محمد عالم افتخار
وقتی صنف 7 مکتب بودم ؛ یک همصنفی ام که درست در چوکی پیش رویم در صنف می نشست ؛ شبی بالای جنجال میراث توسط برادرش کشته شد . تازه تازه - چیزهایی می نوشتم ؛ ولی این فاجعه تکان شدیدی بر من وارد آورد . سعی کردم جریان قضیه و حالاتی را که این اتفاق ؛ افتاده ؛ بر خود معلوم دارم و سپس بنویسم . هنوز از ژانر های ژورنالیزم بویی نمی بردم
ولی یگانه جریده که در مرکز ولایت نشر میشد ؛ برایم می آمد و راپور هایی از همچو حوادث در آن و هکذا در بعضی نشرات افغانی و ایرانی و بعضی کتاب ها خوانده بودم .
به مدد یکی از معلمانم همکاری ی پولیس ولسوالی را جلب کردم تا مرا به دیدن محل واقعه و صحبت با افراد آگاه ؛ اجازه دهد . منجمله میخواستم از موسفیدان محل و همسایه های مقتول ؛ معلومات حاصل کنم که چرا این اتفاق شوم افتاده و چه عوامل و اسبابی موجب آن گردیده است ؟!
وقتی با یکی از همسایه گان مقتول که آدم متشخصی معلوم میشد ؛ مقابل گردیدم و پرسان کردم ؛ گفت :
بچیم! کار های خداست . چیزی که در تقدیر و قسمت بود ؛ علاج ندارد ؛ میشود . آب و دانه اش در دنیا همین قدر بود !
کس دیگر افزود : بی شک ؛ مرگ و زنده گی به دست خداست ؛ بی اراده او برگ از درخت نمی ریزد!
هاج و واج ماندم . من باید همین حرف ها در راپور بنویسم . به این حساب نه جرمی در کار است و نه جنایتی ؛ قاتل ارادهء خدا را عملی کرده و مقتول تقدیر و قسمت خود را دیده ؛ روزش پوره شده بوده ؛ نصیبش به میراث پدر نبوده !
پس قاتل را چرا زنجیر و زولانه و بندی کرده اند و آوازه است که هیچ امکان ندارد ؛ از اعدام بچ شود !؟
ولی من این چیز ها را ننوشتم و بالاخره جریانات درون خانه پس از مرگ پدر قاتل و مقتول ؛ خوی ها و خصایل قاتل و صفات و اخلاق مقتول را تا حدودی معلومات کردم ؛ کم کم رابطه هایی از قضیه با محیط و ماحول را هم حس نمودم و چند روز پس که جریدهء تازه آمد ؛ دیدم نوشتهء من قریب یک و نیم صفحه آنرا احتوا نموده ؛ حتی بعضی از معلمان و مکتبی هایم گفتند که از خواندن آن به گریستن رسیدند .
یک ماه بعد ؛ مدیر مطبوعات برایم تلیفون کرد و گفت : راپورتاژت را به مجله های کابل روان کرده بودم ؛ چاپ شده و از یگان 30 نفر تا حال شنیده ام که نوشته بسیار تأثیر دار و سوزناک بوده ؛ خیلی شان طاقت نتوانسته گریسته اند و من خودم هم چیزی نمانده بود اشک بریزم . ( ببخشید : چنین مطالب ؛ امروزه که آدم کشتن ؛ از سلاخی ی مواشی هم آسانتر و فراوانتر شده ؛ و صرف یک «الله اکبر!» گفتن کار دارد؛ قابل احساس و ادراک نیست ؛ ولی من ناگزیر تجربه خود را به هدف دیگری استفاده میکنم !)
خوب . معلوم است که اینها برای تشویق و ترغیب من ؛ مبالغه هم میکردند ؛ مگر برای من مهم این بود که تشخیص جرمی از قضیه و احساسات بشری نسبت به مقتول و قاتل و سایر جهات مسأله نزد همه گان چنان نبود که :
- کار های خداست . چیزی که در تقدیر و قسمت بود ؛ علاج ندارد ؛ میشود . آب و دانه اش در دنیا همین قدر بود !
