دوران کودکی

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

ز. مراد

ترکیب و تنیدگی برخی از خویشاوندی گاهی چنان پرآشوب می شود ، کـــــــــه داستان ها باید برای آن نوشت.


خانواده های هم وجود دارند ، که بافت خویشاوندی آنها معجونی از دوستـی ، دشمنی ، جنگی بودن ، آشتی کردن ، ازدواج ها ، آلشکان و در بــــــــــد دادن می باشند.
در یکی از ولسوالی ها یک خانواده با همچون بافت خویشاوندی زندگـــــــــــی می کرد.
شامگاهان ، پسر بچۀ دوان دوان نزد خویشاوندان ، که در مهمانخانه منتظـــر بدنیا آمدن نوزاد نشسته بودند ، آمد و خوش خبری داد که بچه بدنیا آمــــــد و تکلیف بخیر رفع گردید.
مامای نوزاد حاجی سلام جان، که آدم احساساتی و هیجانی بود با شنیدن واژۀ «بچه» فکر کرد که نوزاد «پسر» است ؛ به اساس رواجهای خرافی که برای پسر شادیانه می گرفتند، از کمرش تفنگچه را برداشت و هفت فیر شادیانــه را به گوش مردم محل رسانید . زنان که دور و بر مادر نوزاد نشسته بودند ؛ بـه همدیگر نگاه کردند و از اشتباهی که صورت گرفته بود ، دوباره نـــــــوزاد را دیدند و احوال فرستادند ، که نوزاد دختر است . حاجی از شنیدن این خبــــــــر حیرت انگیز احساس شرمندگی کرد.
مدیر صاحب و همسرش، صاحب سیزده فرزند شده بودند، که تنها یک پسرش در سن شانزده سالگی در اثر سکتۀ قلبی، فامیل خود را درغم و اندوه نشانـده و جهان عوض کرده بود و دوازده فرزند آنها از بیماریهای اپیدمیک و بلایـای دوران کودکی جان بدر برده بودند . این سیزدهمین فرزند مدیر صاحب بـــود ، که در هفتۀ اخیر ماه حمل 1348 خورشیدی چشم به جهان گشود . چنـــد روز بعد ملای مسجد را خواستند ، مراسم مذهبی را انجام دادند و نامـــــــــــــش را « غزال » گذاشتند . پدرش نوزاد را در آغوش گرفت ، بطرفش محبت آمیــــز نگاه کرد ، بوسیدیش و با خود زمزمه کرد:
« زیباست به مثل آهوی صحرأ ... »
مادرش ، پس از چهل روز در بستر ، که از سوپ مرغ های خانگی تغذیـــــــه می کرده و روزی چند لیتر شیر تازۀ گاوی می خورده ، سرانجام قوی تر ، بـا انرژی تر و روشن تر از بستر برمی خیزد و مطمین می شود که پندیدگی پاهـا و درد مفاصل که از اثر حمل به آن مبتلا گردیده بود ، درمان شده اند و چنــان شوق برایش پیدا می شود ، که به هیچ کاری دخترها و پسرها را نماند و تمام کارها را به تنهایی انجام دهد . ولی این فرصت را فرزندانش برایش نمی دهند و در تمامی کارها همرایش کمک و همکاری می کنند.
فرزندان اول باری و آخرباری مادرغزال دختر بودند . بعدها خویشاوندان بــــه مزاح به مادر غزال می گفتند:
« با دختر آغاز کردی و با دختر ختم . »
غزال ، در ماهی به دنیا آمده بود ، که ماه رشد و نمو بود . او تا یک سالگــی با دهن کوچک مکندۀ خود ، شیر را از پستان مادر می مکید . دهن مکنــدۀ او همراه با پنجه های قوی اش همیشه درون وجود مادر را می کاوید . وجـودش دائم در حال رشد و نمو بود . جلد نازک ، لطیف و نرمش که خون سرشـار در زیر آن جریان داشت ، زیر شعاع آفتاب مثل مخلوطی از سیـــــــــــــــــــم و زر می درخشید . هر هفتۀ که از رشدش می گذشت ، وجودش از نیرو و قــــــوت لبریز و تحرکش بیشتر می شد.
مادرغزال ، صاحب دختری شده بود ، که به محض درست و چـــــــــــــــــالاک راه افتادن ، همراه مادرش به شیر دوشیدن می رفت و همرایش به جمع کردن تخم ها بطرف مرغانچه می دوید ؛ یکدانۀ آن را در دست های خود محکـــــــم می گرفت و می گفت:
« این از من است . برایم جوش بده . همین حالا جوش بده که بخورمش... »
مادرش ، سپاسگذار از سینه های خود بود ، که شیر فراوان را از آن طریـــق به دهن غزال عرضه کرده بود و او چنان قوی ، هوشیار ، تیزهوش و زیبـــــا بار آمده بود.
غزال ، تا هر بهاری دیگر که سالکردش می بود ، خوش داشت کمی قد بکشد تا دستش به میوه های باغ شان برسد ، آنها را خودش بچیند و بخورد.
