فقر ونا داری

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

بلقیس مل
در سر آ غاز سخن به جای زشتی ملایمت و به عوض نفرت ، دوستی و خوشبینی را طلب مینمایم .          

سر گذ شت  یک زن بیوه و  دو فرزندش را  در یکی از ولایت دور افتاده ای وطن  به خوانش میگیریم .   

بیوه زنی که زادگاه اصلی اش را به سبب زنده ماندن ترک نموده و با دو طفلی که از شوهرش به او میراث مانده بود ، راهیی شهر میشود و با قبول  تمام زحمات کارمیکند  و مزدش را به  زخم  زنده گی  اش  زده و اندکی را پس انداز نموده به یکی از اقاربش از آنجای که کوچیده است میفرستد، تپش قلب او به سوی زادگاه اش چنان بود که در قفس سینه اش نمیگنجید ، عمرش با ریزش بارانها  و شگفتن گلها  و سبزه ها و سپری شدن سالها گذ شت ، پیره زن به صد ها امید آش پخت آش اش سرد شد و مزه ای آ نرا نه چشید .               
جمال آرا دختری بود با قد میانه وجلد سپید وموی  سیاه و چهره مهتابی و چشمان میشی که جوره نداشت به مانند خورشید روشن میدرخشید .                    

به سن شانزده ساله گی با مرد سی و پینج ساله به نام سخی به رضایت پدر و مادرش ازدواج نمود ، او را در خانواده و قریه جما لو میگفتند .                     

سخی با برادرش صادق یکجا میزیست ،صادق چهار سال از برادرش کهتر بود .                             

سخی :  مرد لاغر اندام و نحیف بود  اما مهربان  و متواضع .                                                  

صادق : بر خلاف خشن و زشت بوده ، چهره فقراورا همین طور بار آورده بود به روی آیینه ای صاف زنده اش غباری نشسته بود  ، هردو برادر از نعمت سواد محروم بودند.                                             

جمالو تنها شب اول عروس بود و بس ، فردای آنشب دست و آستین را بر زده به کار و بار خانه و جمع  و جور دیگ و دیگدان پرداخت ، خدمت شوهر و برادر اش صا دق را به تمام صداقت انجام میداد  .          

منزل بود و باش سخی در یک کوچه باریک و خاک  آلود که شبیه یک راه آب بود و در مسیرش پستی ها و بلندی ها داشته  و دور از قلعه ای ارباب ها  و زمین  داران موقعیت داشت در قسمت راست این کوچه یک جوی باریک وجود داشت در کنار آن درخت های قد و نیم قد دیده میشد در وسط کوچه یک دروازه چوبی  رنگ رفته قرار داشت که جهت دق الباب دروازه از  پارچه سنگ یا لگد استفاده  میشد  در داخل  حویلی    کوچک و معقر صرف دو اتاق وجود داشت یک اتاق کلان با یک در و روزن و دگر آن کوچک که یک در خروجی داشت هر دو برادر صاحب این حویلی بودند مردمان قریه از آب جوی کلان استفاده مینمودند زنان و دختران جوان آب نوشیدنی را توسط کوزه ها بمنزل انتقال میدادند .                                            

جمالو هم از جمله زنان همین قریه بود ، برای این دو برادر از پدر چیزی به ارث نمانده بود .               

سخی :   با مزدور کاری نان شب و روزش را پیدا میکرد او پول نکاح اش را قرض نموده بود .         

صادق : بر خلاف تمام روز را با ولگردان به چتیات گویی سپری مینمود دست مزد برادر را با او یکجا می خورد و با بی غیرتی میگفت :  لالا به خیالم ده جیب  واسکتت زیاد پیسه داری نی مه میفامم که ده کار آدم   مانده و ذله میشه مگم تو خو مره دوست داری  نی چرا که بیادرت استم بره مه یک جوره پیزار میخری  میبینی که پیزار مه چقه کونه شده .                      

سخی : خیره ، خیره به می نگریست و میگفت : او  بچه ده ای قریه پیسه از کجا شد خدت میبینی که مزد  مره غله درست یا میده میتن مه پیسه از کجا کنم .     صادق : با گردن پت میگفت : لالا جان ولا ده مابینش ریگ و سنگچل میره .                                   

سخی :او نا جوان برو کار کو مزدور یک دیقان شو  آسیا وانی کو ما غریب خو استیم ، مردانه گی داشته باش درپرده گوشش همیش نیش میزد ، پیش چشمایته  سیاهی گرفته ، تو با مکر وحیله ات مره فریب میتی  زمین ده آسمان خاد خورد که تو کار کنی .            

صادق :   رق ، رق به برادر ش میدید و مانند یک درنده ای وحشی دهنش باز مانده ، زبا نش لال بود    فقر و ناداری درد کشنده ای  بود که بر قلب سخی     چنگ میزد و تن اورا میلرزاند اما سخنانش بر صادق هیچ اثری نداشت .                                        

سخی : وقتی میدید که صادق خاموش مانده د لش می سوخت و میگفت :   خو برو اگه پیسه پیدا  کدم  برت پیزار نو میخرم  ،   بیچاره خودش  از  کار مزدوری بخور ونمیر بیزار بود اما باز هم بطرف برادر و زن اش میدید مجبور بود که منت این و آ نرا کشیده ، لقمه  نانی بدست آ رد .                                         

جمالو :  زنی بود که با یک لقمه نان خشک هم قانع   بود و همیشه میگفت : خدا میربان  س میشه که  یک روز بره ار دو یتان کار پیدا شوه و ما سایب نان شویم دل تان تنگ نباشه  ،  جوان استین دست و بازوی کار دارین ، پدر جمالوهم مرد غریب کار بوداووخواهرش زرین در فقر کلان شده بودند ، وقتی جما لو ازدواج نمود زرین شش سال داشت  طفلک در طول  عمرش پیراهن نو نه پوشیده بود ، سر و رویش سیاه  و چرک و کف پاها یش بیک قشر مبدل شده بود ا و  سردی و گرمی هوا را چندان حس کرده  نمیتوانست  پا برهنه به هر طرف میدوید ،  پدر و مادرش توان  خرید یک جوره کفش پلاستیکی را نداشتند هردو فامیل درچنگال غریبی و نیستی اسیر بودند ، چادر   سیاه فقر بر سر شان سایه افگنده و در فضای تیره روزی میزیستند   سخی:بیچارگی و ناداری رگ رگ وجودش را به درد آورده باهیولای  نیستی وغربت دست به گریبان  بود و در دل خودش را ریشخند میزد کشتی اش در گرداب امواج گیر مانده راه  بیرون رفت رانمیدانست زمین را به دندان میخراشید اما دربرابر برادر و زنش متا نت خود را حفظ میکرد
جمالو : دو دانه پیراهن داشت اما شوهرش یک جوره پیراهن وتنبان مستعمل که آنرا بچه ی ملک قریه  در شب نکاحش داده بود وقتی جما لو کالایش را میشست سخی در خانه قید میشد تا که پیراهن و تنبانش خشک شود به زنش صدا میزد ، اینه کالای مره رو ده روی افتاو اوار کو که زود خشک شوه بپوشم برم که وخت. درو س .
جمالو : هر باری که بخانه ای پدرش میرفت با شکم گرسنه دوباره بخانه میامد .
سخی : وقتی میدید که پینج ماه از عروسی اش گذشته یک لپ آرد در خانه ندارد بخود می اندیشید که فردا
سایب اولاد ها میشم چتو شکم شانه سیر خاد کد م چتو
تمام شب درچرت میرفت اما خواب به چشمانش راه نه میافت اودر درون پوست خود ذوب شده میرفت و بعد دوباره به فکرصا دق میرفت حالا او پوره جوان نیس که ده روغن خُد بجوشه آینده مه چی خاد شد .  صادق: هر نگاه اش حسودانه به نظر میرسید او فکر مینمود که در پشت سرش دیوار مستحکم وجود دارد  در حالیکه پشت اش تکیه به دیوار مخروب و شکسته ا ست که با یک تکان ویک لغزش این دیوار خواهد   ریخت .                                                    

باز لاهول میگفت : چشما نش را می بست که بخوابد اتفاقاً  در خواب میدید که صا دق دست و آ ستین ها یش را بر زده بیل کلان در دستش  است با تمام قوتش بیل را به زمین برده خاکها را به   طرف مقابلش می اندازد و ساعتها مصروف کار است خسته گی ندارد امروز و فردا ندارد همیشه بیل میزند و به سوی دگر میدید که جمالو با پیراهن سبز زری و چادر سبز به سر  پسرشرا  در بغل گرفته  سر زمین های زراعتی میاید دهنش پُرخنده است و میگوید مه  امشو ده میمانی میرم  مردا و زنا  از قوم و خیش میاین ساز و سرود اس سبا سال نو اس بره بچیم کالا و بوت  نو بخری   وقتی روشنی صبح به چشمش زده  بیدار  گردیده میبیند که جما لو در زیر لحاف کهنه خوابیده و صادق در اتاقک اش خُر زده در خواب ا ست ، خدا را یاد کرده از جایش بلند میشود و نماز صبح را ادا میکند و بعد پیزارهای کهنه  پیوند یش را پوشیده  به  طرف   زمین های خان میرود و میبیند که گندم در زمین یک قد بلند شده دارد که خوشه کند تاجایکه چشمش کارمی کرد فصل ها را سبز میدید  ، خوشی زایدالوصفی به  او دست داده و به خود گفت : به خیر گندم ها پخته شوه وخت درو میرسه کار مه چوک میشه دست ده دست مه نخاد رسید چقه مزد زیاد خاد گرفتم نظر نشه نام خدا بگویم  ،  مدت چندی گذ شت از درو گندم ها خبری نبود او پیش خود تصمیم  گرفت که  چند ماه منتظر نشیند که گندم ها برسد باز چی کند در چرت رفت او باید یک کار دایمی پیدا کند با زنش مشوره کرد که فردا پیش ملک صاحب برود اگر امکان داشته باشد پاده وانی قریه را به او دهند پاده وان قریه شان  وفات یافته بود حیوانات به چراگاه نرفته سر میخ مانده بودند  ، پسر پاده وان سا بق خُرد سال بود کار و بار پدرش را پیش برده نمیتوانست ، فردا پیش ملک رفت ملک صاحب در بیرون قلعه سرچارپایی روی دوشک خوابیده بود ، فصل اول بهار بود .                     

