غرزى لايق
بعضاً زبان خاطره پيشآمد هاى تأريخى را چنان يك به ديگر پيوند ميزند و چنان درز ها در بيان يك حادثه را استادانه انگاف كارى ميكند كه ابزار ديگر تاريخ شناسانه از آن عاجز ميمانند. خاطره ها به تصوير يك رويداد
مشخص تاريخى رنگ زنده گى بخشيده و آنرا در برابر چشمان خواننده به جنبيدن و حركت وادار ميسازد. خاطره در پيمانه هاى متناسب سچه گى و يا ناسچه گى يك رخداد تاريخى را برملا تر ميسازد.
در سلسله ى همين بحث، اين بخش نوشته ى خويشرا به يكى از خاطره هاى جوانى هاى خويش محدود ميسازم تا ذهن خواننده را به گوشه هاى عاطفى و فردى و نيز بيچاره گى ها و نه دانم گرايى هاى خود در لرزشها و تنشهاى همان برهه آشنا ساخته و در تصوير خاطره ى خويش جايگاه، نقش و اثرگذارى همرديفان و هم سالان خود در رده هاى همان حزب قشله يى را كمى نقاشى كنم.
يك يادواره در بستر همين بحث
_____________________
هنوز فراموش نه كرده ام كه از ماه هاى اخير سال ١٣٥٧ تا هجوم لشكر سرخ و جلوس كارمل فقيد بر تخت حاكميت خداد داد، هر بامدادِ جمعه ها با استفاده از امكان به اصطلاح "پاى وازى"، براى رساندن خوراك و پوشاكى به پدر به تنهايى روانه ى زندان پلچرخى مى شدم و پس از فرستادن بوقچه ى لباس و كالا هاى مجاز به داخل زندان، دورتر از پنجره هاى ضخيم فولادى دروازه هاى هيبتناك زندان پلچرخى، روى مخروبه هاى كثيف و گل آلود صحن باز پيشروى زندان، در جمع شناخته ها چشمبراه اخبار دوباره از داخل زندان ميماندم. دشوار ترين لحظه ها همين لحظه هاى انتظار بودند، چون نه ميدانستى كه از درون زندان چه خبرى برايت ميأورند، و يا اصلاً خبرى ميآورند! اين انتظار با جدالها و نيش زبان "پرچمدار ها" و پيشآمد همراه با تحقير آنها گلوگير تر مى شد. تو گويى كه رأى هرگز نه داده شده عليه كارمل فقيد را همين غرزى به صندوق تره كى رها كرده است و سبب تبعيد وى و دار و دسته اش به اروپا گرديده است!!! راستى، تا امروز كسى نه پرسيد كه كارمل فقيد با پذيرش كدام گزينه ى فردى با تره كى ميدان پرخاش خود ساخته و خود بافته را همراه با چند برگزيده ى خويش براى تره كى/ امين دأوطلبانه رها كرد و به خارجه پريد و در فرجام با صدور فرمان آغاز كار مخفى براى "پرچمى ها"، گردن هزاران حزبى آواره را زير تيغ دو دمه ى انتقام امين تحريك شده رها كرد؟
عصيان بى صداى من عليه "راه" و "رهبر" بيشترينه از همان جمعه هاى ناخجسته ى روبروى دروازه ى فولادى زندان پلچرخى رنگ ميگرفته است. اين نه زهرخند است و نه طعن، بلكه واقعيت تلخ سرگذشت جهنمى يك ساختار استبدادى است كه حتى نمونه هاى ميراث خشن تر همان ستيزه جويى را در بحث هاى بى هويت زمان جارى نيز به ساده گى ميتوان پيگيرى كرد. بهترين همرديفان من قربانى همين بازى هاى پشت پرده ى بازيگران قدرت گرديدند كه با بى مروتى شهرى كوشيدند تا دامن ديگران را با گند شرم آگين لغزشهاى خود آلوده سازند و خود از معركه بدون آسيب به بيرون جهند و لشكريان بيخبر را با قطب نماى غلط درگير شبخون امين و ترور دستگاه جهنمى اسدالله سرورى رها كنند و پيش از رسيدن به ديار امن و عشرت اروپا ندا برآرند كه :
هاى فرزندانم، به شما خيانت صورت گرفت!
