"آسیب دیده گی های روانی" و بدبختی های مردم افغانستان

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

محمد عالم افتخار

"آسیب دیده گی های روانی" یکی از عوامل بنیادی ی بدبختی های تاریخی و کنونی ی مردم افغانستان است یعنی عاملی مزید بر ناملایمات جغرافیایی، موقعیت جیوپولیتیک و میدان «بازی های بزرگ» ابرقدرت های عالم بودن این سرزمین.


 نخست  به خاطر روشن شدن مسئاله و زدایش تمامی سوءتفاهمات که بنا بر زمینه های فرهنگی متصور است؛ اجازه دهید عرض کنم که اینجا مقصود از روان؛ روح به مفهوم مذهبی ی آن نیست. روان مجموعه کارکرد های بدن فیزیکی و مادی ی ماست که حد اکثر در رفتار و کردار ما خودش را نشان میدهد و به همین علت هم قابل شناخت علمی ـ تجربی میباشد.
همزمان با انعقاد نطفه؛ سیر تکامل روان با سیر تکامل جنین ما تداوم می یابد و زمانیکه به دنیا می آئیم دارای یک بدن فیزیکی ی حد اقل با همان پیمانه روان حداقل میباشیم. از آنجا که مادر ما به مثابه آدمی با روان خاص خود و رفتار ها و کنش ها و واکنش های درونی و عمل و عکس العمل بدنی اش در برابر جریاناتی که با آن روبرو میشود؛ (مانند مسمومیت های غذایی و غیر غذایی، امراض و ترس ها و تروما ها...) احتمال اینکه روان نحیف ما صدماتی کم و بیشی دیده باشد؛ منتفی نیست تا جائیکه میتواند به اختلال کارکردی ی اندام های اساسی چون کُوری و گُنگی و کَرَی وغیره نیز برسد.
هرگاه این صدمات به مغز و یا اندام های مستقیماً مرتبط به مغز مان نیز وارد آمده باشد؛ معضلات روانی مادر زادی زیادی ممکن است داشته باشیم که یک مجموعه ای از آنها؛ بلیه ای موسوم به "عقبمانده گی ذهنی" را موجب میشود.
این ها را به خاطر مزید معلومات و دادن مقدماتی برای هرچه اساسی تر و علمی تر اندیشیدن عرض کردم؛ ولی محدوده این بحث به روانشناسی ی پس از تولد در خانواده و محله و مدرسه و گستره های قومی، قبیلوی، سمتی، جنسیتی، عنعنوی و مذهبی متعلق است.
انگیزه این بحث هم؛ پیام جالب و پُرمحتوایی است از یک هموطن به نام فرید فریدون از مزار شریف.
http://homayun.org/?p=24256
درین پیام دو مطلب قابل مکث وجود دارد:
یکی اینکه کدام یک از دوستان اسبق ملای من؛ از چیز هایی در کتاب «گوهر اصیل آدمی»، «معنای قرآن» و یا مورد دیگر که مشخص نفرموده اند؛ ناراض شده و هرجا به "کافرخواندن و گمراه تراشیدن" من می پردازد و عزیز پیام دهنده درست به دلیل حرف و حدیث او کنجکاو گردیده به خوانش مقالات و آثار من روی آورده اند.
دوم؛ اینکه ایشان مقاله ای در انترنیت؛ خوانده اند که از برخوردن نویسنده با یکعده ملا های "فحاش و لعان" حکایت دارد.
من بنابر هدایت شان این مقاله جسورانه و عبرتناک را خواندم. مقاله "علم؛ فتنه بدگهران" عنوان دارد و نوشته شده توسط دکتور ناصرالدین "مظهری" قلمزن جوان محترمی در ویبسایت وزین خاوران است.
در مقاله چنانکه فریدِون عزیز هم برگزیده اند؛ این جملات خیلی ها تکاندهنده میباشد:
" چیزی که مرا به نوشتن این مقاله واداشت اسلوب واعظان و ملا های فحّاش و لعّانی بود که از شنیدن موعظه شان موی جانم خیست و از حیرت وغصه مات و مبهوت شدم. و به خود گفتم: چه بسا جوانان که از شیوۀ دعوت و دیوانگی این گروه لا یعقل کور دل از اسلام دلسرد میشوند و به جای اینکه این گروه – به استثنای مخلصان و علمای واقعی دلسوز که در کشور ما بسیار اندک اند - سبب هدایت شوند، منبع و موجب ضلالت مردم به ویژه نوجوانان میگردند.
در نماز جمعۀ شرکت کردم، دیدم ملای مسجد بجای اینکه موعظه گوید مردم را ناسزا میگوید، بخود گفتم: شاید این ملا همین طور باشد، شاید مشکل روانی داشته باشد، شاید از طرف مردم خیلی آزار دیده باشد، شاید شاید... در دلم برایش عذرها و توجیه های فراوانی یافتم و بافتم؛ جمعۀ دیگر مسجد دیگری رفتم، دیدم همان اسلوب و همان فحش و لعن... جمعه های دیگر هم به همین منوال...؛ بلآخره روز عید سعید فطر با صد شوق و اشتیاق وقتی به ادای نماز رفتم دیدم یک ملای پر غرور و لایعقل مردم را مستقیما نفرین و لعنت میکند و جوانانی را که ریش شان کم است و یا هم کلا به سر ندارند و یا هم مفکورۀ مخالف مفکوره ملا دارند، مستقیما مورد فحش و لعن قرار میدهد. حتی یکی ازهمین جوانان در پهلوی من نشسته بود و با آوازی مملو از نفرت و اندوه که من صدایش را صاف می شنیدم این واعظ را دشنام های قبیح تر میداد.
 سخنان این مولوی فحاش و لعان آنقدر عقده ای و مغرض بود که من را در تعجب انداخت. از سخنانش بوی تکبر به مشام میرسید. استعلا و تحقیر مردم درهر جمله اش هویدا بود. یکی از نزدیکان این عمامه بسر جلوه گر وقتی سروصدای جوانان را که در صف های پسین به ترتیب صفهای شان می پرداختند شنید، برای اسکات مردم گفت: " چپ بشینی؛ ...(حرامی) هستید؟ اگر ...(حلالی) باشید ای رقم نمیکنید..." ملای مغرور هم از صرف این کلمات رکیک و خجالت آور نزدیکش راضی به نظر میرسید.
