محمد عالم افتخار
(بحثی مبرم در مناظره با عزیزان ـ 2 )
...«-تصریح و تشریح ناکامی تپ و تلاش کادر ها و فعالین ح.د.خ. ا. و حزب وطن در جزایر عدیده، از سالهای 1990 که تاکنون هم ادامه دارد. وقتی به اصطلاح روشنفکران چپی نتوانند در یک حزب کنار هم آیند، تشکیل یک حزب سراسری ایکه شما در مورد آن اشاره کرده اید، میسر خواهد بود؟
- از نظر شما شکست ایدیولوژی چپ، و تجارب و اندوخته های نوین در عرصه ی جهانی طی چند دهه اخیر چه یاد داشتنی های موثر را بر ما القاء می کند؟...
- آیا چنین حزبی که اهداف آن در مقاله تشریح شده است، بیشتر فانتازی و آرمانی به نظر نمی رسد؟
- امروز بیشتر از تشکیل یک حزب سراسری، که ایجاد و تشکیل آن سخت دشوار است، نیاز به ایتلاف ها که کار آن سهلتر است، دیده نمی شود؟...»
چنانکه در پیش در آمد بخش نخست خاطر نشان ساختم؛ شماری از عزیزان؛ نقطه نظر ها و پرسش های زیادی در پهنه تفکر یک حزب سیاسی مطروحه در گفتار«اشکی به عزای ملی و فکری به نجات و رهایی» عنوان فرموده بودند که موارد بالا شمه ای از آنهاست.
درین بخش؛ بر سخن ایشان دایر بر «شکست ایدئولوژی چپ» مکثی نموده دنباله بحث را به فشرده ترین صورت خواهم گرفت:
پس از رشد و گسترش نظام سرمایه داری صعنتی در اروپا طی قرون 16 و 19؛ این نظام در کنار شمار بیحد و حدود مؤیدان و مداحان و پرستندگان؛ کم کم منتقدان و معارضان و مخالفانی به ویژه در حلقات دانشی و روشنفکری پیدا کرد. در سلسله منتقدانِ اقتصاد دان و فیلسوف؛ بالاخره ذواتی به نام های کارل مارکس و فیدریک انگلس؛ اندیشه های جسورانه تر عرضه کردند و کشفیات مهم و اساسی در ذات و ساختار و مکانیزم های این پدیده نوین تاریخ و زندگانی بشری به عمل آوردند که با سرعت عمومیت و مقبولیت جهانی یافت و جنبش های چپ و مترقی در جهان سرمایه داری و سپس در متباقی جهان را تحرک و انگیزش و دینامیزم بی سابقه بخشید.
با الهام گیری از این اندیشه ها در روسیه شوروی، چین و شمار دیگر از کشور ها نظام های غیر سرمایه داری(سوسیالیستی) یکی پی دیگر به تجربه گرفته شد و رویهمرفته چیز هایی به نام نظام جهانی سوسیالیستی در برابر نظام جهانی سرمایه داری قدعلم کرد.
ولی درست به همانگونه که مارکس و انگلس هم پیشبینی کرده بودند؛ نظام سوسیالیستی با خصومت همه جانبه کمپ سرمایه داری و نیز قدرت های متکی بر نظام های کهنه و فرتوت قرون وسطایی در تمام جهان و در تمامی استقامت ها و ابعاد؛ مواجه گردیده و در نبرد نظامی و استخبارتی و آژیتاسیونی فرساینده گرفتار آمده؛ دچار ضعف ها و عقب نشینی هایی گردید و سرانجام به گونه فروپاشی شوروی و اقمار آن؛ در اواخر قرن بیستم؛ به شکست مواجه شد.
عزیزانی که در بالا ترم «شکست ایدئولوژی چپ» را استعمال کرده اند؛ واضحاً هدف شان؛ همین است؛ ولی درست تر درینجا؛ ترم هایی نظیر «شکست و فروپاشی سوسیالیزم شوروی» و معادل ها و متناظر های آنها میباشد.