- بی شک ؛ مرگ و زنده گی به دست خداست ؛ بی اراده او برگ از درخت نمی ریزد!
بار بار در بارهء این مقولات می اندیشیدم ولی حتی در ذهن خودم نیز نمیتوانستم بگویم که اینها غلط و باطل است !
یک بار فرض کردم که همین دو محترم ؛ اگر ولسوال ، قوماندان امنیه و قاضی می بودند ؛ با قضیه و با مجرم چی میکردند ؛ لابد به خانواده و اقارب مقتول میگفتند :
- کار های خداست . چیزی که در تقدیر و قسمت بود ؛ علاج ندارد ؛ میشود . آب و دانه اش در دنیا همین قدر بود !
- بی شک ؛ مرگ و زنده گی به دست خداست ؛ بی اراده او برگ از درخت نمی ریزد!
لذا آنکه مرتکب قتل شده ؛ اراده خدا و مقدرات را عملی کرده ؛ پس چون «ملک الموت» ؛ بیگناه و بی خطاست و حتی با اینکار ؛ عبادتی کرده و یک قدم به خدا نزدیکتر هم گشته . باید احترامش کنید و... و...
کم کم توانستم این فرض را تعمیم دهم . هرگاه همین باور ها و احکام ؛ قانون شود و همه اداره کننده گان اجتماع ؛ این چنین باشند و این چنین عمل کنند ؛ سرنوشت جامعه چه میشود ؟
یکباره وحشت کردم و عرق سردی بر سراپایم دوید ؛ سپس مژمژه و ارتعاش دوامدار تقریباً جانم را به لب رسانید!
تضادی این چنین عظیم و هولناکی را یک پسر 14- 15 سالهء دهاتی ؛ مسلماً که نمیتواند حل وفصل نماید . بعد ها نیز این جملات را بسیار شنیدم ؛ اما در جاهایی که استعمال میشد آنقدر ها بیمورد و متضاد جلوه نمیکرد و در جاهایی خیلی به مورد و تسلی بخش و تسکین دهنده معلوم میشد و در نتیجه خوش آیند و پر از حکمت به نظر میرسید . رفته رفته قریباً به کنه و عمق موضوع رسیدم و آن اینکه اساساً جای و مورد استعمال اینگونه جملات و سخنان باورمندانه و توکلی ؛ قطعاً جدا و متفاوت است و اصلاً نباید در موارد جرم و جنایت ( وسیاست!)؛ حتی به خیال کس هم راه یابد .
ولی دردنیای واقعی ؛ «عالم» و عامی اکثراً آنرا به جای و به مورد استعمال نمیکردند.
بعد ها که کم کم به افکار و عمل ها و عکس العمل های سیاسی رسیدم ؛ بیشتر و بیشتر به همچو ضد ها و مضاد ها برخورده می رفتم . تا جائیکه عده ای وانمود میکردند و چه بسا به شدت برآن پای می افشردند که سیاست اصلاً کار رعیت نیست ؛ اطاعت اولوالامر فرض است و از اینکه موقعیت و مقامات را خدا نصیب بنده گان برگزیدهء خود کرده ؛ لذا چون و چرا بر وضع موجود ؛ تعرض بر مقدرات الهی است ؛ بخل و حسد و غیبت و گوشت برادر مسلمان را خوردن است .هرکس باید به رزق و روزی و بخت و بدبختی ی خدا داده ؛ قانع و شاکر باشد و هرچه میخواهد از خدا بخواهد !....
معلوم بود که این تلقیات – صرف نظر از اینکه تلقینات و تبلیغات و بالاخره ایدئولوژی ی حاکمان و غارتگران و برده دارنده گان مردم میباشد – صورت توسعه یافتهء سخنان همان همسایه های همصنفی ی مظلوم و مقتولم بود :
- کار های خداست . چیزی که در تقدیر و قسمت بود ؛ علاج ندارد ؛ میشود . آب و دانه اش در دنیا همین قدر بود !
