و اهوی فراری را نزد سلطان در آوردند- محمود به اهوګک شفقت روا داشت و ګفت:مګر نمیدانی من محمود سلطان غزنه هستم و فرمان داده ام هرګاه کسی به شکار آهوان ماده مبادرت ورزد به عقوبت و جزای سنګین روبرو ګردد پس چرا می کریزی؟ آهوګک سر ثعظیم خم کرد وګفت(عمر سلطان سلاطین محمود بت شکن دراز باد- مرا اعتراض به آن نیست که ګویا فرمان سلطان مبنی بر منع شکار آهوان از جنس ماده جاری نیست- ولی آنچه مسلم است باید عرض کرد)سلطان ګفت(میتوانی همه چیز را بی پرده بګویی) اهوګک بار دیګر سر تعظیم فرود آورد وګفت(از نظر سلطان سلاطین دور نخواهد بود که شکارچیان نمی توانند از فاصله های دور آهوان نر را ازآهوان مونث تفریق کنند، این دغلبازان فریب کار در مجموع همه آهوان را از فاصله های دور مورد هدف تیر های خود قرار میدهند اهوان تیر خورده از جنس نر را بخدمت سلطان تقدیم میکند و آهوان تیر خورده از جنس مونث را در ګودالها پنهان می کنند) چون این حکایت را یکبار دیګر بخاطر آوردم موی به اندامم راست شد و وحشت سراسر ؤجودم را فرا ګرفت با خود ګفتم:دور از امکان بیست که میرګنان و شکارچیان آدمها مرا که از جنس آهوان ماده هستم و با سازمانی و ګروهی وابسته کی ندارم از سیاست و کار سیاسی خوشم نمی آید بجای آهوان نر به مغالطه بګیرند وشکار کنند بنابران فرار را با قرار ترجیع دادم و در یک روز زمستان سرد ومنجمد از خانه بیرون شدم و راه سفر را برګزیدم که اینک به شرح حوادثی که در طول راه به آن حوادث روبرو شده ام میپردازم و و درین کار پر مشقت از بارګاه خداوند برای خود موفقیت وبرای خوانندګان این حکایات حوصله آرزو میکنم – ناګفته نه ماند که متن پښتوی این حکایات قبلا تحت عنوان(فرار) در سایتهای انترنیتی نشر ګردیده امید از من ګلایه نکنید که ګویا من پشتو می نویسم و دری نمی نویسم ویا دری می نویسم پشتو نمی نویسم- با عرض ادب دګروال عنایت الله پویان