البته سفسطه بافان ارتجاع امپریالیستی به نیروی امپراتوری های تبلیغاتی غرب و ارتجاع جهان سومی در آسیا و افریقا و امریکای لاتین سعی دارند و سعی داشته اند که شکست شوروی در پی طولانی ترین «جنگ سرد» جهانی را همانا «شکست ایدئولوژی چپ» جا بزنند و نهادینه کنند.
ولی در واقعیت امر؛ همانگونه که بسیار کودکانه است؛ مرگ مریض یا مریض هایی چند در پی تداوی ها و مجادلات زیاد طبی در بیمارستان ها را؛ مرگ علوم طبی و نظام جهانی ی درمان و درمانگری به حساب آوریم؛ این توهم نیز درست و واقعی نیست که شکست نهضت و جبنش مقطعی و در گوشه ای از جهان را؛ شکست «ایدئولوژی چپ» به معنای علوم اقتصادی و اجتماعی ای بگیریم که طی تحلیل و باز شناخت انتقادی نظام سرمایه داری و آثار و تبعات دور و نزدیک آن؛ هستی یافته است.
در حدود ربع قرن که از فروپاشی سیستم دولتی شوروی با مدعیات اقتصاد و فرهنگ سوسیالیستی میگذرد؛ نه اینکه چیزی به فحوای «شکست ایدئولوژی چپ» در تجارب میدانی و لابراتواری و نیز در زندگانی واقعی و عینی بشری؛ به ملاحظه نرسیده بلکه کم ازکم دو برابر دلایل و براهینی که منجمله کارل مارکس و فدریش انگلس مبتنی بر آنها احکام علوم اقصاد سیاسی مربوط را فورمولبندی و عرضه کرده بودند؛ فراهم آمده است که معایب ذاتی و فلاکت های ساختاری جهانشمول نظام سرمایه داری در فاز های هرچه انکشاف یافته تر و پیشرفته تر را با روشنایی و حدت و شدت بیشتری برملا و اثبات می نماید. امروزه حتی در تحلیلات و تئوری پردازی های خود ایدئولوگ های سرمایه داری و بیروندادِ اتاق های فکر و دانشگاه ها و اکادمی های شان؛ انتقاد و اعتراف بر معایب ذاتی و نواقص ساختاری سرمایه داری؛ دست کم به همان اندازه صورت میگیرد و قابل دسترس است که نشان میدهد اساسات اقتصاد سیاسی مارکس و انگلس از ذروه های درخشان علوم ساینتفیک بشری استند و جز در فروعاتی که در حد فرضیه های معین بوده اند؛ جرح و تعدیل و شک و تردیدی را نمی پذیرند.
البته پرسش ها و تأملات در مورد اینکه آیا انقلاب و نظام دولتی و ترتیبات اقتصادی که در شوروی تعمیل شده بود؛ تمام و کمال بر بنای آن دانش اقتصادی ـ سیاسی و اندیشه های مرتبط بودند یا چطور؛ نیز مطرح میباشد و باز نفس شکست نظامی و سیاسی و اقتصادی و مالی ابدا مانند مرگ های ناگزیر استثنایی در پروسه طبابت؛ به معنای شکست علم و اندیشه علمی نیست و نمیتواند بود.
ولی وقتی پای افغانستان چهل سال پیش در میان است؛ اینجا دنیایی از مسایل وجود دارد که اساساً انتقال و تسری و فهم و درک «ایدئولوژی چپ» را قابل تردید میسازد. «ایدئولوژی چپ» را برای افغانستان قبیبلوی و کوچیگری و فئودالی چیزی شبیه زبان فرانسوی یا المانی میتوان فرض کرد که چند تنی به تنهایی یا در کورس هایی سعی کرده یا وادار شده بودند فرا گیرند.
همانگونه که زبانهای مذکور جز در محیط المانی زبانها و فرانسوی زبانها آنهم طی زمان و زحمت کافی قسم کاربردی آموخته شده نمیتواند؛ یکی از شرایط اساسی درک و فهم ایدئولوژی چپ هم؛ بودن بلاواسطه در محیط تولید و مصرف سرمایه داری ایست که این ایدئولوژی در نتیجه تحلیل و نقد آن؛ تألیف و تدوین گردیده و فراهم آمده است. یا هم به آن حد آموزش ها و مطالعات عالی و میتودیک؛ که مصداق یک چنین حکمی گردد!