- بی شک ؛ مرگ و زنده گی به دست خداست ؛ بی اراده او برگ از درخت نمی ریزد!
بنابر این هرگز نباید سیاست کرد ؛ یعنی به خوب و بد و کان و کیف روابط و مناسبات ( نظام) اجتماعی ؛ و اصلاح و تعدیل و پیشرفت اقتصاد و فرهنگ و اینکه به حیث کشور و ملت ؛ ما در کجای این جهان قرار داریم و حقوق و وظایف ما نسبت به جهانیان و از جهانیان نسبت به ما چیست ؛ کار و علاقه و غرض داشته باشیم .
البته من آنوقت ها هنوز سیاست را با این معنا و تعریف در ذهن نداشتم و درک نمیکردم ولی معلوم است که همچو ذهنیت بسیار گسترده بود ؛ هکذا هنوز از محتوای قرآن و اساسات اسلامی وقوف روشن نداشتم و دقیقاً نمیدانستم که همچو حکم ها و دیدگاه ها در آنها هست یا خیر؟ ولی از معلمان و برخی از ملا ها و واعظان می شنیدم که اسلام دین عدالت و برابری است و حتی این جمله به گوشم خورده بود که با ظهور دین اسلام فرق غنی و فقیر و سیاه و سفید و آزاد و غلام ... از بین رفت !
به هر حال ؛ به مقولهء علمی ی امروزی ؛ «جهان بینی» ی مسلط بر اکثریت مردمان ما همان بود و بس!
همزمان با رشد فکری و جسمی ی من ؛ این جهانبینی در دو استقامت متضاد گسترش یافت :
1- در استقامت غلیظ و پیچیده و مغلق شدن خودش .
2- در استقامت تولید و تکثیر نفی و ضد خویش .
البته چنانکه بعد ها معلوم گشت در هر دو استقامت ؛ عوامل بیحد و حصر داخلی و خارجی اثرگذاری میکردند . مگر عقبمانده گی و منحط بودن فاحش این «جهانبینی»؛ بیش از هر عامل دیگر باعث میشد تا جوانان باسواد و آشناشده به اساسات کم و بیش علوم روز و منطق و محاسبه ...؛ به بینش ها و جهانبینی های دیگر موجود در جهان روی بیاورند .
ولی با تأسف که این ؛ لزوماً به معنای یادگیری و حلاجی کردن و قابل تطبیق ساختن آنها در شرایط محیط و روان جامعهء منحصر به فرد ما نبود و نمی توانست باشد ؛ چرا که جوانان تازه فکر و نو اندیش ما ؛ آنقدر ها هم وسعت نظر نداشتند و غالباً از دهات و شهرک ها و قبیله های خود بیرون نرفته بودند ؛ زبانهای عمدهء جهان را نمیدانستند ؛ یا از مسموعات رادیویی اینسو و آنسو چیز هایی در حد توان - و طبعا پراگنده - می اندوختند و یا از مختصر نوت ها و ورقپاره های غالباً مخفی ؛ کپی برداری مینمودند ؛ نوت ها و ورقپاره هایی که اساساً خود آنها آنقدر ها نمیتوانست دقیق و وثیق و کارا و سازنده باشد . و در همین حال تقریباً هیچ چیزی از روان اجتماعی و فردی نمی دانستند ؛ تاریخ و فرهنگ های متعدد کشور را بلد نبودند.... البته سخت کوشانی طبعاً وجود داشتند که به تناسب دیگر ها چیز های بهتر و بیشتر می اندوختند ؛ یا شانس تحصیلات و مطالعات در خارج از کشور به ایشان دست داده بود و در عین حال ؛ حد معینی از قدرت تحلیل و تفکر و اندیشنده گی پیدا کرده و سایرین را مجاب و مجذوب می نمودند .
