مينه بکتاش از تهيه کنندگان بخش فارسی بی بی سی مدتی قبل با محمد ظاهر شاه، پادشاه سابق افغانستان، گفتگوهايی را انجام داد. اين گفتگوها در محل زندگی ظاهر شاه در کاخ رياست جمهوری افغانستان انجام شد. کاخ کنونی رياست جمهوری در زمان پادشعاهی افغانستان کاخ سلطنتی و مقر پادشاه بود
در اين سلسله گفتگوها تلاش شده است تا به روايت آخرين پادشاه افغانستان زوايای فراز و فرود حرکت افغانستان به سوی جهان جديد و نقش زمامداران آن کشور معرفی شود.
حکومت محمد ظاهر شاه در سال 1973 به دنبال کودتای داودخان سقوط کرد. ظاهرشاه در هنگام کودتا در ايتاليا به سر می برد.
پس از تحولات 11 سپتامبر 2001 در آمريکا و به دنبال آن تشکيل دولت افغانستان و تصويب قانون اساسی آن کشور، ظاهر شاه که بر اساس اين قانون اساسی "بابای ملت" لقب گرفته است، پس از تقريبا 30 سال به کشورش برگشت.
محمد ظاهر شاه، پسر محمد نادر شاه، در سال 1914 میلادی (1293 خورشیدی) در شهر کابل به دنيا آمد.
او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در کابل شروع کرد و در فرانسه ادامه داد.
محمد ظاهر شاه پس از اعلان سلطنت پدرش به افغانستان برگشت و به عنوان ولیعهد مشغول فراگرفتن مقدمات امور حربی (نظامی) شد.
در سال 1933 میلادی (1312 خورشیدی) محمد نادر شاه به ضرب گلوله يک متعلم (دانش آموز) از لیسه نجات، در محفلی که برای توزيع شهادت نامه ها برگزار شده بود، کشته شد.
پس از کشته شدن محمد نادرشاه، محمد ظاهر شاه در سن 19 سالگی به سلطنت رسید.
بخش اول گفتگوی ما با آخرین پادشاه افغانستان، با روایت خود او از دوران کودکی اش آغاز می شود و با خاطراتی از کارکردهای پدرش مخصوصا در عرصه تعلیم و تربیت، برداشتهای او از روابط خانوادگی، نخستین سفر او به خارج از کشور و آموخته های او از زندگی ادامه می یابد.
تولد من در ده افغانان (محله ای در کابل) است و فکر می کنم وقتی که من تولد شدم، جنگ عمومی (جهانی) شروع شده بود و یا در حرکت بود. به یاد دارم که همه برادران در یک اتاق، قطار می نشستیم و (با خنده می گويد) متاسفانه اگر يگی سرفه می کرد همه سرفه می کردند، اگر ناجوری می گرفتند (بیمار می شدند)، کل (همه) بیمار می شدند. اما کودکی به خوبی گذشت.
من از دوران کودکی خود خاطره بدی ندارم. با اینکه پدرم یک شخص بزرگ برای افغانستان بود و نفر تقریبا دوم بود، اما حیات و زندگی ما بسیار مشکل بود. پدرم آرزو داشت که در حد توان در زمینه مکتب، دانشگاه و علی آباد ( ساختن شفاخانه علی آباد) شروع به کار کند، تا که يک دانشگاه ساخت. این خاطرات گذشته ام و اقدامات پدرم.
از باقی اعضای خانواده (خواهرها، برادرها و مادر) چه خاطراتی دارید؟
مثل هر خانواده دیگر، در خانواده ما هم گاهی خوب گاهی بد بود. امروز بزرگان نسبت به خردسالها (کودکان) محبت دارند اما در آن زمانها، بزرگان می خواستند نسبت به برادران خردسال خود حاکمیت داشته باشند، ما هم چندان به حاکمیت علاقه نداشتیم. اما به هر ترتیب می گذشت و چیزی خاصی نیست که بگویم.
افغانستان کشوری بود که در آغوشش زندگی کردیم و ازش ممنون بودیم، هستیم و خواهیم بود. بعد از آنکه دیگر کشورهای جهان را دیدیم، (دانستیم) که افغانستان با همه کوچکی خود، همه شرایط یک زندگی خوب را دارد.
زمستان مرتب دارد ، تموز (تابستان) مرتب دارد. چهارفصل مرتب خود را دارد که هر کشور از آن برخوردار نیست.
کشورهای بسیار پرثروت را دیده ام که دو فصل، یکی زمستان و یکی هم بهار دارد. از همین لحاظ وطن خود را دوست دارم. کشور ما غریب است و کوشش ما این است که کشور را از غربت بیرون بکشیم و ملتفت هم هستیم که این مملکت، اقسام مشکلات را پشت سر گذاشته است. طالبان آمدند و روسها آمدند و.... همین افغانستان بود که این همه مشکلات را تحمل کرد و زنده ماند.
کشورهای دیگر هستند که به مجرد اینکه سه چهار صدمه ببینند، از اين خاطره (مشکلات) بیرون نمی شوند. اما امروز افغانستان از این مشکلات بیرون شده. امروز سعی و کوشش ما این است که عقب ماندگيهای خود را تا حدی پوره (رفع) کنیم.
من خوشبين هستم از اینکه بسیاری در فرانسه وقتی از من پرسان می کردند که وطن شما کجاست؟ می گفتم: افغانستان. دوباره می پرسیدند که در آفریقا است؟ و من می گفتم: نی (خير) در آسیا.
اما بعد از آن که یک مقدار جریانات آمد، (به خوبی یا بدی) و نام افغانستان را به دنیا پخش کردند، امروز هیچ کسی نیست که نفهمد افغانستان کجاست.
خدا کند که به تروریسم مشهور نشویم. کوشش ما این است که به تروریست ها در افغانستان راه ندهیم. ما نه محتاج کمک تروریستها هستیم و نه آنقدر فقیر هستیم که به پیش آنان دست دراز کنیم. اما این را می دانم که در جامعه بین المللی یک مسئولیت کلان داریم. از این لحاظ به حیث یک عضو جامعه بین المللی، ما با تروریسم و با هر عنصری که خلاف حرکت جهانی باشد، مخالف هستیم.
اجازه است دوباره به دوران جوانی و کودکی تان برویم؟ از زمانی که تازه به مکتب رفتید، بگويید.
من بسیار خردسال بودم که مکتب رفتم. حتی نمی توانستم پیاده بروم. مکتب ما در شهر آرا بود. در یک قصر که به مکتب وقف کرده بودند. اول بار بود که بالای اسب سوار می شدم و ظرف نیم ساعت تا مکتب می رفتم.
