نوشته کریم پوپل
فشار خون بلند وپائین قصه پراز درد برای فرهنگیان
روز پنج شنبه بود ، از وظیفه خودرا وقتر رخصت نمودم لباسهای جای روی خودرا پوشیده خواستم دوستان نزدیک را خبر گیری نمایم . خواستم اولاً دوستم را که در حوالی شرق کابل زندگی میکرد احوال گیرم .پس از چندی در نزدیکی های آدرس دوستم نزدیک شدم .زمانیکه به کوچه اول رسیدم چشمم از حریت باز ماند در ین کوچه به صدها نفر نزدیک یک دروازه سف زده بودند
صد قدم دور ترازین کوچه طرف راست کوچه خوردی بود که کمی تاریک بنظر می رسید.داخل کوچه شدم هنوز چیزی نگذشته بود که چشمم به مردی موسفید افتاد در نزدیک دروازه کهنه وخمیده نشسته با یک دستمال چرک سوخته و گلوله شدگی که قبلاً سفید بوده بینی و چشمان خودرا بار بار پاک می کرد. قدم های خودرا آهسته نمودم خودرا بطرف مرد نزدیک ساختم .زمانیکه نزدیک مرد شدم از پشت دروازه مرد نشسته صدای گریان ضیف مانند اینکه کسی از پشت شیشه گریان کند شنیده می شد. زن میگفت زندگی مارا رفت مه کتی یتیم ها چکنم وای خدا تو بگو چطو کنم؟؟؟ نزدیک به مرد شدم گفتم برادر خیرت خو است . گفت بچیم به رضای خدا رفت و یتیمها پشت سرش ماند. پرسان نمودم چرا مرد ؟ گفت از ناخوراکی وغریبی فشار خونش پائین بود. گفتم قوم خویش ندارید که بچه شمارا گور کند گفت همه ده کار غریبی رفتند پیدا میشه یگان مسلمان که گوریش کنیم. چیزی گفته نتوانستم سر خودرا خم نمودم گفتم خداوند ببخشیش وآهسته چورت زده از مرد دور شدم.
نویسنده و گردآورنده
کریم پوپل