سخی : ده قدم دور تر ایستاد و سلام ادا کرد در پهلوی ملک ناظرش ایستاده بود  وقتی صدای سخی بلند  شد ملک به ناظرش گفت : کیس برش بگو پیش بیایه ازمه چی طلب داره ، ناظر به او اشاره کرد که نزیک بیاید او پیش آمد و دو دستش را روی سینه اش گذاشته ادای احترام نمود دوباره سلام ادا کرد  .                       ملک : او سخی باز چی گپ شده نی که کتی بیادرت  جار و جنجال کدی چتو مه چی کده میتانم صا دق خو گپ کلانا ره نمی شنوه از خُد ام کلان نداره که او ره ده راه راست بیاره یلا گرد خدا نا ترس ده ماجد بره نماز ام نمیایه برش تو بگو بیادر کلانش استی اگه او انسان شوه ،خو سخی قرض بابی صمد ه دادی ؟      

سخی : نی سایب از چی بتم ندارم .                    

ملک : نزیک بیا بشی گوشهای مه درست نمیشنوه گپ چیس .                                                      

سخی : با زبان کلالت بار گفت ملک سا یب شما خُب میفامین که مه غریب و نادار استم چی میشه اگه پا ده  وانی قریه ره بر مه بتین .                              

  ملک : اینه مه خو فامیده بودم که تو چیزی طلب داری او آدم اگه  بتانی تو ام چندان مرد کار وبار نیستی  و  بیادرت از تو بدتر ، نشه که تاوان بتی و کدام ما ل از پیشت گم نشوه ازچی تومردم تاوان بگیرن باز نشه که مردم از یخن مه بگیرن که تو اوره پاده وان سا ختی  چتو رویش را بطرف ناظرش نموده قاه ، قاه خندید .  ناظر : آه قربان تاوان ام داده نمیتانه سخی : ترسا ن ،ترسا ن گفت : نی انشالا ایتو نمیشه  مه اوش خُده میگیرم که تاوان دار نشم .
ملک : دوباره صدایش بلند شد و گفت کجاس صادق  نا صادق دیروز بیگاری بود سر، سرک نامد ،  هفته  گذشته ده آو داری او نه خُدت دیدی که نامد غیب بود برش بگو که ملک سایب میگه دگه تره ده ای قریه نه بینم ، نادار بیکاره ، ام غریب س و ام کلانکار پوزش ده آ سمان س ، آ دم غریبه ندیدیم و شخ ، شخ   گشتن کار بدش میایه  از بابیش خُب جایداد مانده که کارنمی کنه .                                                       

سخی : بیچاره حیران ، حیران بطرف ملک میدید که  چی پُف میکند .                                           

ملک : خو سخی تره چیزی گفته نمیتانم ایال دار استی پسانها اولاد دار میشی ، سبا روز جمعه س ، مه میرم ولایت کمی کار دارم ده نماز جمعه آضر شده  نمیتانم  تو ده نماز که رفتی گپه ته به ملا سا یب بگو مه خو بدون مشوره مولوی سا یب نمیتانم  به ار کس وظیفه  بتم  .                                                      

  ب

بی که مردم چی میکن تره قبول دارن یا نی اگه تره به پاده وانی گرفتن وملا سا یب ام قبول کد مه ام قبول دارم ، اونه شکمت سیر میشه .                        

  سخی  :  گونه های استخوانی اش گل انداخت و لبخند ملیحی بر لبان اش نقش بست با چهره ای شیار خورده دست هایش را بلند و گفت : ملک سایب خدا شما  ره  از سر ما کم نکنه مره خو جواب ندادی نا امید م   نه   ساختی خداوند با تو باشه ، نیم قد شده دستهای ملک را بوسید  ، سایب میربان استی به  داد ما غریبا  ار   وخت رسیدی .                                            

ذوق زده بخانه آمد به زنش چیزی نگفت ، پیش خود  فکر کرد اگه مردم و ملا سایب قبول نکنن پیش سیال  و شریک شرمنده خاد شدم او زن س از گپ ماجد چی خبر میشه .                                                

فردا روز جمعه همه مردمان قریه جهت ادای نماز به مسجد آمده بودند ، هوا کمی سرد بود در مسجد  آتش کرده و همه منتظر ملا امام بودند که بیاید و جماعت  نماید .                                                     

  سخی :  پیزارهای کهنه اش را  دم  در کشیده داخل مسجد شد وبعد از سلام علیکی در گوشه ای نشست   چند دقیقه نه گذشته بود که ملا صاحب با لباس های   سپید و ریش مرتب تسبیح در دست به حاضرین سلام گفته راساً به محراب رفت جهت امامت ، همه در چند صف ایستادند بعد از ختم نماز دعا نموده  و  آماده ای رفتن شدند در همین اثنا سخی از جا یش بلند شده به   آواز بلند گفت : ملا سایب یک عرض دارم او ای اس که مره به   پاده وانی تان  قبول کنین دینه روز  ای گپه به ملک سایب گفتم او هدایت داد که کتی ملاسایب مشوره کو که چی میگه ، حاضرین یک بدیگری دیده گفتند : امی سخی آدم با خدا س پینج وخت نماز خده ده ماجد میخانه کسی از او آزار ندیده دزی نکده یک آدم غریب و بیچاره س :                                    

   ب

ابی صمد به نماینده گی از مردم قریه گفت : ما قریه والا به یک پاده وان ضرورت داریم ، پاده وان سا بق  خو مُرد بچه گکش خُرد س سخی اگه ای کاره بکنه به همی ما خُب س همه حاضرین منتظر ملا صاحب  بودند که او چی میگوید .                                

ملا دید که مردم قریه او ره قبول دارن اول مکث نمود و بعد گفت خُب س وختی همه تره میخاین مه ام قبول دارم همه بیک آواز گفتند  سرازسبا سخی پاده وان س ملا گفت : سر از سبا پاده ره ببری او مردم ده سابق دو وخت نان به پاده وان میدادین آلا ام امتو نان سخی ره بتین ار کسیکه زمیندار س سر یک جریب زمین   یک سیر غله ده وخت خرمن به پاد ه وان بته خدا وس جوار بود یا گندم یا شا لی یعنی برنج  .               

  ملا :  اضافه نمود او بچه  مه و ملک سایبه شرمنده    نسازی که همه خاد گفتن ای کار ، کار ملک وملا بود گوش کو بری بیادرت صادق بگو که پیش فیض محمد خان ده قریه بالا بره و برش بگویه که ملا ی ما میگه امو شکرانه که واده کده بودی بری ملای ما نرسیده نه شوه که ملا ی قریه بالا تمام شه گرفته باشه و ما هیچ ،  ملا و ملک و تمام  باشنده گان  قریه  در نظر سخی  مجسمه های مهر و وفا جلوه مینمودند در گونه های سخی سرخی افتاده قرمزی رنگ شده بود در لطافت   نسیم بهاری میگفت : خدا یا شکر کار برم پیدا شد ،  ملا  دوباره به سخی گفت ، ایال مه ناجور س سبا اگه زنت بیایه گاو  و گاو خانه ما  ره پاک کنه مه خو یقه  کتیت کومک کدیم از تو کار میطلبم .    سخی : اطاعت کرد ، درست س سایب میگم کار شما سر ما غریبا فرض س ، او دست های ملا را بوسید و رویش را بطرف حاضرین نمود و گفت خداوند همی تانه ده پناه خود داشته باشه مره از بیچاره گی نجات دادین خانه ی همه یتان آباد .                            

ملا : دوباره صدا زد او بچه غفلت نکنی وخت و نا وخت ده خذمت آضر باشی و فکر ته بگیری که کار  پاده وانی چندان آ سان ام نیس که تو فکر کدی تمام قریه به تو ایتماد کده ، مال خده تسلیم تو میکنن کدام   مال گم نشوه ده لبچرهای بیگانه مال نروه که باز مردم سر مه میدون ما به تو ایتماد کدیم و تو ایتیاد کنی .    سخی :   اطاعت کرد و از مسجد برآمده او به بسیار خوشی بطرف خانه میرفت که در راه صادق را دید   صدایش زد بیادر ایجه بیا کجا میری اما او اعتنای نه کرد .                                                      

صادق : همرای یک سگ ساعتیری میکرد گاهی او پیش میدوید و گاهی سگ .                              

سخی  :  دوباره صدا زد صادق تره میگم کتی سگ چی ساتیری داری .                                      

صادق  :  چی گفتی ؟                                    

سخی : هیچ بیا که خانه بریم کتیت گپ دارم .          

صادق : گوش اش را به کری انداخت و راه اش را  چپ کرد و از نظر برادرش خود را پنهان نمود .     

سخی : وقتی به خانه رسید دید که جمالو جاروب می   کند وقتی او شوهرش را دید چادرش را روی پیشانی اش کش کرد و گفت :   نیا که گرد و خاک س اما او تاب نیاورده آمد ، گرد و خاک را حس نکرد ه  همه چیز در نظرش گوارا بود به جمالو گفت  : او زن بیا  که خبر خُش آوردیم .                                    

جمالو : بار دار شده بود دیروز مادرش و خاله دایه به خانه او آمده بودند ، دایه وقتی جمالو را دید گفت :  مه تره یک رقم دگه میبینم .                                 

جمالو : خاله جان مه ده  امی ماه  یک رقم دگه  استم سرم چرخ میزنه ، دلم بد ، بد میشه .                   