بعد از آن اوضاع بهتر شد و مکتب استقلال شروع شد و در بخش زبان فرانسه شامل شدم. شرایط بسیار خوبتر شد، طرز عرفان (روش آموزش) بهتر شد، ازخط کش و لت و کوب (تنبيه بدنی) خلاص شدیم. در گذشته نه تنها ما، بلکه انگلیس ها هم بسیار ظالم بودند و فکر می کردند که طفل را باید از راه تهدید تربیت کنند اما حالا این تئوری کاملا تغییر کرده است.
بعد در سن 14 سالگی با پدرم به فرانسه رفتم. در این سفر هر چیزی را که می دیدم برایم دنیای نو و تازه بود. اول با دیدن پیشاور (پاکستان) حیران شدم. برای اولین بار وقتی تونل را دیدم، به اندازه ای وارخطا (نگران) شده بودم که چطور آدم در بین کوه داخل می شود. بعد بحر را با بزرگی آن دیدم، تا آن زمان به جز دریا (رودخانه) های کوچک ندیده بودم. چند وقت در بمبئی هندوستان بودیم، با برات آشنا شديم. در آنجا برای اولین بار کشتی را دیدم، حیران شدم که چگونه داخل آب می رود. در دلم بسیاری سوالاتی بوجود آمده بود. مخصوصآ وقتی موج های کلان آب، کشتی را بلند می کرد فکر می کردم خدایا دیگر بر نمی گردد.
بعد از آن به فرانسه رفتیم، در این جا یک تغییر فکری برایم پیدا شد. تا آن زمان کارگران را تنها در چهره هندی یا دیگران دیده بودم اما در آنجا کارگران پوست سفید با موهای بلوند را دیدم و متوجه شدم که اروپایی ها هم می توانند کارگر باشند. اینها چیزهای جالبی برایم بود.
پدرم سفیر بود و در آنجا یک خانم به نام مادام ویلا وظیفه داشت که برای خانواده های سفیران، به حیث یک راهنما کار کند. بعد به پاریس آمدم .
مادام ویلا به من گفت که یک وکیل شورای فرانسه را می شناسد و من اگر با خانواده او زندگی کنم بزودی زبان فرانسه را یاد خواهم گرفت. برایم بسیار فایده کرد. در آنجا با دموکراسی عادت گرفتم.
من در آن خانواده رفت و آمد داشتم و به شورا می رفتم و بحث و جدلهای شورا را می دیدم و از همانجا یک مفکوره دموکراسی را به چشم می دیدم و همین بود که برای من هر نوع شکلی دیگری (از حکومت) قابل قبول نبود.
من خود به خواندن (مطالعه) علاقه زیادی دارم. من به فرزندان و دوستان خود می گویم که اگر می خواهید راستی به یک درجه برسید، مطالعه کنید. در کتاب شما همه چیز را پیدا می کنید. تاریخ، روانشناسی و همه چیز... یک خواننده (مطالعه کننده) خوب، در حقیقت یک مکتب را بروی خود باز کرده است.
من فکر می کنم از هر چیز دیگر، مطالعه به من مفاد بیشتر رسانده است، حال می توانم با هر کس در هر مورد صحبت کنم. همه در اثر مطالعه کردن بوده است و از خواندن و گپ زدن. البته یک محیط خوب و شنونده خوب به کار است و من طالع داشتم که در یک خانواده بسیار نجیب فرانسوی بودم. خانم خانه، مدیره یک مکتب بسیار عمده و سختگیر فرانسه بود که تقریبا همه شخصیت های بزرگ در همین مکتب درس خوانده بودند.
در پهلوی این مکتب، یک خانه داشت که من در آن زندگی می کردم. شرایط مکتب (درس خواندن) همیشه برایم خوب بوده و من از راه خواندن خود را به جايی رساندم. شوق و جستجو و تلاش برای فهمیدن چیزی، راه موفقیت یک آدم است. بسیار کسانی هستند که سرسری (سطحی) مطالعه می کنند و وقتی وارد بحث می شوند حرفی برای گفتن ندارند. اما من چنین نمی خواندم. من هر موضوع را با دقت مطالعه می کردم. فرهنگ لغات در کنارم بود، اگر چیزی را نمی دانستم، تحقیق می کردم، بار دیگر مطالعه می کردم.
بعضی جاها نوشته است که شما در بحثهای پارلمان هم به خاطر شنیدن می رفتید؟
بله می رفتم. بسیار دلچسب هم بود.بسیار بحثها می شد بسیار جنگ های سخت. شوراها در هر کشوری که باشد با هم کمی فرق دارد. سایکولوژی (روانشناسی) شوراها به هم ارتباط دارد در هر سویه (درجه) که باشد، بالا یا پایین.
در مورد کتاب شما گفتید، سایر سرگرمی هایتان...
(با اشاره به قفسه کتابها) همانجا که ببینید، همه کتاب هايی است که بسیار به شوق (علاقه) خوانده ام و حالا با شوق نگه می دارم. حالا می خواهم یک مجموعه انتخابی (کلکسیون) داشته باشم. هیچ وقت همه کتابها را نمی خوانید همان کتاب هايی را می خوانید که مطابق طبع تان است. این مجموعه ای که می بینید به نام تحول بشریت مجموعه بسیار خوبی است در باره آغاز بشریت، چگونگی پیدایش خط ، زبان و غيره.
بیشتر به فرانسوی مطالعه می کنید؟
بلی
به علاوه مطالعه، به موسیقی و سینما هم علاقه داشتید؟
به موسیقی شوق داشتم و حال هم علاقه دارم. زمانی به نواختن موسیقی علاقه داشتم کوشش کردم سه تار را یاد بگیرم، اما نشد. پسرم از من خوبتر یاد گرفته است. به همه شوق هايی که یک تمدن را ترتیب می کند از جمله موسیقی، علاقه داشته ام.
در ميان هنرمندان آن زمان فرانسه، کسی بود که علاقه داشته باشید و یا بیشتر در دوران تحصیل به آوازش گوش می دادید؟
یکی دو نفر را می شناختم. هالندر هیلو، که از خانواده بزرگ بود. پدرش وکیل دعاوی بود. پسرش بالاتر رفت (بیشتر مطرح شد). اول این بچه ناپدید شد. مادرش مکتوبی فرستاد و گفت بیست سال است بچه اش گم شده، یگانه کسی که کمک می تواند شما هستید. من خبر داشتم که به طرفهای هندوستان رفته، به سفیر انگلیس (هند در آنزمان مستعمره بريتانيا بود) نامه ای فرستادم ظرف دو روز برایم اطلاع داد که در مکتب مشغول تحقیقات علمی موسیقی است. بعد مادرش با او در تماس شد. پیوسته با او در تماس بودم و او از رفقای خوبم بود.
