«آدمی» بودن یا نبودن در همین عالم خاکی نهفته است

ټولنیز
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times


محمد عالم افتخار
پیشتر برویم؛ عمیقتر بیاندیشیم و بهتر بیاموزیم!
 
(ادامه گذشته)؛ برخ دوم:
«آدمی» بودن یا نبودن در همین عالم خاکی نهفته است     
                  

                
 
 (با عرض سپاس های فراوان خدمت بزرگان علم و فرهنگ و از جمله دوست گرامی سراج الدین ادیب منجم و محقق؛ که با پیام های گرم شان؛ بر این کمترین الهام و نیرو بخشیده اند؛ خیلی خیلی متإسف استم به عزیزانی که با وصف شور و شوق؛ به علت کمبود اطلاعات آفاقی و سواد علمی نمیتوانند از این مباحث برداشت و بهره گیری شایان نمایند؛ صبر و حوصله تمنا میکنم؛ لطف نموده مطالب مقدماتی را بیشتر مطالعه نمایند و حتی الامکان از بزرگان اندیشه و آگاهی مدد بگیرند!)
 
امروزه هم؛ تنها در پرتوی اکتشافات ساینس است که ما  در می یابیم: تمامی دلایل و عوامل «آدمی» بودن یا نبودنِ بشر در همین عالم خاکی نهفته است، در همین عالم خاکی وجود دارد و به شرطِ شناخت علمی و ساینتفیک عالمِ خاکی؛ تمامی عوامل و دلایل اینکه «آدمی» ممکن است؛  در عالم خاکی به دست آمده نتواند؛ رفع و دفع شدنی است و نتیجتاً «آدمی» درهمین عالم خاکیست که به دست می آید و باید به دست آید!  
و اما چطور؟
 
