از یک حج اکبر؟ تا 60 و 100 و صد ها حج اکبر!!

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

محمد عالم افتخار 

همراه با "زینه" 68 نمایش مندرج در کتاب «گوهر اصیل آدمی»
حاجی صاحب را روز نخست هفته دوم ورودش به کشور تصادفاً بار دیگر ملاقات نمودم.
آشکارا بی نشاط و حتی گرفته بود. پس از پرس و پال از وضع صحی، فامیلی وغیره اش؛ چیزی دستگیرم نشد تا به علتی پی ببرم. بی اختیار باز پرسیدم:
ـ حالا هم دوستان دیدن تان می آیند و برو و بیا زیاد است؟


آهی کشید و گفت:
ـ می آیند و بیشتر بی عقل ها که تحمل شان خیلی سخت است!
از این جواب تکان خورده و اندیشناک شدم تا اینکه گفت:
ـ خوب شد؛ شما آمدید؛ من درین 7 ـ 8  روز از تهِ دل با کسی اختلاط نکرده ام؛ اگر مشکلی نباشد؛ شب را بمانید با ما...!
خلاصه موافقت کردم و حاجی صاحب پس از مشغولیت های سرِ شب، ادای نماز خفتن و چند رکعت نفل؛ بقیه کسان همه؛ را مرخص نمود و قرار شد ما دو به دو، تنها باشیم.
آنگاه به فرموده خودش؛ از نگفته های حجش گفت و نیز از سیاحت ها و دید و وادید های خیلی لذت بخش و با ثمر بیش و کم یکماهه اش در شهر های مکه و مدینه کنونی که دیگر هیچ شباهتی با زمانه پیامبر اسلام، چاریار کبار و ادامه های هزار ساله آنها ندارد.
از نگفته هایش یکی این بود که ابراز داشت: از خودِت پنهان نمیکنم که من از سر ناچاری به سعودی رفتم  (از موارد این ناچاری که خیلی خصوصی است هم یاد آور شد) ولی زمانیکه اِحرام بستم سعی نمودم در نیت خود و در ادای مراسم بسیار جدی و مضبوط باشم؛ تصادفاً مواردی پیش آمد که توانستم به اشخاص قابل ملاحظه کمک هایی بکنم و این مورد؛ خیلی برایم مسرت داشت. وضعم در میان انبوه های زایرین کاملاً خوب بود؛ خاصتاً در موقع طواف کعبه شریفه؛ حالت روحانی ای پیدا کردم که بسیار کیف میکرد.
مگر موقع سنگ زدن به شیطان که تصادفاً وکالت دونفر ناتوان را هم به عهده گرفته بودم؛ یکباره حالتم به هم ریخت. در خیال دیدم که شیطان از آن بالا ها با ریشخند زدنِ تحمل ناپذیری میگوید:
ـ موجودات بی عقل و بی تمیز! مرا چه نسبتی با آن سنگپایه تراشیده و آن سنگریزه ها؟! شما که بُت پرستی را بر انداخته اید؛ از چه بُت مرا ساخته اید و برافراخته اید؟؟!
حاجی صاحب، آهی کشید و ادامه داد:
ـ با اینکه بی آنهم سراپایم شیت و پیت عرق بود؛ خیال کردم بدنم مانند آسمان باریدن گرفت و بعد به لرزه افتادم. نفسم بند بند میشد؛ نه سنگ ریزه های سهم خودم را انداخته توانستم و نه از آن دو نفر دیگر را. با تمبه تیله جماعت از ساحه بر آمدم و پس از آن هرچه کردم چنانکه سایرین میکردند؛ دیگر لطفی نداشت. حتی وقتی گفتند: حج ما؛ حج اکبر شد؛ بازهم خنده کریه  شیطان پیش رویم آمد!
بر علاوه؛ دماغم مانند یک ماشین حساب خود کار گشت؛ خیلی چیز ها را حساب و سنجش و جمع و تفریق کردم... و حاصل تمام حساب و کتاب؛ "بی عقلی" می آمد و همان قهقهه شیطان رجیم!
حاجی صاحب؛ آنشب درین راستا؛ درد دل های مفصل دیگری هم کرد که در اول ها برایم شک برانگیز و باور نکردنی بود و لهذا سعی میکردم با تصریح ضرورت تسلی های روانی به طریق عبادات برای مردمان عام و منجمله مثال دادن بهره هایی که پیروان مذاهب مختلف هند؛ از مناسک و پوجا های خود کسب می کنند؛ خاصتاً مراسم نقل و انتقال بسیار شاق مایع متبرک به نام «ژل گنگا ماتا»؛ حاجی صاحب را مدد نمایم تا آنچه را به لحاظ دینی و عبادی نصیب شده است؛ تجلیل و تکریم بائیسته نموده به آن شاد و مسرور باشد؛ ولی بالاخره بر روحیاتش؛ متقاعد شدم و حتی به اینجا رسیدم که اگر نهاد بسیار حاجی های همچون او را نیز بشگافیم لابُد بالاخره به عین موارد و مطالب خواهیم رسید.
این بار سخنان انتقادی بسیار تند حاجی دیگری در مورد تیکه داران کنونی حرمین شریفین؛ در ذهنم تداعی شد که همین سال پیش؛ به خاطر تداوی پدرش از عربستان به هند آمده بود و تصادفاً چند روزی که در یکی از شفاخانه های بزرگ هندوستان باهم بر میخوردیم؛ درین گستره ها با دل خیلی پرخون صحبت میکرد  و به علت فساد و اصراف و بیداد و قساوت ... شان حتی از خدا میخواست که اینان را توسط کدام سنگ آسمانی؛ از روی زمین بر دارد!
(متوجه خواهید بود که هرکدام ازین برخ ها؛ حاوی گفتنی هایی در حد کتاب هاست و لهذا از کوتاه نویسی فوق العاده آنها معذرت میخواهم!)
حاجی صاحب؛ سرانجام منحیث نتیجه گیری با قطعیت گفت:
ـ حالا در برابر آدم های بی عقل تر از خودم تا کجا و تا چه وقت میتوانم پوز بگیرم و دروغ و ریا تحویل دهم و نفرتم از خودم بیشتر و سوزنده تر شود؟! در حالیکه نیاکان ما بی عقل ها؛ صاحب چه فراست بوده اند که فرموده اند:

دل به دست آور که حج اکبر است     از هزاران کعبه؛ یک دل بهتر است!
*********
در راه خدا دو کعبه آمد منزل    یک  کعبهِ گِل بود ؛ یک کعبهِ  دِل
تا توانی زیارت  دِل ها کن       کافزون ز هزار کعبه باشد یک دِل
*************

چند روز پس از این بود که در رسانه «گزارشنامه افغانستان» چشمم به این عنوان خورد:

                                   پهلوان ستار 60 بار به حج رفت!

پیام عبرت بار به 25 هزار حاجی نما که سالانه از افغانستان مصدوم و نیازمند، روانه ی ترکستان می شوند.

بخصوص عنوان دومی؛ مرا از وسوسه ها دایر بر اینکه این شصت بار حج رفتن؛ سفر هایی برای جیب بری و قاچاق و انواع تجارت کثیف شنیده و ناشنیده خواهد بود؛ رهانید و بنابر برآن؛ خبر را با علاقمندی و کنجکاوی خواندم.
پس از خوانش این خبر؛ زیاد قصه ها و افسانه ها دایر بر اینکه زنان و مردان زیادی از سرزمین ما و سرزمین های اسلامی یا بدون حرکت به جانب حج یا در مسیر راه؛ به نیازمندان حقیقی و یا به ضرورت های حاد عمومی چون پل و راه وغیره مواجه شده؛ پول صرفیه حج شان یا بیشتر از آنرا به امور خیریه صرف نموده بوده اند و آنگاه از آسمانها ندا آمده است که حج همانها قبول و مقبول درگاه خداوند گشته و چند برابر حج اکبر؛ اجر نصیب گردیده اند؛ از ماتحت الضمیرم به بالا آمد.
لطفاً این خبر را شما هم بخوانید و آنگاه انصاف خواهید داد که آنچه در ذهن عنوان دهنده "گزارشنامه افغانستان"؛ به این رابطه حلول نموده و بر روی صفحه نقش بسته است؛ می بایستی از کدامین منبع نازل شده باشد؟!