این عمامه بسر لا یعقل در سخنانش یکی را مرتد گفت و یکی را ملحد خواند، ریش دیگری را ازینکه کوتاه است به دم بودنه تشبیه کرد و فاسق و فاجر خطاب کرد. قلب صد ها جوان و نیمه سال را که با ریش کمتر و اصلاح شده برای ادای نمازعید آمده بودند، رنجاند و شکستاند. خود را صاحب فضل و هنر و جامع معقول و منقول معرفی کرد و مردم را گفت: " شما کارتان آسان است نماز های تان را بخوانید خلاص؛ ما هستیم که در مشکلات هستیم" (یعنی شما مردم عادی هستید ارزشی ندارید، چیزی بحساب نمی آئید) لاف زد و گزاف گفت و از جنگ و پرخاشش با ملائی دیگر سخن ها گفت و یاوه ها سرائید..!
 خلاصه اینکه در سخنش جز از وعظ و ارشاد هر چرند و پرندی محسوس و ملموس بود. حالم پریشان شد و خاطرم آزرده گشت و از فرط غمگینی دلم تنگ شد و حالم دگرگون گشت؛ و مجبور شدم درد دلم را درین سطور بریزم."
نویسنده که معلوم میشود درس خوانده مذهبی است؛ در ادامه مقاله اش تجربیات جالب و مهم دیگرش را نیز متذکر میشود و توسط مستندات مذهبی؛ این تیپ "عمامه به سر لایعقل" را علائیم فارقه داده منجمله مینویسد:
 " هفتم: فرهنگ ترس از افکار و معتقدات متفاوت دیگران بالایش حاکم است: کسی که حق بجانب است و باور به این دارد که مذهب و تفکر دینی وی قوی ترین تفکر و اندیشه تدین است، در مقابل افکار و اندیشه های دیگران نباید هیچ هراسی بخود راه دهد. اما این گروه آنقدر ترسو و بزدل هستند که وقتی یکی کتابی و یا هم مقالۀ(ای) بضد شان مینویسند و یا هم شخصی را می بینند که تفکر متفاوت تری دارد، بدون هیچ درنگ بر چسپ و مُهر تکفیر و تفسیق را به پیشانی اش میزنند و خود را از رویاروئی مستدل و منطقی راحت میکنند. این را نمیدانند که افکار و دلائل، صرف توسط افکار و دلائل قوی تر مغلوب میشوند، نه توسط زور گوئی و شاخ جنگی. وقتی سخن از حقوق بشر و یا هم حقوق زنان و حقوق طفلان میرود، بجای اینکه این عمامه بسر دور از تعقل این پدیده های نوین را بپذیرد و یا هم تنقید آگاهانه کند و زشت و زیبایش را ازهم تفکیک کند، به برچست زدن تکفیر، تفسیق و اتهام بسنده میکند."
نویسنده جوان پرشور مذهبی؛ حتی سخن را بدینجا میرساند که:
" و بسیار کم اند جوانانی که بین واقعیت ملاها و بین حقیقت دین تفکیک کنند. و به همین گونه وقتی جوان رشیدی که علوم معاصر را میداند پای میز خطابۀ ملائی می نشیند که از کرّوی بودن زمین انکار دارد و زمین را بالای شاخ گاو و پشت ماهی قرار میدهد و با پنداندن رگهای گردن و کج زدن لنگی تند تند بطرف مخاطبان نگاه میکند و دست آورد های علوم جدید را گزافه میپندارد، جوان ناخود آگاه در دلش نسبت به دین و ایمان نفرت و انزجار پیدا میشود و یا هم علی الاقل شک و تردید برایش رونما میگردد."
تا اینجا بائیستی برای نویسنده شجاع و شریف این نوشتار انتقادی؛ تحسین و آفرین گفت و برایش دانش بیشتر، قلم تواناتر و قابلیت های شگوفانتر آرزو نمود. اینکه پیام و نتیجه نهایی مقاله؛ جلب توجه وزارت حج و اوقافِ حکومتی ناکام و فاسد درجه اول به مقیاس جهان؛ بر موضوع بوده و چارهِ امر در آن دانسته شده است که:
" بالای امامان مساجد اشراف داشته باشد وهر نا اهل بدگوهر را نگذارد بالای منبر مقدس رسول صلی الله علیه وسلم بالا شود و تکیه زند"
نیز سخن اصولاً درستی است؛ و این حقیقت هولناک که ملاهای وزارت حج و اوقاف و ملا های سرکاری ی دیگر؛ هم اگر نه همه کم از کم تعداد غالب و تعیین کننده شان از همین قماش میباشند؛ مسئولیت و ملامت زیادی متوجه نویسندهء محترم نمیسازد؛ چرا که افق دید او بدین گستره؛ زیاد گشاده نیست؛ کما اینکه در گسترهِ دهه های نزدیک و سده های دورتر تاریخ کشور خود ما و سایر کشور های اسلامی و غیر اسلامی ی دارای کیفیت های معیشتی و فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اخلاقی و تعلیمی ـ تربیتی... مماثل گشاده نمی باشد. هرکس که ضرور و ممکن نیست علامه و جامع الاطلاعات و جامع الکمالات باشد و باز به نوشتن مقاله و دادن طرح و نظر بپردازد!
 با تأسف زیاد و با تائید استنتاج کلی محترم دکتور ناصرالدین "مظهری"  باید تصریح نمایم که هر دو مورد فوق الذکر فقط با آسیب دیده گی های شدید روانی افراد مورد نظر میتواند؛ توجیه و توضیح گردد.
گذشته از اوضاع در حد اکثر خانواده ها و در بی خانمانی ها؛ اوضاع در حجره های مساجد و مدرسه ها کمتر مجال رشد سلیم روانی ی طالب بچه ها و قاری ها و ملاها را باقی میگذارد.
در بیشتر از شش دهه ایکه مشخصاً انگلیس ها؛ به خاطر اهداف استراتیژیک و فوق استراتیژیک استعماری خود و جهان کاپیتالیستی؛ زایدهء سرطانی و شر و شیطنت  «پاکستان» را در همجواری کشور ما به وجود آورده و در هماهنگی با شیوخ خرپول و پطرو ـ دالر عرب؛ مدارس چندین هزاری ترویج وهابیت را در آن دایر کرده اند؛ شرایط تزریق جنون و نفرت و جهاد و جنایت در روان اولادهِ ملیونی ی این سرزمین فلکزده که با فریب درس دین و خود شناسی و خداشناسی ... به آنها کشانیده میشوند؛ بیشتر و بیشتر فراهم شده رفته است که تبعات آن چنانکه همه مان با علم الیقین و عین الیقین می بینیم؛ بینهایت و بینهایت و بینهایت فجیع و ضد اخلاقی و ضد انسانی و ضد قرآنی و ضد مردمی و ضد میهنی است.