به شما از پشت خنجر زده شد!
شما به خلقى ها فروخته شديد!
با حزب و قول قرار هاى آن خيانت صورت گرفت!
و چى دريغ كه تير اين حيله هاى محاسبه شده چه دقيق به هدف اصابت كردند و چه خوب ذهن حزبى ساده و جان فدا را محصور كرده و به يك كهكشان بى اعتمادى در ميان رده هاى بلاديده ى همان حزب زمينه ساختند كه پسمانده هاى همان مكر و حيله امروز هم در چند دماغ خشكيده و درمانده هنوز سلطنت ميكند.
[][][]
خوب به ياد دارم كه پس از قيام ٧ ثور ١٣٥٧ سازمان دموكراتيك جوانان افغانستان به كمك محترم غياثى و حمايت محترمه دكتورس اناهيتا راتب زاد مالك يك عراده موتر جيپ و يك ساختمان براى دفتر در سرك ده بورى، مقابل مكتب موزيك گرديد كه به زودى به مركز پر ازدحام آمد و شد جوانان و نيز كادر هاى پرچمى مبدل شد.
سازمان جوانان تا آن لحظه از موهبت و يا بلاى وحدت حزبى گوشه مانده بود و كاملاً به كمك كادر هاى حزبى پرچمى اداره و رهبرى مى شد.
در همين گير و دار بحثها روى "خيانت" و "صداقت" و پريشانى هوا و فضاى سياست ها و تصادم "من" خلقى با "من" پرچمى روى غضب بيشتر غنيمت حاكميت خدا داد، يكى از روزهاى اخير جوزا محترم غياثى از پشت ميز كارش مرا با عجله صدا زد تا گوشى تيليفون را از نزدش گرفته و به پاسخ شخص آنطرف لين بپردازم. گوشى تيليفون را گرفتم و گفتم:
- بلى بفرمائيد!
*****
تا ايندم ما هنوز در دفتر مركزى سازمان جوانان با شور و شعف سرگرم آماده گى هاى سفر به هاوانا براى شركت در يازدهمين فيستيوال جهانى جوانان و محصلان بوديم. در كنار كار هاى روزمره يى، دفتر سازمان به محل امن و مناسب براى ديد و بازديدهاى پرچمى هاى برآشفته كه از پيشآمده ها در رهبرى حزب ناآرام و ناراض بودند، تبديل شده بود. آنها گروه گروه به ديدار محترم غياثى ميآمدند و ميرفتند. هنوز خبر فرستادن شهيد نجيب الله، عبدالوكيل و زنده ياد محمود بريالى به سفارتخانه ها از طريق رسانه ها ابلاغ نه گرديده بود و صرف شايعات آن از حريم پيشكسوتان همان حزب در ميان پرچمى ها درز كرده بود.
قضا و قدر چنان آورده بود از روز ايجاد دفتر مركزى سازمان جوانان تا لحظه ى سفر به هاوانا، بيشترين نوكرى هاى شبانه را من و شهيد شاه مرجان سرمند به عهده ميگرفتيم. به اين منظور يكى از اطاقهاى همان محل را به خوابگاه آراسته بوديم. در شبهاى نوكرى بعضاً فريد مزدك و فقيد حنيف بكتاش و فيض الله ذكى و حتى گاهى هم واحد نستوه... با ما دو نفر سهم ميگرفتند. بعضاً همين نوكرى هاى شبانه به محل مناسب براى تبادل نظر روى مساله هاى جارى مبدل ميگشت. واقعيت چنين بود كه ما هم از شنيدن شايعه هاى پرخاشها در كادر رهبرى حزب ناآرام ميشديم و در پى پاسخها سرگردان بوديم. بيشترين بار چنين پرسشها و ناراحتى ها را من بايد متقبل مى شدم.