********
نقیبه بارکزی/ رادیو کوچه/ بخش افغانستان
یک فرد خیر در افغانستان نزدیک به ۶۰ تن را از دام اعتیاد نجات داد.
این تاجر در ولایت هرات از ولایات غربی افغانستان ۵۷ تن از افرادی که معتاد به مواد مخدر بودند را به هزینه شخصی‌اش مداوا کرد که این اقدام با استقبال گرم مردم روبرو شد.
آمار معتادین مواد مخدر از چند سال به این طرف در شماری از ولایات افغانستان رو به افزایش است. در مدت این چند سال مبلغ درشتی از سوی دولت و یا هم جامعه جهانی برای محو گیاه کوکنار و مداوای معتادین مواد مخدر به مصرف رسیده و نتیجه‌ای آن‌چنانی هم در بخش مداوای معتادین نداشته است.
اما این بار در یک اقدام کم سابقه به یکی از ولایات کلیدی این کشور مردم؛ برای نجات هم نوعان خود از اعتیاد آستین برزدند.
این ولایت هرات است. جایی که حدود یک ‌و نیم میلیون فرد معتاد به مواد مخدر در آن زیست دارند.
«عبدالستار پهلوان» از سرمایه‌داران خیر این ولایت است که با هزینه شخصی خود در هرات مرکز درمانی برای معتادین را ساخته است و از ۲ماه به این طرف  ۵۷ تن به گونه رایگان در این مرکز ترک اعتیاد کردند و۲ روز قبل به آغوش خانواده‌های خود باز گشتند.
«پهلوان» دلیل این را که خواسته است با هزینه شخصی‌اش این خواهران و برادران را از دام مواد مخدر رهایی بخشد؛ برگشتاندن این افراد به زنده‌گی عادی و مفید اجتماعی عنوان کرده می‌گوید: با این کار خواسته است برای دیگر افراد توانمند و خیر نیز؛ انگیزه دهد تا برای پاکسازی جامعه از وجود معتادین مواد مخدر اقدام نمایند.
وی اما نگران است که بیکاری باری دیگر این افراد را به سوی مواد مخدر نکشاند و از دولت می‌خواهد ‌زمینه‌های شغلی را به این افراد مساعد نماید.
چند تن از معتادینی که به کمک مالی «عبدالستارپهلوان» موفق به ترک اعتیاد مواد مخدر شدند از علمای دین خواستند از طریق منابر و رسانه‌ها به مردم بفهمانند که با معتادین به عنوان "بیمار" رفتار کنند نه دزد و باردوش جامعه.
مردم ولایت هرات نیز حرکت «پهلوان» در راستای مداوا کردن افراد معتاد را گامی ارزنده برای کاهش آمار معتادین در این ولایت می‌ دانند.
گفته می‌شود این ۵۷ تن آخرین کسانی نخواهند بود که به گونه رایگان مورد مداوا قرار گرفته از دام اعتیاد رهایی می‌یابند بل بیش از ۱۰۰ تن دیگر نیز در حال حاضر در این مرکز تحت مداوا قرار دارند و این روند همچنان جریان خواهد داشت.