البته اینها مزید بر علت است؛ با درد و دریغ بسیار که نظام جهانشناسی، انسان شناسی، جامعه شناسی، روانشناسی، مادر داری، کودک پروری، تعلیم و تربیت، اداره و منجمینت، اخلاق فردی و اجتماعی، حقوق و قضا و دولت داری اسلامی دارای معایب عدیدهء روانسوز میباشد.
این نظام که اساس آن در دوران سلطه اولادهء ابوسفیان ـ دشمن ترین دشمن پیامبر اسلام و دعوت اسلامی ـ (یزید، معاویه، یزید...) و به طور کلی سلسله امویه در قرن اول تاریخ اسلام گذاشته شده و سپس در دوران خلفای جاهل و جاعل و سلاطین جبار سفت تر و غلیظ تر گردیده؛ به درجه اول؛ بسیار و بسیار از احکام و آموزه های قرآن ـ تنها ارثیه مطمئین پیامبر بزرگ اسلام ـ به دور است و بر "جعل حدیث" و "روایت" و " تفسیر" مبتنی میباشد!
به درجه دوم تناقض های بسیار شدید با علوم و ساینس، با اخلاقیات و محسنات مورد قبول و پذیرش عامه بشریت معاصر پیدا کرده و این تناقضات با پیشرفت های علمی و تکنولوژیک و هنری و اخلاقی و حقوقی ی جهانی مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر؛ کنوانسیون های حقوق زنان و کودکان؛ اصول همزیستی مسالمت آمیزِ افراد و اجتماعات و دولت های دارای عقاید و باور های متفاوت؛ دموکراسی و نظامات انتخابی...؛ بیشتر و بیشتر افتضاح آور شده میرود و با جنایات تکاندهنده جهانی و تروریزم و دهشت افگنی هاییکه توسط جهادی های گوناگون و طالبان و القاعده و این لشکر نامنهاد اسلام و آن لشکر نامنهاد الله...؛ در سراسر بلاد اسلامی و بیرون از آن راه اندازی میگردد؛ «روان اسلام هراسی» یعنی یک فوبیای دهشتناک را بر بیش از شش ملیارد نفوس جهان استیلا بخشیده است و پیشبینی هایی میشود که به عواقب بسیار وخیمی مانند هلوکاست مسلمانان و «زوال جهان اسلام» منجر گردد.
در همین حال؛ خرده فرهنگ های بسیار عقبمانده و فرسوده؛ جاهلانه و جنون آمیز قومی و قبیلوی و خونی و سببی و نسبی ... با به اصطلاح معارف اسلامی! یاد شده مزج و مخلوط گشته مجموعه های زهری و تباه کنندهِ سلامت روانی ی کودکان و نوجوانان و بزرگسالان را بیشتر و بدتر فراهم گردانیده است.
از آنجا که طبقات و اقشار حاکمه و حکومتگران رنگارنگِ معمولاً مزدور در این سرزمین؛ بی استعداد تر و نالایق تر و بی عُرضه تر از آن بوده اند و میباشند که ایدئولوژی و دکتورین سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی ـ فرهنگی ـ اخلاقی و حقوقی  تدوین نمایند؛ فقط از همین مُرداب خرافات و جهل و جنون تغذیه میکنند و بدین لحاظ با چنگ و دندان به آن چسپیده اند و تحت نام و عنوان پرطمطراق فرهنگ و عنعنات و فلان و به همان ملی!!! و ملی ـ اسلامی!!! حتی از ضد انسانی ترین و ضد قرآنی ترین جنبه های آن دفاع شریرانه می نمایند.
شک نیست که همه اینها بر سلامت عقلی و روانی ی توده های عادی ی مردمان اقوام و قبایل و ملیت های افغانستان هم اثرات مخرب برجا گذاشته اند و برجا میگذارند؛ ولی و معهذا به حکم غریزه و منافع بلافصل عینی هم که شده توده های میلیونی ی مردم؛ زیاد برده و بندهِ اینهمه لاطایلات و مزخرفات و عاروق های دهان مرده گان قرون عتیق نیستند.
از آنجاییکه یک بُعد اساسی سیاست حکومتگران 14 قرنه به نام "اسلام"؛ پیوسته این بوده است که توده ها را بیسواد و گرسنه و محتاج و خوار و حقیر نگهدارند؛ لذا آنان قریب طور مطلق از محتویات کتب شیطانی ی حاوی ایدئولوژی ی ابوسفیانی ـ الا در حد افواهات و عربده های "عمامه به سر های لایعقل" ـ وقوف ندارند.
خوشبختانه در ذهن و روان توده های مردم ما؛ پیامبر اسلام آن رهزن و زنباره و جلاد و عامل جنگ ها و تاراج های سرسام آور نیست که در کتب شیطانی ی سلطنت غاصبان بنی امیه معرفی و تصویر میگردد و قرآن و الله هم سیما ها و معنا های بسیار بسیار نیکو و مبارک و بخردانه و عادلانه و مهربانانه...را دارا میباشند.  لهذا مشکل و مانعی از جانب توده های ملیونی مسلمانان ساده افغانستان و جمیع کشور های اسلامی در برابر رستاخیز رونسانسی تطهیر و تلطیف اسلام از جعل ها و تأویلات و تفاسیر ابلیسانه ابوسفیانی و اموی و حاکم ساختن قرآن و علم بر معارف اسلامی؛ وجود ندارد.
به همین درجات؛ نقد و پالایش خرده فرهنگ های محلی و قومی و قبیلوی و عنعنوی  و سره کردن ارزنده ها و پسندیده ها از بی ارزش ها و ناپسند های آنها ممکن و میسر است؛ چرا که اساساً هیچ کس عاشق مزخرفات پوسیده و مخالف شأن و عقل و منزلت و منفعت انسان امروزی؛ نمیباشد؛ این فقط استعمارگران کهنه و نو و غارتگران خودی و بیگانه اند که تلاش میکنند؛ از این کلافه های فرتوت؛ ریسمان و رسن برای بستن دست و پای مردمان به سان گوسفندان قصابی؛ درست نمایند.
