دوران مکتب

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

ز.مراد

در ولسوالی که غزال به دنیا آمده بود ، هنوز برق نداشت . ولی زمانی کــــــه پنج ساله شد ، به مرکز ولایت کوچ کشی کردند ، که علاوه بر برق چند ســـال بعد از طریق تلویزیون می

توانست برنامه های گوناگون را تماشا کند . خانــۀ شان در سرک فرعی یکی از جاده های عمومی شهر موقعیت داشت . مستطیل شکل و وسیع بود . دروازۀ ورودی اش به سمت شمال گشوده می شـــــــــد و اُرسی هایی رو به برندۀ حویلی بطرف جنوب داشت و تمام اتاق هایـــــــــــــش آفتاب رُخ بودند.
هنگامی که ، ششمین سال تولد غزال نزدیک می شد ؛ برادر ارشدش به پـــدر پیشنهاد کرد:
« آغا! غزال زیاد با استعداد است ؛ همین حالا کتاب های صنف اول را مکمـل  یاد دارد ؛ قد و اندامش نیز به دخترهای هشت ساله می ماند ؛ بهتر اســـــــت شامل مکتب شود . »
پدر هم با پیشنهاد پسرش موافقه کرد و غزال را در مکتب شامل کرد .
در شش سالگی یی غزال ، مادرش درسن پنجاه و پنج سالگی هنوزهم سرحال و تندرست می نمود و کارهای خانه جسم و روحش را خسته نکرده بـــــــود و سرزنده و سرحال جلوه می کرد ، که به زن نیرومندی می ماند و با وجـــــــود سیزده زایمان پشت در پشت به تمام کارها و فرزندانش به وجه خوب رسیدگی می کرد.
در شهری که فامیل غزال زندگی می کردند ، زمستان ها برف زیاد می بارید و بچه ها بر روی آن یخمالک می زدند و ازآن آدم های برفی کلان درســـــــــــت می کردند و بین شان برف جنگی یک سرگرمی دوست داشتنی می بود .
غزال ، در سن دوازده سالگی ، به رشد و بلوغ همچون دخترهای  چهارده ــــ پانزده ساله رسید.
مادرش می گفت:
« این ازبرکت شیر و پرورش من است ، که تو بین دختران هم سن و سال ات قد بلند و زیبا بار آمده یی . هیچکس باور نمی کند که غزال دختــرم از دوازده سال بیش ندارد . »
زمانی که غزال سیزده ساله شد ، دختری بود لاغر و در ضمن تنومنــــــــــد و خوش سیما . چهره اش چون مروارید می درخشید . اندامش لطیــــــــف تر از لطیف ترین اندام ها ، نگاهش پُر از خنده و آرام بود و بر روی یکی از گونــه هایش خال خدایی نمکینی داشت . آزرمگین و عفیف به سن بلوغ پا نهـــــــاده بود . او که آخرین فرزند خانواده بود و از کودکی یگانه مدافع و پشتیبـــان را مادر خود می پنداشت ، شاد ، خنده رو و بی پروا بود و بی پرده حرفـــــش را می زد.
مادرش همیشه دعایی می خواند و زیر لب می گفت:
« از خداوند می خواهم که دخترم را همیشه از حوادث محافظت کند . »
غزال ، در آن زمان با پدر ، مادر و دو برادر خود زندگی می کرد و دیــــــــگر اعضای فامیلش بعد از ازدواج و یا شمولیت در کار و پوهنتون به کابــــــــل و ولایات دیگر کوچ کشی کرده بودند.
در واقعیت او از خواهران خود جدا شده و تنها مانده بود . مادرش از سیـمای غزال بخوبی می توانست روانش را بخواند و بفهمد ، که دختـــــرش از دوری خواهرانش و نداشتن خواهرخوانده ها ، که همرایش رفت و آمد کنند ، رنـــــج می کشد.
این تنهایی برای غزال سرنوشت عجیب و غریبی بود . پیش خود می اندیشیـد که با سرنوشت باید ساخت . او بعضی شبها که زیاد دلتنگ می شد به حویــلی می رفت و بر لبۀ برنده می نشست و گل ها را در صحن حویلی تماشا می کرد و شمیم گل ها را استنشاق می کرد . وقتی یک دو بهار ، تابستان ، خــــزان و زمستان را پی هم سپری کرد ، گویی می پنداشت ، که معنی زندگی را اکنـــون کشف کرده است . زندگی برایش مفهوم تکرار روز و شب ، تکرار چهارفصل سال و بازخوانی گذشته ها بود . او ، طبع و کرکتر شاعرانه داشت . بــــــــــــا پرنده ها ، پروانه ها و حتی با مگس ها راز و نیاز می کرد.
به پروانه می گفت:
« ... تو واقعاً عاشق بی بدیلی هستی ، که بی ترس و دلهره به دور شمـــــــع می چرخی و بخاطر عشق خود را می سوزانی ... »
به مگس می گفت:
« ... تو با همه بدچشمی ات ، راستی هم عارف بی بدیلی هستی ، کــــــــــــــه می توانی ساعت ها در خویشتن فرو رَوی و غرق جذبه و مکاشفه شَوی... »