زمانی که شما در فرانسه بودید، گروههای مختلف سیاسی هم حتما بودند، یعنی بیشتر بحث های پارلمان، بحث گروههای سیاسی بود، این اندیشه را هم شما از همان وقت برداشتید؟ می خواهم بدانم برداشتی که از دموکراسی غربی در آن زمان گرفتید، چگونه بود؟
طوریکه پیشتر هم گفتم، خوب من در یک خانواده وکیل بودم و همیشه با آنها به شورا می رفتم، صحبت هايی که می شد می شنیدم، البته همه صحبت ها را نمی فهمیدم اما (با خنده) زمانی که گپ به بحث و جدل می رسید، می دانستم که حرف از چه قرار است.
بعد یک دوره دیگر با خانواده دیگری آشنا شدم که بحثهای طولانی داشتیم. این خانواده به افغانستان علاقه داشت. من مانع آمدن آنها به افغانستان نشدم. در کتاب خود نکته هايی نوشته بود. بعد من از آنها فاصله گرفتم. زیاد چیزهايی هم نبود آدم باید بگوید که بعضی ها وقتی حقیقت را می نویسند، خلق آدم تنگ می شود، مثلا اگر درباره فقر افغانستان باشد.
بهر حال از گذشته تا حالا هم روابط خوبی با فرانسويها دارم. روابط خوب با آنها دارم. اما خوب تماسهای من در سطح بین المللی با فرانسويها و يا آلمانيها از هر کشور دیگر بسیار خوب است. افغانستان فوق العاده ضرورت به این تماسها دارد. افغانستان دیگر افغانستان گذشته نیست که کسی در مورد آن چیزی نداند. افغانستان در کانون توجه قرار دارد.
یکی از حوادث اصلی در دوران جوانی ازدواج است، شما هم تا جایی که من مطالعه کردم در شانزده سالگی ازدواج کردید. چرا به ازدواج شما حادثه می گوید؟
باید بگویم که من شخصی بودم که اصلا برای ازدواج ساخته نشده بودم، مگر (اما) خوب شرایط را رعایت می کردم. اما یک شوهر خوب شده نمی توانستم، دنیای گذشته هم که هر مرد چهار زن می توانست بگیرد، برای من میسر نبود، بنابراين می سوختیم و می ساختیم. همین زندگی است.
پس ازدواج شما بر اساس هدایت خانواده صورت گرفت؟
البته. هیچ وقت بدون اساس خانواده کاری انجام نمی شد. در آن زمان من در فرانسه بودم. در چهارسالگی خانم خود را دیده بودم، بسیار مقبول بود. آن زمان نامزد یکی از پسرهای امان الله خان بود. فکر نمی کردم که واقعات این طور پیش شود و بدبختی های بزرگ در افغانستان رخ بدهد، مساله سقا (حبيب الله مشهور به بچه سقا) و دیگران، حالتی را آورد که خانواده ها را بیم گرفت. سقا زن می خواست، مردم چشم خود را بسته کرده هر کس را به هر کس دادند (به ازدواج یک دیگر در آوردند)، تا که سقا فرصت پیدا نکند که کسی را بگیرد. به همین اساس من ازدواج کردم. در غیر اين صورت او به ما نمی رسید(با خنده).
ولی به هر حال شما راضی بودید؟
چرا که نه.
به عنوان پدر روابط شما با فرزندان چگونه بود؟
من فکر می کنم مسئولیت پدر بسیار زیاد است. بسیار زیادتر از چیزی که مردم فکر می کنند. من فرزندانم را زیادتر تحت مراقبت دارم. اما این تفاهم پیش من است که وقتی کسی جوان می باشد، تا یک حدی نمی تواند چیزی که پدر می گوید، انجام دهد. من در برابر فرزندانم تحمل دارم اما تا جایی که گپ به رسوایی نرسد. به فضل خداوند تا امروز از فرزندان خود خوش (راضی) هستم.
خاطره تولد اولین فرزندتان را بیاد دارید؟ کجا بودید که خبرش را آوردند؟
اولین فرزند من دختر بود. ما را از خانه بیرون می کردند اما شنیدم که با خوشحالی صدا کردند: "پسر تولد شده، پسر تولد شده..." اما وقتی آمدیم گفتند که نه دختر تولد شده است، من تکان خوردم. اما عجیب است، چند روزی که گذشت، پدرم عاشق این دختر شد. خوب دختر اول من بود. پدر و مادرم ازش مراقبت می کردند. خدا مادرم را ببخشد زیاد مواظب بود.
از جمع فرزندان کدام بیشتر نازدانه بود؟
نمی توانم بگویم. اما یکی که بیشتر نازدانه بود داوود بود که فوت کرد. با او بسیار حرف ها و سخن ها داشتم. بسیار هوشیار بود.
اما من با فرزندان خود بیشتر شوخی می کنم، نمی توانم با آنان مثل یک پدر سخت گیر رفتار کنم. ساخته شده ایم همینطور.
من پسر نازدانه پادشاه نبودم. پسر سپهسالار بودم (باخنده) که نام داشت اما دسترخوان (سفره)نداشت. بیاد دارم که کسی باور نمی کرد ما برای یک وقت نان (غذا) پلو و گوشت داشته باشیم.
پدرم فقط مکتب می ساخت و این کار برایش نقص هم رساند (اشاره به کشته شدن محمد نادر شاه توسط يک دانشجو). به امان الله خان فهماندند که پدرم می خواهد، به راه دیگری برود. اگرچه نیت پدرم صاف بود و شفاخانه و مکتبی که ساخته بود تا حال هم وجود دارد. این خاطراتی بود که از پدر خود دارم اما خاطرات دیگر هم هست که آدم پشت سر خود می ماند و خاطرات خود آدم است .
خاطرات محمد ظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی بی سی
تنها آموزشی که محمد ظاهر شاه، به عنوان یک ولیعهد جوان دیده بود تعلیمات نظامی بود و به قول خود او، پس از رسیدن به سلطنت، به جبر وظیفه خود به آموزش در عرصه های مختلف از جمله فراگرفتن شیوه های سخنرانی پرد
اخت.
بلافاصله پس از کشته شدن محمد نادر شاه در سال 1933 میلادی برابر با 1312 خورشیدی، برادر او شاه محمود خان با اقدامات سریع و جدی نقش موثری در حفظ قدرت خانواده و امنیت افغانستان ایفا کرد و با برگزاری مجلسی از اعیان و روحانیون مقیم کابل، محمد ظاهر، پسر 19 ساله او را پادشاه اعلام کرده و با او بیعت کردند.
محمد هاشم خان، صدراعظم (نخست وزیر) در آن هنگام، مشغول مسافرت در شمال کشور بود.
در تقریبا بیش از یک دهه پس از آن قدرت در دست او که مردی سختگیر و پرکار بود، متمرکز ماند.
