داکترنجیب الله
درهرزگاهی گذرزمان صبحگاهی ورق خورد، صبحگاهی که سحاب آلوده درنور خورشید اش فراز قلعه های بلند کابل راجامۀ عنابی پوشانده بود و با چهرۀ حزین واشکبارغم سرائی میکرد، هـرکی در آن صبحدم ز خواب برمـیخـواست فـوراً درمی یـافت که این چهـرۀ عـنابگـیـن آسمان نـشاندهنـده چه درد و آلامیست که گلوی فضا را فشرده واین سوزبه آن روا
داشتـه است؟ ولي کس نـمـی دانست در شهر چه واقع شـده؛ ناخود آگاه سکوت غم بود حکمفـرما، دلها آزرده وپریشان توگویی همه عـزادار اند و اندوهگین نا آرام و مضطرب مثل آنکه چـیـزی گـم کـرده درجستجوباشند، گلوی هریک را غم فشرده بود؛ ولی چه غمی؟ شاید عزیزی ازدست داده اند که ماتم وغم اش سایه افـگنده است برهمه ملت درآن لحظه درآن دم، اما بی خبرزآنکه دگر آن گلوفشـرده شــده بــود؛ آن صدا خموش؛ که به شنیدن صدایش میلیون ها گوش به آوازمیبودند، دگرآن روح بــه مـلکــوت پـیوستـه بـود؛ کـه هـمـه خــویشتن را بـا آن راحت و زنده می پنداشتند، دگرآن جسـم به ابـدیت پیــوند زده بــود؛ کـه دربرابر دشمـنان چو دژ اسـتـوار استاده بود، دگر آن سردار محبوب و با خرد؛ دگر آن رهبرعقل واقـلانیت؛ دگــرآن فداکار فداکاریت؛ دیگرآن جان باز با درایت؛ دگر «داکترنجیب الله» آن نجـیـب نـجـابت در خـون لاله گـونـش خفته وجـام شهادت نوشیده خوابیده در خـواب ابـدیت، «شید» شده درآسـمـان آبی ونـیلگـون میهن، دگـردربین ما نیست مایـم تنهـا بــي او؛ او بـود ما را جـان و روح درتـن، اما جای اش هــنوزهم سبزاست وشاداب دردلها، زجراش رامیکشد دشمن.
تبه کاران فکر آنکه این شمع خموش کنند
بی خبرزآنکه جامِ زهرِ دیــگـر نوش کنند
دگرآن شمع خاموش شـدنـی نیست؛ دگـرآن ره مانـدنی نیست ، دگرآن روزفراموش شدنی نیست، چون وی محبوب القلوب درقلبها میدرخشد دردل هر پیروبرنا، تصویراش به هردرو دیوارزیب داردو زینت در خانه ها، به هلال اش دست دعا است مصفی، زآن روزکـه کنون میگـذرد هـفـده سـال بـاگذشت هر روزشخصیت عالی نشان آن رهبرملی وعلودرجات، آن ابرمرد تاریخ مثل ماه و پروین درخشـنـده گی میکندو درخشانترز دوش.
درود وصـد درود بـرروان پاک او
ســرافگــنـده باد دشمنان هـولناک او
انجنیرعبدالصبورصافی