***********
به هر حال؛ در پرتو معرفت و جهانشناسی ساینتفیک؛ نمیتوان و نباید با حج و نماز و روزه ...همکیشان مسلمان و پوجاها و عبادات و مناسک و مراسم سایر مردمان دیندار؛ که منحیث حق و نیاز خدشه ناپذیر بشری حرمت و مقام دارد؛ سبکسرانه برخورد نمود. این موارد در سطح اعمال و عادات افراد و کتله های بی غل و غش توده های ساده مردمان عام؛ حتی قابل بحث و چون و چرا نیست و درین گستره؛ از عاقلانه و غیر عاقلانه بودن و "باعقل" و "بی عقل" نبایستی حرف و حدیثی در میان باشد!
اما این اصل علمی و حقوقی؛ مانع آن شده نمیتواند که توهمات و تعابیر و تفاسیر و تحکمات و کارنامه های متولیان دینی و عبادی و بدعت های خاصتاً زشت و ناروا و جاهلانه و "بی عقلانه" آنها هم که بر اماکن و مراسم مذهبی تحمیل کرده و کاست و افزود نموده اند؛ نادیده گرفته شده و غیر قابل نقد و مباحثه پنداشته شود. مسلماً این حکم شامل هم قدما و هم امروزی هاست!
بخصوص که چنین موارد توسط تجربه بالفعل شاملان مناسک و مراسم همچون ادا کنندگان دوره حج؛ حس و درک و شناسایی گردد و یا توسط فقهای غیر متحجر خود مذاهب و یا توسط نوابغ و متفکران بزرگ عالم بشریت؛ تثبیت و خاطر نشان گردد.
و از همه مهمتر اینکه ترفند ها و شگرد هایی مورد شناسایی قرار گیرد که اساساً اقلیت های ناچیزی را قادر میسازد که  توسط آنها بر ذهن و ایمان و وجدان اکثریت ها ضابط و قابض و حاکم گردیده و از این تسلط به هدف غارتگری و چپاول و تحقیر و تحمیق و منجمله جنگاندن و به انتحار و انفجار سوق دادن آنان استفاده نمایند و از ظواهر دینی و مذهبی برای مردمان زنجیر و زولانه و سایر ابزار های غلامی و اسارت و ذلت درست نمایند و نهایتا دینداری و طاعت و عبادت مردمان را فقط تبعیت و محکومیت و باج دادن ...به خود و قوم و قبیله و طبقه معین خویش بدانند و این تلقی را با هر قساوت و شقاوتی تحمیل نمایند.
بر مبنای همین اساسات و متکی بر ملاحظاتی که متعاقباً خدمت عزیزان روشن خواهیم کرد؛ ضم مراتب بالا؛ ذیلا متن زینه 68 از نمایش میتودیک پلکانی توسعه جهانبینی و جهانشناسی در جوانان و تجهیز آنان به آرمان کبیر «انسانیت» را از کتاب "گوهر اصیل آدمی" برگزیده و تقدیم میداریم:
لازم به یاد دهانی است که این نمایش همانند داستان سریالی بوده و تمامی 101 زینه مندرج درین کتاب باهم ارتباط ارگانیک دارد. بنابر این خواننده محترم باید توجه فرماید که قبل بر این 67 برخ کمابیش معادل وجود داشته و پس از این زینه هم؛ 33 برخ می اید تا کلیت نمایش اکمال یابد.
شخصیت سازی پرسوناژ هایی که درین "زینه" نقش ایفا میکنند؛ قبلاً حتی الامکان دقیق و همه جانبه انجام گرفته و آنها نه افراد عادی بلکه کسان آرمانی و حتی رومانتیک میباشند که به مقتضای مضمون اساسی و نا مکرر این نمایش ویژه آموزشی و روشنگرانه؛ به لحاظ ادبی و دراماتیک خلق شده اند.
حتی برای یک لحظه نباید فراموش گردد که این اثر؛ داستان و درام و یا ژانر ادبی و نمایشی معمول و متعارف نیست که هر کدام بالذات "هدف" کار آفرینشگر میباشد و لذا توسط معیار هایی که چنان آثار سنجش میگردند؛ کمتر میتواند ارزیابی گردد؛ چرا که اینجا حد معین ژانر ادبی و نمایشی؛ صرف به حیث "وسیله" مورد استفاده قرار گرفته است!

*********

زینهء 68؛
                  مواخذهء حاجی «اول» توسط نیاکان:

مندرجات این زینه  و  پرداخت  های  دیگر  مربوط  به  شخصیت حاجی «اول» را  به  شهزادهء استثنایی؛ علمبردار استقلال سیاسی افغانستان و پرچمدار آرمان افغانستان مدرن؛ شاد روان  شاه امان الله خان هدیه میکنم و  می پندارم که  بهترین و مناسب ترین  هدیه  در مقیاس کتاب حاضر  به نام  نامی ی ایشان  همین خواهد  بود.