در بخش دوم مصاحبه ما با آخرین پادشاه افغانستان، محمد ظاهر شاه از آخرین روزهای زندگی پدرش و شرح حادثه کشته شدن او حکایت می کند. سپس از سالهای اول سلطنت و آماده شدن همزمان برای سلطنت می گوید و از مشکلات آن دوران و خاطرات کار مشترک با محمد هاشم خان صدراعظم.
اين بخش با صحبت هايی درباره سیاست خارجی افغانستان در جریان جنگ جهانی دوم و پس از آن روابط با همسایه ها و قدرت های بزرگ زمان، اتحاد شوروی، ایالات متحده امریکا و نیز آلمان، این گفتگو ادامه می یابد.
شما گفتید که فرزند پادشاه نبودید، اما پس از یک زمانی، وقتی که اعليحضرت، پادشاه افغانستان بودند، شما فرزند پادشاه بودید و ولیعهد هم بودید، از دوره هايی که به عنوان یک شهزاده، تعلیمات خاص برای شما داده می شد، بگوييد.
متاسفانه که تعلیمات فقط از يک لحاظ بود. در آنزمان تصور می کردند که عسکری یگانه راهی است که پسر پادشاه باید آن را انجام بدهد. مرا در تعلیم گاه عسگری بردند. بعد از آن یک چند شانس داشتیم که در این تعلیم گاه ها بعضی شخصیت های آلمانی آمدند.
من در بلوک اول بودم، قد بلندها در بلوک من بودند و چون قدبلندها همه از (ولايت) وردک بودند، در بلوک ما همه وردکی بودند. در قدم دوم، سرداراسداله خان و بعد و سردار محمد داوود خان بود. اما رقابت بسیار وجود داشت. می توانستیم با همدیگر شوخی کنیم.
پس به این ترتیب وقتی شما را پادشاه اعلام کردند، شما غافلگیر شدید، بلی؟
بلی. تقریبا همین گونه بود. کلمه "غافلگیر" را شما بسیار بجا استفاده کردید. اما به هر حال خود را رساندم. مجبوریت چیزی است که نمی شود از آن فرار کرد. تا جایی کوشش می شود اما وقتی که آدم دید راه پس گشت نیست، باز آدم می سازد. بعد عادت می کند و از تکلیف های (مسئوليتهای) خود حظ (لذت) می برد. روزهای اول بسیار مشکلات داشتم. فارسی را درست بلد نبودم. سخنرانی هايی که می کردم، باید همه را از یاد می کردم و با این هم از ده یا پانزده سطر زیادتر به یادم نمی ماند. اما شاه خانم حافظه خوبی داشت و به یادش می ماند.
یک روز همراهی "کندی" بیرون بر آمدیم، دفعتا باران شد. نطقی را که برایم نوشته بودند در آب باران شسته شد. "کندی" به طرفم نگاه کرد و گفت، حالی چی می کنی؟ گفتم، حال دیگر چاره نیست، نطق نمی کنم همراه شما گپ می زنم. همین بود که از وهم و ترس نطق برآمدم، بعد از آن برایم عادی شد.
شما در برخی مراسم همراه پدرتان بودید، همان گونه که در روز کشته شدنشان بودید.
به پیش پدرم یک چیز عجیب و غریب (بود آنرا) را از پیش صدراعظم گرفتم. متوجه شدم که یادداشتهایش بود. اول نوشته بود "انا الله و انا الیه راجعون" بعد هم نام قاتل، بعد هم چند چیزی دیگر که آدم فکر می کرد آینده خود را و مرگ خود را نوشته کرده و من فکر می کنم که (در) آخر مرحله حیات، پدرم يک مايوس بود. پدرم یک آرزو داشت که همه مثل خودش بدورش جمع باشند. وقتی جنگها و انقلابات به پایان می رسد......
مرا تقریبا ساعت یازده پیش خود خواست، با من گپ زد و گفت که از من خوش است، و گفت که چند وقتی که کارها را برايت سپرده ام، خوب بودی اما بیشتر کوشش کن.
بعد ساعت سه بهترین دریشی (لباس) خود را پوشید، به عطر علاقه داشت، عطر هم زد و به آرامی خارج شد من هم در پهلویش می رفتم. یک بار چیزی سیاه رنگی را دیدم و "تک تک تک" صدا را شنیدم، فکر کردم که بازیچه است، اما دیدم که پدرم آهسته آهسته به روی زانو افتاد. بعد زانویش را گرفتم و نفهمیدم.
و شما به طور ناگهانی و غیر منتظره متوجه شدید که یک مسئولیت بسیار بزرگ، مسئولیت اداره امور یک کشور، به شما سپرده می شود و چناچه در خاطرات شما ثبت شده، کاکاهای شما خواهش کرد که شجاع باشید و زمام امور را در دست بگیرید.
به شما بگویم که سن و سال من زمانی که به افغانستان برگشتم، عدم تجربه کاری ، یهمه ک مقدار شرایطی بود که مرا مجبور می ساخت قبول کردن اين را. اما از جانب دیگر به من گفتند که اگر قبول نکنم، بازهم همان افغانستان است و آتش گرفتن قلعه ها و بدبختی و واویلای مردم. شرایطی بود که من نمی توانستم انکار کنم، به هر حالی که بود، قبول کردم. روزهای اول مشکل داشتم، در اظهارات خود باید مشوره می کردم و باید از روی کاغذ می خواندم و ... اما آهسته آهسته عادت کردم. در آن زمان تماس هایم با مردم بسیار خوب بود. صفت من نیست، مردم با من بسیار همکاری کردند، به من اعتماد کردند. آنهم به زیر سایه ی پدر خود که یک گذشته عمده به افغانستان داشت خوب، عشق و علاقه به مردم، تماسهای نزدیک با آنان، آشنا شدن با درد و رنجشان.
این تماس های نزدیک چگونه صورت می گرفت؟ آیا مردم به دیدن شما می آمدند یا شما پیش آنها می رفتید؟
این تماسها چند شکل داشت. بعضی شخصیت های بزرگ می آمدند، از من سوال می کردند، بعد گروه های کوچکتر می آمدند، بعد هم گروه های بزرگ تر می آمدند، البته صبحت های من با گروه های بزرگتر شکل دیگری به خود می گرفت. صحبت من عمومی بود. در مورد اوضاع همه افغانستان صحبت می کردم، به جزییات داخل نمی شدم. اما با عده ی دیگری سوالات خاصی را مطرح میکردم .
مشکل این بود که وقتی به افغانستان آمدم، (تقریبا نیم زندگی خود را در خارج گذرانده بودم و نیم ديگر را در افغانستان) بعضی اوقات از من سوالی می شد یا در برابر یک واقعه قرار می گرفتم که قبلا تجربه ای آن را نداشتم. من هیچ وقت از خواستن رای و فکر مردم دریغ نکرده ام، این را مفید می دانستم. من این گونه نبودم که بگویم "ضرورت ندارم" من می گفتم: "به هر چیز ضرورت دارم."