ازین میان ؛ بالاخره کسانی سرغنه و سرقافله شدند ؛ متناسب به شرایط و اوضاع و احوال ؛ سازمانها و تشکیلاتی پیرامون شان به وجود آمد که مرام و اهدافی فرا راه خود قرار داده و اصولی برای کار و مبارزه چوکات بندی کرده بودند .
این پروسه در چنان مقطع از تاریخ سیاسی ی جهان رشد میکرد که « جنگ سرد» میان ابر قدرت ها به شدت جاری بود و چند بار تشنج در فضای جهان دو قطبی و اتومی شده ؛ به جایی رسیده بود که ممکن بود دنیا در «زمستان هسته ای» فرو رود و حیات از روی زمین برچیده شود.
معهذا ابعاد اصلی ی «جنگ سرد» در بستر ایدئولوژیک و استخباراتی و جاسوسی و ضد جاسوسی و «جنگ روانی» و تبلیغات و انگیزش های چه بسا دروغین و توهمی ولی مؤثر و فریبنده حرکت میکرد و رویهمرفته هیچ عرصهء اثر گذار و آینده دار مصئون از خدعه و مداخله و نفوذ ابر قدرت ها نبود .
کشور کوچک اما جیواستراتیژیک افغانستان ؛ طبعاًّ نمی توانست از نظر قوماندانان و ادامه دهنده گان « جنگ سرد» به دور بماند . بنا براین حتی توجهات بیشتر و عمیقتر و دقیقتر بر جریانات در افغانستان متمرکز گردید . هم جریانات چپ که به نحوی از جهانبینی ی مسلط عوامانهء قرون ؛ متفاوت و با آن متضاد بودند و هم جریانات راست و راست افراطی که هیچ چیزی جز «سنت!» و ذهنیت گذشته را به رسمیت نمی شناختند ؛ عرصه هایی برای عملیات و مانور های این نیرو ها تشخیص گردیدند!
در همین حال رسوم و رواج ها و احتیاجات و کشش ها و امیال در روان محدود و بستهء فئودالی ، پیش فئودالی و «شبان – رمه ای»؛ برای همانها امکانات مانور و کار سازمانی ی مؤفقانه تر در عرصه های ملکی و نظامی و گستره های مذهبی را میداد که امکانات اقتصادی و نفوذ در مقامات و منابع زور و زر را داشتند ؛ یا به اساس ضرب المثل ژرف عامیانه ؛ زیاد «کس به آذان ملای غریب ؛ نماز نمیخواند!»
به عبارهء دیگر؛ پرت بودن جامعه از مرحله «ملت شدن» ؛(بر خلاف دعاوی واهی) نه تنها فقدان شعورملی و غرور ملی را باعث میگردید ؛ بلکه تقابل و تضارب ایدئولوژی های ابر قدرت ها و باور های مذهبی ؛ بیشتر «جهان وطنی» گری و انترناسیونالیزم را تجلیل و تقدیس مینمود.
مزیداً یکی از جنبه های فوق تاکتیکی ی جنگ سرد نیز نفوذ استخباراتی و جاسوسی و ضد جاسوسی در جبهات سیاسی ، سازمانی ، عقیدتی ، فلسفی ، حزبی ، دولتی و نظامی طرف های متقابل و متخاصم بود و برای اینگونه عملیات و اجینتوری ها ؛ بودجه های هنگفتی وجود داشت و به مصرف میرسید. این واقعیت ها سبب میگردید تا فعالیت های سیاسی و سازمانی در افغانستان حتی حیثیت «خدمت - کالا» را پیدا نماید و خریداران دور و نزدیک را جلب و جذب نماید.
با اینکه افغانستان پیوسته ؛ از همسایه گانش بخصوص در شرق و جنوب آسیب می دیده و امور داخلی اش با واسطه یا بلاواسطه مورد دخالت بوده است ؛ اما این حالت پس از جنگ جهانی دوم و پس از پیدایش پاکستان بدتر و بدتر شده میرفت .