شیرگاو ، تخم مرغ ، میوه و ترکاری باغ شان در وجودش تاثیری داشـــــــــت رشد دهنده و مست کننده . وجودش زمینۀ جذب خوب داشت ، به او نشـــــو و نما می داد و او را می پرورانید . خانه و باغ خود را با اقسام درخت هـــــــای میوه دارش زیاد دوست داشت و در آن جست و خیز می زد و هوا را در فصـل های بهار ، تابستان و خزان فراوان استنشاق می کرد . بعد از سه سالگــــی ، شیرگاو شان در رشد و نمواش رول داشت بسزا و قسمتی زیاد انــــرژی را از این شیر می گرفت.
غزال ، زمانی که صبحگاهان و در طول روز می دید که پرنده ها ، مرغ هـا و چند تا کبوترخانگی دور و برش پر می زنند ، خوشحال می شد و حرکــــــــــت هر کدام آنها را با دقت نظاره می کرد.
در سپیده دم قشنگ خزانی پرنده ها در درختان حویلی شان خوش الحانــــــــی می کردند ، از یک شاخه به شاخۀ دیگر می پریدند و معاشقه می کردند ...
غزالِ کوچک ، بامدادِ یک روز درختم فصل خزان ، که از دشت ها  بادی سرد و سوزدار هم به وزیدن شروع کرده بود ، در یک پیرهن به صحن حویلـــــــی رفته بود . در همین روز رشتۀ باریک آبی که بین جوی باغ خانۀ آنها  جریان داشت ، هم از اثر سردی شب یخبندان کرده بود . در دقایق کوتاه سردش شــد و دوان دوان نزد مادرش رفت و در آغوش گرم و پُر محبتش خود را انداخــت و هی که می گفت:
« خُنک  خُنک  خُنک ... »
و از سردی دندانک های سفید بلورین موش مانندش به هم می خوردند.
مادرش کمی چای گرم نوشاندیش و گرمش کرد.
بعد محجوبانه به مادرش گفت:
« مادر ! من خود را کمی تر کرده ام . »
وقتی مادرش برایش توضیح کرد که حالا نام خدا بزرگ شده یی، دخترک های در سن خودت خود را تر نمی کنند، رنجیده وار و حیرت زده ماند و از این کـه هنوز خیلی چیزها هست که نمی داند احساس شرم کرد.
یکی از روزها مادرش به غزال کوچک گفت:
« فاخته گکیم ! بیا در آغوشم . »
غزال پرسید:
« مادر ! فاخته گک چیست ؟ »
مادرش گفت:
« فاخته که مردم برایش کوکو و قُمری هم میگویند، پرنده یی است مثل کبوتر اما کوچکتر از کبوتر. در دور گردنش طوق سیاه دارد. اما از همه مهم تر این که فاخته هم مثل تو صدای شیرین و دلنشین دارد . »
دیگر چیزی به آخرین روزهای خزان و اولین روزهای زمستان نمانده بـــود ، که باد تند و سوزدار زمستانی از آمدنش خبر داد و زاغ ها با کاغ کاغ خـــــود شروع برف باری را اخطار کردند.
یک روزغزال چند زاغ را در در و دیوار و درخت های خانه دید . هوای صبح هم گرفته و غبارآلود بود. زاغ ها سر و صدا را به راه انداخته بودند . ایــــــن اولین بار بود که او در زندگی خود چنین صحنه را می دید.
غزال از مادرش پرسید:
« مادر ! این پرنده های کلان کلان سیاه چه نام دارند و چه میگویند ؟ »
مادرش جواب داد:
« دختر قندم ! آنها زاغ نام دارند . مردم برایشان کلاغ هم می گویند . چـــــون زیاد کاغ کاغ می کنند ، کراکر هم می گویند . آنها اخطار می دهند که برفباری زود شروع می شود . به غزال جان بگو که بعد از این لباس های گرم بپوشــد و به من می گویند که خانه را گرم کو که غزالک خنک نخورد . »
غزال از خوشی خنده کرد و گفت:
« خیر باز برف باری شروع می شود و من در برف لوتک می زنم .
نی مادر ! »
مادرش گفت:
« بلی دخترک قندولم! اما با لباس های گرم، که خدای نا خواسته مثل سال قبل باز سینه و بغل نشوی . »
وقتی خزان خدا حافظی کرد ، در دنبالش سرما ، یخبندان و برف باری شـروع شد.