می خواستم نظر شما را بپرسم که با توجه به تاریخی که افغانستان داشت و با در نظر داشت حادثه ناگواری که رخ داد (کشته شدن پدرتان)، برادران او می توانستند با هم بر سر قدرت بجنگند، اما آنان دفعتا شما را برگزیدند، شما در این یک پختگی سیاسی نمی بینند؟ یعنی فکر نمی کنید که افغانستان به یک مرحله بالاتر رسیده بود؟
فکر بسیار خوبی بود، اگر آنها مردمانی می بودندکه نظر دور نمیداشتند شاید هوس گرفتن قدرت را میکردند اما آنها وضع را تقویه کردند. آنان اساسا فهمیدند که باید روی یک ارزش تکیه کنند. خوب، پدرم یک ارزش بزرگ بود. پدرم از زمان جنگ استقلال افغانستان، از وقت نجات افغانستان یک دامینسیون کافی بزرگ (وزنه بزرگ) داشت .
من با پدرم هم دیده می شدم و هم شناخته می شدم. جوان بودم و از کشور خارجی آمده بودم، البته با شرایط دموکراسی آشنا بودم، وقتی که به وطن خود آمدم، متوجه شدم که بحثها و احساساتی که در فرانسه ديده بودم در هر مجلسی است.
تا رسیدن به شورا، در دوران صدارت کاکای شما هاشم خان، تا چه اندازه در اداره امور سهم داشتید، چقدر از شما نظر گرفته می شد، و چقدر کمک می کردید؟
چیزی را که من بخاطر دارم، در آن زمان کاکاهايم هم جرات نداشتند، تصامیم بزرگ بگیرند. بنابراين مجبور بودم که یکجا شویم و تصامیم را با هم بگیریم. اما البته که هر کس فرصت داشت گپ بزند. بعضی اوقات در مورد بعضی مسایل، طرز دید کاکاهایم یک چیز بود و طرز دید من چیزی دیگری. من از یک دنیای نو آمده بودم، به دموکراسی به یک شکل دیگری می دیدم. ریختاندن خون اصلا به فکرم نمی آمد در حالی که ریختاندن خون در گذشته های ما چندان (مشکل) نبود. حتی در موارد قصاص شرعی، در بسیاری اوقات پول می دادم که همین کارد در گلو ماندن خوب نیست.
در مجموع شما شخص ملایم تری نسبت به کاکای خود هستید. اما ایشان بسیار سختگیر بودند، داستانهای فراوان در مورد سختگیری های دوره ای صدارت هاشم خان وجود دارد، شما وقتی به پشت سر نگاه می کنید، فکر می کنید که به آنهمه سختگیری ضرورت بود یا چیزی که انجام می دادند اضافه از حد بود؟
من فکر می کنم که همان وقت ضرورت بود. افغانستان شکلی دیگری داشت، افغانستان مملکتی بود که تازه از کوره ای انقلاب و کوره ای "سقا" بیرون شده بود. نمی شد که روش بسیار دموکراتیک را پیش گرفت. آنان مجبوریت داشتند و من هم مجبوریت شان را می فهمیدم.
در مورد سیاست های خارجی شان نظر شما چیست؟
در مورد سیاست های خارجی هم، همه وقت یک چیز بوده ، در مورد همسایه ها تا زمانی که هند همسایه ما بود که در آن انگلیس ها بیشتر نقش داشتند ، من در این قسمت بسیار کوشش کردم ما نمی توانستیم که فضای نا آرامی را دایم تحمل کنیم. من واقع بین بودم و میدانستم که حجم و نفوس افغانستان چیست. در مقابل پاکستان را کاملا می شناختم. بازهم یک احساس در من بود که پاکستان یک کشور مسلمان است. تلاش های متداوم کردم که بتوانم اتحاد فکری و سیاسی میان این دو کشور مساعد بود.
من به آنان می گفتم که دو کشور بسیار بزرگ نیستیم، در پهلوی ما چین، یک کشور بسیار بزرگ موقیعت دارد، آنسوی دیگر هم ایران و چند کشور دیگر است، ما باید خود را حفظ کنیم. البته کوچک هستیم اما یک قدرت نفوذ و قدرت معنوی داریم. همین بود سیاست من ، بعضی وقتها قبول می کردند و بعضی اوقات هم قبول نمی کردند. سیاست بدست چند نفر بود که به میراث انگلستان در آنجا بودند و رویه شان پسان تغیير کرد. روزهای اول، پای را روی پای می گذاشتند. اما بعد که بالايشان فشار وارد شد، دانستند که چنین نمی شود.
منظور شما مقامات پاکستان است؟
بلی، بلی. آنها درک کردند که شرایط، دموکراسی را ایجاب میکند.
من واقع بین بودم؛ دو کشور مسلمان بودیم، تحریکات بسیار زیاد بود که ما درگیر شویم، اما من بسیار اجتناب می کردم. البته ما همیشه گفتیم و دنیا می فهمد که ملت افغانستان همیشه از خود دفاع کرده یعنی افغانستان برای هر کسی که تلاش داشته (تجاوز) کند، مثل یک خار گلو بوده است. سیاست ما سیاست صلح است. من این سیاست را یک سیاست معقول برای یک کشوری مثل افغانستان می دانم. اگر یک کشور بزرگ هم می بودیم این سیاست را سیاست معقول میدانستیم مگر مخصوصآ یک کشور کوچک حق ندارد یک سیاست داشته باشد.
اولین سفر خارجی تان به عنوان پادشاه افغانستان یادتان هست؟
چندین مسافرت مهم من به شوروی بوده است. شوروی بسیار کوشش می کرد که ما را جلب کند. مسافرت ها به ترتیبی آماده شده بود که ولو ما یک کشور کوچک بودیم مگر ... ما از آن سفرها هم خوش بودیم و همين مسافرتها ما را (قانع) نمی ساخت که واقعا یک دوستی صمیمی وجود دارد.