برجاست که درینجا سخن یکی از کارگران حزبی شبرغان در فردای «انقلاب ثور» را باهم بشنویم که با شادمانی وصف ناشدنی میگفت: وه؛ که کاپیتال را نخوانده انقلاب کردیم!
به گمانم به کاپیتال نخوانده ها؛ بسیار خوب نیست؛ که شکست خودشان را؛ شکست «کاپیتال»ی که نخوانده اند؛ یا همان «شکست ایدیولوژی چپ» تلقی بفرمایند!
*****************
(بخش دوم)
میراث بیچاره گی در شناخت!
دنباله « میراث بیچاره گان؛ بیچاره گیست»!
معروف است که ولادمیر پوتین رئیس جمهور روسیه یک جوره سگ سیاه ویژه دارد و آنها را در همه دنیا و تمامی مراسم هاییکه شرکت نماید؛ می برد و نزدیک خودش نگهمیدارد.
این سگ ها در تشخیص مواد و گاز های سمی توانایی خیره کننده دارند و تا کنون چندین مرتبه پوتین را از مسموم شدن توسط غذای سمی، هوای الوده وغیره نجات داده اند.
میگویند: حتی در منزل پوتین؛ این سگ ها نخست غذا ها و آشامیدنی ها را چک و تأیید میکنند و سپس پوتین نوش جان می نماید.
اینکه سگ ها دارای نیروی تشخیص و شناخت غریزی پهناوری استند؛ شک بردار نیست. سگها و تا حدی گرگ ها که خویشاوند ژنتیکی ی هم میباشند؛ بنابر همین مهارت ها برای ارتش ها و سازمانهای جاسوسی و ضد جاسوسی بسیار به خدمت گرفته شده اند و به خدمت گرفته می شوند.
شاید هر کدام ما کم از کم به یک نمونه از آنها برخورد کرده باشیم.
برعلاوه؛ بهره مندی از همچو موهیبت های غریزی در موجودات حیه غیر انسانی عمومیت دارد و آنها تقریبا همه به خیر و شر اشیا و پدیده های محیط زیستی ی خود قسم غریزی (یعنی بدون آموزش ها و تجربه کردن های تیپ انسانی) پی می برند و به سهولت گرفتار مسمومیت و مصدومیت مرگزا و گمراهی و خود گم کردگی در حد بشر نمی گردند.
قویاً احتمال دارد که اجداد نخستین بشر و «انساهای اولیه» هم توانایی های غریزی بیشتری داشته بوده باشند؛ چرا که ناگزیر بودند لچ و برهنه و بی سلاح و بی کار افزار؛ زیست نمایند و علی الحساب از مواد آماده در طبیعت؛ تغذیه و تناول و تشارب کنند.
اما هیوئن تسانگ سیاح معروف چین که حدود 1400 سال پیش از میلاد طی سفر تحقیقی کمنظیرش اقامت نسبتاً طولانی ای در سرزمین پهناور هند داشته در کتاب سفرنامه اش حکایت مردی را ضبط کرده است که از جنوب هند به «کرناسو وارنا» شهری در استان «بیهار» آمده و در حالی میان مردم گشت و گذار مینمود که اطراف کمرش را با صفحات مسین بسته و یک مشعل فروزان هم بر سرش حمل میکرد. او چوبدستی بلند بر دست با حالتی غرور آمیز و قدم های سنگین راه میرفت. هر وقت کسی دلیل این طرز لباس و رفتار عجیب غیر عادی را از وی می پرسید، جواب میداد:
ـ در من علم ودانش به اندازه ای هست که اگر دور شکمم را چنین محکم نبندم ممکن است، بترکد. و چون دایماً به حال مردم جاهلی که در اطراف من در تیره گی جهل و نادانی رفت و آمد دارند؛ دلم نگران است؛ این مشعل فروزان را با خود حمل میکنم.