دایه : گفت رنگ و رُخت زرد شده از آوازت مالوم میشه که بار گرفتی خدا قدم شه نیک کنه سایب اولاد  میشی وقتی شکم او را دید گفت : سه ماهه س ،  او زن ایتیا کنی که چیز گرنگه نه ورداری ار وخت که  ده کار مانده شدی دراز بکش که مانده گیت برایه .    جمالو :   وقتی شوهرش را دید که او میگوید او زن خبر خوش دارم فکر کرد که او هم خبر شده که مه     امیدوار استم در مقابل شوهرش خندید و گفت : تو ام  خبر شدی ، کیی برت گفت مادر مره دیدی  او برت گفت .                                                      

سخی : دکه خورد و گفت از چی خبر شدم مادرت چی ره به مه گفته .                                         

جمالو : چادرش را روی شکمش انداخت و تبسمی بر لبانش نقش بست و شرمید پشت خود را بطرف او دور داد .                                                         

سخی : دفعتاً ذوق زده گفت نی که کدام چیزی دوزی کدی او زن .                                              

جمالو : دوباره خندید و سرش را به علامت تصد یق   تکان داد ، شوهرش نزدیک او رفت و گفت : خدا ره شکر خُشی سر خُشی  او زن اولاد ما قدم دارس ملک و ملا سایب  و تمام مردم قریه مره به پاده وانی  شان قبول کدن سر از پگاه به خیر ده کار شروع میکونم ام سایب اولاد میشیم و ام سایب نان ، خدایا بیشک که تو میربان استی .                                            

براستی که بهترین خوشی های زنده گی امید ا ست و تغییر سرنوشت وابسته به گذ شت زمان و عمر انسان است .                                                      

سخی از بته ای آزمایش بیرون بر آمده بود ،زنده گی انسانها مانند دریا هاست که امواج با هم در آمیخته  و هسته ای حیات را بدست میاورد  ،   آنوقت است  که رنگین کمان لبخند میزند و شادی را به ارمغان میاورد در همین اثنا صادق وارد خانه شد ، شنید که برادرش میگوید سبا به خیر ده کار میرم درحالیکه پیزارهایش را دم در میکشید صدا زد گپ چیس .                   

سخی : تو خو ده راه گپ مره نشنیدی ، سرتا پا قصه را به برادرش گفت .                                   

   صادق : شاد شد و دست های سخی را گرفته و گفت . راست میگی برو لالا مه کتیت قول میتم که تره ده کار تنا نمیمانم گپ مه گپ س  اگه  نکدم بگو که نا جوان استی سر از سبا کمر خُده بسته میکنم ، پاده ره میکشم لالا جای پاده چر بره مه مالوم  س چرا که  تمام روز امو طرفا میچرم پس هر دو برادر خندیدند  .           سخی : او بچه خُب شد که یادم آمد  ملا  ما گفته که   صادق پیش فیض محمد خان بره و برش بگویه امو   شکرانه ای که به ملا قریه پایان واده کده بودی تا آل  نرسیده ببی که او چی میگه .                            

صادق : رفت و پیام را به او رساند ،  فیض محمد    خان گفت : هو بابا ملا قریه شما از بیخ گلون آدم می گیره درست س کارم که تمام شد و چیزی به دستم آمد باز شکرانه او ره میتم او دوباره بخانه آمد و گفت لالا مه گپ تره به فیض محمد خان گفتم او کمی قار شد .

سخی : خُب شد اگه ملا از مه پرسید برش میگم که گپه رساندم ایکه چی وخت شکرانه ره میته کار او س صادق : لالا ولا اگه یک مال از پیشم ایسو اوسو بره  سخی : زنده باشی بیادر تو ده پالویم باشی مه چی غم دارم ده پشتش تپ  تپ زد و گفت : دل مره قوت دادی اگه تند استی باز درست ام استی .                     

  صادق : آه لالا چرته خراب نکو مه استم نی .        

سخی : رویش را طرف جمالو کد و گفت : او زن سبا وختکده خانه ملا میری که ایالش ناجورس ازمه خاسته که تو بری خانه و گاو خانه شانه پاک کنی سرما حق دارن .                                                     

جمالو : به اشاره سر اطاعت نمود .                    

سخی : او زن چرا  ششتی  چیزی بره خوردن داری بیار که بخوریم .                                         

جمالو : کمی بانجان داریم اینه میرم  رفت دسترخوان را با دو نان خشک و کمی بادنجان آورد هر دو برادر نان را خوردند .                                        

   سخی : به زنش گفت تو چی میخوری ما خو کُل نانه  خوردیم .                                                  

جمالو : خندید و گفت خیر س مه آو ماو میخُرم سیر   میشم خُب شد که نان داشتیم و شما خوردین که سبا ده کار میرین .                                               

سخی :  آنقدر خوشحال بود و فکر میکرد که امشب   بهترین غذا را خورده است او به جمالو گفت : سبا تو خو تنا میمانی  .                                          

  جمالو : چرا تنا بانم زینه ره میمانم از سر دیوال جان  پری دختر همسایه ماره صدا میکنم قصه کده میشینیم  خاطر جم باش .                                         

هر دو برادر از صبح تا شام پاده را چرانیده و دوباره به قریه آمدند مال هر یک را تا خانه برده تسلیم نمودند خسته و ذله و گرسنه بخانه آمدند .                      

جمالو : چیزیکه  در خانه داشت نان را آماده کرد  در اثنای نان خوردن سخی به صادق گفت : بیادر سر از سبا بخیر یک کمی نان خشک گندمی یا جواری ار چه که بود ده کمرت بسته کو اونجه آو پیدا میشه ، او زن نان خشک داری که سبا ببریم .                         

جمالو : نی بخدا بره سبا یچ چیز نداریم که بخوریم .  سخی :  خیر س امروز از گشنه گی نموردیم سبا ام   نخاد موردیم یک رقم روزه تیر میکنیم و از طرف شو تمام خانه ها ماره نان میتن ،  بیادر تو یتو کو که سبا  وختر بیا ده قریه از ار خانه نان خُده بگیی .          

صادق : لالا مه خو میشرمم که ار خانه ره تق تق کنم که بره مه نان بتین پیش اندیوال های خُد کم میایم ، نی نی  نا نه خُدت جم کو   .                                 سخی : او بچه چرا بشرمی خیرات خو نمی خای مزد کار خُده  میگیریم  ده اینجه چی جای شرم س ، کار برای انسان هدیه ها میدهد که این هدیه قابل پذیرش است نامش را مُزد گذاشته اند .                         

صادق : سرش را به علامت تصدیق شور داد   .     

زنده گی هرسه به روال عادی پیش میرفت هردوبرادر در بهار زنده گی قرار داشتند ، اقبال در بالای کلبه ی فقیرانه شان آمده بود به دور و بر خود همه را از تبار سلامتی میپنداشتند درفاصله هرقدم پیروزمندبودند دگر گرسنه نبودند و به کمال افتخارلقمه نانی بدون منت از آبله ی کف دست شان میخوردند ،  جسم سرد شان در پرتو خورشید گرم شده میرفت .                        

یک ماه تمام از کار شان گذ شته بود در یکی از شبها دروازه ی حویلی دق الباب شد ، طبق معمول صا دق رفت ودر را باز کرد دید که چلی ملا آمده به یکدیگر سلام ادا نمودند .                                          

چلی گفت : ببین صادق به بیادرت بگو که ملا سایب  مره روان کده و گفته که یک ماه از کار ار دو بیادر تیر شد در همین اثنا سخی هم نزد شان آمد ، ملاسایب میگه آلی خو جان تان پُت و شکم تان سیر شده از ای به باد ماه یکبار نان ملا سایب سر تان اواله س آه دگه گپ ملا سایب  یادم نره که گفته به سخی بگو کجا شد شیرینی و شکرانه کارت ، شیرینی مه یک جوره کالا و یک لونگی س مه خو کتی تان کلان کومک کدیم .   سخی  بطرف صادق دید و حیران ماند که پیسه ی کالا و لونگی را از کجا کنند ، مزد شان تنها از طرف شب نان پخته است هر خانه یک کفگیر یا یک چمچه  حق پاده وان را میدهد  .                                

سخی : به چلی گفت خُب درست س به ملا سایب بگو که سخی و صادق شیرینی را برایت خریده و ماه یک بار نان نوبتی ملا سایب را هم میتیم  .                  چلی : گفت درست س راهش را در پیش گرفته رفت . صا دق :  او لالا مه و تو پول و پیسه از کجا کنیم که بره ملا کالا و لونگی بخریم مردم قریه ما ره خو پیسه نه میتن  خُد ما یک جوره کالا نداریم .                 

سخی : او بیادر کتی ملا چنه بزنیم ،  پیسه قرض می میکنیم میخریم بخدا اگه شکرانه او ره نتیم سر از سبا پاده وانی ره به کس دگه میته بر ما غضب جور میکنه ملک گپ مه و تره میشنوه یا گپ ملا ره ار دوی شان یکدست استن .                                            

جمالو : تکلیفش زیاد شده میرفت در یکی از روز ها از شدت درد به هم میپیچید به شوهرش گفت : امروز باید مادرم وخاله دایه بیاین درد مه زیادس شاید امروز یا امشو چوچه گک  بدنیا بیایه .                        

سخی : به صادق گفت بیادر تو مال ها ره ببر مه میرم مادر جمالو و خاله دایه ره میارم .                      

صادق : اطاعت نمود .                                   

سخی : رفت خاله دایه و مادرش را آورد و گفت اگه کدام ضرورت پیدا شد به مه اوال بتین او بطرف چرا گاه رفت و به صادق گفت : بیادر تو بروخانه ار وخت چوچه گک پیدا شد به مه اوال بتی .                    

صادق : دوان دوان بطرف خانه آمد در حویلی سر دو پا منتظر نشسته بود چند ساعت بعد صدای نوزاد  به  گوش صادق رسید او وارخطا شده  دست هایش را بهم فشرده در جایش ایستاد  در همین اثنا سر و کله مادر جمالو از کلکین برآمد وصدا زد ، صادق بچیم مبارک باشه بیادرزادیت بچه س بیادر ته خبر کو او بطرف چرا گاه دویده و از دور صدا زد لالا بتی شیرینی ،  بتی شیرینی خانیت  بچه شده .                        