می خواستم در مورد سیاستهای امریکا در آن زمان بپرسم، یک کتاب هست بنام "ایالات متحده امریکا و دولت شاهی افغانستان" که در بخش اعظم آن از عدم علاقمندی دولت آن وقت آمریکا در کمک به افغانستان سخن گفته شده، که با وجود تلاش های دیپلوماتیک جانب افغانستان، امریکا به سرمایه گذاری در افغانستان علاقمند نمی شد. در این مورد بفرمایید؟
آمریکا در آن وقت نه بالای افغانستان اعتبار داشت و نه ضرورت. سیاست آن زمان امریکا متوجه این مسایل نبود. یک زمان رسید که موضوع شوروری اهمیت پیدا کرد. سرحد شوروی و افغانستان برای آمریکا و بسیاری کشورهای دیگر مهم شد. در آن وقت آمریکا نه تنها بخاطر ما بلکه از خاطر ستراتژی مجموع جهان، ضرورت داشت که یک افغانستان دوست را با خود داشته باشد. ما هم از دوستی کسی انکار نمی کردیم. اما کوشش نهایی خود را انجام دادیم که به حیث یک کشور کوچک، بی طرف باشیم. بی طرفی ما هم یک سیاستی بود که با تمام خوبی آن را انجام دادیم و فکر می کنم که بعضی اوقات گران هم تمام می شد. بعضی اوقات برخی کشور ها که خواستند بیطرفی خود را کنار بگذارند ، مانند ایران ، فورآ قوتهای به آنجا داخل شدند.
چنین سوالی برای ما هم مطرح شد، من فکر کردم که ما باید از ملت خود بپرسیم که مصلحت چیست. لویه جرگه را دعوت کردیم آنها نمیتوانستند در برابر لویه جرگه قرار بگیرند، آنها میخواستند که ما آلمان ها را به آنها تحویل بدهیم اما ما نمیتوانستیم این را قبول کنیم. ملت افغانستان اصلا هیچ وقت فکر کرده نمی تواند که دوست خود را به دشمنش بدهد. ما هم گفتیم که شرط می گذاریم. شما هم نباید هیچ فشاری را بالای آنان وارد کنید. اینها میتوانند به وطن خود بروند. بعدآ اگر چیز های بین خود دارید ، موضوع خود تان است. به شما بگویم که اینکار برای ما بسیار مفید تمام شد. بعدها هم سفرهای ما به آلمان ثابت ساخت که این حرکات ما جایی را گرفته است و به افغانستان اعتبار و حیثیت بین المللی داده است .
خاطرات محمد ظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی بی سی
بخش سوم
در سال 1946 میلادی برابر با 1325 خورشیدی که محمد ظاهر شاه بیش از سی سال داشت، به تایید خود او و با مشوره ای اعضای خانواده مقام صدارت به شاه محمود خان، کاکای دیگر او
خاطرات محمد ظاهر شاه در گفتگوی اختصاصی با بی بی سی
بخش چهارم
در بهار سال ۲۰۰۲ ميلادی ( ۱۳۸۱ خورشيدی)، آخرين پادشاه افغانستان پس از ۲۹ سال تبعيد به کشورش باز گشت تا در پايان يک جنگ خونين طولانی، به روند صلح کمک کند. زمينه اين برگشت که محمد ظاهر شاه آن را "بهترين رويداد" زندگی اش می خواند، با سقوط رژيم طالبان و برگزاری کنفرانس صلح افغانها در بن در پايان سال ۲۰۰۱ ميلادی فراهم شد. در سالهای دوری از وطن، محمد ظاهر شاه با خانواده اش در ايتاليا زندگی می کرد
در بخش چهارم و آخرين بخش گفتگوی اختصاصی بی بی سی برای افغانستان، محمد ظاهر شاه از آن سالها حکايت می کند و از تلاشهايش برای برگزاری يک لويه جرگه برای حل و فصل معضل افغانستان که در سالهای ۱۹۹۰ ميلادی آغاز شده بود.
خوب، تا اين جا گفته بوديم که کودتا صورت گرفت و شما در استراحت بوديد در ايتاليا که رييس تشريفات به اطلاع شما داد که کودتا صورت گرفته و شما گفتيد که باعث تعجبتان نشد؟
قطعاً.
چطور تصميم گرفتيد که در ايتاليا اقامت کنيد؟
وقتی که ديدم در شرايطی که لازم است به وطن خود برگشته نمی توانم، ايتاليا يک سابقه (برای افغانها) دارد. فاميل امان الله خان در ايتاليا بود، افغانها از هر راه يک سر به ايتاليا می زنند. از اين لحاظ نمی خواستم که خود را در جايی پنهان کنم که هيچ کس را ديده نتوانم. ضرورت بود که قوم و خويش خود را و شخصيت های بزرگ را ببينم و از جهت ديگر، مردم ايتاليا شرايطی دارند که برای من مطلوب است. مردم ايتاليا مانند ما افغانها هستند. بسيار پيش آمد (رفتار) خوب می کنند، مردم خوبی هستند.
و آخرين دليل اين که ايتاليا بسيار کشور زيبا و مقبولی است. به هر جايی که می رويد در هر دره، آن مونوتونی که مثلا در لندن حس ميشود در ايتاليا نيست هر کس به ذوق خود خانه و باغ دارد که عموم اينها کيفيت خوبی را به وجود آورده يعنی شخصيت انسان در شيوه زندگيش اظهار ميشود.
گذشته از سابقه روم و سابقه بزرگی امپراتوری روم، ايتاليای امروز بسيار متواضع است و مردمش با مردم (ديگران) روابط بسيار خوبی دارند. آب و هوای ايتاليا هم نسبت به ديگر کشورهای اروپايی بسيار خوب است.
برخورد دولت ايتاليا وقتی که از تصميم شما خبر شدند، چه بود؟
برخورد بسيار دوستانه بود. من از دولت ايتاليا، حکومتهای شان و شخصيتهای ايتاليايی بسيار ممنون هستم. خصوصا، برلوسکونی (نخست وزير فعلی ايتاليا)، آخرين کسی بود که ديدمش ، بی اندازه آدم سمپاتيک، گرم و هوشيار است.
در اوايل در بعضی خاطرات از اعضای خانواده شما نقل قول شده که به خاطر تامين معيشت خانواده شما تحايفی را که با خود داشتيد به دکترهای معالج خود به فروش رسانيديد...
خوب روزهای بسيار مشکلی داشتيم، نان می خريديم، نان بسيار پايين (بی کيفيت). نانوا می گفت که شما بسيار سگ داريد؟ ما هم گفته نمی توانستيم که وضيعت اقتصادی ما ايجاب نمی کند، می گفتيم: بلی ما بسيار سگ داريم.
خوب، روزهای مشکل را در هر زمان هر کس می گذراند. اما بايد اين قناعت حاصل شود که در برابر مصيبت مقاومت داشته باشيم. آدم بايد فکر نکند که زندگی هميشه يکسان است و بر اساس اين يکسانی، زندگی خود را استوار کند.