خیلی احتمال دارد که شعر معروف «دی شیخ با چراغ ...» مولانای بلخی ربطی به همین حکایت تاریخی داشته باشد:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند: یافت می نشود؛ جسته ایم ما؛ گفت: آنکه یافت می نشود؛ آنم آرزوست
روایتی از سُـقراط حکیم یونان باستان هم در روضه الصفا درج است که روزی در دامنه تپه ای؛ مردم را دعوت نمود تا با ایشان سخنانی داشته باشد. گروهی جمع آمدند. ولی حکیم عاقبت به ایشان گفت: من؛ مردمان را خواسته بودم؛ نه شمارا!....
اینگونه اساطیر و تمثیل ها، فقط به مرور و طی عمر نسل های متعدد بشری توانسته اند؛ به وجود آیند و سینه به سینه و نسل به نسل به ما برسند.
«علم و دانش»، «جهل و نادانی» و «انسانیت»ی که این اساطیر و تمثیل ها ارائه میدهند؛ لزوما به معنای همان مفهوم اکادمیک «علم و دانش»، «جهل و نادانی» و «انسانیت» در عصر ما نیست.
ولی قطعاً مبین مراحل تکامل بشری و گذار آن از زیست غریزی به زیست عقلمندانه میباشد.
بدون اینکه اینجا مجال برای ایضاحات ژنتیک گذار تکاملی بشر و عمده ترین نتیجه آن «بزرگ شدن مغز انسان» داشته باشیم؛ واقعیت این است که همه آدم ها بلا استثنا و به یکسان نتوانسته اند از موهبت «مغز بزرگ و تکامل یافته» مساویانه استفاده نموده نسبت به محیط زیستی و کان و کیف عالم هستی «علم و دانش» تولید کنند و بر «نادانی و جهل (بد دانی)» فایق گردند.
در حالیکه به اثر همان جهش تکاملی و پیدایش مغز بزرگ؛ بسیاری از توانایی های غریزی دوره های حیوانی ی صرف را از دست داده اند تا ناگزیر باشند در زنده گانی و تنازع بقا؛ از نیروی مغز بزرگ خویش که عموماً با واژه «عقل» و مترادف هایش؛ افاده میشود؛ کار گیرند.
بدبختانه شماری هم که وادار یا توانمند شده اند که از این موهبت فراغریزی بهره گیری نمایند؛ بلافاصله نتوانسته اند و یاهم نمیتوانستند از دماغ و عقل به گونه ای کار گیرند که شباهت به طرز تولید علم و خلاقیت های علمی و هنری عصر کنونی داشته باشد.
منجمله منظور مرد مورد اشاره هیوئن تسانگ سیاح چین قدیم؛ از «علم و دانش» ادعایی؛ همان علم و دانش زمان ما نیست. چنانکه حتی نخبه ترین مردمان آن روزگار؛ به این توهم بوده اند که «علم و دانش» چیز هایی مانند غذاست که در شکم یا بطن یا صدر یا سینه و بالاخره در قلب جایگزین میشود. لذا تراکم و فشارش؛ مظروف را می ترکاند.
بر علاوه در «علم و دانش» مورد نظر مردِ موصوف؛ اغلباً توهمات و تحکمات و بکن نکن های اساطیری و اخلاقیات و قواعد رفتاری بدوی؛ شمولیت دارد و بالمقابل «جهل و نادانی و ناانسانی» مورد نظر درین اعصار نیز همان کم دانی و کم التفاتی و بی اعتنایی به معتقدات و معقولات مسلط زمانه است نه لزوماً جهل و نادانی ایکه در زمان ما معنی میشود و تعریف میگردد.
به سخن دیگر؛ هدف از «علم و دانش» در زمانه های یاد شده؛ اغلب جادو و اسطوره است که رفته رفته به اشکال ادیان و مذاهب در می آید. اُسطوره ها نخستین پاسخ های ممکن و ناگزیرِ حیوان صاحب خیال و ملکات اندیشنده گی شده یعنی بشر؛ در قبال پرسش هاییست که محیط زیستی و طبیعت برایش مطرح میگرداند.
