محبوب الهی حسن زاده
نماز گزاران ،به شمول پیر و جوان ، تمام صفوف داخل مسجد را پر ساخته بودند و بیانات ملا را که پیرامون مزایای دین و ایمان ، وعظ و ارشاد میکرد؛ خاموشانه و با کمال ادب میشنیدند. ملا ، با چشمان سرمه کرده ، یک یک حاضران را وارسی میکرد و تاثیر گفته های خود را در سیمای شان بررسی مینمود. حضور چند تا جوان مکتبی ،
در صف آخر که لباس و طرز گوشدادن شان متفاوت از دیگران به نظر میرسید ؛ چاشنی رضایت ملا را بر هم میزد.
ملا ، که تا آن لحظه با صدای بلند و حاکمانه حرف میزد؛ لحن گفتار خود را تغییرداد و با صدای آرام تر گفت : ( از سفر هندوستان برایتان حکایت میکنم، که برای این جوانان هم دلچسپ باشد.) و با دست به سوی آن جوانان اشاره کرد و با تمسخر پرسید : ( فلم های هندی می بینید !؟ دهرمندر و هیما مالانی را میشناسید !؟ ) تمام حاضران به عقب نگاه کردند و آن جوانان را در صف آخر از نظر گذشتاندند. ملا ، به ادامه گفت : ( در هندوستان بودم . یک شب که مهمان یکی از دوستان هندی خود بودم؛ از کار و بارش پرسیدم . باید بگویم که او یک حقوقدان بسیار ورزیده و یک وکیل مدافع بسیار مشهور میباشد. از کار خود راضی نبود . تمام شب که باهم بودیم شکایت کرد. من از گپ هایش خوب فهمیدم که او در حل و فصل یک مسالهء قضایی ناتوان شده است . قضیه از این قرار بود که یکی از بچه های مشهور سینمای هند ، عاشق یکی از ستاره های سینمای هند میشودو این دختر هم حاضر است که با این مرد ازدواج کند. اما مشکل در این جاست که این مرد زن دارد و سه طفل هم دارد. و از طرف دیگر ، به یک شاخهء مذهبی تعلق دارد که به اساس مقررات آن مذهب، زن دوم راگرفته نمیتواند.)
ملا پس از یک مکث کوتاه از حاضران پرسید: ( حالا اگر شما به جای من میبودید ؛برای حل این قضیه، به آن وکیل مدافع چی مشوره میدادید! ؟ ) حاضران غم غم و پچ پچ کردند ولی به جز از چند تا سرفه ، کدام حرف مشخصی شنیده نشد. سپس ملا ، با افتخار گفت : ( من این قضیهء پیچیده را به آسانی حل و فصل کردم. و به وکیل مدافع مشوره دادم که اگراین مرد به دین مبین اسلام مشرف شود به آرزوی خود رسیده میتواند.همان بود که یک هفته بعد ، وکیل مدافع به دیدنم آمد و با بسیار خوشوقتی خبر داد که آن مرد مسلمان شد و با معشوقهء خود ازدواج کرد. )
چند تا از حاضران سبحان الله گفتند. یکی ازهمان جوانان مکتبی پرسید :( سرنوشت زن اولش چطور شد؟ ) ملا به ساعت خود نگاهی انداخت و به نماز ایستاد شد و گفت :( برادر ها نیت کنید ! )
جوان دیگری هم پرسید : ( بلی ! سرنوشت آن زن بیچاره چطور شد ؟ ) همه به پا خاستند و آن پرسشها ناشنیده و بی جواب ماندند .
و پس از سالهایی چند،باسوختاندن مکتب ها ، جواب اینگونه پرسشها را خوب (!) دادند. محبوب الهی حسن زاده