بدینگونه میخواهم صراحت بیشتر ببخشم که طرح و نقد و موضوع مورد بحث جناب دکتور ناصرالدین "مظهری" ؛ با توجه و تمرکزِ به اصطلاح وزارت حج و اوقاف سلطان کرزی؛ نه اینکه به جایی نمیرسد بلکه اصولاً ارزنده گی و چه بسا معنای خود را از دست میدهد!
 وقتی قرار است با چنین واقعیت های شوم و شنیع و بدبختی آور برای توده ملیونی خلق خدا؛ در تماس آئیم باییستی برای طرد و ازالهء آنها و رهایی همه گانی از شرشان تدابیر بنیادی ی علمی و منطقی و عقلانی و تاریخی و عملی بیاندیشیم و عرضه بداریم . مسایلی ازین دست و ردیف امروزه خیلی خیلی خیلی در ویبسایت ها و مطبوعات و رسانه های سمعی و بصری مطرح میگردد ولی تقریباً هیچکدام رهی به دهی نمی گشاید.
ما به اندیشه های بزرگتر و همت های عالی تر نیاز داریم و مژده گانی میدهم که آنها نیز فرا میرسند!
*******
اما مقالهِ خیلی عالی جناب ناصرالدین "مظهری" ؛ دارای جنبه دیگر و حتی مهمتری هم است و درست به خاطر همان جنبه هم سرنامهِ مقاله "علم؛ فتنه بدگهران" انتخاب شده است؛ نویسنده برای پای افشاری بر این جنبه از مقاله؛ بر مولانا متوسل میشود و می نویسد:
" مولانای بلخی حالت روانی این گونه اشخاص را خوب تشخیص نموده و آنرا چه زیبا در قالب شعر ریخته است: نا اهلان و زشت خویان علم را مانند تیغ زنگی مست برای سر زدن ارواح لطیف مردم و برای تجریح قلب های پاک بکار میبرند.
علم وجاه ومنصب وجاه وقِرآن
فتنه آمـــــد درکف بد گوهران
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغـــی بدست راهزن
تیغ دادن در کــــف زنگی مست
به که آمد علم ناکس را بدست
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کــــف مجنون سنان
جان او مجنــــون تنش شمشیر او
وا ستان شمشیر را زآن زشت خو"

این جنبه و فرضیه و داوری؛ در روزگار ما از اهم مسایل علمی در بشرشناسی و جامعه شناسی و روانشناسی و علوم تعلیم و تربیت و متمم هاست و مسقیماً مرتبط به دکتورین گوهر اصیل آدمی میباشد. بدینجهت؛ به درستی بائیسته است تا گفتاری به روال گفتار های علمی ـ فلسفی در مورد داشته باشیم.
ولی قبلاً با سپاس  یاد آور میشوم که محترمه بی بی جمیله نیروبخش به سلسله مساعدت های دایمی شان به پروژه گوهر اصیل آدمی؛ این بار نیز مبلغ دوصد دالر لطف نموده اند. در عین حال از دوستانی که کمر بسته اند تا کتاب "گوهر اصیل آدمی" را به انگلیسی ترجمه نمایند و عزیزانی که ابراز آماده گی فرموده اند؛ هزینه ترجمه و چاپ اثر را تمویل خواهند کرد؛ پیشاپیش ابراز ممنونیت ویژه میکنم.

    گوهر اصیل آدمی؛ چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟                                  

ـ گفتار هفدهم ـ

شاید تکراری باشد که من عرض کنم؛ مولانا و شماری از اندیشمندان متفکر و متصوف هزار سال گذشته در تاریخ ادبیات فارسی دری را؛ اینجانب؛ "اجداد امجد خود" و بالنتیجه " نیاکان امجد" کلیه اندیشمندان کنونی و فردایی افغانستان و مشرقزمین میدانم و میخوانم.
ولی زمانیکه دقت های علمی و فلسفی مطرح است؛ مولانا و هرکدام از این نیاکان امجد ما به درجه نخست؛ بشر بوده اند و منحیث بشر؛ مراحل کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و پخته سالی داشته اند. بنابر این بائیست دریافت که اشعار و احکام و ارشاداتی که از ایشان صادر شده؛ به کدامین مراحل زیستی ایشان تعلق داشته است. متأسفانه در گذشته ها مرسوم نبوده که در پای اشعار و نوشته ها و خطابه ها و... تاریخ مشخص قید نمایند؛ بدینجهت؛ تشخیص زمانی همچو آثار نیازمند فراست و تأملات منطقی و مقایسه ای... میباشد.
در عین حال؛ بشر بودن نه تنها متضمن «جایز الخطا» بودن است؛ بلکه بشر؛ به عکس سایر جانوران که تحت انظباط نظام "اتوماتیزم غریزی" اند؛ محکوم به خطا کردن میباشد و تنها از طریق خطا و «آزمون و خطا» ست که رشد و تکامل مینماید.
بدین اساس پندار های متعبدانه مبنی بر اینکه مولانا یا سایر نیاکان بزرگ ما و هکذا نوابغ و پیامبران؛ موجودات معصوم و خطا ناپذیر بوده اند؛ صاف و ساده بلاهت میباشد و به اعتبار گویا معصومیتِ اساساً غیر ممکن هرکدام از آنها؛ سلسله های کوتاه یا دراز معصومین درست کردن؛ حقیقتاً جنایت و به اعتبار دینی و ایمانی؛ شرک و نزدیک به شرک میباشد که البته غُلات مذاهب و فرقه ها بسیار بی باکانه نه تنها آنرا مرتکب میشوند بلکه برآن شدیداً پافشاری نیز میورزند.
برعلاوه منجمله مولانا مثلاً هشت قرن قبل میزیست. لذا در زمان مولانا علوم معاصر وجود نداشت و منجمله محقق نشده بود که زمین کره وی است، یکی از سیارات نه گانه ایست که به دور خورشید می چرخند، وابسته به نیروی جاذبه خورشید است، طی دیالکتیکی با نیروی «گریز از مرکز» مدار دورانی می یابد وغیره. لذا مولانا مسلماً این حقایق علمی امروزین را نمیدانست و نمیتوانست بداند.