شروع بهار ، آسمان درهای رحمت خود را بر زمین گشود و سال ها بود کـــه کسی بهاری چنان پُرباران را ندیده بود . پرستوها در لای شاخه های درخـــت های خانۀ شان که برگ های آنها نو شگفته بودند ، نغمه سرایی می کردنــــد؛ مصروف لانه گذاری در سقف خانۀ شان بودند و در هوا حشرات را شــــــکار می کردند . پرزدن پرستوها ، غزال را چنان مجذوب خود ساخته بود ، کـــــــه لحظه ها رفت و آمد آنها را تماشا می کرد . خوش الحانی آنها برایــــــــــــــش سرچشمۀ بود از لذت ها . لذت هایی ناشناخته ، که تمام وجودش از ایــــــــــن لذت ها در تب و تاب بود . او زیاد متوجه این بود ، که پرستوها چگونه بــــــا پشت کار با نوک های ظریفی خود علف ها را می آورند و در یک قسمــــــــت سقف خانه ، آنها را جا بجا می سازند . او ، حیرت زده از مادرش پرسید:
« مادر! پرستوها در خانۀ ما چه کار دارند و با این علف ها چه می کنند ؟ »
مادرش برایش تشریح کرد:
« آنها هم به یک خانه گک ضرورت دارند . برای خود آشیانه می سازنــــــد . بعد در آنجا تخم می گذارند و بعد چوچه گک های بدنیا می آیند . »
غزال بعد از تماشای پرستوها که شور و هیجان آنها در درون جانش ناله یــی خاموش و آرزوی برآورده نا شدنی بوجود آورده بود ، به مادرش گفت:
« مادر! کاش من هم مثل پرستوها پرواز کرده می توانستم تا برای خود یـــک خانه گک خُرد می ساختم. »
مادرش گفت:
«دخترک نازنینم! این امکان ندارد. ما مثل پرنده ها پرواز کرده نمی توانیم .»
بلی! یک اشتیاق به پرواز بر وجود غزالِ کوچک غلبه کرده بود ، اشتیاقی که هرگز نمی توانست ، تحقق بیابد .
یکی از روزها چند گنجشک برای خوردن دانه ها که مادر غزال برای کبوترها در حویلی انداخته بود ، جمع شده بودند که غزال به حویلی آمد . بـــا ورودش به صحن حویلی گنجشک ها پر کشیدند و روی شاخه های درخت توت خانــــۀ شان نشستند . غزال به فرار گنجشک ها نگریست و در دل آرزو کرد ، کــــــه ای کاش می توانست همچون آنها پرواز می کرد و روی شاخه ها می نشست.
غزال اندک اندک بزرگ می شد ؛ با دنیای اطراف خود آشنایی پیدا می کــرد و هرچیزی نو را که متوجه می شد مادر خود را سوال پیچ می کرد . مـــــادرش ازاین حس کنجکاوی اش لذت می برد.
غزال ، زندگی را درآن گوشۀ خلوت ، در نزدیکی درخت های میوه دار دوست داشت . مرغ ها ، کبوترها ، پروانه ها و حلزونک ها همنشینش بودنــــــــــد . کنارجوی تفریح گاهش بود و هوای صاف و ملایم دوست مهربانش بــــــــود . بهترین و زیباترین لحظه های زندگی اش زمانی می بود ، که هوا ملایـــــــم و آفتابی می بود و در خلوت با زبان شیرین خود با پرنده ، مرغ ، پروانــــــــه ، کبوتر ، بخصوص حلزون ، که بدنک خود را در صدف مارپیچی خود قــــــرار داده می بود و کنارجوی باغ خرامان خرامان حرکت می کرد ، گپ مـــــی زد و راز و نیاز می کرد .
غزال یکی از روزها دید که دارکوب با پنجه های خود از تنه و شاخه هــــــای درخت بالا می رود و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد و با نوک محکم و کوبنده اش به تنۀ درخت حویلی شان می زند ، چیغ زد و با وارخطایی به مادرش صدا کرد:
« مادر ! مادر ! زود بیا که پرنده درخت ما را می خورد . »
مادرش از تیزهوشی دخترش لذت برد.
غزال صحن حویلی را زیاد دوست داشت . او ، حتی در آفتاب داغ نیمـــــــروز تابستان که همه به سایه پناه می بردند ، مصروف سرگرمی های خــــــــود در کنارجوی داخل باغ می بود . وقتی احساس تشنگی می کرد دوان دوان نــــــزد مادرش میرفت ، آب می نوشید و دوباره به حویلی بر می گشت . وقتی آفتــاب غروب می کرد او هم از خستگی زیاد به خواب عمیق می رفت و سحرگاهـــان از خواب بیدار می شد.
زمانی که غزال پنج  ساله شد ، توصیف های بی مانند از جلد صدف گونـــه با رخسار گلابی ، چشمان آهومانند ، موهای طلایی اش در دور و پیش محلــــــه دهان به دهان در گردش درآمد و هرکس هم بر حسب قدرت تخیلش چیـــــــزی برآن افزود . او به راستی که زیبایی بی مانندی داشت . در فصل تابستــــــــان پیرهنی نخی میده گل شیرچایی دو تسمه یی می پوشید که به زیبایــــــــــی اش می افزود. خویشاوندان هم در بارۀ ماهرویی و زیبارویی اش به سخنسرایــــی می پرداختند و غزال هم آرام آرام ازاین گونه توصیف ها احساس غــــــــــرور می کرد.
درواقعیت پیام نسیم و خندۀ گل و نغمۀ آبشار و ترانۀ مهتاب این همه بازیبایـی اش سازگار بودند .
غزال کودکی بود ، که چشمان تیزبین و گوش های شنوا و عقل رسا و هــوش درخور توجه داشت.