غزال ، تپیدن قلب و حرکت نبض خود را ، که شور و هیجان سرشار داشـت ، بخوبی احساس می کرد.
با خود زمزمه می کرد:
« کاش پرنده می بودم تا خود را از شاخ درخت می آویزیدم و از یک شاخـــه به شاخۀ دیکر می پریدم، کاش پروانه می بودم که در میان گل های رنگارنگ یک دم قرار نمی داشتم ، کاش نسیم می بودم و در بیابان ها با گرد وغبـــار و در باغ ها با رایحۀ گل ها و سبزه ها همسفر می شدم ، کاش مهتاب می بــودم  که تن را در امواج اقیانوس ها می شستم ... »
روزها ، که هوا صاف و روشن می بود و شب ها ، که ستاره ها در آن بـــــالا در آسمان می درخشیدند ، بخصوص شب های که آن دایرۀ سپید چهارده روزه بالای سرش در آسمان نمایان می گردید ، جهان غزال هم مملو از خوشی هـــا و مستی ها می شد . در نسیم ملایم پُرطراوت و پُرشبنم سحرگاهی بر لبــــــــۀ برنده می نشست و بطرف گل های که در صحن حویلی موج می زدند ، نـــگاه می کرد . اما زمانی که روز ها هوا گرفته و ابرآلود می بود و وقتی شب هــــا ستاره ها در آسمان دیده نمی شدند ، گویی چیزی را گم کرده باشد.
صبح ها که افق یک پارچه آتش می شد و صدای خوش الحان پرنده هــــــا در گل بته های حویلی طنین می انداخت ، غزال هم ازخواب بیدار می شد ، اُرسی اتاق را مکمل می گشود و به نغمه های آنها گوش فرا می داد .
غزال ، یکی از شب ها شوق کرد به چشم خود ببیند ، که سپیدۀ سحر چگونـه تاریکی شب را پس می زند . اخیر یک شب که تاریکی همه جا را فرا گرفتـــه بود از بسترخود برخاست و به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست . گل بته ها که رایحۀ خوشبو شان فضا را پُر کرده بود ، در صحن حویلی خود نمایــــــــی می کردند.
با خود آهسته گفت:
« امروز می خواهم سرزدن روشنایی را نظاره کنم . می خواهم ببینم ، کــــــه روشنی چگونه بر تاریکی غلبه می کند . »
لحظاتی نگذشته بود ، که آواز پرندگان برخاست . او به آسمان نگریســــــت و نور سپیده دم را دید که با صبر و حوصله مندی افق را سرخ فام می کند .
غزال همیشه با کبوترها راز و نیاز می کرد . در خانۀ شان دو سه جفت کبوتر وجود داشتند . برادرش برای آنها لانه ساخته بود.
این کبوترها ، با چشمان گرد و طلایی و پرهای سپید و سیاه و پولادی شبانــه در لانه های خود می خوابیدند . روزانه زمانی که مادرش در صحن حویلـــــی برایشان دانه می انداخت ، آنها آهسته با پرواز کوتاه به جان دانه می رسیدند. بعد از خوردن دانه صدای نرم بُغ بُغ آنها همیشه قلب غزال را به وجـــــــــــــد می آورد . وقتی تشنه می شدند ، کنار چاه می رفتند و رفع تشنگی می کردند. غزال بعضی وقت ها عقب شان می دوید و آزار شان می داد.
مادرش برایش نصیحت کرده می گفت:
« کبوترهای بی زبان را نباید آزار داد . »
وقتی بهار از راه فرا می رسید . درخت های توت و مجنون بید خشکیدۀ خانـه شان دوباره جان می گرفتند و شروع به شکوفه می کردند . باران هـــــــــــای زودگذر بهاری با زیباترین و پاکترین اشک های آسمانی سرک ها و جاده های شهر را شستشو می کردند . شب که هوا تاریک می شد و ستارگان در آسمـان چشمک می زدند ، هوای ملایم بهاری در حویلی شان اکنده از عطر گل هـــــــا می شد و غزال سینه را ازاین هوای که اکنده از شمیم گل ها می بود ، پُــــــــر می کرد و به مادرش می گفت:
« مادر ! از فصل بهار زیاد خوشم می آید . در فصل بهار به دنیا آمــــــده ام . کاش همیشه بهار می بود . »
صبح یک روز بهار ، وقتی هوا تازه داشت روشن می شد ، غزال صـــــــــدای کبوترها ، که غمبر می زدند ، شنید . بلا فاصله از جای خود برخاست و بـــــه حویلی رفت ، بر لبۀ برنده نشست ، برای شان دانه انداخت و با علاقمنـــــــدی خاص مستی کبوترها را تماشا کرد . کبوترها بعد از خوردن دانه ها ساعتـــــی در لانه های شان آسوده و سپس پر می کشیدند و در فضای خانۀ شان ناپدیــد می شدند و چند لحظه بعد دوباره پیدا می شدند.