نه تنها مولانا و سایر بزرگان ما؛ این حقایق را نمیدانستند چونکه هنوز کشف نشده بود بلکه خداوند هم در هیچ یک از کُتُب مقدسش؛ به چنین حقایقی اشارت نکرده؛ چرا که کتاب های مقدس؛ در حدود توانایی های ذهنی و عقلانی کتله های مربوط بشری محدود و برای فهم آنان هرچه آسان گردانیده میشده و بدین لحاظ همان تصورات و باور های عام مردم در این زمینه ها مورد استفاده و بیان بوده است. بنده این مورد را در کتاب «معنای قرآن» در رابطه به "بنده محور" و نه "الله محور بودن" قرآن مفصلاً تشریح، مستدل و اثبات کرده ام.
همچنان مولانا؛ ممکن نبود در مورد ژنتیک(علم وراثت حیاتی)، بیولوژی(زیست شناسی)، فیزیولوژی(علم وظایف اعضا و جوارح بدن)، روانشناسی ی کودک و بزرگسال، مغز شناسی وغیره اطلاعات دست اول امروز را داشته باشد. بدون داشتن پیشرفته ترین اطلاعات از دانش های بزرگ و بنیادی متذکره؛ اصلاً سخن گفتن از ذات و سرشت و گوهر بشر؛ نمیتواند سخن علمی و فلسفی ـ علمی به مصادیق امروزین باشد. ولی با اینهم مولانا و سایر اندیشمندان و عقلا و حکمای گذشته؛ حق داشتند و هم ناگزیر بودند که در همچو موارد سخن بگویند و نظر بدهند.
لذا اینک ما؛ فقط طور نقادانه میتوانیم و باید؛ از سخنان و نظرات و فرضیه ها و احکام و استنتاجات عقلانی و منطقی آنها بهره اندوزی کنیم لاغیر.
با در نظر داشت؛ الزامات بالا؛ بدین منظومه مولانا و احکام مندرج در آنها تأملی میکنیم:
علم وجاه ومنصب وجاه وقِرآن
فتنه آمـــــد در کف بد گوهران
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغـــی بدست راهزن
تیغ دادن در کــــف زنگی مست
به که آمد علم ناکس را بدست
پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کــــف مجنون سنان
جان او مجنــــون تنش شمشیر او
وا ستان شمشیر را زآن زشت خو"
با نادیده انگاشتن اینکه احتمالاً اغلاطی درین مصراع ها وجود دارد؛ موضوع مندرج آنها چنین میباشد:
ـ شماری از آدم ها بدگوهر اند.
ـ علم و مقام و منصب و صلاحیت رهبری دینی را؛ بد گوهران به اسباب و ابزار فتنه بدل میکنند.
ـ بشر بد گوهر را علم و فن آموختن؛ به مثابه دادن تیغ و سلاح برای راهزن است.
ـ اینکه علم نصیب ناکس شود؛ بدتر و مخربتر از آن است که سلاح به دست زنگی مست بیافتد.
ـ غزا (جهاد) برای مؤمنان به خاطری فرض شده است که دیوانه گان؛ خلع سلاح گردانیده شوند.
ـ مصراح اخیر؛ حتی دارای این معناست که دیوانه خوانده شده گان؛ باید خلع حیات گردند؛ چرا که اعضا و اندام های تن شان را؛ همچون سلاح به کار میبرند.
تصور میکنم اگر این نظم را بدون اینکه مال مولانا اعلام کنیم؛ به کسان زیادی ارائه میکردیم؛ آنرا سزاوار اعتنا نمیدانستند و چه بسا رد و تقبیح میکردند. چرا که اکنون چنین منطق و طرح و بیانی قابل تفاهم و پذیرش نیست و چنین جهانبینی و انسانشناسی...؛ دیگر به تاریخ پیوسته و راهی موزیم شده است!
دانش های خیلی خیلی پیشرفته معاصر؛ نشان میدهند که هیچ اولادهء بشر؛ بدگهر به دنیا نمی آید. البته یک سلسله معیوبیت های جسمی و روانی ی مادر زادی ممکن است اتفاق افتاده باشد؛ ولی همه آنها را نمیتوان حمل بر "بدگوهری" نمود.
وانگهی هیچ علم و منطق و حتی قاعدهِ دینی و عرفانی وجود ندارد که "بدگهر" و "به گهر" را نشان دهد یا تمیز و تفکیک نماید. بدین لحاظ مدت ها پیش از اینکه علم و چیز های دیگر؛ به دست "بدگهران" به "فتنه" و تیغ و سلاح بدل گردد؛ خود برچسپ "بدگهر" فطری و مادر زادی؛ مبدل به فتنهء تباهی آور چون نژاد پرستی و فاشیزم و توتالیتاریزم میگردد که تنها در قرن بیستم  تا 120 ملیون انسان را دچار فجیع ترین سرنوشت و مرگ و تباهی گردانید.
اینکه مولانا غالباً در جوانی و خامی؛ و آنهم در هشتصد سال پیش؛ بنابر جهانبینی ها و باور های مسلط و حاکم؛ بیت هایی حاوی این مفاهیم نگاشته است؛ با در نظر داشت اینکه غول های فکر و فلسفه در قرون 18 و 19 و حتی 20 امثال نیچه و هیگل؛ گرفتار مدعیات نژادپرستانهِ به مراتب حقیرانه تر بوده اند؛ اصلاً قابل اغماض و ندیده انگاشتن است ولی همهِ اینها؛ اهمیت و حتی عظمت تمام جهانی و تمام بشری ی دکتورین «گوهر اصیل آدمی» را اثبات مینماید که حاکیست؛ همه نژاد ها و جنس ها و قومیت ها و ملیت های بشری بلا استثنا؛ به لحاظ فطرت و طبیعت دارای گوهر اصیل و یگانه اند و اینکه پس از به دنیا آمدن؛ آنها به سرنوشت های مختلف و متضادی مواجه میگردند؛ مسئاله به "فرهنگ" و "بدفرهنگی" ها و "به فرهنگی" ها بر میگردد و نه به "بدگهری" ها و " بِه گهری" ها!
تازه؛ آنچه در بیت های فوق "علم" خوانده میشود؛ امروزه افشا شده است که نهایتاً جهل و جعلی بیش نبوده و جهل و جعلی بیش نیست!
منظور همان به اصطلاح "علم" ملایی است که در دربار های خلافت و سلطنت ابوسفیانی و بنی امیه ای؛ طراحی و نهادینه گردانیده شد و چون به آغاز و طلیعهء امپراتوری اسلامی؛ مربوط میشد؛ همانند وحی منزل؛ تحمیل گشت و تعمیل!