ایجاد گرِ نخستین اسطوره ها؛ ضرورت و احتیاج و درمانده گیست تا قدرت و فراغت و چیز هایی نظیر احساس زیبایی شناسی و آفرینش های هنری. لذا اسطوره محضاً بازی تفننی و سرگرم کننده یا ذوقی و خوش خیالی ... با اشکال و تصاویر نیست.
در روزگار های باستانی انسان اولیه از عناصر ومظاهر طبیعت به حد وحشت می ترسید. او؛ که بسیاری ها اصطلاح انسان وحشی را در موردش به کار می برند؛ هنوز حتی توان آنرا نداشت که به مفهوم امروزی برای «شناخت طبیعت» و مؤنس شدن با آن؛ دل خوش کند.
یگانه راه و چارهء ممکن و در دسترس برایش توسل به ستایش و پرستش آن بود و تقدیم قربانیها و هدایا برایش؛ چون تصور میکرد که طبیعت مانند خود انسان یا سایر جانورها دارای غرایز، خواهشات و تمایلاتی است که می بایست اطفا شود و بر آورده گردد. لذا باید در برابرش به تملق و چاپلوسی و ستایش و پرستش پرداخت وبه این وسیله او را راضی و خوشنود وآرام ساخت.
این انسانها از مقایسهء هول افگنیی رعدوبرق و توفان با غرش وغریوی درنده ترین جانوران و از مقایسهء ضایعات و تلفات بیماری های مُسرِی و مرگبار با مضراتی که مجموعِ حشرات و حیوانات مؤذی و ضرر رسانِ قابل دید تولید میکردند، میزان قهر و غضب و نامهربانی و سزا دهی طبیعت در مجموع؛ یا بخش بخش آنرا؛ حدس میزدند و متناسب به همان پیمانهء حدس و خیال خود؛ متوحش تر میشدند و تصور میکردند که به وسیلهء تقدیم داشتن هدایا وقربانیها و اقامهء مراسم عبادی و ابراز تسلیم و بندگی؛ میتوانند ازین چیز ها جلوگیری کنند.
آنها تصور میکردند که کسوف وخسوف هم یک مصیبت و بلای عظیم است ولهذا برای اینکه خورشید و ماه ـ و البته نهایتاً خودـ را از خطر نجات دهند؛ روزه میگرفتند و غسل میکردند و به ادعیه واوراد متوسل میگشتند. چون در آن روز گاران به هیچ صورت توانایی و امکان درک آنرا نداشتند که خورشید و ماه کاملاً قادر هستند؛ مراقب خودشان باشند و هیچ احتیاجی ندارند که «توته کُلُوخ های شعوریافته» ای مانند انسان؛ برای آنها نگران گردد.
طغیان بحر و دریا؛ مورد دیگر خشم و نارضائیتی طبیعت از انسان شمرده میشد و آنها خود را مجبور می دیدند تا به خاطر خیرِ عموم؛ حتی عزیزانی از نوع خود را برای بحر و دریا قربانی نمایند. چنانکه مصری ها حتی تا هزاره های نزدیک در موقع توفانی شدن رود نیل؛ بهترین و زیباترین دختر خود را آراسته و پیراسته؛ قربانی میکردند و زنده زنده به کام دیوانهء امواج میافگندند.
زلزله و آتشفشان؛ معراج دیگرغضب و جنون طبیعت بود. تا زمانیکه معرفت زلزله شناسی و آتشفشان شناسی بشر به حد کنونی رسد که آنهم از دسترس عامه مردم بخصوص در کشور های عقب افتاده هنوز کاملاً به دور است؛ راه بی نهایت درازی در پیش بود. هنوز؛ زلزله و آتشفشان و لو که به صدمات بلافصل به انسان هم منجر نگردد؛ اسباب ترس و وحشت دوامدار و حتی موجب دیپریشن ها و ایستریس های مزمن و جدی تا سرحد جنون کلی برای وی میگردد.