رویهمرفته طرفین جنگ سرد که اتحاد شوروی در شمال افغانستان و پاکستان و ایران (وقت) منجمله به نیابت امریکا و دنیای سرمایه داری ؛ در شرق و جنوب و جنوب غربی ی افغانستان واقع بودند ؛ نه تنها با فعالان و کادر ها و رهبران سیاسی در افغانستان کار داشتند ؛ بلکه حتی طرز نفس کشیدن مردمان مارا هم مواظب می نمودند .
درین شرایط جهنمی ؛ توقع اینکه رستمان روئین تنی در افغانستان ظهور نمایند که فقط و فقط به بازوی خود اتکا داشته و هیچ نوع علایق به همسایه گان و قدرت های فراتر نداشته باشند ؛ صاف و ساده بلاهت می بود ؛ وانگهی فقر دانش و بینش و شناخت و تشخیص ؛ از یکطرف و توهمات «جهان وطنی» و انترناسیونالیستی که گفته آمدیم از سوی دیگر ؛ به روابط و زد و بند ها مشروعیت و بدیهیت می بخشید .
بر علاوه ؛ این تنها ویژه افغانستانی ها نبود که به درست یا نادرست با کشورها و جریانات و احزاب و دولت های موجود در همسایه گی ها و فراتر اشتراکات منافع و آرمانها را ببینند ؛ و این فکر یا خیال ؛ ایشان را به همراهی ها و هسویی ها تحریص بنماید . در تمام جهان جنبش ها و شخصیت ها و احزابی توسط اتحاد شوروی و بلوک شرق حمایت مادی و معنوی و سیاسی و ایدئولوژیکی و استخباراتی ...می شد و تحریک ها و سیاسیون و حزب هایی به وسیله ایالات متحده امریکا و بلوک غرب !!
در حد دولت ها ؛ هردو طرف متخاصم از هواداران و همسویان خویش توسط پیمان های نظامی ؛ استقرار پایگاه ها و سایر ذرایع و امکانات مدافعه می نمودند و به شدت تلاش می ورزیدند دولت های غیر دوست و غیر قابل اعتماد نسبت به خود را ساقط ساخته و با «دوستان و متحدان» تعویض نمایند .
واقعیت در سطوح بیرون از کانال های مخفی و جاسوسی و ضد جاسوسی چنین بود . اما چنانکه قراین و اسناد بعد ها ؛ رو شده رفت (و روی شدن ها ادامه دارد) ؛ هر دو طرف متخاصم «جنگ سرد» جواسیس و اجیران سیاسی و نظامی فراوانی تربیت و در صفوف نیرو های جانب مقابل خویش میگماشتند و با تمامی ذرایع به آنها امکانات فراهم میکردند که در مقامات رهبری و امر و قومانده ارتقا نموده و طرح های مهندسی شده از سوی آنان را متحقق سازند .
در همانحال که تبلیغات و پندار های عوامفریبانه برای متهم ساختن تمامی سیاسیون و رهبرانی که به این یا آن بلوک متمایل و به درجاتی با آنها دارای مناسبات دوستانه بودند ؛ به جاسوسی و اجیر بودن ؛ غرض آلود و ظالمانه و جنایتکارانه است ؛ به همان پیمانه شخصیت سازی ها و قهرمان تراشی ها از جواسیس حقیقی ؛ شوم و شنیع میباشد و دیر یا زود به وسیلهء تاریخ عادلانهء کشور و جهان استفراغ خواهد شد .
باید اذعان کرد که اثبات اتهام جاسوس و اجیر بودن ؛ طبیعتاً بسیار سخت است و به زمان و تحقیقات گسترده ضرورت دارد ؛ ولی چون عمل و نتیجه عمل یک ملاک بیرحمانه قضاوت است ؛ میتوان با این ملاک خیلی از کسان را به سنجش گرفت .
