کاندیدای اکادمیسین سیستانی
پیش ازاینکه به حکایت ناشناس بپردازم،میخواهم چندخاطره از چندتماس تلفونی با نویسندۀ سرگذشت ناشناس یعنی سیاه سنگ عزیز بنویسم.
از دوستی وآشنائی من با جناب سیاه سنگ در غربت تقریباً دوسالی میگذرد، ولی با نوشته های متین وبا وزن وی از سالها قبل آشنا بودم. احترام وعلاقمندی من به دوستی با وی زمانی بیشترشد که دیدم در راستای احساس شریف وفاق ملی وجانبداری ازحقیقت ، در نقدی مفصل برکتاب «پژوهشی در گسترهء زبان و نقدی بر عوامل نا به سامانی آن در افغانستان" تالیف سالار عزیز پور، تحت عنوان فرعی «گناه پوهنتون و بيگناهی دانشگاه!» چند پرسش راچنین مطرح کرده بود:
"آقای عزيزپور! آیا گاهی اندیشیده اید که در هفتاد سال زندگی پوهنتون کابل، "زبان و ادبيات" در پوهنتون کابل در بيشتر از٩٩% حالات هميشه يک معنا داشت: زبان و ادبيات فارسی؟...هزاران دانش آموز[پشتوزبان] پوهنتون کابل، هفتاد سال آزگار، آموزش هرچه زودتر فارسی را با جان و دل پذيرفته اند، و شما حتا نام "پوهنتون" را نميپذيريد! گناهش چيست؟ روشن است: "پشتو" بودن!
در چشم عزيزپور گناه واژهء "پوهنتون" روشنتر از آفتاب است: "پشتوبودن" و نه "بيگانه بودن". اگر چنين نيست، چرا نميخواهد يا نميتواند با واژه های غيرفارسی زيرين نيز آشتی ناپذير باشد: راديو، تلفون، تلويزيون، ايميل، انترنت، فکس، بانک، موتر و ...؟ شايد بگويند اينها واژه های پرهيزناپذير اند. خيلی خوب! از آنها ميگذريم؛ آيا نامبرده با اين واژه های بيگانه نيز آشتی ناپذير است: عشق، شعر، غزل، مصراع، خطر، حرف، جامعه؟ آنهم هيچ، دور نه نزديک، چرا سالار عزيزپور اين واژه های آشناتر از فارسی ولی غيرفارسی را مانند "بم دستيهای زبان پشتو" از گسترهء زبان و ادبيات فارسی برون نمی اندازد؟ خانم، جنگل، هندوانه، ميز، اتاق، خان و چند هزار واژهء ديگر؟ چرا؟»
بخاطر این بیان وطن پرستانه داکتر صبور سیاه سنگ بود که به وی در ایمیلی تبریک گفتم و بعد از آن از راه تلفون به وی سلام میکردم.
روزی درتلفون ازمن پرسید: آیا مقاله ایکه در مورد اسحاق ننگیال نوشته ام، خوانده ای؟ گفتم نه خیر، گفت: پس آنرا ذریعۀ ایمیل برایت میفرستم،اما بعد از خواندنش نظرت را در مورد پرداخت آن برایم بگو! گفتم بچشم. مقالۀ مفصل اسحاق ننگیال شاعر جوان ولی فقید ننگرهاری را از قلم سیاه سنگ خواندم و آنگاه بود که من به عظمت روح واندیشۀ اسحاق ننگیال پی بردم و چون جناب سیاه سنگ با صداقت ودرستی سیمای این شاعر پشتون را به مردم فارسی زبان معرفی کرده بود، برای سیاه سنگ از این لحاظ تبریک گفتم واعتراف کردم که اگر او دست به چنین کاری نمیزد، من هرگز قادر به شناخت مرحوم اسحاق ننگیال نمیشدم.