فجایع و سوانح بزرگی مانند زلزلهء مدهش 26 سپتامبر2004 که در اقیانوس هند نزدیک جزیرهء ساماترای اندونیزی رخ داد و موجب سونامی عظیم گردیده مرگ لحظه وی بیش از دوصد هزار انسان در 11 کشور ساحلی این اقیانوس و بی خانمانی میلیون ها انسان دیگر و ضیاع میلیارد ها دالر ثروت به بار آورد؛ با تفاوت اندکی همین اکنون نیز همان تأثیرات و عواقب روحی را دارد که در گذشته ها داشت.
این زلزلهء «دریا لرز» موجب ایجاد موج های غول آسای آب به ارتفاع بیش از ده متر در اقیانوس شد که با سرعت غیر قابل اندازه گیری در شعاع هزاران کیلومتر به هرسو پرتاب گردید؛ به قرار تخمین منابع زلزله سنجی 9 بال یا 9/8 درجه به مقیاس ریشتر شدت داشت و انرژی ایکه در هنگام این زلزله از طبقهء مگما واقع در زیرِ قشر زمین آزاد گردیده؛ توسط ساینس دانان معادل 9500 بمب اتمی محاسبه شده است که در جنگ دوم جهانی بالای شهر هیروشیمای جاپان توسط امریکا پرتاب گردیده بود.
این سانحهء واقعی که به علت مؤفقیت های بزرگ تکنالوژیک در تأمین وسایل ارتباط جمعی در سطح جهان؛ تقریباً همزمان؛ اکثریتِ افراد بشر آنرا به چشم دیدند و از آن آگاهی وسیعی کسب نمودند؛ به مراتب وحشتناکتر و تباهکننده تر از«توفان نوح» و سایر سوانح اُسطوره ایست که خیال بشر اولیه با مبالغه و اغراق آنها را پرورده است!
گفتنی است که در این فاجعه طبیعی؛ تلفات حیوانات بسیار کم گزارش شد؛ چرا که بسی از آنها به نیروی غریزه؛ خطر را پیشبینی و پیاپیش خویشتن را به ساحل عافیت رسانیده بودند مگر اینکه در بند و زنجیر و قفس بوده باشند!
باری! انسان نخستین اصلاً امکان نداشت که شناخت نسبتاً درست از قانونمندی ی همچو رخداد های ناگهانی و عجیب و دهشتناک داشته باشد و لذا چاره ای نمی دید جز اینکه آنرا شدید ترین مظاهر خشم طبیعت بداند و تلف شده گان در جریان آنها و هکذا ضایعاتِ سایر حوادث و سوانح طبیعی را «گنهکاران و مجازات شده گان» به حساب آورد.
بسیار به تأنی و آهسته گی یعنی طی هزاران سال؛ انسان نوعی توانست در حدود معینی با طبیعت و پدیده های جداگانهء آن اُنس و اُلفت بگیرد و کمابیش الطاف و مهربانی هایی را هم منجمله؛ گویا به حیث محصول و ثمرهء قربانی ها و ستایش ها و نیایش ها و ریاضت های تَعَبُدی ی خود؛ از طبیعت و از پدیده های مشخص آن مانند خورشید؛ دریافت دارد و احساس نماید. چنانکه هر برداشت محصول یا فصل زایمان جانوران اهلی کرده بشر یا تولد فرزند و یارگیری و تزویج...؛ نیز با قربانیها و نیایش ها بدرقه و به شکران گرفته میشد.
ولی اینها همه فقط به معنای الفت و تعامل بود یعنی هنوز به معنای شناخت قوانین طبیعت و همکاری آگاهانه با طبیعت به شمار نمیرفت. چنانکه اشیا و پدیده های نسبتاً خوب و مهربان و نفع رسان طبیعی مانند خورشید به گونه خدا پنداشته شده و بیش از پیش مورد پرستش قرار گرفتند و روابط انسان نوعی با طبیعت همچنان در حدود روابط عابد و معبود می چرخید.