اینکه چپ های افغانستان خامی و چپروی و- در حد کسانی خیانت به میهن و مردم – کردند ؛ امریست روشن و بدیهی . و اینکه هنوز دانش ها و قابلیت های کافی و لازم برای عهده داری ی مسئولیت های خطیر دولتمداری - آنهم انقلابی - را دارا نبودند و به ماجراجویی های هولناک کشانیده شدند ؛ چیزی نیست که بتوان انکار کرد . اما احساسات و آرمان هایی که آنها مطرح میکردند و سمت و سویی که در سیاست به سطح میهنی و جهانی اتخاذ کرده بودند ؛ اغلب پیشرو و ترقیخواهانه و لهذا در آخرین تحلیل به نفع نسبی ی رشد تاریخی کشور و مردم و آزادی و عدالت برای آنان بود.
اما آنچه به طریق به اصطلاح «اخوت و برادری ی اسلامی!» با پاکستان و آی ایس آی و شیخ های عرب و انگلیس و اسرائیل و بلوک امپریالیستی و استعماری در وجود اداره های فوق ارتجاعی رونالد ریگان و ریچارد نیکسون ...؛ دست راستی های افغانستان مرتکب شدند ؛ ولو به دلیل خامی و کم دانشی و فریب خورده گی توجیه ناپذیر بود و هست و خواهد بود .
ولی باید اذعان کرد که از این جریان نیز اجتناب نمودن دشوار و بلکه ناممکن بود ؛ برای آنکه قرن ها عقب مانده گی و بیدانشی و فقدان تجارب سیاسی و مشق و تمرین تحزب و دولت داری و اداره و منجمینت و رهبری ی ملکی و نظامی ... از یکسو و فرصت طلبی و تحریکات و افسونگری های شدید و وسیع امپریالیست ها و متحدان و همپیمانان شان به ویژه تیکه داران مکه و مدینه - با بذل و بخشش های سرسام آور پول و اسلحه - از سوی دیگر ؛ ناگزیر آفاتی را به وجود می آورد که آورد .
رویهمرفته توفیق و توانایی ی ملیتاریست های پنجاب و شؤونیست های پشاور و دامنه های سلیمان در بهره برداری فوق اهریمنانه از این حالات ؛ بیحد اسف انگیز است که هنوز به شدت ادامه دارد و به عمده ترین ابزار سیاست و دیپلوماسی آنها مبدل گردیده و معلوم نیست منطقه را نهایتاً به کدامین سمت و سو میکشاند .
این پیروزی ها و دست آورد های متنوع آن که دقیقاً با حقیقت یابی ی اصل «تا احمق در جهان باشد؛ مفلس در نمی ماند» نصیب پاکی های ابلیس گردیده است ؛ هوس های آنان را تا مرز تلاش برای ساختن «امپراتوری پاکستان» با اشغال کامل و نهایی ی افغانستان و آسیای میانه کشانده است !
آنچه علاوه بر لومپن های اساساً غیر سیاسی ی مستعد الاجره و حاضر الخدمه ؛ سیاسیون و رهبران دست راستی و برخی از توده های عوام را به این مرز های خودکشی و انتحار میهنی و مملکتی کشانید؛ مزید بر آنچه گفته آمدیم واقعیت سهمگین روانی است که دگروال محمد یوسف پاکستانی در کتاب مشهورش « تلک خرس» آنرا «مسلمانی تقریری» نام نهاده است .
بنده پیشنهاد میکنم که این مقوله در ادبیات و ژورنالیزم ما به حیث بهترین و رساترین نام دین باوری ی جاهلانه و افواهی و بی خوانش و بی دانش که استبداد وحشیانه قرون در افغانستان و «عالم اسلام» فراهم گردانیده ؛ ترویج و مصطلح گردد . لااقل ما هم از سرقوماندان بلافصل جهاد پاکستانی و امپریالیستی ؛ یک مقوله را که بازتابی صادقانه از تجربه و دریافت خونین اوست ؛ به غنیمت بگیریم .
تا بحث دیگر در: « خواب یا خیانت مدعیان سیاست و زعامت در افغانستان»