سیاه سنگ گفت: حال که این نوشته خوشت آمده، پس لطفاً نوشته مرا در باره رحمت شاه سائل، شاعرنازک خیال زبان پشتو هم از نظر بگذران! گفتم بچشم. وآنرا نیز برایم ایمیل نمود ومن با دلچسپی عمیق آنرا خواندم. دیدم که سیاه سنگ کارهای بسیار پربار وعمیقاً وطن پرستانه ای انجام میدهد،بازهم از او خواستم تا اگر مطالب دیگری درعرصۀ شناخت شخصیت های فرهنگی پشتون داشته باشد برایم بفرستد، وبازهم مقالت خیلی زیبا وبا محتوائی در باره حمیدمومند برایم فرستادکه از خواندنش بسیار فیض بردم وباردیگر برایش ایمیل دادم واز او بخاطر اینگونه کارهایش شادباش گفتم. او در جوابم گفت:
میدانی جناب سیستانی صاحب! من بجای شعله ورکردن آتش نفاق ملی، که متاسفانه برخی از روشنفکران ما سخت به آن مصروف اند، پروژۀ بزرگی روی دست دارم وبدین وسیله میخواهم برای ایجاد تفاهم و وفاق ملی و نزدیک کردن اقوام پشتون و تاجیک ودیگران،کاری کنم.بنابرین در صدد استم تا آثار رجال وشخصیت های فرهنگی پشتون را یکی پی دیگر از پشتو به فارسی ترجمه کنم و در دید قضاوت خوانندگان فارسی زبان بگذارم تا مردم فارسی زبان با اندیشه ها وافکار فرهنگیان پشتون بیشتر آشنا شوند و از این طریق دست دوستی و برادری بهم بدهند. دیدم که داکتر سیاه سنگ خیلی عالی تر از ما می اندیشد، گفتم سیاه سنگ عزیز! پیشنهاد میکنم در این پروژه نامهای عبدالباری جهانی وداکترناشناس وزرین انخوررا هم شامل بسازید، زیرا که هرکدام از این افراد درغنامندی فرهنگ وادب وهنر پشتو، بسیار خدمت کرده اند و در میان پشتونها از عزت ومقام بلندی برخوردارند.جواب داد: بسیار تشکر که یاد دهانی کردید، مگر در مورد داکتر ناشناس چیزهای شنیده ام که مرا از او دلسرد ساخته است. گفتم بهتر است یک بار با خودش صحبت کنی،بعد هر تصمیم که در موردش گرفتی با شما موافقم، وافزودم: بگذار در مورد ناشناس حکایتی را که چهل سال قبل از زبان دوست خود شنیده ام، برایت بگویم ،بعد روی آن فکرکن.آن حکایت چنین است:
حکایتی ازاستغنای ناشناس در برابر زورمندان:
این حکایت را چهل سال قبل شنیده ام ودر ذهن وخاطر من تا هنوز مثل یک حکایت دیروزه تازه و ماندگار است.دوستی دارم ازدوران پوهنتون کابل بنام رحیم گلستانی از فراه که سخت به هم دلبسته و پیوسته بودیم.پس از فراغت از پوهنتون من درلیسۀ نادریه معلم شدم واو در رادیو افغانستان با ناشناس همکاربود.روزی به دیدنم آمد وضمن صحبت از ناشناس یاد کرد .دیدم او باتعجب توأم با احترام از غرور واستغنای وی در برابر زورمندان یادمیکند وادامه داد:
میدانی سیستانی که ناشناس در مقابل فرستادۀ پادشاه چه کرد؟ گفتم چه کرد؟ گفت: یکروزساعت یک بعد از ظهربود، دیدم یک موتر سیاه شوورلیت وارد محوطۀ رادیو افغانستان شد و پیش روی دروازۀ ریاست رادیو توقف کرد. مردی ملبس با دریشی لوکس سیاه از موتر پیاده شد واز زینه ها بالا رفت. چند دقیقه بعد او بارئیس رادیو به دفترما داخل شدند وپرسیدند ناشناس را کار دارند، من گفتم : او کمی کسالت داشت وبخانه رفت. پرسید آیا شما خانه او را دیده اید؟ گفتم: بلی. رئیس رادیو بمن گفت: لطفاً با ایشان بروید بخانۀ ناشناس وبگوئید که ایشان از حضور اعلیحضرت پیغامی برای وی دارند. هردو به موتر نشستیم و به خانۀ ناشناس که در شش درک کابل واقع بود رفتیم. من از موتر پیاده شدم و دروازه را زنگ زدم ، دروازه باز شد ومن به داخل رفتم و ناشناس که هنوز نخوابیده بود،پرسید: خیریت است رحیم جان؟ برایش گفتم: بیا بچیش که طالع ات بیدار شده، حضور اعلیحضرت بدنبالت کسی را فرستاده ، بیا بریم بیرون که چی میگه؟
ناشناس که لباس خواب بتن داشت با همان لباس بیرون دروازه آمد و مرد پیام دار با غرور وتمکین یک سردار از موتر بیرون شد ونزدیک ناشناس آمده سلام کرد، ناشناس علیک گفت وافزود خیریت است؟ مرد جواب داد: من خسربرۀ اعلیحضرت هستم، حضور اعلیحضرت مرا فرستادند نزد شما تا برای تان سلام بگویم وبعد بگویم که عصرهمین پنجشنبه در پغمان عروسی من است وحضور اعلیحضرت فرمودند که دراین محفل ناشناس بخوانند و مهمانان محفل را خوشحال بسازند. این بود پیغام حضور اعلیحضرت بشما!