سخی : دست و پایش را  گم کرده بود صادق را چنان در بغل گرفت که هیچگاه  اینطور او را بغل نگرفته بود ، فکر کرد بالای سرش آفتاب نو بر آمده که رنگ محبت دارد ضربان قلب اش دو چندان شده تاج خوش بختی بر سرش گذاشته شد مژده صادق رنگین کما نی بود که او را به آسمانها برده همه دشت و کوه وصحرا را دوست داشتنی میپنداشت به برادرش گفت :        

بیادر زادیت مبارک باشه .                              

صادق : لالا به تو مبارک باشه سایب بچه شدی دگه چی غم داری .                                             

سخی : بیادر تو خو مره آزار نمیتی باورم نمیشه که بچه باشه .                                                

  صادق : خشویت گفت که بچه س دروغ خو نیس .   

سخی : به خانه آمد و داخل خانه شد چشمش به خاله دایه افتاد   .                                               

خاله دایه : سخی جان مبارک باشه بچیت ، شیرینی شه بیار .                                                  

سخی : زنده باشی خاله جان به دو چشم شیرینی خدته میتم .                                                     

  جمالو :در گوشه ی اتاق روی دوشک دراز کشیده سر و بدنش را با لحاف پیچیده بودند که سردش نشود . سخی :  در گوش بچه اش  آذان  داده و به صدای بلند گفت نام بچه را  ظفر ماندیم .                           

جمالو :  خدا خُب کنه نام بچیم ظفر جان باشه .       

بر آستان خانه ای این زن و شوهر فقیر و غریب افق دمیده که روشنی آن دل ظلمت و تاریکی را ربوده بود تمام آنشب غرق شادی بودند و در فضای خانه عشق بود و محبت ، صفا و صمیمیت .                       

طفلک از شیر مادر تغذی شده روز بروز  وزن می   گرفت نشو و نمایش نور مال بود و مادرش به مانند یک گل از او پرستاری میکرد .                        

ظفر روز بروز قد کشیده تا که به پایش روان گشت او قوت قلب مادر و پدر بود هر باری که پدرش بخانه میامد پسرک در پاها یش میپیچید و پدر او را در بغل گرفته میبوسید .                                           

هر دو برادر با دلگرمی تمام کار میکردند اما صا دق به برادرش چندان توجه ی نداشت   .                  

جمالو : صادق جان بیادر یک سیر غله ره بگی ببر ده بازار کمی تیل و نمک و گوگرد بیار .                

صادق : به شوخی میگفت درست س به شرطیکه امو گل اندام دختر میراجان را بر مه رام کنی تره بخدا مه  تا چی وخت مجرد باشم اگه تو غم مره نخوری کیی  خات خورد تو خو مثل خوارم استی کتی گل اندام گپ بزن برش بگو صادق خُب آدم س آله کارام میکنه .  

جمالو : ببی صا دق جان مه خو دختر آ دم غریب بودم که ده ای خانه آ مدم گزاره کدم ار کس خو نمی کنه او بابی گل اندام جایداد دار س کی دخترشه به آ دم غریب میته تنا به دل گل اندام خو نیس مادرش اروخت میگه مه دختر خده به کسی میتم که زمینهای زراعتی داشته باشه او نه خو میبینی که چنتا  د یقان  دارن  ،   زن دیقان گاو خانه شانه پا ک میکنه ونان شانه ده تندور پخته میکنه بازتو گل اندامه ده کجا دیدی او ومادرش از خانه نمی برآین اگه ده یگان توی و فاتیا  برن ده غیر او تمام وخت ده خانه استن   ،     صادق : خدا گردن مه نگیره  ده  توی خان آغا بیادر زاده ملک او ره دیده بودم پیران سرخ و چادر گلدار  سبز پوشیده بود ده نظر مه بسیار خُشنما آمد .         

جمالوبراستی که گل اندام مخبول س و ام دختر خُب ده نصیب کدام خدا بخشیده خاد شد .                    

صادق : دلکش نمک ، نمک آب میشد ، عشق ومحبت وقتی محسوس میشود که انسان آنرا در زنده گی اش  احساس نماید او دنیا را به اندازه ی قد و قامتش میدید درغیاب گل اندام شگفتن گلها و رویدن سبزها را چنان میدید که در عوض بلبلها پایکوبان خزان آمده وزمزمه دوری و جدای را میسرایند .                            

گذشت سالها و فصلها ماه ها مدت زما نش را طی می نماید و به عقب برنمیگردد او با گذشت هرشب و روز  در شور و عشق یکطرفه ذوب میشد  و هیچ کس را   عزیز تر در کنارش نمیدید  مجنون گشته بود اما چی حاصل که گل اندام به او کوچکترین اعتنای نداشت .  ظفر : دو ساله شده بود جملات و کلمات را پوره ادا  کرده میتوانست ، طفلک با خوردن غذای نا مکمل و با پوشیدن لباسهای کهنه نشو و نما یافته بود .            

جمالو : در یک روز آفتا بی گرما تموز که یک لکه  در آ سمان دیده نمیشد طفل دومی بدنیا آ ورد و نامش را زیبا گذاشت  متل معروف است که میگویند « در   خانواده ای که دختر بدنیا میاید در آ نجا نورو روشنی میبارد » .                                                 

جمالو با داشتن دو اولاد خیلی خوش بود .             

سخی :قدم دخترش را به فال نیک گرفته میگفت دختر تحفه ای خداوند است به زنش میگفت خداوندهیچ مادر را بی دختر نسازد .                                      

صادق :  وقتی میدید که همه خوشی های این خانه از سخی و جمالو است به کا رش پابند نبود به بهانه ها از نزد برادرش میرفت وغیب میشد بدون آنکه کسی بداند سخی : وقتی از او میپرسید کجا بودی به اوقات تلخی و پیشانی ترشی جواب میداد کارداشتم نه تانستم ده کار بیایم برو تنا کار کو زن و اولاد داری مه اولادایته نان بتم مه عمرخده تباه کده نمیتانم مام دل دارم ببی امروز سبا ریش سفید میشم کوکی زنده گی مه و آینده مه .   سخی : چیزی نمیگفت او را حق به جانب میدانست او بار زحمات را به تنهای میکشید روز بروز ضعیف و نا توان شده میرفت و یگان ، یگان سرفه میکرد و هیچ کس متوجه او نبود رفته ، رفته قسمی سرفه میکرد که شُش ها یش به درد می آمد هر باری که سرفه میکرد دستش را روی سینه اش میگذاشت .                   

جمالو : برایش جوشانده تیار میکرد و میگفت خده گرم نوگا کوخُب میشی خنک خوردی .                      

سخی : تکلیف اش زیاد شده میرفت ، روزی نزد ملا رفت تا برایش دم و دعا نماید   .                       

ملا : شکرانه مه پیسه س ار قدر پیسه زیاد بتی به امو اندازه زود جور میشی او به صد ها چل و فریب جیب مردم را خالی میساخت هیچ رحم و ترحمی به غریب و بیچاره نداشت .                                         

سخی : براستی مریض بود تمام کار ها بدوش صادق افتاده بوداو بفغان آمده که لالایش چی میکند اما مرض مرض بود روز بروز او را  از پا در آورده  نا توانش ساخته بود .                                               

ملک : سخی را نزدش خواست و به او گفت :  او بچه تره چی کده ناجور استی که ده خانه افتادی بیادر ته ده کار مزیش نیس یگان خانه وار شکایت میکنه که پاده ره ده وختش نمیکشه و از طرف دگه مال شانه وختر میاره.                                                      

سخی: ملک سایب ناجور استم تخ ، تخ میکنم ده خیا لم سینه مه شکاف میشه دم ودعا کدم  وجوشاند ه خوردم مگم خُب نشدم .                                            ملک : ایتو نمیشه برو ده شار پیش حکیم جی که برت گولی بته جور میشی .                                   

سخی  :   ملک سایب مه خو ناجور استم تا شار چتو برم ده پای رفته نمیتانم .                                 

ملک : دلت که ار رقم میکنی مه تره برده نمیتانم دلت س که سر اسپ مه بری غمته خدت بخو .             

سخی  :  بخانه آمد و گپ ملک را به جما لو و صادق گفت .                                                      

صادق :دلش به برادرش سوخت وگفت لالایک خراگه پیدا کنیم که شار بری خب میشه .                      

سخی  : بیادر خر خده کیی میته .                       

صادق : مه امشو خانه صمد شان میرم او خو اندیوال مس بر بابیش میگم که لالایم ناجور س ما به یک خر ضرورت داریم که لالایم  ده شار پیش حکیم جی بره  و گولی بگیره ما یچ چیز دگه ره سر او بارنمیکنیم تنا بیادر مره ببره و بیاره .                                  

سخی : خو درست س ببی که چی میگن .             

صادق : طبق وعده ، شب بخانه بابی صمد رفت وتمام جریان را به او گفت و صمد هم اضافه نمود آه دا دا او بیچاره ناجور س ثواب میشه باید او ره کومک کنیم . اختر محمد خان پدر صمد : خوب  سبا بیا و مرکب را ببر .                                                       

صادق :  فردای آنشب مرکب را آورد و به  برادرش گفت : اینه لالا برو شار که حکیم جی برت گولی بته  خدا میربان س جور میشی ، او ازخداوند صحت سخی را میخواست که هر چه زودتر صحت یاب شده و شر کار ازسرش کم شود وازچرس کشیدن با اندیوال هایش پس نماند ،  او در ظاهر مانند شمع روشن  بود اما در باطن دلش مانند دل شمع سیاه و تاریک ، بغض و کینه بُخل و برودت در طینت اش ته نشین شده بود ،خشم و نفرت در درونش زبانه میکشید  او خود را در دایره  زنده گی برتر از دیگران میدید اما وقتیکه به برادرش میدید میرنجید و با خود میگفت : نباید بگذارم که قامت لالایم زیر بار زنده گی خم شود و بشکند تا که نمرده دستش را بگیرم  وبه او اعتماد کنم و سخنانشرا بشنوم به او باور داشته نگذارم که از من آزرده باشد.        