هزاران سال دیگر؛ انسان ارباب الانواع خورشید، ماه، آتش، وغیره را پرستید و به خاطر ثبوت اینکه رب کدام گروه بهتر و اصیلتر است؛ با همدیگر جنگید . کُشت؛ و کُشته داد و طبعاً از رب ـ خدایی که برایش می جنگید و «شهید» میداد؛ مؤمنانه توقع اجر و پاداش عالی و عالی ترین داشت!
*************
انسان اولیه یا انسان وحشی برای روزگاران طولانی تنها میزیست و تنها شکار میکرد و میخورد و عندالموقع با جنس مخالف رابطه برقرار مینمود و بعد راه خود را میرفت.
بنابرین علی القاعده هسته های اولیه خانواده پیرامون زن و مادر تشکل یافت. زیرا که مخصوصاً نوزاد انسان مدت خیلی دراز وابسته و محتاج مادر بود ولی در اوایل با سپری شدن همان مدتِ احتیاج؛ فرزندان نیز پرانچه میشدند و راه خود را جدا میکردند.
معهذا روندِ کار و تولید مخصوصاً با افزایش جمعیت و عدم کفایت اتکای مطلق انسان به شکار و بهره گیری از میوه ها و گیاه های وحشی از یکسو و یاد گرفتن کشت و بذر حبوبات و تذخیر آنها و سایر مایحتاج ها برای زمستان ها و زمانهای دور از برداشت حاصل و سرسبزی و خرمی طبیعت؛ از طرف دیگر ضرورت همکاری های دراز مدت میان انسانها را پیش آورد.
علایق و عواطف مادرـ فرزندی نقطهء صفر دایرهء خانواده و تشکیل جامعه برای همکاری و تقسیم کار تولیدی گردید و لذا هیچگونه تعجبی ندارد که جوامع اولیهء انسانی با مادرـ محوری و مادرـ سالاری بنا گردید و انکشاف نمود.
خانواده و قانونمندی ها و نیاز های عینی آن رفته رفته ضرورت ازدواج را پیش آورد و اولین شرایع و عرف ها پیرامون آن تَشَکُل کردن گرفت و در نتیجه مَرد برای آمیزِش با زن مکلف به عقد ازدواج با وی گردید.
میدانیم که سخن بر سر قاعدهء رشد یابنده است و الا؛ کاملاً بدیهی است که در کنار تشکیل خانواده های مسؤول؛ بازهم وحشیگری و بی بند و باری جنسی تا زمانهای دراز دیگر مداومت یافته و حتی هنوز که هنوز است به اشکال و میزان های متفاوت در مناطق مختلف جهان ادامه دارد.
با در نظر داشت اینکه حتی عشق جنسی به مفهوم روانشناسانه و زیبایی شناسانهء مدنی آن؛ در آن دوران هنوز؛ نمی توانست وجود داشته باشد؛ تنها راهِ توثیق عقد ازدواج همانا ایمان و توکل به رب النوع بود. بدینگونه ایمان و تعبد از همان نخستین لحظات در خمیرهء ریخت و ساخت جامعهء بشری سَرِشته شد و غالباً نقش مثبت و متینی به عهده گرفت.
ولی سوء استفاده از باور ها و عواطف ایمانی رفته رفته توسط آنان که به ثروت و قدرت دست یافتند؛ آغاز گردید. از جمله از همان باور های عناصر پرستی هم برای غنا و تقویت مادهء قدرت و حاکمیت قویاً بهره برداری شد.
طور مثال؛ نخستین امپراتور جاپان «جیموتنو» نام داشت و در حدود 600 یا 700 سال پیش از مسیح حکومت میکرد؛ او به حیث یکی از فرزندان خدای خورشید معرفت یافت. زیرا جاپانی ها شاید بیشتر از دیگر مردمان خورشید را یک خدا می شمردند. گفته میشود که امپراتور کنونی جاپان (در زمان نگارش کتابِ نگاهی به تاریخ جهان) هم فرزند مستقیم همین «جیموتنو» است و بدینقرار در نظر بسیاری از جاپانی ها او هم یکی از نواده گان خورشیدـ خدا میباشد.