صبح است  و  هنوز  بستره  ها  و  فرش ها  از صحن حویلی کاملاً جمع  نشده است که  قاضی ستیز  می رسد.
او را  به  یگانه اتاق که  نسبتاً  جمع و جور است؛  می برم.  می پرسد:
 شب آرام  بودی؟
میگویم:
  از شما چه پنهان قاضی صاحب!  یکی از سرگذشت های  بسیار کهنهء کودکی ام را تمام و کمال  به خواب  دیدم.  رؤیا  نبود.  از   الف  تا  یا  همانا  یک  جریان واقعی  بود که  از  سر  من  تیر شده  و  فراموش گردیده  بود.
 قاضی ستیز گفت:
 معلوم  می شود که  جریان  تماماً  باید  در یادت  هم  مانده  باشد.
گفتم :
  بلی؛ و  مطابق خواستش؛  داستان  را  مجسم  ساختم!
قاضی گفت  :
 به  نظرم  ادامهء جریانات  دیروز است؛  نیرویی  در  تو  عمل  میکند.  من  عمل آنرا  می بینم  ولی  نمی دانم؛  چیست؛  در گذشته  ها  توسط  کسی  تجربه  شده  یا  نه؟!
به هر حال  فکر  می کنم؛  به من هم  دیروز  الهام  شد که  باری  باید  پدر  پری  را  از  نزدیک  ببینم.  نمیدانی  او  با  دیدن  من  چه وضعی   پیدا  کرد  و  چه گفت؟!
وقتی  به  دکانش  رسیدم؛  منزل  رفته  بود؛  کسی آنجا  مرا  شناخت  و   حاضر  شد که  با  من  منزلش  برود.  به  منزل رسیدیم  و  برایش اطلاع  دادند.  دوان دوان آمد و گفت:
قاضی صاحب!  همین حالا  نزدیک  بود؛  خفه  شوم.  این چه  تصادف  نیک و  عالی  شد  که خودت آمدی،  سبک شدم،  نجات یافتم،  دو باره  به  دنیا  آمدم!
ندانستم  چطور  به  اتاقش  داخل  شدیم.  ادامه داد:
درین  چند  روز  هر  تصمیم  گرفته  و  هر  عمل  کرده ام؛  به  خود  نبوده ام.  
روز ها  پیش  از  این  خواب  عجیبی  دیدم؛  خوابی که حتی  بیدار هم   شدم  ادامه  یافت.
 یگ گروه  از مردان و زنان  سالخورده ولی نورانی که وانمود می کردند؛ گذشته گان  من هستند؛ مرا  در میان گرفته می گفتند  که  بچه؛ اصل  و  نسبت  را  گم  کرده ای.  به  اینکه  با  یک  لقمه  نان  حرام  و حلال  شکم  تو  و  فامیلت سیر  است  و  به  اینکه  در  فلان کوچه  روی  همچشمی  و  ریا؛  یک  مسجد  ساخته ای؛  به  اینکه  در سال؛  مقداری  ذکات  می دهی و یگان  روی و ریای  دیگر از  خود  ظاهر می سازی؛  یا  حج  رفته ای ... ؛ خیال  میکنی آدم  شده ای  و عالم  را  به  پایان  رسانده ای.
آنا ن  به  من  دست  نزده  بودند  و  دست  نمی  زدند؛  مگر احساس می کردم  بند بند  وجودم  در  دست  شان  است  و اگر  هم  بخواهم  یک  بند  را  نیز  خطا  داده  و   به حرکت آورده  نمی توانم!
نه آنقدر  با  بی مهری  و غضب  ولی  با  جدیت  و  حاکمیت  به  من گفته  می  رفتند:
خود  را  انسان  می پنداری؛  بگو  ا نسان چیست  و   نا  انسان  چیست؟
خود  را غنی  می  پنداری؛  بگو  غنا چیست  و  فقر  چیست؟
خود را سازندهء خانهء خدا می پنداری؛  اولاً بگو  خدا چیست و غیر خدا چیست؛  دوماً بگو  خانهء خدا چیست  و غیر خانهء خدا چیست؟
خود را اهل  زکات  و  خیرات  می  پنداری؛  بگو  زکات  چیست  و غیر زکات  چیست؛
چرا  همیشه  یک عده وجود  داشته  باشد که  تو و چند  تن دیگر مانند  تو  به آنان  زکات  بدهید؛  چرا همیشه  یک عده  صدقه خور و دعا گوی باید در دهن دکان و خانهء  شما و یا  به  دنبال  شما  در  راه  و  بیراه با عجز و  گریه و فغان و  بدتر از آن با غلامی و نوکر منشی ایستاده  یا  روان  باشند؟؟
 چرا حج رفتی؟ حج  چیست؛ چه  شرایط  دارد و چه کس در زمین یا آسمان به حج تو و امثال تو  محتاج است؛   یا  از آن  سود  می برد؟
چرا هئ صبح  تا شام میگویی: خدا این کرده، خدا آن کرده، خدا اینطور کند، خدا آنطور کند یا اینطور نکند و آن  طور  نکند. هیچ  میدانی خدا چیست و در کجاست؟