سخی : نزد حکیم جی رفت و تمام تکالیف و درد ش را حکایه نمود .                                          

حکیم جی : اینه ببی زیات تخ تخ کدی سینیت درد پیدا کده چن روز استراحت کو ای دو رقم گولی ره بخو به خیرخُب میشی گل واری اما نگفت که مریضی او چی است یا که نفهمید یا فهمید چیزی نگفت .               

سخی : یک هفته ی تمام استراحت بود تمام گولی ها را خورد اما از سرفه اش کاسته نشد ،  درد و سرفه اش شدید شده رفت ، تحمل چنین دردی بر روانش رده انداخته قامتش را خمیده ساخته بود ، اینکه آسان نیست هرگزقدرت دوامش روشن نبود  بی ملاحظه گی روز گار اورا دریک آزما یش گذاشته بود مرگ وزنده گی درد بر او غلبه داشت امید زنده ماندنش را خدشه دار ساخته میرفت ، درد و مرض اش تسکین نیافت .     

صادق : اکثر اوقات در چرت و فکر خودش بود و به زنده گیش می اندیشید وقتیکه به تنهای کار میکرد در چرت گل اندام میرفت در چمنزار ها و چراگاه ها  به آواز بلند میخواند .                                                    
تا کی مه از تو دورم     

همیشه خوار و رنجورم    

رازم را به کیی گویم    

ای وای وای که مجبورم     

از کیی بدانم      

ای روزگار بیوفا         

تا کی میکنی جفا            

دلم بیمار س بی او      

شبایم زار س بی او      

از کیی بنالم              

استم ده راه ی فنا        

مه که یکه و تنا               

رازم را به کیی گویم     

با آن یار آشنا                                  

از دل بنالم                                

آواز از نی بر آمد      

آه جانم به لب آمد              

مه که شم وار آو شدم  

ده رای ای باد شدم                             

به کیی رو آورم                          

بخدا کنم دعا           

تا به او شوم آشنا              

تا به کی از تو دورم   

مه نا خُش و رنجورم                            

ندا بر آرم                                                                                            

از چی زن بگیرم ار قدر کار میکنم تمامشه زن و اولاد های سخی میخوره .                               

سخی : توان نشستن را نداشت زرد و زار و نحیف و لاغر شده بود و روز بروز مقاومت اش را از دست میداد درد جانگداز و شکننده پیکر نا توان او را می   لرزاند  و پنجه ی مرگ هر لحظه گلویش را میفشرد  و او در درون پوستش ذوب شده میرفت و در فضای  تیره روزی میزیست عمروحیاتش بسان شمع آب شده میرفت ، آیا با تقدیر میتوان رزمید هرگز نی ؟        

اختر محمد خان : روز جمعه در ختم نمازبه حاضرین گفت :   او بیادرا به شما ما لوم س که سخی پاده وان بسیار ناجور س سلفه میکنه و ای سلفه دوامدار شده نه شوه که ای آدم سل باشه می فامین که مرض سل خطر ناک س مه ازتمام تان خواهش میکنم  وظیفه وجدا نی ما س که باید او ره کومک کنیم ،  بیچاره غریب س  به کومک ما و شما ضرورت داره  ،سر از سبا مه او ره سر اسپ خد ده ولایت پیش داکتر میبرم خبر باشین همه به یک آواز گفتند تو کلان ماستی  ،  آدم بارسوخ استی ار چی بگویی ما قبول داریم ،اوطبق وعده سخی را به شفاخانه ولایت برد وجریان مریضیش را  گفت  داکتر : بعد از سوال و جواب گفت  ما یک سلسله    معاینات را باید انجام دهیم بعد از نتیجه معاینات برای تان خواهم گفت که چی مریضی دارد .                

فردای آ نروز نتیجه معاینات را داکتر به اختر محمد خان داد و گفت : مریض شما توبرکلوز است او باید داخل بستر شفاخانه شود .                               

اختر محمد خان : با شنیدن سخنان داکتر تکان خورده و قبول نمود .                                             

سخی : مدت یکماه در شفاخانه بود ، صمد و صادق از او با خبری میکردند تا روزیکه از شفاخانه خارج  شد و بخانه آمد .                                          

اختر محمد خان :   قرار گفته داکتر به صا دق گفت   برادرت مرض سل دارد به جمالو بگو کاسه و پیاله او را جدا کند مرض او ساری است به شما و اولاد ها سرایت نکند من تمام دوا هایش را آورده ام روز سه بار صبح چاشت و شب بخورد احتیاط کنید که از یاد تان نرود .                                                 

صادق : درست س خان سایب شماره خدا از سر ما کم نکنه کتی بیادرم بسیار کومک کدین ، او تمام گپها را به جمالو گفت :   بیادرم مرض سل داره ولا والم اگه جور شوه باز همه چیز بدست خداوند س .             

جمالو : با شنیدن گپهای صادق که او مرض سل دارد به تعجب شده گویی از آسمان بزمین افتاد ، امید هایش بخاک برابر شد ، چراغ زنده گیش به پت ،   پت افتاد رنگ ورخسارش با رنگهای خزان آغشته شد رنج اش رابا گزیدن لبش خاموش ساخته سخنان صادق را قبول نمود .                                                      

سخی : بسیار مریض بود ودم به دم سرفه میکردجمالو و ظفر درپهلویش نشسته بودند  صدا زد ظفر کجا س استین مره کومک کنین بر مه آو بیارین تشنه ستم .    ظفر جام آب را به پدرش داد و گفت  آغا جان بسیار ناجوراستی آه بچیم خب میشم آب را نوشید و لحظه ای بخواب رفت .                                             

جمالو : ظفر بچیم اوشت ده آغایت باشه  .          

صادق : ناوقت های شب بود که به خانه آمد دید که اریکین با نور کمرنگش روشن است و جمالو در کنار بستر شوهرش مات و مبهوت نشسته می اندیشد و می فهمید که زنده گیش برباد رفته آینده خود واولاد هایش تاریک است ، او صدا زد ینگه تا آلی بیدار استی .    جمالو : رویش را بطرف صا دق نمود و گفت : بیادر جان اگه لالایته چیزی شوه مه چتو خاد کدم .         

صادق : برو بابا مه چی کده میتانم اگه اوره چیزی شد شد به مه چی او روز بروز در مقابل برادروجمالوبی  اعتنا شده میرفت .                                        

سخی : بهبودی نیافت مرض بر او چنان غا لب شده بود او خودش میدانست که از این مرض نجات نمیابد او همواره به زن جوان واولادهایش نگران بود با قلب پرخون درمسیر نا هموار زنده گی بدنبال صحت بوداو غمگینانه به چشمان دو طفلش میدید وفریادهای نیستی و نا بودی به گوشش زمزمه میکرد و اندوه بر جا نش خیمه زده بود دنیا را تنگ و تنگتر میدید او درعرصه آزمون قرار داشت اما چی کرده میتوانست مرض اش کشنده بود و سلامتی اش بدست خداوند .               

جمالو : زن بیچاره شب و روزش تاریک بود نه خرچ داشت و نه خوراک ، سرشک غم از دو دیده اش فرو میریخت تمام دنیا در نظرش هیچ بود او خوشبختی را فقط  با او بودن میدانست  .                            

سخی : ببی او زن مه خدم می فامم که جور نمیشم اگه مه موردم توبیچاره چی خادکدی بیادرم صا دق شماره  نان داده نمیتانه و او دشمن تو و اولادایم خاد شد امی  آلی سر وخت س مه زنده ستم  ده کابل  بری خوارم خط  روان میکنم وبرش نوشته میکنم که گزاره مه ده ایجه نمیشه به خُدت مالوم س که زمین و جایداد ندارم  مه کتی زن و اولادایم کابل میایم  ده کابل کار زیاد  س میشه که کدام کار برم پیدا شوه ده اونجه شفاخانه های کلان و داکتر های خب س میشه که الاجم شوه . جمالو : در چرت رفت و گفت بابی ظفر کار خو اینجه ام س اونه پاده وانی بودمگم تو ناجورستی ایجه صادق س اوجه کیس بچیمه خُرد  س .            سخی:مقصدش چیز دیگری بود او میخواست درحیات اش زن و اولاد هایش را در کابل نزد خواهرش ببرد و از شر صادق آنانرا نجات دهد .                

جمالو : متوجه شد که شوهرش چندین بار تکرار می  کند مه کابل میرم او سرش را به علامت تصدیق تکان داد و اظهار نمود هر چی دلت میخواهد همانطور بکن صادق : هر روز با برادرش پرخاش میکرد و میگفت مه دگه ای کاره پیش برده نمیتانم .                   

