یورش

کېسې او داستانونه
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

دوهم داستان 
.

نویسنده : سګرون شریواستوا
مترجم : ذبیح الله آسمایی

سیما که درچوکی عقب موتر با برادرش نشسته بود ، رویش را به طرف او دور داده ګفت :
«باز باران میباره
امان ګفت:
«صبح هم به اندازه کافی میبارید
سیما با خود ګفت که هر روز رخصتی در نانیتال باران میبارد
دشواری راه کوهستانها ، خوردن غذای اروپایی در هوتل و شوخیهای امان برادر خوردش سفر را جنجالی میساخت ؛ در حالیکه در آیینه عقب نما چشمهای پدرش را میدید ، ګفت :


«امیدوارم که قبل از بارش به پانت نګر برسیم
پدرش او را با چشم فهمانده ګفت :
«بلی ، سیما ، من بیشترین تلاشم را میکنم
سیما میدانست ؛ زیرا پدرش دریور خوب بود. فقط آسمان او را میترساند. ګویی که آسمان برسر کوهها پایین شده باشد. به طرف چپ او یک کتله ابر سیاه تشکیل میشد. دراین وقت برادر سیما د افکار او داخل شده ګفت :
«های ، از ګپهای اخیر خبر داری؟»
دستهای برادرش پاکت سوم چپس را میپالید. سیما به ارامی پاسخ داد :
«بلی ، کدام ګپها؟»
واما سیما به طرف برادر خود ندید. همین کافی بود که صدای خوردن اورا بشنود.
سیما درختان بلند را در دو طرف سرک نماشا میکرد. چقدر به سرعت از ان میګذشت. وختیکه باد بر شاخچه های انها تصادم میکرد ، برګهای خشک از ان پایین می افتاد.
مادر سیما که در سیت مقابل نشسته بود ، فریاد کشید :
«بیبین ، بیبین»
پدر سیما شتریګ موتر را محکم ګرفت و به حوصله مندی جواب داد :
«ارام باش ، مه تورا زنده به خانه میرسانم
مګر سیما متیقن نبود. اکنون اسمان تاریک شده بود و قطعات ابر سیاه بالای سر انها قرار داشت. چند قطره سرګردان از بالا فرود می امد و بعد از تصادم بر شیشه مقابل موتر تیت و پاشان ګردید. مادر سیما هشدارداد که :
«روهن ، احتیاط کو
سیما با قهر از سیت موتر محکم ګرفت و امان باز شوخی کرد وبا خود خندید. او فریاد کشید:
«اوه ، چرا کسی خنده نمیکنه؟ و علاوه کرد:
«اینجه کسی حس شوخی نداده
وباز پاکت دیګر چپس را باز کرده به مادرش تعارف کرد.
مادر دستش را دور کرد و هشدار داد که:
«روهن ، اهسته برو» 
 اودر حالیکه دندانهایش را میخایید ، پاسخ داد :
«مه میخایم که تپه پشت سر بانه . »
او هنګامیکه از نشیب دومی  با احتیاط میګذشت ، درمقابلش با اب مواجه شد که پدر سیما یک باردیګر موتر را سرعت داد تا راسا از ان بګذرد. چند قطره باران برروی شیشه مقابل موتر اصابت کرد. سیما با خود ګفت که چرا پدرش چراغهای موتر را روشن نمیکند؟
«انجا پایانترسایه دو ادم مالوم میشه. دوسایه اس یا سه؟»
سیما چشمهای خودرا تیزتر ساخت تا خوبتر ببیند که چیست ، سایه ګرګها یا پلنګها؟ دراین بخش تپه ګرګها وجود داشت. به این ترتیب پدرش را ګفت :
پدر ، ببین»»
پدر پاسخ داد :
«بچیم ، مه اورا دیدیم. شاید آهو باشه
بعد چراغها را روشن ساخت تا بترسد. نور چراغهای موتر بالای سرک پاشیده شده بود. اکنون سیما میتوانست دمادرباخود ګفتو سایه را که در مقابل او نمایان شده بود ، به اسانی ببیند. سیما بازوی برادر خودرا محکم ګرفته ، ګفت :
«امان ، انها اهو نیستن ؛ بلکه ادمها اس
مادر باخودګفت:
«راس میګه ، اونا سرکه ګرفته ، اونه طرف ما میاین که ما ره ایستاد کنه. روهن صبر کو ،اونا چیزی میخاین»