لهذا این "علم" نامنهاد؛ هرگز و ابداً با علم و ساینس که امروزه؛ در جهان معرفی و مفهوم است و منجمله شامل تحلیل و تجزیه و شناخت ساینتفیک ادیان و منابع آنها نیز میگردد؛ هیچ وجه مشابه و مشترکی ندارد؛ در حالیکه علم و ساینس کنونی؛ خود شخصیت ساز و انسانیت آفرین میباشد؛ "علم" ابوسفیانی و یزیدی به راستی هم تخریب کننده انسانیت و گوهر آدمی است.
"علم" ابوسفیانی؛ از پیامبر بزرگ اسلام یک جلاد و قطاع الطریق و زنباره همانند رهبران معظم؟! جهادی ی افغانستان و از خدای اسلام  یک موجود طماع و حریصِ پرستش و نیایش و قربانی و نماز و نیاز و تملق و کرنش ... تصویر و تعریف میکند و مزیداً موجودیکه خواستار گردن زدن و نابود کردن تمامی افراد و احاد بشر است که چنان مطیع و برده و بنده او (و در حقیقت مدعیان نماینده گی از او) نیستند!!!!
و همه این قلبِ ماهیتِ دین و قرآن و الله و پیامبر با ترفند و توطئهِ "جعل حدیث" و "روایت" و "تفسیر" های جاعلانه و من درآوردی است که ممکن و میسر شده است!
لطفاً به این مقاله و سپس به ویدیو؛ نیز توجه بفرمائید:
 (http://noorportal.net/90/142/144/34815.aspx)
از جمله به :
ریشه های عقیدتی و فلسفی نازیسم
روز چهاردهم اکتبر 1806 ، ناپلئون ارتش پروس را در شهر « ینا » واقع در مشرق آلمان شکست داد . این شکست مردم آلمان را که ارتش پروس را شکست ناپذیر می دانستند دچار اندوهی عمیق ساخت . فیلسوفان و اندیشمندان آلمانی در اندیشه ی آن بودند که این سرافکندگی و احساس خواری را از اندیشه ی مردم بزدایند . یکی از فیلسوفان « یوهان گوتلیب فیخته»(13) بود . فیخته ( یا فیشته ) در آن زمان فیلسوفی پنجاه و پنج ساله بود که در دانشگاه برلن کرسی فلسفه را داشت . وی قبلا رساله هایی منتشر ساخته بود و به خاطر دفاع از آزادی انسان شهرت بسیار پیدا کرده بود . وی در یکی از آنها نوشته بود « از فرمانروایان خود تنفر نداشته باشید ، بلکه از خودتان متنفر باشید . یکی از منابع بدبختی شما ارزیابی مبالغه آمیزتان از این شخصیتهاست که ذهنشان بر اثر آموزش و پرورش ، سهل انگاری و خرافات سست کننده ای منحرف شده است .... اینها افرادی هستند که به آنها اصرار می شود تا جلوی آزادی فکر را بگیرند . فریاد کنان به فرمانروایان خود بگویید که هرگز اجازه نخواهید داد که آزادی فکر شما به وسیله ی آنها پایمال شود .... قرون تاریکی به پایان رسیده است .... فرمانروای شما تمام قدرت خود را از ملت اخذ می کند ».(14)
فیخته پس از شکت پروس از ناپلئون در «ینا» ، از 13 دسامبر 1807 تا 20 مارس 1808 ، روزهای یکشنبه در آمفی تئاتر آکادمی برلن سخنرانی هایی ایراد کرد که بعدها تحت عنوان « خطاب به ملت آلمان » انتشار یافت . این سخنرانی ها استمداد پرشور او را از ملت آلمان بود تا مناعت و شجاعت و اعتماد دیرین خود را به دست آورد . وی نه با پروس ، بلکه با همه ی آلمانی ها سخن می گفت و اگرچه امیرنشین های پراکنده آنان به دشواری ملتی را تشکیل می داد ، همگی یک زبان بکار می بردند و به هدف مشابهی نیاز داشتند . وی می کوشید تا با یادآوری تاریخ آلمان آنها را تحت لوای واحدی درآورد . ویلیام شایرر در اثر مشهور خود مبانی تاریخی و فلسفی نازیسم می گوید :
« ابن سخنرانی ها ، مردمی پراکنده و شکت خورده را تکان داد و دگرباره مجتمع و متشکل ساخت و باید گفت : طنین نطقهای او در رایش سوم ( امپراتوری هیتلر) نیز شنیده می شد . »
اندیشه های فیخته در این سخنران یها در واقع زیر بنای فلسفی اندیشه های هیتلر بود :
« در نظراو ، لاتینها ، مخصوصا فرانسوی ها و یهودی ها ، نژادهای منحط اند ، تنها
آلمانی ها امکان آن را دارند که حیات خویش را تجدید کنند . زبان آلمانی ها ،
بی غش ترین و اصیل ترین زبانهاست . در دوران فرمانروایی آنان عصری نو در تاریخ پدید خواهد آمد . حکمرانی ایشان ، انعکاسی از انتظام جهان هستی است ....
پس از مرگ فیخته در 27 ژانویه 1814 فیلسوف معروف آلمانی « گئورگ ویلهلم فرید ریخ هگل » (15) (1770- 1831) در دانشگاه برلین جانشین او شد .
ویلیام شایرر در تعریف و ستایش از هگل می گوید : « این همان مغز ناقد موشکافی است که مناظرات دیالکتیک آن الهام بخش فلسفه علمی بود و از این راه بنیاد گذاری سوسیالیسم کمک کرد ، لیکن از سوی دیگر تجلیل پرطنین او از « دولت » به عنوان عالی ترین سازمان حیات بشر ، راه را برای رایش دوم بیسمارک و رایش سوم هیتلر ، هموار ساخت . »
التبه مقصود شایرر در اینجا از « فلسفه علمی » اندیشه های مارکس و انگلس و لنین و استالین است که اساس کار خود را بر « دیالکتیک » هگل نهادند و ما در جای خود گفتیم که « فلسفه علمی » زیر بنای علمی ندارد و اصولا چیزی به نام « فلسفه علمی » با آن تعبیر خاص مارکیسست ها وجود ندارد .(16)
به عقیده هگل « دولت » همه چیز ، یا تقریبا همه چیز است از جمله می گوید :
« دولت عالیترین تجلی « نفس کل » ؛ « اخلاق کل » است ... » دولت « در برابر فرد حقی عالی دارد ، وظیفه عالی فرد این است که یکی از اعضای دولت باشد . زیرا حق نفس کل ، مافوق تمام امتیازات فردی است ... »
هگل درباره ی سعادت انسانی می گوید :
« تاریخ عالم ، قلمرو شادکامی نیست . دوران های سعادت ، صفحات خالی تاریخ است . زیرا آن دوران ها ادوار توافق و هماهنگی است و زدوخوردی دربر ندارد.»