سخی : به کلی ناتوان شده بود هر باری که سرفه می نمود از دهنش خون میآمد ، زنش میگریست و تمام دنیا در یک نقطه پیش چشم اش خیره شده میرفت به   به اعماق قلبش حس مینمودکه همین حالا شوهرش می میرد همان شد پدر اولاد هایش جان به حق تسلیم نمود جمالو : از مزایای زنده گی بهره مند نشده بودکه چادر بیوه گی به سرش افتاد ،پدر و خواهرش زرین یکسال قبل فوت شده بودند و مادرش سالها قبل فوت شده بود او نا مید و بی کس ماند .                                 در حیات شوهرش هر باری که بدیدار پدرش میرفت  باقلب ،پُرخون بخانه میآمد وقتی بطرف شوهرش میدید غمگین تر میشد به هرطرفی که رو میآورد به جز از نا امیدی و فقر چیز دیگری نمیدید ، وقتی به اعمال نا شایسته صادق نظر میکرد به آینده دو طفلش می افتاد روز روشن بسرش تارمیگشت اماهیچ چاره ای نداشت او در وضع ناگواری قرار داشت ، صادق اولاد هایش را لت وکوب میکرد او میگفت تره بخدا اگه سر اولادم دست بالا کنی رحم کو  یتیم استن آخر اولادهای  بیادر ات س .                                                    

صادق :کدام بیادرکتی مه بسیار زبان بازی نکو خُد ش مورد آرام شد زن و اولادایشه بلای جانمه ماند مه خو اوره نکشتیم برو ارطرف که میری مه خو ضامن شما نیستم .                                                    

  جمالو : به یا دش آمد که شوهرش گفته بود بکابل می رویم آنجا خواهرم زنده گی میکند و نامه هم فرستاده  بود خدا مهربان است کدام احوال نیک از کابل بیآ ید  او مدت زیادی را با مشقت سپری نمود و همیشه  و   همیشه میگریست به غیرازصبروحوصله هیچ چاره   نداشت در یکی از روز ها که او غرق افکارش بود   که چطور از ظلم و بی اعتنایی صادق واز این فقر و گرسنگی نجات یابد به او خبر رسید که یک نامه بنام  سخی از کابل آمده او نامه را از صا دق پنهان  کرد و فردای آ نروز نزد اختر محمد خان رفت تا نامه را برایش بخواند ، خان سر تا پا نامه را برایش خواند که خواهر سخی به برادرش نوشته خوب است برادر جان شما همرای فامیل یکبار بیایید اینجا کارومزدوری پیدا خواهد شد اما افسوس که خواهر ازمرگ برادرش خبر نداشت ،  زن بیچاره یک هفته بعد چند جوره لباسهای نو و کهنه اولادها یش را دریک بقچه بست  ودو باره نزد اختر محمد خان رفت و گفت :خان سا یب شمایک آ دم خیر خواه استین کتی سخی زیاد کدین خُد تان خط خوار سخی ره خاندین مه باید پیش او برم شما اجازه مره از صادق بگیرین و اضافه نمود مه خو کرای راه ره ندارم اگه خیرات سر اولادهایت  چن رپیه  قرض برم بتین ثواب تان میشه از لت و کوب صادق و از بد بختی و ناداری خلاص خاد شدم .                     

اختر محمد خان : خوب است خواهر من چند رپیه بتو بخشش میدهم نه قرض و اجازه رفتن تو و اولادهایت را از صادق میگیرم خاطر جمع باشید .               

جمالو  :   دوباره بخانه آ مد دلش نا آرام بود که اگر صادق بیاید و بقچه او را ببیند چی خواهد گفت .      

خان : با صا دق مشوره نمود و اجازه رفتن جمالو و اولاد هایش را از او گرفت  .
جمالو : وقتی نظر ش به صادق افتاد گریه کنان به او گفت :  بیادرجان بره مه اجازه بتی که کتی دختروبچیم کابل برم ما ده ایجه بار دوش تو  استم خانی خوارت  میرم میشه کتی مه کومک کده بتانه کدام جای کار و مزدوری پیدا کنه او هم خبر داره که ما میایم  لالای   خدا بخشیدیت برش خط روان کده بود .                

صادق : اول در چرت رفت وبعد گفت برین ار طرف که میرین مه ام به زنده گی خُد برسم  او به خاطرات  دیروز و وعده های امروز دل بسته بود ، افکارخودش را لازمه خوشبختی میدانست اما    کسی را که انتخاب نموده بود به او رسیده نمیتوانست .                   

جمالو :بدنبال دارای وثروت نمیرفت برای زنده ماندن و پیدا نمودن لقمه نانی میرفت که روزگار تاریک اش روشن شود ، هر انسان زنده گی را دوست دارد زنده گی خودش راه های سیاه وسپید یعنی رنج وغم وشادی را در آ غوش دارد پس انسا نها همیشه  از این کوره راه ها گذ ر میکنند .                                     

فردای آ نروز ساعت ده بجه قبل از ظهر جمالو با  دو اولادش از دوستان و همسایه ها خدا حافظی نموده از خانه ی شوهرش با چشم اشکبار برآ مد ، سر سرک   منتظر موتر کابل رو بود.                               

صادق : از شرم مردمان قریه اش در خانه پنهان شد . موتر کابل رو تک و توک غُرغُر کرده از دور نمایان شد اوبا دختر و پسرش در آخرین چوکی موتر درجای دو نفر سه نفر نشستند وموترحرکت کرد ، زن بدبخت از لانه ی همیشه گی اش جدا شد .                     

زن همسایه یک بسته نان و تخم جوشانده برایش داده بود آنان در طول راه بکدام مشکلی مواجه نشدند نماز  شام بکابل رسیدند جمالو اولین بار شهر کابل را دید   سرکها ، تعمیرها و موترها  ،    ازدحام مردم همه و همه برایش تعجب آور بود ، اشک در چشما نش حلقه زدبه یاد شوهرش افتاد در درون سینه اش غم سنگین داشت چکیدن قطرات اشک بر گونه های زرد ولاغر استخوانیش امید بر باد رفته را نمایا نگر بودآن امیدی که مایه ای حیاتش بود از دست داده سوز استخوانشرا خودش می دانست ، کشتی اش درامواج پر تلاطم بحر قرار داشت بازی نو را آغاز نموده بود که انجامش را نمیدانست با خود می اندیشید که با دیدن خواهرسخی شوهرش از مرگ او چی بگوید بار اول است که او را میبیند او را بکدام نام خطاب نماید با شوهراوچطور روبرو شود دفعتاًمتوجه شد که آدرس رابه کسی نشان دهد ،  مرد مسنی که از کنارش میگذ شت آدرس را به او داد ومردعابر نشانی سرک و کوچه را برایش گفت ، زن بیوه با دو یتیم اش به همان نشانی رفته ، رفته و پرسیده ، پرسیده در یک کوچه ای تنگ و تاریک به خانه خواهر رسید به در چهارمی ایستاد و در را دق الباب نمود یک پسرک خُرد سال دروازه را باز کرد و گفت کیی را کارداری جمالو : بچیم به مادرت بگو که بیایه .  پسرک دوان ، دوان بطرف حویلی رفت و زیر ارسی صدا زد بو بو بیا یک زن آمده تره کار داره .   مادر رابو : به شتاب چادرش را بسرکشیده بطرف کوشکن بر آمد وچپلک ها را پوشید و بطرف دروازه حویلی آمد دیدکه یک زن با چادرکلان سرتا قدپوشانیده  منتظر اوست .                                            

جمالو : وقتی مادر رابو را دید سلام ادا نمود و به او  گفت که خواهر سخی را میخواهد ملاقات نماید .      

مادر رابو : با شنیدن نام سخی دو دستش را به گردن  زن برادر انداخته رویش را بوسید وگفت توجما ل آرا استی زن بیادر مه .                                      

جمالو : سرش را به علامت تصدیق تکان داد .   

مادر رابو: بیادرم کجاس ای دو اولاد ازتو س جمالو  دوباره به اشاره سر گفت بلی .                          

جمالو : بیادرت ده دگه هفته میایه اما او درد درونیش را خودمیدانست، زخمهای زنده گی او را زبون ساخته بود او موجهای فقر را به تنهای درآغوش داشت توشه زنده گیش رااز دست  داده و ثمره چند سال ازدواجش دو طفل بی سر پناه و پا برهنه و شکم گرسنه باچشمان نم زده و بارانی مانند ابرهای تاریک غم آلود بود . سرنوشت او را به اینجا کشانید .                        

مادررابو پیش وجمالو با دوطفلش درعقب داخل خا نه شدند، آن سه موجود سرگردان خسته و ذله سفر بودند مادررابو:یک چاینک کلان چای داغ باکمی نان خشک آورد آنان نان و چای راخوردند و خوابیدند .          

جمالو : فردای آنروز تمام جریان  زنده گیش را برای مادررابو قصه وار بیان نمود .                         

مادر رابو : ازمرگ برادرش خبر شد زیاد گریست و ناله و فغان کرد و سخت نا راحت شد از صادق پرسید که او کجاست چرا شما را تا به کابل نیاورد آفرین به تو که همرای دو طفل خُرد سال تا اینجا آمدی صادق چرا اینقدر بی غیرتی کرد .                             

جمالو : خوار جان صادق یک آدم یلا گشت و چرسی شده خدا او ره اسلا کنه .                                

مادر رابو:  زن برادرش را تسلی داده گفت : آلی که ایجه آمدی کار خُب کدی ، وقتیکه شوهرش بخانه آمد تمام جریان را به او گفت .                              

لالاکو : پدر رابو مرد خشن ، شخص بی ملاحظه و   سهل انگار بود یکی ازعادات همیشه گیش فراموشی  بود او با شنیدن گپ های زنش سخت عصبانی شده و از غضب می کفید آوازش بلند شد و به زنش گفت او زن زن بیادر ته چرا یورش نوگاه نکد پیش ما بره چی آمده مه او ره کتی دو اولادش نان بتم مه ملانصرالدین استم شکم خُدم سیر نیس گشنه سر تشنه افتاد نفس اردو بر آمد اینه غم نداری بز بخر خُدش و چار اولادش کم بود که زن بیوه ره کتی دو اولادش ده خانی مه  آورد اگه امی آلی او ره از خانه بکشم قار خدا میشه او زن گوشایته وا کو بشنو به زن بیادرت بگو که یک هفته باشه دگه ده ای خانه جای نداره  ، بره ده کدام خانه نوکر شوه  مه سه نان خوره نان داده  نمیتانم فکرت باشه او زن بیعقل که گفتمت .                           

رابعه : دختر لالاکو که همه او را رابو میگفتند اویک ماشین خیاطی کهنه داشت لباس میدوخت و اجرت می گرفت مادرش هفته یک یا دو بار درمنا زل متمولین کالا شویی میکرد در آن کوچه نه نه رابو کالا شوی نام داشت .                                               

  لالا کو :  در یک د وکان روغن فروشی کار میکرد  مزدش معلوم نبود همه اش را چرس میکشید او همیشه در روغن خودمیجوشید به گرگ آدم نما شباهت داشت هر آنوقتیکه با چشمان سرخ وازحدقه برآمده بخانه می آمد و صدایش بلند میشد دو پسر خُرد سا لش خود را از نظر پدر پنهان میکردند  ، ضمیر او به زشتی و خشونت خمیر شده بود از علم و فضیلت و سواد بی   بهره بود از تواضع و عفوه و بخشش چیزی نمیدانست در خانه کرایی سکونت داشت .                        