امان فریاد کشید و به طرف سیت پدر و مادر خود را پیش کشید :
«مه میفامم که اونا چی میخاین ، اونا پیسه میخاین . پدر ، موتره ایستاد نکو
مادر چیغ زد:
«اوه خدا ، روهن ، روهن»
امان پدرش را رهنمایی کرد:
«پدر ، ایستاد نه کنی. شاید اونا پیش خود تفنګ یا ماشیندار داشته باشه. باید ایستاد نه کنی. ما را از بین خات برد»
سیما فریاد کشید:
«پدر ، اونا هیچ نمیکنن
و امان تاکید میکرد که:
«انهاهمیشه کارهای خراب میکنن ، مګم ده فلمها نه دیدی؟ اونا حمله میکنه . پدر ، تیز برین ، راسا تیر شوین
پدر شترنګ موتر را محکم ګرفته بود و به پیش میدید. نور چراغها لرزان لرزان تقریبا به هردو ادم رسیده بود.
انها دستمالها را بر ګردنهای شان پیچانده بود ، که انتهای دستمالها برشانه هایشان افتیده معلوم میشد. انها صدا میکردند ، بیباکانه بادستهای شان اشاره میدادند و تفنګهای شانرا بلند میکردند. درین وفت سیما به ارامی ګفت که :
«تفنګ نیس ، اونا چوبهای درازه در دست ګرفته ، مګم چرا چیغ میزنن؟»
 امان کنایه امیز ګفت :
«راهزنان برای چی چیغ میزنن. پدر ، تو باید زا انها زود تیر شوی
پدر پذیرفت:
«بلی ، امان درست میګه. آرام بشینین
درحالیکه سیما انګشتانش را در سیت موتر فروبرده بود به ګوشش رسید که برادرش میګوید، «تیزتر ، تیزتر» و مادرش میګوید که «نی روهن ، نی»
روشنی چراغها به روی راهزنان کاملا افتیده بود. سیما به چشمها و چهره های پریشان انها ، در حالیکه چوبهای دراز به دست داشتند ، خیره شده بود. آنها فریاد میکشیدند :
«توقف کنید ، توقف کنید. موتره ایستاد کیند یا ...........»
سیما صدای آنها را در حالی میشنید که ششه دروازه موتر پایین بود.
هنګامیکه موتر به طرف چپ دور میخورد ، نور چراغها از ادمها دور شد. سیما به چشم سردید که ادمها به عقب خیز زدند. یک چوب دراز به هوا قیل پرید و بالای بانت موتر افتید.
«تیر شد، پدر موتر تیر شد. ببین، اونها خیز زدند
سیما دید که ادمها به عقب رفتند. انها چوبهای شان را انداختند و بعد با هم پشت موتر دویدند. درین وقت سیما از مادرش شنید که  میګوید:
«آهسته روهن ، اهسته ، ببین اونا تسلیم شدن
وباز همه با یک صدا فریاد کشیدند :
«روهن!!! »
نخست سیما به رنګ پریده مادرش دید و باز به طرف پدرش نګاه کرد. او این را هم دید که چیزی فقط چند متر دورتر به موتر شان نزدیک میشود. سنګهای بزرګ و درختان از پیکر کوه جداشده و در بین سرک قرار ګرفته است. پدرپایش را بالای برک موتر محکم ګرفت. در عین زمان با دست خود برک دستی را هم کش کرد. موتر به یکباره ګی جتکه حورد. سیما به طرف سیت مادر خود خم شد و فریاد کشید : «مادر
فریاد سیما با صدای تایر های موتر همراه بود. صدا خیلی بلند بود و بعد از ان خاموشی حکمفرما شد. او بر سیت موتر افتاد و به طرف پدرش میدید. پدر دستهایش را به ارامی از اشترنګ و برک دستی دور کرد . هردو دستش بیحرکت پایین افتادو شانه هایش کاملافررفته بود. او رویش را دور داد وبه اولادهایش ، که در سیت عقبی موتر نشسته بودند ، نګاه کرد. سیما هیچګاهی چشمان پدرش را ندیده بود چنین برق بزند. سیما به ارامی ګفت : «پدر»
مګر او جرفهایش را نه شنید. او میخواست که از جایش حرکت کند ؛ مګر وقتیکه صدای پای ادمهارا شنید که به طرفش میدوند ، در جایش خشک شد. دو مرد پهلوی دروازه موتر ایستاد شدند. آنهاچهره هایشان را از عقب شیشه موتر نمایان ساختند و ګفتند:
«صاحب ، صاحب شما خوب هستین؟»
فقط بګویی که تمام جهان روشن شده باشد. عقده ګلوی سیما باز شد و دیګر ازارش نمیداد. او شنید که مادرش به ارامی میګوید:
«او خدا ! ای ادمها راهزن نیستن. اونا مردم امی قریه اس که کوشش میکدن ما را نجات بته تا اسیبی به ما نرسه»
او به طرف شوهرش دید. صدایش خفه شده بود. درهمین حال او اضافه کرد:
«انها زنده ګی شانه به خطر مواجه کدن تا مارا نجات بتن و ما ..... ما......نزدیک بود اونا را بکشیم
پدر به ارامی ګفت :
«مه میفامم ، مه میفامم ، ضرور نیس که دیګه سرش فکر کنی. بیایین پایین شویم و از اونا تشکر کنیم
بلی ، همه در انجا از موتر پایین شدند و با مردم قریه دست دادند و آز انها بار بار اظهار سپاس کردند.
باران از بالا میبارید و با اشکهای شان مخلوط میشد و ترس شانرا میشست ؛ مګر نمیتوانست احساس شرم و پشیمانی شانرا از بین ببرد.
پایان