او معتقد است که جنگ پالایش گر بزرگ است و « سلامت اخلاقی ملل را که بر اثر یک صلح پردوام فاسد شده است تأمین می کند . همچنان که وزش بادها مانع گندیدن دریاها می گردد. زیرا گندیدگی دریا ، نتیجه یک آرامش ممتد است.»
از نظر هگل هیچ یک از مفاهیم قدیمی « اخلاق » و « علم اخلاق » نباید مخل کار دولت و مانع کار « قهرمانانی » که آن را رهبری می کنند شود « تاریخ جهان جایگاهی والا دارد ... خواست های اخلاقی نامربوط را نباید با کارهای تاریخی جهان و فضایل این کارها به تصادم وا داشت. کمالات فردی شرم، تواضع، نوع پرستی، تحمل و گذشت – را نبایستی علیه کارهای تاریخی دنیایی بر انگیخت. یک چنان دستگاه نیرومندی [دولت] باید گل های بیگناه فراوانی را لگد مال نماید، موانع بسیاری را در سر راه خود خرد کند ».
هگل پیش بینی می کند که وقتی آلمان نابغه خداداده (!!) خود را به دست آورد، صاحب چنین دولتی خواهد شد. او پیشگویی می کند که « نوبت آلمان » فرا خواهد رسید و آن وقت رسالت آن کشور این خواهد بود که حیات معنوی تازه ای به جهان بخشد. ولیام شایرر در این مورد می نویسد:
« هنگامی که انسان عقاید هگل را می خواند، می فهمد که هیتلر تا چد حد از او ( هگل ) الهام گرفته است .
دیگر از به اصطلاح اندیشمندان آلمانی که هیتلر اندیشه ها و یا بهتر بگوییم یاوه های خود را وام گرفت یک تاریخ نویس یاوه پرداز پروسی به نام هاینریش فون ترایشکه (17) (1834-1896) بود . وی در دانشگاه برلن تاریخ درس می داد. استادی وجیه المله بود. در کلاسهای درس او جماعات بزرگ با شور و شوق بسیار شرکت می جستند.
ترایشکه، نظیر هگل به تجلیل از « دولت » پرداخته و حتی می گوید :
« در مملکت، مردم، یعنی اتباع و رعایا، نباید وضع و موقعی برتر از وضع بردگان داشته باشند » وی در ستایش جنگ می گوید:
« فر و شکوه نظامی، اسا س تمامی فضایل اساسی، در گنجینه پر مایه ی افتخارات آلمان، افتخار نظامی پروس گوهری است به گرانقدری شاه کارهای شاعران و متفکران ما.» او معتقد است: « کورکورانه بازی کردن با صلح موجب ننگ و شرمساری فکر و اخلاق عصر ما شده است.»
او می گوید :
« اینکه جنگ برای همیشه از جهان رخت بربندد، آرزویی است نه فقط چرند، بلکه سخت مخالف اخلاق . از میان رفتن جنگ، متضمن تباهی و نابودی بسیاری از قوای اصلی و عالی روح بشر است .... »
اما گذشته از فیلسوفان ذکر شده هیچ فردی مانند نیچه (18) بر اندیشه های هیتلر اثر نگذاشت. فریدریش ویلهلم نیچه (1844- 1900) میل به قدرت را در آثار خود تبلیغ کرده و جنگ را ستوده بود. معروف ترین کتاب او "چنین گفت زردتشت" است . البته به هیچ وجه نباید تصور کرد که مندرجات این کتاب شباهتی به تعلیمات حقیقی زرتشت داشته است. مقصود از زرتشت در واقع خود نیچه بود .
اما اینکه زرتشت را حامل پیغام خود قرار داده به سبب آن است که معتقد بوده است ایرانیان نخستین قومی بوده اند که معنی حقیقی زندگی را درک کرده اند. او این کتاب را با نثری نگاشته است که آلمانی ها از خواندن آن لذت می برند و در آن جنگ را «مقدس» و « نیکو » می داند :
« این مرام نیکو بود که حتی جنگ را مقدس ساخت ؟ به تو می گویم : این جنگ نیکو بود که هر مرامی را مقدس گردانید. جنگ و دلیری، بیش از خیرخواهی و دستگیری، کارهای سترگ صورت داده است.»
او پیش بینی می کند که گروه نخبه ای ظهور خواهد کرد و فرمانروای جهان خواهد شد و از میان آن « ابرمرد » پدید خواهد آمد . نیچه در کتاب خویش موسوم به خواست توانایی بانگ بر می دارد:
« نژادی دلیر و فرمانروا اندک اندک پدید می آید .... هدف ما باید ارزیابی مجدد ارزش ها به خاطر مرد نیرومند ویژه ای باشد که واجد هوش و خرد و اراده ای عالی است. این مرد و گروه زبده ی پیرامون او « خواجگان جهان » خواهند شد»
چنین یاوه هایی که گوینده آن از جمله اصیل ترین متفکران آلمان بود، در مغز آشفته هیتلر زمینه ی مساعدی برای پذیرش و قبول یافت . به همین جهت بود که هیتلر غالبا به «موزه ی نیچه » در وایمار می رفت و احترام خود را به فیلسوف بدین گونه نشان می داد که در برابر عکاسان « ژست » می گرفت و آنگاه عکاسان عکس او را در حالی که مجذوب تماشای مجسمه نیم تنه مرد بزرگ شده بود بر می داشتند . یک فرد نازی می توانست با غرور و مباهات تقریبا درباره ی هر موضوعی که به تصور گنجد، کلام نیچه را نقل کند و چنین نیز می کرد. او درباره مسیحیت گفته بود :
« مسیحیت، لعنتی بزرگ، ضلالتی عظیم و سخت ریشه دار است .... من آن را لکه ننگ ابدی بشریت می دانم .... این مسیحیت، چیزی جز تعالیم ویژه سوسیالیست ها نیست.» (19)
در 1910، ویلهلم دوم رسما اعلام کرد که تاج سلطنت را « تنها توفیق الهی نصیب ما ساخته است، نه پارلمان ها و مجالس ملی و تصمیم ملت ... » و بر کلام خود افزود: « و چون خود را مجری اراده خداوند می دانیم به راه خویش می رویم .»