اين مشکلات زندگی باعث نشد که وحدت خانوادگی متاثر شود؟
در آن زمان يکی يک جا زندگی می کرد و ديگری در جايی ديگر، باهم يکجا زندگی نمی کرديم که وحدت خانواده متاثر شود. زمانی که يک عضو خانواده خود را دير بعد (بعد از مدتها) می بينيم، خوشحال می شويم اما وقتی که يکجا و نزديک زندگی کنيم، خلق تنگی ها پيدا می شود. اما در اين دوره هيچ موضوعی پيدا نشد که روابط ما متاثر شود.
روابط دول ديگر، به خصوص دول سلطنتی با خانواده شاهی چگونه بود؟ يعنی اعتبار و حيثيتی که در گذشته داشتند، در طول سالهای مهاجرت حفظ شد؟
احترام داشتند. اما احساس نکردم که آنها يک توجه خاص نسبت به ما نشان بدهند. اما من هم موقيعت خود را هيچ وقت فراموش نمی کردم که در چه حالی هستم. بعضی ها هستند که از چوکی خود پايين نمی شوند، اما من می توانستم از چوکی خود پايين شوم. يک فردغريب بودم، غربت را ديده بودم، با فقر آشنايی داشتم. من شهزاده بزرگ نشده بودم، پسر سپهسالاری بودم که هيچ وقت در خانه نبود و زندگی اش وقف مردم بود. باور کنيد، پس از استقلال افغانستان، زمانی که پدرم فرد دوم در کشور بود، ما زندگی يک مدير بسيار کوچک (پايين ربته) را نداشتيم.
شما گفتيد که ساير دول به شما توجهی نشان ندادند اما برخی آثار و اسناد حاکی از اين است که گويا شاه ايران، شاه عربستان سعودی و رييس جمهور مصر، پيشنهاد کمک مالی کرده بودند.
در اين جايی شکی نيست، اول من نمی توانستم که کمک يکی را قبول کنم و از ديگری را نکنم. من گفتم که اگر من پادشاهی بودم که به اساس اراده مردم از کشور خود رانده شدم، از شما هيچ چيز نمی خواهم و اين آرزو را هم ندارم. اما اگر مردم من به من علاقه داشتند و يک قدرت نامرئی مانند کودتای محمد داوود خان مرا از (از قدرت) دور کرد، فکر می کنم که اين کودتا به من تعلق ندارد، اين عملکرد خراب داوود خان بود که بخودش برگشت.
اما از پادشاه ايران و ملکه ايران خاطرات خوبی داريم. پادشاه ايران خدا بيامرزدش، بسيار وضيعت (رفتار) خوبی با ما کرد. اگرچه ما کمکهايشان را قبول نکرديم، اما تماس شان را غنيمت می دانستيم.
و در مورد کمک های مالی عربستان سعودی؟
عربستان يک مملکت اسلامی بود. وقتی که دست خود را پيش کسی دراز کرده نمی توانستيم، به بسيار آسانی به عربستان سعودی دراز می کرديم. يک مملکت مسلمان و مملکتی است که خانه خدا در آن است. هر کس به خانه خدا مراجعه می کند.
می گويند که پادشاه ايران به شما پيشنهاد کرده بود که در برگشت به افغانستان و احيای سلطنت شما را کمک کند؟
از نظر من اين کمک بسيار خطرناک بود. من هيچ وقت نخواستم که به کمک ديگران به کشور خود برگردم. اگر چنين هم می شد، برای من ننگ بود. اگر مردم من مرا قبول هم می کردند، خودم قبول نمی کردم. من هيچگاهی ميان خود و مردم واسطه را قبول نکردم. اين برای اطمينانی است که نسبت به محبت مردم دارم. شرايطی که پيش شد (پيش آمد)، در آن دست های مختلف بود و داوود خان بعداً روزگار خود را ديد. همين کار را که کرد چه نبود که نديد؟ هيچ وقت من تصور نمی کردم که چنين شود. به خدا دلم برايش سوخت.
در مورد سالهای اول که گفته ميشود شما به احيای سلطنت علاقه نداشتيد همانطوريکه حالا هم نداريد، بهر حال زندگی خصوصی تری را پيش می برديد، مثلا مشغول نقاشی بوديد و سرگرمی های مانند بازی شطرنج داشتيد؟
من پيشتر هم به شما گقتم که من شهزاده تولد نشده بودم. من پسر سپهسالار بودم، درست. او آدم دوم افغانستان بود اما خود آدم شکسته ای بود که آنقدر به اولاد های خود می خواست ما را سخت سر بار آرد . ميخواست که ما زندگی آرامی داشته باشيم اما اين آرامی را فراهم کرده نميتوانست.
ما از زندگی خود همين قدر فهميديم که کلانهای ما، کسانی که مسوول بودند، کمک شان به ما اين بود که به ما راه را نشان بدهند نه آنکه ما را از لحاظ مادی تقويت کنند و امکان آن را هم نداشتند. همين ها در روزهای مشکل ما را کمک کرد و راستی بگويم که از زمان طفوليت که يادم می آيد زندگی فقيرانه ای داشتيم. سپهسالاری افغانستان فقط يک نام بود، آنقدر که ما غريب بوديم به خانواده (اقوام) ما کسی غريب نبود. زيرا پدر من نمی توانست که پيسه را نگاه کند (پول پس انداز کند). پدرم مکتب داشت (ساخت). مکتب علی آباد يک مکتب کوچک بود بعد کلان شد و يونيورستی (دانشگاه) شد. تمام دارايی های ما به همان راه مصرف شد که يک افتخار بزرگ است برای من و برای خانواده من.
در آخر دهه هشتاد که شما در ايتاليا بوديد، يک حادثه سرخط خبرهای دنيا شد، يک حادثه سو قصد به جان شما از سوی يک ژورناليست، جزييات اين قضيه را بياد داريد؟
بلی، بياد دارم. بسيار تعجب کردم . آمد و يک کارد (چاقو) را به طرفم پيش کرد و گفت که اين کارد بسيار خوب است. من حس کرده بودم و آماده بودم اما با آن هم حداقل توانستم که خود را از مرگ نجات بدهم. با کارد به من زد، خون زيادی ضايع کردم (از دست دادم). اما از او پرسيدم که چرا؟ نام کسی را گرفت، مثل حضرت صاحب (صبغت الله مجددی) اما من دانستم که دروغ می گويد چون من دشمن نداشتم. تا آخر هم فهميده نشد که اين فرد از کجا آمده بود. خوب اشتباه، اشتباه است. خوب اجل من نيامده بود.
اگر از سالهايی که فعاليت سياسی نداشتيد بگذريم و به سالهايی که طرح لويه جرگه مطرح شد، پيش از اين سالها در دوران داکتر نجيب، طرحی مانند کنفرانس بن که بعداً صورت گرفت، مطرح بوده و از شما دعوت شده بود...
داکتر نجيب بسيار آدم چالباز (فريبکار) اما هوشيار بود. نطاق (سخنور) بسيار خوبی بود. در نطق خود در جاهای مناسب از من نام می برد. اما هرچه تلاش کرد که من برايش سری تکان بدهم، قطعا (ندادم).