در واقعیت انسان وقتی بزرگ میشود که بیاموزد آنچه را بیاموزدکه یک انسان در اجتماع چگونه رفتارنما ید رفتاروکردار وعمل نیک انسانیت یک شخص رامکمل میسازد  ،  هستند کسانی که در تاریکی بیدار اند و در روشنی میخوابند آنان به مفهوم زنده گی پی نبرده اند او از جمله ی اینوع انسانها بود که تیر زبا ش را در مقابل فامیلش کنترول کرده نمیتوانست ، فحش و دشنام نثار همه میکرد ، زن بیچاره اش تمام این نا سزا ها و نا به سامانی ها را تحمل کرده بود .                    

مادر رابو : زن با حوصله برده بار و زجرکشیده بود از یکطرف خبر مرگ برادرش وازجانب دگر بیوه ی او و دو طفل معصوم یتیم سخت او را  رنجانده بود او با تمام هم کوچه گی هایش رویه ی نیک داشت درآن  کوچه مقابل خانه اش یک فامیل را از سابق میشناخت او همیشه لباسشویی  آنان را برعهده داشت که از آن  طریق لباس مستعمل و پول نقده بدست میاورد .        

سه روز از آمدن جمالو سپری شده بود که خلق تنگی های لالاکو زنش را مجبور ساخت که باید چاره ی به سنجد تا آن بیوه زن با دو اولادش از آنجا برود، فردا  مادر رابو وجمالو یکجا به همان فامیلی که شناخت داشت رفتند در را دق الباب نمودند ، صدا از درون حویلی شنیده شد دروازه واز س بیا کیی استی هر دو زن داخل حویلی شده ، مادر رابو گفت : بی بی جان مه ستم مادر رابو .                                       

بی بی جان : زن صاحب خانه او مادر رابو بیا بالا مه ده تخت بام استم  آندو از زینه بالا رفته  به تخت  بام  رسیدند بی بی جان بادنجان پوست میکرد  وقتی مادر رابو را دید گفت : خُش آمدی چقه دیر شده که تره نه  دیدیم آندو در مقابل گفتند خُش باشی ، بیاین بشینین او با همه برخورد شایسته ی داشت و در هر گپش یک خند ه گک میکرد و یک زن متدین بود و مادر شش اولاد ، شوهرش مامور دولت بود همیشه در یکی از  ولایت های کشور مصروف وظیفه بود و فامیلش در  کابل بود و باش داشت ، آنان زمین دار و جایداد   دار بودند مردمان متواضع بوده داد و سخاوت داشتند  باغ سبز زنده گی را بی انتها میپنداشتند ، امید برای   شان یک باور بود نه خیال ، زنده گی دربالهایش غم  ورنج وشادی وخوشبختی دارد وسعادت برحال کسانی که غم ورنج آنانرا از پا درنیاورده و به آن بهای نداده همیشه رنج را کنار زده اند ، انسانهای بادرک به بهار و گل   وشگوفه میاندیشند  نه به باد های سرد وفصل برگ   ریزان .                                                   

مادر رابو :  بی بی جان مه کتیت واده کده بودم که برت آدم اتمادی پیدا میکنم که کار خانی ته بکنه مره گفته بودی که به یک ختمتگار ضرورت داری نی .   بی بی جان : آه مادر رابو به یک زن اتمادی .         جمالو : ساکت و آرام نشسته بود و متوجه زن صاحب خانه که چی میگوید جواب میدهد یا که قبول میکند در دلش وسوسه داشت ، فاصله بین نفرت و محبت چقدر قریب است .                                               

مادر رابو : ای زن ، زن بیادر مه س سه روز میشه که از ده خُد آمده ای آزر س که تمام کارخانی ته بکنه بیچاره بیوه س دواولاد خُرد داره یک بچه ویک دختر میتانه کتی  تان ده امی یک اویلی باشه ای که  کتیش  چی کومک میکنی به خُدت مربوط س .                

بی بی جان : اوه تو چی میگی مه سر تو ایتبار زیات دارم ای زن بیچاره بیوه بی سر پرست با دو اولادش ده دروازه مه پناه آورده مه ایره نا امید نمیسازم اتاق ونان و پیسه برش میتم و به خاطر تو سرش ایتمات می کنم  ، خُب س خوار جان بیاین که اتاقه بره تان نشان بتم از تخت بام چهار منزله پایین شدند در دهلیز منزل اول دروازه یکی از اتاقها را باز نمود و گفت اینه اینی اتاق س در روبروی آن اتاق یک آشپزخانه کلان قرار داشت و گفت اینی مطبخ س .              

جمالو :دهنش هاج واج مانده دردلش میگفت اگر اتاق بود و باش هم نباشد میتواند درگوشه ی مطبخ زنده گی نماید ، وقتی دید اتاق کلان سه ارسی بطرف حویلی و دو پنجره بطرف بیرون دارد ازخوشی در لباسش نمی گنجید ، حویلی کلان با چای آب و بیت الخلا جدا ، کم مانده بود که از خوشی فریاد بکشد ،  دهنش به خنده  آمده و خندیدو مانند ابر بهار اشک خوشی درچشمانش ظاهر گشت که چطور از جاده  مخوف و تاریک  به  جاده ی سر سبز رسید .                                  

زنده گی هم بهاری دارد و هم خزانی اما امید راستین آن  است که با جسم و روح  سالم   مانند پرنده های عاشق با هر بهار بشگفیم وجریان زنده گی را سردهیم وبامتانت برای فتح رنجها برآیم به جای خشم وخشونت مهربانی و دوستی را طلب نمایم  ومانند شگوفه ها  تا که پژمرده نه شده اند بخندیم پس امید زیباترین صفات انسان است .                                              

با خوشی تمام جما لو گفت بی بی جان زنده باشی مه قبول دارم تا که زنده استم مه و دو اولادم خدمتگارت خات بودیم از مه انشا الله  بدی نه خات دیدی مه  امی آلی ده امی خانه استم دگه جای نمیروم او رویش   را بطرف مادر رابو کرد و گفت خوار جان میتا نی دختر و بچیمه ایجه بیاری .                                    

مادر رابو: آه چرا نی اینه مه رفتم که اولادایته بیارم  بی بی جان : خو خوار جان نامت چیس .          

جمالو: نا م مه جمال آرا س مگم مره جمالو میگن نام بچیم ظفر و نام دخترم زیبا س اولادایم ده خانه مره ننه میگن .                                                     

بی بی جان : اگه اولادایمه ام تره ننه بگوین و مه تره ننه ظفر بگویم بدت نمیایه .                              

جمالو : درست س مه خدمتگار اولادایت میشم .       

بی بی جان : خو بیا که مه و تو بریم ده تاویل خانه هردو بطرف تحویلخانه رفتند یکدانه گلیم مستعمل با دو بستره خواب و پیاله وچاینک و بعضی ضروریات را برایش داد واضافه نمود باز ام اگه چیزی دگه کار  داشتی میتانی برم بگویی ، برت سه وخت نان وماه در ماه پیسه نخت میتم تو تنا ده کار خانه کتی مه کومک  میکنی مه تنا دست استم روزانه تمام  اولادایم مکتب میرن مانده و ذله میاین باید نان شان تیار باشه از کار خانه شکایت نکنی جوان استی ما زیاد میماندار استیم از ولایت ما قوم وخیش زیاد میاین ده تابستان خانی ما بیر و بار میمانا میباشه .                                 

جمالو: به تمام گپها گوش داده گفت : متل اس که میگن « کور از خدا چی میخایه دو چشم بینا »  امو رقم که دلت س مه کار خات کدم مه به غیراز مادر رابو دگه کس وکوی ندارم تو و اولادایت نور چشم مه استین از دل و جان خد مت میکنم از مه انشالله خفه نخات شدی باز خاد دیدی، زن بیچاره بیوه برای بدست آوردن یک سر پناه و لقمه نانی به اینجا پناه آورده بود .           

محبت و شفقت ، دوستی وهمدردی به همنوع صفات  زنده گی را رنگین میسازد ، خوشبختی نه به اراده ی شخص بل به متانت یک فرد ارتباط دارد .         

هوا تاریک شد و شب فرا رسید اواتاق را با گلیم فرش نمود و دوشکها را در دو گوشه اتاق هموار ساخت تا دختر و پسرش پای دراز و آزاد بنشینند ، کالاو چینی و ظروفش را در روک های اتاق جابجا کرد.         

بی بی جان : یک غوری برنج و یک چایجوش چای به جمالو داد ، همان شب دو اولاد یتیم شکم سیر نان خوردند و به عصاب آرام خوابیدند .                   

جمالو :  فردای آنشب با بی بی جان مشغول کار خانه شده تا جای رسید که به همه کار ها آشنا شد ،  تمام   اعضای فامیل او را ننه میگفتند هر باری که میگفتند ننه اینجا بیا  او میگفت ننه قربان تان میایم ، خلاصه که اولادهای جمالو در همین فامیل جوان شدند .      