و به خاطر همین روح استبدادی، امپراتوری « رایش دوم » بیسمارک ، مورد ستایش هیتلر بود. در نظر او « رایش دوم بیسمارک یک حکومت عالی » بود و به همین جهت بود که حکومت خود را « رایش سوم » نامید . این عوامل که برشمردیم ریشه های تاریخی پدید آمدن حزب نازی و هیتلر بود. البته هیتلر مکارانه از یک حادثه تاریخی دیگرهم استفاده کرد و آن امضای قرار داد خفت بار تسلیم آلمان در پایان جنگ بین الملل اول بود.
در روز 23 ژوئن 1919، نمایندگان آلمان قرارداد صلح را که در واقع قرارداد تسلیم بود امضا کردند. اما یکی از نمایندگان پس از امضا با خشم فراوان رو به یکی از خبرنگاران کرد و گفت: « ما بیست سال بعد، بار دیگر یکدیگر را ملاقات می کنیم .»
و چنین پیش بینی درست درآمد. هیتلر از روح رنج و حقارتی که در اثر این تسلیم در ملت آلمان پدید آمده بود نهایت استفاده را کرد .
نهرو در نامه ای که در ژوئینه 1933 برای دخترش ایندیراگاندی نوشته آشکارا به این عقده حقارت اشاره کرده و می نویسد :
« بدون تردید در میان بسیاری از آلمانی ها، صرف نظر از اکثریت عظیمی از کارگران، نسبت به هیتلر احساسات شورانگیز وجود دارد .
اگر ارقام آخرین انتخابات را ملاک سنجش قرار دهیم او 52 درصد از مردم آلمان را پشت سر خود دارد و 48 درصد بقیه یا لااقل قسمت عمده ای از آنها را با ترور و خشونت خفه می سازد .
هیتلر با این 52 درصد از آراء عمومی که به هواداری خود دارد محبوبیت فراوان کسب کرده است. کسانی که به آلمان می روند از محیط روحی که در آنجا به وجود آمده و صورت یک نوع احیای مذهبی را دارد صحبت می کنند. آلمانی ها احساس می کنند که بر اثر زمامداری هیتلر سال های دراز حقارت و توهین و فشار که با پیمان ورسای بر آلمان تحمیل شده بود سپری گشته است و اکنون می توانند دوباره آزادانه نفس بکشند » .(20)
و در جای دیگر می نویسد :
« ... عکس العمل های دیگری هم پیش آمد که عواقب شدیدتری به وجود آورد .
نازی ها پیمان ورسای را نفی می کردند و می گفتند مخصوصا باید از لحاظ مرزهای شرقی آلمان در آن تجدید نظر شود زیرا به وجود آوردن دالان دانتزیک برای لهستان قسمتی از سرزمین آلمان را از سایر نواحی آلمان جدا می سازد. همچنین با هیاهوی بسیار خواستار آن بودند که از لحاظ نظامی و تسلیحاتی با دیگران برابر باشند .
نطق های آتشین و صاعقه آسای هیتلر که بوی خون می داد و تهدید تجدید تسلحیات آلمان را در برداشت سراسر اروپا و مخصوصا فرانسه را منقلب می ساخت زیرا فرانسه بیش از هر کشور دیگر از یک آلمان مسلح و قوی می ترسید». (21)
ژاک پیرن مورخ معروف فرانسوی در کتاب خود در زمینه ی « هدفهای سیاسی واجتماعی نازیسم » می نویسد:
« رژیم ناسیونال سوسیالیسم با کوشش فوق العاده در زمینه اقتصادی و همچنین مجاهدت دامنه داری که در زمینه ی اجتماعی اتحاد نژادی آلمان از خود نشان داد، می خواست بر تمام اروپا مسلط شود ولی با ملاحظه سوابق تاریخی، استنباط می شود که نه موضوع برتریت نژادی و نه برنامه تسلط بر اروپا یعنی امپریالیسم « ژرمن » از اختراعات ناسیونال سوسیالیسم نیست ، بلکه این افکار از زمانی که موضوع « اتحاد ژرمن» ( پان ژرمانیسم ) شیوع یافت، انتشار یافته بود ... » (22)
ژاک پیرن آنگاه به اندیشه های « لیست » و « راتزل » اشاره میکند که از « امپراتوری مقدس ژرمانیک » در آثار خود نام می برند و اینکه سرزمین هایی مانند بورگونی ، لرن ، آلزاس ، هلند ، بلژیک و سویس باید به این امپراتوری مقدس مانند گذشته بپیوندند . ژاک پیرن پس از شرح مذاکرات « شتین » نماینده آلمان با الکساندر امپراتور روسیه در کنفرانس و ین ( 1815 ) ، شرح می دهد که چگونه آلمان ها از همان زمان دراندیشه ی گسترش مرزهای جغرافیایی خود بودند و نیز از « واگنر» نقل می کند که « روزی فرا خواهد رسید که هلند و سویس ، خود به خود به مادر خویش بپیوندند.»
ژاک پیرن در پایان این بحث می نویسد :
« ناسیونال سوسیالیسم ( حزب نازی ) این افکار را جمع و جور کرده، بر آن مزیت خلوص نژادی ژرمن را اضافه کرد . بنیان مرام و اصل اجتماعی دکترین ( عقیده ی سیاسی) خود قرار داد. علاوه بر این اعلام داشت که یک چنین نژاد برگزیده و سالمی نباید به عبث و سبب مهاجرت به اطراف و اکناف خود را ذلیل و ضعیف نماید، بلکه باید در بهشت موعود خود بماند، زاد و ولد کند و چنانچه جا تنگ آمد، فضای حیاتی خود را با تصرف سرزمینهای اطراف تأمین نماید، نه اینکه به قاره های دیگر کوچ کرده مستعمره هایی برای خود دست و پا نماید»(23)
منبع: کتاب نگاهی به تاریخ معاصر جهان یا بحران های عصر ما

https://www.youtube.com/watch?v=2rxlhcspi94