بخاطر که شما اعتماد نداشتيد؟
من به آنها قطعا اعتماد نداشتم. من آنها را از سابق می شناختم.
در مجموع نظرتان در مورد جريات چپ افغانستان چه بود؟ آنها در زمان سلطنت شما ظهور کردند.
من وقتی در ايتاليا بودم به حد کافی تجربه حاصل کرده بودم. فراز و نشيبهای افغانستان را ديده بودم و مردم را شناخته بودم. بسيار خوب می ديدم که چهره را چگونه تغيير می دهند. تجربه کافی از جامعه خود داشتم. اما با اين همه فکر می کنم که بدبينی لازم نيست. من خوشبينی را شيوه خود کرده بودم شايد به طبيعت من بستگی داشته باشد. يک چيزی که واقع می شد، زود فراموش می کردم. شايد اين به نقص (زيان) من نبود، به فايده من بود، صفت (نيکی) من هم نبود. لطف خداوند بود که حس اعتماد در نزد مردم نسبت به من وجود داشت. مردم افغانستان بيش از خدمت من، در حق من لطف کردند. همه اين حس اعتماد به پيش مردم افغانستان نسبت به من بود. من اين را مرهون مردم افغانستان ميدانم که به مرور اين همه سال، غير از واقعات بسيار کوچکی که ناشی از تاثيرات داخلی نبود و دست های خارجی در آن بود که من آن را حساب نميکنم ، مگر خود مردم افغانستان در مقايسه با خدمت من، بيشتر به من لطف کرده اند.
يک مساله ديگری که در آن از نام شما تقريبا استفاده سياسی کردند، مساله ورود طالبان بود. وقتی که طالبان وارد افغانستان شدند، همه گفتند که اين سپاه پادشاه است و مردم هم در آغاز خوشحال شدند، شما در جريان نبوديد؟
قطعا نه. می شود که آدم با کمونيست بسازد؟ با مردمی که خود را طالب می داستند، خود را ديندار می دانستند و خاين به مملکت خود؟ با اين شکل منحوسی که به خود گرفته بودند؟ باز آن ديگری که می گفت کمونيست هستم، کمونيست بود. من آن (کمونيستها) را آن قدر تقبيح نمی کنم، اما با آنکه زير لباسی به مملکت خيانت می کرد، نمی شد که آدم بسازد.
شما گفتيد که می شد با کمونيست ساخت. اگر در آن زمان شما دعوت داکتر نجيب را قبول می کرديد، شايد مانع آمدن طالبان می شد، شايد جنگهای بعدی رخ نمی داد، شايد خرابی های سالهای ۹۲ رخ نمی داد.
من اين چيزها را فکر نمی کردم. اما هر پيشامد با کمونيست ها را به خير افغانستان نمی دانستم. بلکه به شر افغانستان بود. مردم را اغوا می کرد. مردم فکر می کردند که من طرفدار کمونيستها هستم و همه آن کسانی که به من اميد داشتند، اميد خود را از دست می دادند. اين سياست ها را من کاملا درک کرده بودم.
بعد از آن طرح لويه جرگه مطرح شد...
طرح لويه جرگه هميشه مطرح بوده، در افغانستان وقتی که مشکلات زياد پيش می آمد، ايجاب يک رای گيری عمومی می کرد. لويه جرگه از قديم، از زمان احمد شاه بابا (احمدشاه درانی) وقتی که مشکلات زياد بود، مطرح می شد. بعد لويه جرگه شکل گرفت و يک نظم گرفت و قانون پيدا کرد. هر زمانی که کشور در برابر سوالی يا مشکلی قرار می گرفت و حکومت های ما (در برابر آن) ضعيف می بودند، لويه جرگه را دعوت می کرديم تا با حمايت مردم، خود را تقويت کنيم.
به هر حال، يازدهم سپتامبر اتفاق افتاد و جريان حوادث سريع تر شد و زمينه فراهم شد که کنفرانس بن داير شود، و شما به وطن برگرديد.
من از خاطر سن و موقع خدمت خود (فرصتی که برای خدمت پيش آمده بود) نمی توانستم معطل کنم و راستی که هيچ هوسی برای باقی ماندن من در بيرون (از کشور) باقی نمانده بود. تنها می فهميدم که وقت زيادی ندارم بايد خدمت آخری را انجام دهم و بعد در وطن خود و در خاک خود بروم. همين مرا واداشت که آخرين روزهای خود را در افغانستان باشم.
شما بعد از سالها آمديد و کابل را به اين رنگ ديديد، چه فکر کرديد؟
بسيار مايوس شدم اما نا اميد کامل هم نيستم، چون امروز شرايطی پيش آمده که مردم بازسازی می کنند.
شما به خاطر حل سياسی موضوع افغانستان لويه جرگه را پيشنهاد کرديد، در مورد ساختن زندگی مادی مردم، نظريات خاصی داريد؟ انديشه شما در اين مورد چيست؟
اگر آرزوهای خود را ببينيم، مبالغه است. هر کسی که در راس يک مملکت قراربگيرد، آرزو دارد که در زود ترين وقت کار به ثمر برسد. من واقع بين هستم و علاوه بر آرزوهای خود فهميده می توانم که چه چيز را می توانيم انجام دهيم و چه چيز را نمی توانيم. می فهمم که به چيز دست نزنيم که بعد دوام (ادامه) داده نتوانيم. همه اينها را چند سال پيش تجربه کرده ايم، از اين لحاظ ما اميدوار هستيم که به کمک دوست های خود، با پيشبينی هایي که نسبت به مملکت بيشتر از سابق داشتيم، پيشرفت کنيم. فکر نمی کنم که به بسيار زودی يک آبادی فراهم شود اما يقين دارم که يک پيشرفت تدريجی کاملا در دسترس مردم افغانستان است . سوال اول ثروت است. تا چه وقت دست خود را دراز کنيم و از مردم بيرون بخواهيم. در حالی که ما می فهميم که افغانستان ثروتمند است. افغانستان گاز کافی دارد. افغانستان تيل (نفت) دارد اما نه به تناسب ديگر کشورها. اما صدها چيزهای خرد و ريزه ديگر در افغانستان است که مجموع آن يک افغانستان غريب نيست، افغانستانی است که اگر فرصت بدهند هر چيز ميسر می شود. خوب يکی ثروت های معدنی است، ديگر خاک است، زمين است و ثروت حاصل از زمين است . در حاليکه عربستان نمک آب بحر را جدا می کند و بعد از آن استقاده می کند، ما دريا (رودخانه) های خروشان داريم اما فقط بايد بتوانيم که از آن استفاده کنيم.