*****
و اما دنباله ى گفتگوى تيليفونى،
از آنسوى خط آواز مهيبى بلند شد و گفت:
"مه نجيب هستم. چى حال دارى؟ شنيديم كه با پدرت قهر كردى و شبانه به منزل نه ميروى؟"
گفتم: "نه، چنين نيست و شما اشتباه شنيده ايد. من شبانه ها را غرض انجام وظايف سازمانى در دفتر سازمان ميگذرانم. من هيچنوع زمينه قهر با پدر را نه ميبينم".
گفت: "شنيدم كه به خاطر موضعگير اش در بيروى سياسى با وى در جدال شدى و بعداًمنزل را ترك گفتى".
گفتم: "نه، اين حرف صحت نه دارد. من اصلاً از كدام موضعگيرى وى در بيروى سياسى باخبر نيستم".
گفت: "به هرصورت، امشب بار و بستره ى خودرا مى بندى و بدون هرگونه تعلل به منزل برميگردى. من به رفيق غياثى ميگويم كه ترا مرخص بسازد. نه ميخواهم بيش از اين چنين شايعات را بشنوم. كوشش كن كه پدرت را نه رنجانى".
و بدون اينكه به من بيشتر گوش دهد، گوشى را گذاشت و مرا در برابر يك بلاتكليفى عجيب قرار داد.
پيش از اين، يك بخش نوجوانى هاى من زير پيگرد دايمى شهيد نجيب الله رنگ ميگرفت. چون سرگردانى هاى سياسى پدرم پيوسته از او زمان رسيده گى به فرزندانش را مى دزديد، از همين جا وى داكتر نجيب را كه تازه در حلقه ى آشنايى هاى حزبى اش افزوده گرديده و اعتماد به وجود آورده بود، بر من مؤظف ساخت تا از راه راست به بيراهه ها كشانده نه شوم. پدرم تا آن لحظه تجربه ى نا خجسته دو سال ناكامى من در مكتب را فراموش نه كرده بود. هنوز نخستين روز معرفى با آن شهيد را و گونه هاى سرخ شده اش از فرط خجالت نابلدى با خانواده ى مارا به خاطر دارم. و به اين گونه نجيب الله و شيوه هاى آميزش و پرورش اش در شخصيت من اثرگذار شدند. در كار پرورش وى به جاى گزينه هاى اقناعى و محبت، بيشتر شيوه هاى سختگيرانه و تند تا مرز برخورد هاى فزيكى چربى ميكرد. لحظه ى فرا رسيد كه من از وى و پيشآمدهايش به ستوه آمدم و دست به عصيان زدم و دستش را از روزمره گى هاى خود كوتاه كردم. اما وى هنوز تا رسيدن به مدارج بلند قدرت فكر ميكرد كه بر من حق دايمى حكومت كردن را دارد.
[][][]
در آنروزها چنين شايع گرديده بود كه گويا من با پدر روى موضعگيرى اش در بيروى سياسى پرخاش نموده ام و از وى جدا شده و منزل را ترك گفته ام و خودرا در محوطه ى تنگ دفتر سازمان جوانان قيد كرده ام. اين آوازه ها حتى به گوشهاى بلند پايه گان همان حزب نيز رسيده بود كه اين وضع را آدمهاى ناشى پيوسته به زيان پدرم مورد استفاده ى قرار ميدادند. همين روحيه را رفته رفته در پيشآمد با كادر هاى آشناى حزبى نيز احساس ميكردم و مورد يكنوع ترحم نا شناخته و غير محسوس شان قرار ميگرفتم. حتى زمانى كه پس از ٦ جدى ٥٨ با فقيد محمود بريالى در اوج اقتدارش و حسب تصادف روبرو گشتم، مرا به آغوش كشيد و از من به خاطر گويا موضعگيرى ام در آن روزهاى پر جنجال اظهارسپاس كرد. طبعاً، من هم مانند همه پرچمى ها زير تأثير فضاى همان لحظه ها قرار گرفته و در ابتدا از آنچه كه پيش آمده بود شوكه شده بودم، ولى به زودى عنان كنترول در دست گرفتم و برخود مسلط گشتم و در پى يافتن واقعيت ها برآمدم.