در کشور هند هم «راجپوت» ها به همین شکل عقیده دارند که ماه و خورشید اجداد اصلی آنها می باشند. آنها از دو تیرهء بزرگ هستند که یکی از ایشان «سوریا وانشی» یا «نسل خورشید» نام دارد و تیرهء دیگر «چاندر وانشی» یا «نسل ماه» میباشد.
انسان دریا ها را نیز به حیث الهه مورد پرستش قرار داد. درین جمله رود نیل در مصر و رود گنگ در هند از همه بیشتر اُلُوهیت داشته است.
بسیار بجاست که درین رابطه بخشی فشرده از نامهء 11؛ جواهر لعل نهرو ـ در کتاب (نگاهی به تاریخ جهان) را باهم بخوانیم:
((... روز «سنکرانتی» نخستین روز بزرگ ماگ مالاست. هزاران مؤمن برای مراسم غُسل صبحگاهی به «سنگام» میروند که در آنجا رود « گنگ» با رود «جمنا» به هم میآمیزد و تصور میشود که رود ناپیدای «ساراس واتی» هم به آنها می پیوندد. زایران مؤمن که به سوی گنگ میروند؛ آواز هایی میخوانند و «مادر گنگ» را ستایش میکنند و هی فریاد می کشند «گنگا مایی کیجا» یعنی (مادر ما گنگ زنده باد!)
هندو ها رود گنگ را مقدس میشمارند و مخصوصاً محلی را که این رود و رود جمنا که از الله آباد میگذرد؛ به هم می پیوندند؛ مکان مقدسی میدانند و عقیده دارند که یک رود مقدس و نا مرئی به نام «ساراس واتی» هم در همانجا به این آبها می پیوندد. به این جهت در مواقع معینی در آن محل که آنرا «تری ونی» مینامند؛ غسل میکنند. درآن موقع تشریفات مفصلی انجام می پذیرد که شبیه مراسم حج مسلمان هاست و از جمله بازار هایی هم تشکیل میشود؛ و همین مراسم است که آنرا «ملا» و «ماگ ملا» می گویند. هندو ها از بسیار قدیم برای رود گنگ؛ در دعاهای مذهبی خود سرود هایی داشته اند.))
اگر بار دیگر به مثال هیوئن تسانگ برگردیم و به مرد عجیب که در استان «بیهار»؛ در حالی میان مردم گشت و گذار مینمود که اطراف کمرش را با صفحات مسین بسته و یک مشعل فروزان هم بر سرش حمل میکرد و مدعی بود:
ـ در من علم ودانش به اندازه ای هست که اگر دور شکمم را چنین محکم نبندم ممکن است، بترکد. و چون دایماً به حال مردم جاهلی که در اطراف من در تیره گی جهل و نادانی رفت و آمد دارند؛ دلم نگران است؛ این مشعل فروزان را با خود حمل میکنم.
ما به تضاد بسیار بسیار فاحشی مواجه می شویم که میان عامه مردمان و قشر محدود و انگشت شمار آدم های بالنسبه اندیشنده و کسب معلومات کرده و راضی از دانایی؛ پیدا شده بوده است و صرف نظر از اینکه مراد از علم و دانش را همان باور های اسطوره ای بگیریم یا دانسته های برآمده از دل تجربه و کشف و کار تجربی...اکثریت های مطلق آحاد و افراد بشری در منجلاب جهل و نادانی و بد دانی می لولیده اند و می تپیده اند و بنابرآن چار و ناچار آنچه را که به مثابه میراث به نسل های پسین خود تحویل میداده یا باقی میگذاشته اند؛ همانا بیچاره گی در شناخت دنیا و عالم و آدم بوده است.
فقط الزامی است که ما هم دریابیم میراثی که از این استقامت به ما آدم های کنونی افغانستان از نسل های گذشته ما؛ به ما خورانده و آموختانده شده یا بر جا مانده؛ توانایی و اقتدار در شناخت دنیا و عالم و آدم است یا بیچاره گی در شناخت دنیا و عالم و آدم!؟
تا دیدار دیگر شاد زی و شاد باش!