زیبا : زیر دست مادرش به تمام کار های خانه بلد شده بود او دو سال از برادرش خُردتر بود او دخترهوشیار و کار کن بار آمد به مادرش میگفت ننه جان آلی مه کلان شدیم یگان کار خانی ته بر مه بان مه میتانم  که کالای لالایمه بشویم و خانه ره جارو کنم اوهشت سال داشت وقتی که جوان شد ننه در پهلوی بی بی جان می نشست و زیبا تمام کار های خانه را سر براه میکرد . شیر : پسر ارشد فامیل ظفر را به مکتب شامل نمود که در آینده بیسواد نماند اما ظفر استعداد نداشت او از کتاب و مکتب گریزان بود به اندازه ی تنبل و بیکاره بود که آب نوشیدنی اش را باید خواهر یا مادرش به دست او میدادند ، شلاق و ضربه ی بی پدری از دوره طفولیت بر تارکش اصابت نموده بود و سایه منحوس یتیمی بر سرش سایه افگنده ونوعی ناامیدی و مایوسی در چهره اش نمایان بود ، شرارت و شوخی را نمی دانست ، افسرده گی روحی داشت به هیچ چیزعلا قه  نشان نمیداد ، وجود انسان از پرزه ساخته نشده که آن را روغن داده و به حرکت آورد ، یک مادر یک زن  تمام ایثار و فداکاریش را به پای اولادش میریزد اگر در مقابل ثمره ی نبیند به چاه سیاه سقوط میکند  پس جمالو در همین ردیف قرار داشت او آرزو داشت که پسرش ظفر همرای همسالانش به مکتب برود با سواد شود کار نماید آینده ی درخشان در پیش داشته باشد و آرزوی مادر داغدیده اش بر آورده شود او با سر بلند به قریه اش برود و مادرش به او افتخار نماید اما نشد که نشد .                                                  

  شیر :  زیاد کوشید که ظفر به مکتب برود اما او از صنف اول به صنف دوم ارتقا نکرد الفبای زبانش را بدرستی یاد نگرفت اوبا شاگردان مکتب همقدم نشد در  گورستان مغزش سیاهی راه یافته بود سرعقلش سایه بیعقلی نشسته آدم بی ملاحظه بار آمد او پوره ده سال داشت در چمن پیش خانه شان تمام  پسران آن محله   گاهی توپ بازی و گاه گاهی چشم پته کان و گاهی هم میدویدند اما ظفر در یک گوشه مینشست تنها دیگران را تماشا میکرد دوست و رفیق نداشت متل است که می گویند« آدم بی دوست مانند درخت بی ثمراست » غم درونی و خاطرات بی غبار او را  تنها   مادرش میدانست و بس .                                           جمالو :  زیاد می اندیشید که از بچه اش هیچ کاری    ساخته نشد در آینده چرسی و بنگی بار خواهد آمد به  بی بی جان میگفت چی خاد کدم کتی ای بچه ی تنبل  و بیکاره کاش شیرجان یره ده یک دکان شاگرد بشانه شیر : به اثر خواهش ننه او را در دکان نانوا شاگرد  ساخت .                                                    

ظفر : یک هفته تمام به نانوایی رفت کار شاگردی دکان به کام دلش نبود هر روز بهانه میکرد که مریض استم کار کرده نمیتوانم کار دکان زیاد است بالاخره کار را از دست داد دوباره بیکار شد .                 

جمالو : از همان روز و یا حالتی که هراس داشت دید پسرش چرس میکشید وشبها نا وقت بخانه می آمد اما اومانند پدرش نبود تمام خواص اش مانند صادق بود . رغبت کار از او رخت سفر بسته بود بیک پهلو لغزیده نه سخن دیگران را میشنود و نه خودش چیزی را  می دانست ، آسمان و زمین در نزدش در یک صف قرار داشت او برای خودش خارزار نا امیدی را کاشته  بی سوادی از یک سو و تنبلی و بیکاره گری ازسوی دگر مانند لباس در تن اش چسپیده بود .                     

مادر داغدیده اش مانند چشمه پاک در زنده گی پسرش جاری بود در حالیکه کمی سالخورده شده بود با خود  میگفت  :                                                  

ظفر اهل کار نشد درپیری وکهولت میخواست به قریه اش برود و زیبا دخترش که به گفت و فرمان مادر بود غبار شرم وحیا در چهره اش نمایان بود، آرزوی مادر آن بود که زیبا را در قریه اش به شوهر دهد ، او هر اندازه ی که کارمیکرد و پول و پیسه ای که بدست می آورد آنرا به صادق برادر شوهرش میفرستاد از پول نقده گرفته تا سامان و لوازم خانه از قبیل گلیم نو چند  توپ تکه های مرغوب چینی وچاینک تا دیگ وکاسه  و غیره وغیره .                                           

در یکی از روز های تابستان بود جمالو تازه از کار فارغ شده بود نزد بی بی جان رفت و با او یکجا چای نوشید وگفت بی بی جان مره بری یک هفته اجازه بتی که ده قریه خُد برم زیبا و ظفر اینجه باشن .           

بی بی جان  : از تمام سرگذشت زنده گی اوخبر داشت به جمالو گفت :  یک هفته چی که یکماه بری میتانی, ه اونجه نه خوارداری ونه پدرومادر یک صادق س او ام ده آمدنت ده قریه خُش نخاد شد اما  او زیا د  اسرار کرد ، بی بی جان گفت خو دلت ننه جان میری برو بخیر بری از طرف دخترت زیبا خاطر جم باش  زیبا خو دختر امی فامیل س مگم ضمانت بچی ته کده نمی تانم آلی کلان مردکه شده خُدش باید فکر کنه .     

جمالو : یک هفته بعد با چشمان پُراشک ما یوس و نا  امید از قریه اش بر گشت ،   تمام پول و پیسه نقده و  اجناس لوازم خانه را که برای صادق برادر شوهرش فرستاده بود خواست آنرا بدست آورد و باقی عمر را  در قریه اش در خانه شوهر  « خدا بیامرز »  خود   بگذراند اما افسوس و صد افسوس که نشد .           

صادق : به سر قرانکریم دست گذاشت و قسم خورد که تو زن سخی هیچ چیز بمن روان نکرده ای .      

جمالو: در حالیکه گریه میکرد میگفت صادق جان  امی گلیم های که زیر پایت اوار س از مه س امی چاینک و پیاله که چای میخوری مه روان کدیم امی   بستره های خاوه مه روان کدیم  ار کس مال خُده می شناسه ، جار وجنجال هر دو دوام داشت کم مانده بود که صادق زن برادرش را لت و کوب نماید ، زن بیوه بیکس نزد ملای مسجد رفت و گفت که با صادق دعوا دارد .                                                      

ملا : گفت مه تره نمیشناسم اگه بیوه بیادرصادق بودی چرا بی اجازه او ده کابل رفتی خُده بی پرده ساختی و بیگانه کدی مه ایچ کومک کتی تو کده نمیتانم ، کلان  های قریه اختر محمد خان ، ملک وفات یافته بودند و پسرملک انور که از سابق سخی را میشناخت  او هم از شناخت جمالو انکار کرد .                           

صادق : ازدواج کرده بود و دو اولاد پسر داشت .    

جمالو : در حالیکه اشک میریخت سر تا پا قصه را به بی بی جان حکایه نمود از غم جانکاه  از دست دادن پول و پیسه و مالش که صادق در حق او نموده بود . تمام این حوادث مانند خاری در سینه اش خله میزد  و اندوه ناگوار زنده گی هر لحظه او رابه امواج طوفانی نزدیک میساخت در دلش خارزار ناامیدی کاشته شد ه و فریادش در درون سینه اش خفه شد به دادش کسی نرسید ،اشک چشمانش خشک نشد تیر نا امیدی به قلب او اصابت نمود هرگز خوش قسمتی روزگار را ندید  تمام زحما تش در چاه سیاه نیستی و غربت افتاد موج نفرت از در و دیوار آن قریه بر سر و رویش ریخت  نوک چادرش را در دهن گرفته بود تا بغضش نه کفد  سالها سپری شد زمستا نها  رفت و بهاران آمد اما از رنج درونی زن بیوه داغدیده کاسته  نشد به اندازه  و پیمانه کوه ها غم داشت تحمل یک انسان تا کدام  حد است اولقمه نانی نبودکه قرت شده در آسیاب حل گردد خلاقیت یک انسا ن آنست که در زنده گی اشتباه نکند اما نا گزیر انسانها مرتکب اشتباه میشوند ، متل است « ماهی به آب میگوید تو نمیتوانی اشکهای مرا بینی  چون من در آبم ، آب میگوید اشکهای ترا احساس می کنم چون تو در قلب منی » .                            

بی بی جان : زن صاحب خانه یگانه کسی بود که تمام غم و رنج جمالو را درک کرده بود به  او گفت ببی ننه جان مه برت گفتم نرو به گفت مه نکدی امقه پول و پیسه ته و مال که خریدی روان کدی از مه نپرسیدی اگه نی مه تره نمی ماندم ببی اگه صادق نامراد ده فکر تو و اولادایت میبود ده طول یقه سالها میتانست یکدفه ده کابل خانه خوا ر خُد  بیایه و از تو خبر گیرا شوه بیادر زاده های خُده ببینه او نامردآلی که سرتمام مال وپیسه تو دست خُده سر قرانکریم مانده و قسم خورده و منکر شده که ایچ چیز به او روان نکدی تو ام اوره به همان قرانکریم به سپار و توکل خُده بخداوند کوکه خداوند او را جزا بته .                                   

زنده گی زن بیچاره نادار به روال عادی میگذشت با  گذشت سالها زیبا به جوانی رسید ، روزی به مشوره خواهرسخی و بی بی جان زیبا را عروسی نمودند و به خانه بخت خود رفت .                              

جمالو : از پسرش نا امید بود با لاخره در اثر گریه ی زیاد و تشویش بینایی چشمانش را از دست داد اما به صفت یک نوکر در همان فامیل باقی ماند .         

زن درمانده و بیوه ناچار که عمرش با ریزش بارانها  وشگفتن گلها و سبزه ها سپری شد ، سالها ی متمادی گذشت ،پیره زن به صد ها امید آش پخت ، آش اش سرد شد ومزه ی آنرا نه چشید .                                                                                                                 ای زن                                                                                                       

هر لحظه و هر قدم                                       

به راه های هموار                                        

به نوشته های نقره فام                                    

نام ترا میخوانم                                                             

ای زن                                      

تو پرستوی زیبای                                        

که از کوچه افلاک سر بدر آورده ی                   

تو فرشته نوری ای صبور نجا بت                      

پس موجودیت تو در همه جا                            

تجلی گاه آرزوها ست                                                      

ای زن                                  

عمر تو با خشونت ها سر رسید                         

ونا بودی ترا نا دیده پنداشتند                             

سپیدی صبحگاهان تویی                                 

روشنی روز گاران تویی                                

و آن تویی                                                 

که از خنده میشگفی                                      

و از گریه زار میگردی                                  

پس آن تویی                                               

که شبهای تار را                                          

به عشق و محبتت روشن داشته ای  .                    
پا یا ن