پس از آنكه شهيد نجيب الله امر رفتن به خانه را برايم صادر كرد، همان شب به منزل برگشتم و با آمدن پدرم، پس از خوردن نان و چايى، آنچه مرا در بيرون ميرنجاند، با وى نكته به نكته در ميان گذاشتم و از او خواهان پاسخ گرديدم. اين نخستين بار بود كه من روى مساله هاى حزبى با پدرم به تبادل نظر بى پرده مى پرداختم. او هيچگاه رويداد هاى تلخ و شيرين درون حزبى را با خانواده شريك نه ميساخت. اينبار او تا ناوقتهاى شب آنچه را كه پيش آمده بود برايم مو به مو نقل كرد و در فرجام مشوره داد تا براى فهم چقر گفته هاى وى و درك درست پيش زمينه هاى پيشآمدهاى جارى، به كتابچه هاى يادداشتهاى شخصى وى سر بزنم و با زنده گى حريم رهبران حزبى طى يك مرحله ى طولانى تر آشنا شوم. طورى شد كه صحبت همان شب با پدرم و نيز مطالعه ى ورق هاى پيهم ثبت شده در يادداشتهاى شخصى وى در من و ديدگاه هايم از آنچه تا آنروز در گِرد و نواى من ميگذشت، دگرگونى بزرگى به وجود آوردند و از آن به بعد كوشيدم تا پديده هاى زنده گى جامعه و نيز حزب را با سنجه ى احساس و عاطفه وزن نه كنم. پس از گفتگوى همان شب با پدرم، من تا حدى هم صحبت و رازدار انديشه ها و ديدگاه هاى پدر شدم و تا امروز از اين موهبت بزرگ برخوردارم و به آن مى بالم.
القصه،
در روز سفر شهيد نجيب الله به تهران براى اشغال وظيفه، من هم در نزديكى ترمينل ميدان هوايى كابل حاضر گرديده بودم تا در كنار مشايعت كننده گان پرچمى، احساسات خودرا تبارز دهم و با شهيد نجيب الله خدا حافظى كنم. به زودى نجيب الله به من نزديك شد و مرا به آغوش كشيده و در كنار نصحيت و وصيت هاى هميشه گى، همين چند نكته را به نرمى در گوشم تكرار كرد:
"تو نه بايد از حوادث برداشت نادرست انجام دهى. پدرت غلطى مرتكب نه شده است. چيزى كه پيشآمده، تقصير او نه بوده، بلكه اوضاع چنين رقم خورده است. باور كن كه همه چيز دوباره درست ميشود، فقط كمى زمان در كار است. لطفاً پدر خودرا آزرده نه سازى و از وقايع كينه بر دل راه نه دهى"(در متن خاطره، گزينش واژه ها و تركيب ها همه شرطى اند)
اين نخستين بار بود كه در پيشآمد او با من، در آوازش شمه هاى مهر و مواظبت احساس مى شد و هراس داشت كه در نه بودش دست به كدام حركت نا مطلوب نه زنم.
شهيد نجيب الله، زنده ياد محمود بريالى و عبدالوكيل قربانى هاى نخستينِ بازى بدفرجام قدرت در دهليز هاى پر رمز و راز حاكميت بودند كه فيصله روى مجازات و فرستادن شان به خارجه در جلسه ى بيروى سياسى مورخ ١٧ جون سال ١٩٧٨ درز ميان رهبران پرچمى را برجسته تر ساخته و طرد پرچمى ها از حاكميت و نهاد هاى رهبرى كننده ى حزبى را ناگزير ساخت. تزوير برچسپ ناشيانه ى "خيانت" به آدرس برخى رهبران حزبى نيز پس از فيصله هاى همين جلسه به بيرون درز كرد كه با وجود نادرستى و بى پايه بودن خويش، تا امروز در حريم چند درمانده ى متحجر "راه" و "رهبر" نشخوار ميشود و بيخبران را هنوز سحر ميكند.
ادامه دارد