و ناشناس به پادشاه چنین پیغام داد: به حضور اعلیحضرت سلام مرا بگو وبگو که از مدتهاست ناشناس کنج خرابات را ترک گفته وبگوشۀ مناجات نشسته ، و بنابراین به این محفل شما آمده نمیتواند. خسربرۀ اعلیحضرت با نوع عذر گفت: ناشناس صاحیب شما چه میگین؟ نی نی شما حتماً تشریف بیارین! اما ناشناس گفت: اگر حرف مرا شنیده باشی، لازم نمی بینم تکرارش کنم وبعد خدا حافظ گفته ، دروازه را بروی قاصد شاه بست. من و آن مرد هک وپک ماندیم وبعد از رد و بدل کردن نگاه های ما به یکدیگر، او به موترش نشست و رفت و من بدرون خانه رفتم وخطاب به ناشناس گفتم : هی بچۀ اوغان(افغان)! این چه جوابی بود که به پاد شاه دادی؟ آیا از عاقبت کارخود نمیترسی؟ جواب داد: هرگز نه، آخربگذار بدانند که ما هم از خود عزت وغرور داریم. این مرد میخواست با بردن نام اعلیحضرت مرا زیر تاثیر قرار بدهد تا حتماً وبدون عذر به محفل شان بروم، مگر هرگز سربه آستان زورمندان فرونخواهم کرد.بسیار که بکنند، مرا از کار برکنار خواهند کرد،چیزدیگری کرده نمیتوانند. گفتم پس خدا حافظ! از آنجا پیاده به رادیو آمدم ودر تمام راه باخود به این شجاعت ناشناس آفرین میگفتم. با شنیدن این حکایت از آن روز ببعد،من در درون خود نسبت به ناشناس احترام عمیق قایل شدم و این احترام تاهنوز که از آن ماجرا چهل سال میگذرد،بقوت خود در من باقی است.
باور دارم که بیان این حکایت برای سیاه سنگ عزیز نیز بی اهمیت تلقی نگردید و اینک چندی قبل فراخوانی از سیاه سنگ خواندم که در مورد داکتر ناشناس( صادق فطرت) بیش از ۳۰۰ برگ نوشته اند ومیخواهد با جمع آوری اطلاعات دیگری در مورد وی، اتمام حجت کنند وکتابی در باره این شخصیت محبوب فرهنگی وهنری کشور ومنطقه بدست نشر بسپارند که اگربی بدیل نباشد، کم نظیرباید که باشد.
دراینجا میخواهم از صمیم قلب ازداکتر سیاه سنگ عزیز که ، چنین کار سترگ وماندنی را بسر آورده اند، تشکر کنم، و به هموطنان پشتون خود این پیام اساسی نویسنده را برسانم که روشنفکران وقلم بدستان پشتون نیز می بایستی از این نویسندۀ گرامی تاجیک تبار بیاموزند وبتاسی از وی ، آنهاهم همت کنند و در معرفی چهره های نامدار تاجیک تبار وفارسی زبان کشور از راه ترجمه آثار شان به زبان ملی پشتو به مردم پشتوزبان اقدام نمایند، تابدین وسیله با احترام گذاشتن به زبان وفرهنگ یک دیگر، تفاهم ملی فراهم آید و اختلافات زبانی وقومی از ریشه خشک گردد ومردم افغانستان همه باهم برادر وار به کار اعمار افغانستان زخم دیده و ویران بپردازند. پایان
سوئد ۷/ ۷/ ۲۰۰۷
حکایت ناشناس و پروژۀ سیاه سنگ
Typography
- Smaller Small Medium Big Bigger
- Default Helvetica Segoe Georgia Times
- Reading Mode