خدا اگر همه  را آفریده و همه  مخلوقاتش هستند؛ چرا یک مشت خود گم کرده و ابله و بی همه چیز را؛ هر چیز  نصیب کرده و هزاران چندان آن ها  را  به هزاران آفت و  مصیبت و کمی و کاستی و فقر و مرض و بیچاره گی  دچار  ساخته ؟! این خدا می تواند  حقیقت  داشته  باشد؛ مگر محض و  محض تصور خود  شما آدم های بیمار و  بی عار و  نفهم و نادان  نیست؟!
آیا به خود معلوم  کرده اید که دیگر مخلوقات و دیگر مردمان هم خدا را مانند شما می بینند و یا خدا با آنان مانند  شما چند حیوان دو پای همین کوه  و دره رفتار می کند؟....
قاضی صاحب!  این  پرسش های آن ها  پایان ناپذیر بود و دل و جگر آدم  را از جایش می کَند!  با این هم یک  جایی متوجه  شدم که گپ ها تغییر خوردن گرفت:
میراث ما؛ اگر زمین  بود؛ جنگل  و  دریا  بود؛  طلا و  نقره  و حتی یک بیل دسته و  یک  پَر  بُته  بود؛ به  نظر  تان میراث آبا و اجداد آمد؛  برداشتید و با جنگ و جدل و  به جانِ هم زنی و شیطنت و بکُش بکُشِ همدیگر آن ها را از  خود کردید و حیف و میل ساختید ولی آیا ما میراثی دیگر نداشتیم؟! ... ما کتاب و فرهنگ و اخلاق به شما نگذاشته  بودیم؛ ما قانون و حساب و سنجش و خرد و فکر و کشف و اختراع و مناظره و بحث و گفتگو و داستان و شعر و هنر  و هزار ها  ارزش دیگر پدید  نیاورده و تسلیم شما  ننموده  بودیم؟!
ما تاریخ و تمدن و نام و نشان و شخصیت و هویت به شما کمایی نکرده بودیم. ما خلافت ها و سلطنت ها و  پادشاهی های عرب و عجم را زیر و رو نساخته  بودیم؟
آنان  به من گفته رفتند:
 تو خود را پدر می پنداری ... تو خود را اهل فلان خاندان می پنداری ... تو خود را اهل فلان قوم  می پنداری ... تو خود را اهل  فلان ملت می  پنداری ... تو  خود را اهل فلان اُمت می پنداری ... تو  خود را اهل فلان دین می پنداری ....  معنا های مثبت و منفی، خوبی و خرابی، زیبایی  و  زشتی، حق بودن و باطل بودن، گذشته و آینده  وغیرهء این  ها را  میدانی؟  بفرما  توضیح  کن؛  بر آن ها روشنی بیانداز!
روزانه 17  رکعت  نماز  می خوانی  ولی هیچ  می دانی  نماز چیست و چرا هست؟
روزانه صد مرتبه «اهدنا  الصراط  المستقیم  ـ  خدایا ! مرا به راه راست هدایت کن!» میگویی ولی همچنان؛ بی ذره ای تغییر در راه  کجت  روان  استی؛  بگو:
خدا  کر است که آنهمه داد و فریاد تو را نمی شنود و راه راست را به تو نشان نمی دهد یا تو خری و  راه  راست  را  نمی بینی،   به آن  نمی  روی، به آن  نمی خواهی  بروی؟! ....
قاضی صاحب محترم!  همه چیز  را  گفته  نمی توانم،  قدرتش  را  ندارم،  اهلیتش  را  ندارم!
آنان  مرا از خواب  بیدار کردند.  به  تهکاویی منزل ما  و  سایر جاهای  متروکه  بردند. خروار ها کتاب و  نوشته و دفتر و دیوان که زیر خاک  مدفون  بود،  بوی گند گرفته،  زرد و فرسوده  شده، طعمهء موش ها و حشرات  دیگر  گشته  بود؛ را  به  من نشان  دادند و گفتند:
 انسانیت  همین  بود؛  فقط همین!
وقتی شما  این ها را به این جا و  به این حال  رها  کردید؛  دیگر دعوی کدام  انسانیت را  دارید؟!
اگر انسانیت  در چنگ و دندان  نشان دان و دریدن و نابود ساختن و خاکستر کردن می بود ؛ همه شیر ها و  پلنگ ها و ببر ها و گراز ها و گرگ ها و خرس ها و خوک های وحشی و مار ها و اژدهار ها ... باید انسان می بودند؛  تمامی عقاب های پرنده و نهنگ های درنده باید انسان می بودند؛ حاجت  به  شما بیچاره ها و بیکاره ها چه بود؟؟
کور استی؛ نمی بینی که فرق تو با تمام جانوران عالم فقط به درون همین کاغذ  پاره هاست، فقط خود همین کاغذ  پاره هاست!؟
چه خوب !؟ می پنداری، اهل کتاب  هم  استی؟
آیا اصلاً  میدانی  کتاب  چیست،  کتاب  مقدس  چیست، کتاب  نامقدس چیست؟
خیلی خوب! کتاب مقدس  قرآن شریف است  که  از آسمان آمده؟
اصلا ً میدانی؛ آسمان چیست؟  گاهی  از خود  پرسیده ای،  می خواهی  بپرسی،  می توانی  بپرسی؟؟
خلاصه  قاضی صاحب محترم!  درین  ساعات  هزار  بار  مُردم  و  زنده  شدم.  نه!  مُردن و زنده شدن نبود. یک چیز بیخی دیگر بود . نمی  توانم  ادا  کنم،  نمی توانم  افاده کنم،  اهلیتش را  ندارم،  لیاقتش  را  ندارم!
آخر الامر،  نه  ببخشید  اول الامر!
آه، من چه میدانم آخر چیست، اول کدام است، اول کدام طرف است، آخر کدام طرف است، در میان اول و آخر؛  چیزی هست، چیزی نیست؟!...
مقصدم  تنها این است: پیشتر از دیگر چیز ها؛ به دفتر قطوری دست یافتم که همه  دستنوشته بود و یگان یگان جایش اندک اندک  سیاه  می زد.  نه  سیاه نمی زد،  اصلا ً سیاه  نبود!  ـ  یگ رنگ دیگر  بود؛  زعفرانی  بود! ـ  فقط  به چشم  میخورد،  خیال می کنم خوانده  می شد.
 دفتر  ثبت مناظرات  بود؛ آنهم  دفتر  چند  هزارم.
چه  سر تان  را  به  درد آورم؛  هر طوری  بود از میان آن ها  سه سؤال را  بیرون کشیدم.  بچه ها آن ها را به  مکتب شان  بردند.  معلمان گویا  حیران  شده و  به  بچه ها  گفته  بودند:
 این ها کدام هذیان یا کدام  طومارِ ورد جادو گری است. این ها را  دور   بریزید که  بیمار و دیوانهء تان  میکند.
خود من چندان  سواد و مطالعه  نداشتم؛ ناچار  یگان  بحث با  دو فرزند خود میکردم؛  با  یار و همسفر زنده گی ام  می کردم  که  از من  باسواد تر  بود،  با سواد تر هست،  ناخوانده دانا ست،  معلم  ندیده  استاد است!
 با  کمال  تعجب  دریافتم  که  این ها  می فهمند؛  من چه می گویم .
 به درجهء اول؛
ـ  باز می گویم  اول!؟ ـ
 قاضی صاحب!  شما  بگوئید؛ چه  می شود کرد؟ ما تمام  کلمات  را مثل  پول سیاه  مصرف کرده  می رویم؛  بدون آنکه  بدانیم  پول  چیست،  پول سیاه  چیست،  از کجا  شده،  از کجا  می شود،  چطور هست، چرا هست،  ما چه حق  در مصرف  کردنش داریم ...
معنای کلمات  را  نمی  دانیم،  سعی نمی کنیم  بدانیم،  نمی خواهیم  بدانیم،  نمی توانیم  بدانیم!
 این است که همه چیز خاک و  دود  شده است،  خاک و دود می شود، من  یک مقصد دارم  شما  چیز دیگر درک  میکنید؛  من سلام  می دهم ؛  شما  دشنام  تصور می کنید ...
همصحبت  من  تنش  پیدا کرد؛   نه  تنش  داشت؛   تنشش  بیشتر گردید  و  متذکر  شد:
مثل اینکه دیوانه  می شوم؛  یا دیوانه بوده ام  هوشیار  می شوم،  هر چه  هست حالم  تغییر می خورد، از جایی که  پیشتر  بودم؛  اینک  جای دیگر آمدم. چه می گفتم ؟... اوف ! ...
قاضی ستیز  ابراز  داشت:
از همین  لحظه  من  تصمیم گرفتم،  به  من  الهام  شد که  او  را «حاجی اول»  بنامم.  معنای «حاجی» را  من  هم نمیدانم؛  من حج  نرفته ام؛ اما چنانکه می بینم یک  بِدَو  بِدَو است که هیچکس هم  نمی داند و  نمی خواهد و نمی تواند بداند که  معنایش چیست؟ ولی چه من بگویم و چه  نگویم همه؛ او را ـ پدر پری را ـ  "حاجی"  میگویند.  لذا  من درین موضوع  کاری  ندارم.
اما؛  میگویم:  اول!
تصور می کنم که این را می فهمم.  او اول است که به چنین  ترتیب، با چنین عمق و غنا و ثروت و برکت و شان و شوکت با نیاکان خود، با نیاکان همهء ما،  با نیاکان انسانیت، با خودِ انسانیت رو برو شده؛ به اینهمه فهم و فراست رسیده،  به اینهمه رقت و  دقت رسیده! ...
حاجی اول؛ نفس های عمیقی کشید.  البته هیچ وقت  نمی توانست چشمان خود را خشک کند و خشک نگهدارد. گفت:
ها؛  یادم آمدـ  چطور ممکن  بود یادم نیاید؟! ـ ... پیشتر و  بیشتر از دیگر ها؛ پری دخترم علاقه مند این اوراق کهنه و میراث های معنوی شد.  درین شب و روز  بود که به او خواستگار هم  آمد،  از خود  ما  بود،  زور  هم  بود،  یک ذره  بدی هم  نداشت.
من  قدرت  نداشتم هان و نی  بگویم؛  مادرش  یگان کلمه  برایش گفت  که:
 دختر درین شرایط ؛  بهتر است که  زود تر خانهء  بخت  خود  برود و الا  پشتش هزار گپ  پیدا  می شود؛ عمر  زیبایی و جذابیت  دختر هم  کوتاه  است؛  خواستگار امروز؛ فردا نمی آید... ولی این دختر دو پا را در یک  موزه کرد و گفت:
 تا خواب  پدر خود را تعبیر نکنم هیچ  کار دیگر نمی کنم، بلا  به پس جامعه و  مردم که چه می بافند و چه می تراشند.
در یک  سال که  خواستگاری  دوام  داشت؛  او  سرِ کس  رأی  نزد،  به  قصهء  کسی و  چیزی نشد،  عالمی از کتاب های  مختلف  پیدا کرد،  اول خودش  می خواند و آنهایی  را که لازم  می دید؛  بعد  به  من  و  برادرش  میداد.
تا که  یک  روز  دیدم  خواهر  و  برادر؛  پوز ها را  بسته کرده؛  وارد  تهکاوی ها  و  محلات  متروکه  شدند.  خاک و گرد را  از آثار قدیمه  ستردند و آنچه که قابل استفاده  بود؛  یکسو  جدا کردند و سایر چیز ها را با احتیاط  بین  الماری  های  شیشه ای  جابجا  نمودند.
پری یک روز دیگر آمد؛ از شادمانی به پیراهن  نمی گنجید،  مرا  در آغوش گرفت؛ روی  و دست مرا بوسیده  رفت؛ گفت:
پدر!  یک قول  برایت  می دهم  که  تا  دم مرگ نام  ترا سبک  نکنم ـ  سبک  نکنم  که  هیچ ـ  تا که  می توانم  آنرا بلند و با عظمت  بسازم.
ولی  یک قول؛ خودت هم  به  من  بده که در قضاوت نسبت  به من عجله نکنی و گمان  بد  راجع  به من  ننمایی. کاری که من می کنم؛  با  دو دست انجام  می شود.  از یک دست هیچوقت صدا  نه  بر آمده  و پس از این هم  صدا  بر نمی آید.
من شوهر نمی کنم ولی همراهم در این راه؛  مرد  است .  ما مجبوریم با همدیگر نشست و برخاست کنیم؛ با  همدیگر  فکر  و  کار  نمائیم!
حتی قدرت  نداشتم  بپرسم که آن مرد کی خواهد  بود.  در دلم می گشت که  برایش بگویم  مرد  مورد  نظرش  هر کسی  هست؛  بهتر  است رسماً  شوهرش  شود تا  دهن  مردمِ  بیخرد  بسته  گردد.  اما  به  این دختر گفتن چنین سخن ها ممکن  نبود.  خودش  اندکی  مشکل  مرا  حل کرد.
 منظورم چنان کسی است که سؤال  سه هزار ساله را که  از آن  دفتر  بیرون کشیده  بودی؛  برایم حل کرد و  مغز مرا  که  به  اندازه  یک  تربوز هم  نبود؛  ناگهان  به  اندازه ای  انکشاف  داد  که  مثالش  برای  نشان دادن  وجود  ندارد!  و  تقاضا  کرد:
  پرسش های دیگر  را  هم  به  من  بده؛  شرط  می گذارم  که  صورت حلش  را  بیاورم!
... و آورد !
از آن روز  به  بعد  این  دختر سلطان  خانهء  ما  شد.
پدر پری  چون  به  اینجا  رسید؛  متشنج  تر گشت و  به  بسیار  مشکل  و  کنده کنده  به  سخنانش  ادامه  داد:
تمام  این چیز ها  که  می بینی  امر سلطانی است که  اجرا  می شود. اولین  تصمیم او  و  من و  فامیل همین است که  سنت چند قرنهء "مناظره"  را که  در فامیل  ما وجود  داشته؛  احیا  نمائیم  و  اگر  بتوانیم  نوبتی اش سازیم و دامنه اش  را وسیع ساخته  برویم.  یک طرف  این  مناظره  در قدم  اول  همان  همگام  و  همراه  پری است  و  قرار  است که آهسته آهسته  خود  او هم  وارد صحنه  شود!
قاضی چون  به  اینجا  رسید ؛ گفت:
یک تنفس می کنیم؛  یک چای  می نوشیم  و  بعد  برایت خواهم گفت  که  ما  به  چه  تصامیم  رسیدیم؟