آنقدر ها با دقت نمیتوان گفت که در فاصله زمانی کمابیش دوـ سه میلیون سال که آثار نوع بشر در پهنهء گیتی ظاهر گردید؛ انواع حیات به حدود و ارقامی که امروزه مبرهن میدانیم؛ بوده است و یا هم به مراتب کمتر یا به مراتب بیشتر.
 البته این موضوع چندان اهمیت ندارد. ولی مهم این است که تعدادی از انواع نتوانستند تحولات تکاملی و یا تغییرات ایکولوژیک را متحمل گردند و حتی نسبتاً با سرعت منقرض شدند. تعدادی که توانستند با محیط ها و شرایط تازه تر تطابق یابند؛ نیز از تغییراتی در ارگانیزم ها و بافت های اولیهء خویش مصئون نماندند. تعداد نامشخصی از جانداران اندام هایی را که در شرایط تغییر یافته بلا استفاده شده بود، رفته رفته از خود طرد نمودند. مثلاً جانوران ذو معیشیت که هم از اندام تنفسی برون آبی و هم از درون آبی برخور دار بودند؛ در صورت اقامت دایمی در اقیانوس ها اندام های تنفس بیرون آبی را در طول چند نسل به حیث شئ زاید به دور افگندند و برعکس آن عده که به زنده گی طولانی در خشکی ناگزیر گردیدند؛ به عین ترتیب اندام های تنفس درون آبی را از خویش حذف نمودند.  
به همین گونه تغییرات ایکولوژیکی که شنزار ها و بستر های خاک سوده را به گستره های درشت و ناهموار و پر از سنگ و خار و خزل مبدل کرد؛ نسل هایی از خزنده گان را تا مرز نابودی کشانید و آنها که در امر دشوار تطابق با محیط جدید توفیق یافتند نیز ناگزیر به درشت سازی و مقاوم سازی پوست مخصوصاً در زیر سینه های خود که با آن می خزیدند؛ گردیدند و قابلیت های تحرک و صید و شکار و تغذیه و تنازع بقای خود را تکامل بخشیده به افزوده هایی چون پا و دست و پنجال و ناخن نایل گردیدند. (مباحث مشخص در رابطه به یخچال ها و همانند ها عجالتاً تعطیل!)
مطابق قوانین اساسی حیات؛ تمامی این تغییرات که در اندام های بیرونی متبارز میگردد؛ در یک تناسب متقابل در مغز و سیستم عصبی نیز به وقوع می پیوندد. چنانکه اگر ذیروحی ناگهان از بینایی محروم شد؛ به رشد و پرورش چنان قابلیت ها در سایر اندام ها ناگزیر میگردد که حداقلِ وظایف چشم را نیز به عهده گیرند.
 از قرار معلوم در انسان؛ این فشار بیشتر بر "حس لامسه" وارد میشود و در نتیجه مرکز مغزی ی حس لامسه بیش از پیش با مرکز مغزی ی "حس باصره" ارتباط یافته به آن انرژی میدهد و از آن انرژی میگیرد تا اینکه پیام هاییکه از محیط به دماغ میفرستد؛ وظیفهء علی البدل عدسیه ها و مردمک چشم را نیز حتی الامکان ایفا کرده بتواند.(حس لامسه و باصره و در مجموع حواس پنجگانه؛ ناشی از باور و حدس قدما بوده اکنون به دقت علمی؛ درست نمی باشد؛ زیرا که تاکنون حدواً 50 حس که مستقلاً عملکرد دارند؛ کشف شده است! ولی به خاطر تسهیلاتی که دسته بندی پنجگانه حواس به عموم فراهم میکند؛ هنوز از این مقولات استفاده میگردد.)
 نمونهء خط لامسه ای بریل و سایر سیستم های علامات که توسط لمس قابلیت انتقال تصاویر و مفاهیم را به دماغ نابینا دارند و یا توسط اشاره یعنی از طریق دید؛ تصاویر و مفاهیم را به مغز افراد گنگ می فرستند؛ حقایق زیادی را در این راستا برای ما بیان میدارد.
نتیجهء بسیار روشن این قانونمندی های حیات همین است که با در نظر داشت تغییرات در محیط که (پس از مرحلهء واقعیت یافتن ارگانیزم زنده) درست نیمهء حیات به آن بستگی دارد؛ بافت های ارگانیکی انواع جانداران و همچنان در پیوند کاملاً تنگ و فشرده با آن؛ بافت های عصبی و مغزی ی آنها دچار تغییرات و تحولات متناسب میگردد و نوعی که از عهدهء تطابق با محیط بدر شده نتواند؛ محکوم به انقراض و نابودی است.
 در این راستا سخن پُر حکمت دهقان افریقایی بسیار دلچسپ و سخت پر معناست. او که مرد جنگلدار بوده در برابر اینکه گزارشگر غربی از ناحیهء خشکسالی برایش ابراز تأسف میکند؛ میگوید:  
ـ من آنقدر ها هم از خشکسالی نگران نیستم. درین وضع درختانم مجبور میشوند ریشهء خود را بیشتر به زمین فرو برند تا از آب که پیوسته سطح آن پایان میرود، رابطهء شان قطع نگردد. بدینگونه درختان نیرومند تر میشوند، هم ثمر بیشتر میدهند و هم در برابر توفانها و خسکسالی های آینده با سرسختی بیشتر مقاومت میکنند و عمر شان افزون تر میشود. آنعده که در این تلاش حیاتی فرو می مانند؛ واضح است که می میرند و من هم به حیث هیزم کار ِشان دارم.
مفهوم علمی قضا و قدر نیز مسلماً همین است. برای موجود زنده جز محکومیتِ وابستگی با محیط و با آن تطابق یافتن و در ارتباط بودن؛ قضا و قدر دیگر وجود ندارد. قابلیت و انرژی ی تنازع بقا، تحرک و مبارزه با ناملایمات و ناهنجاری ها و حتی دمساز شدن با تحولات عموماً مثبت ولی ناگهانی محیط همان مفهوم علمی ی اختیار و انتخاب است. بدینگونه جبر و اختیار و در حدودی قضا و قدر واقعیت های مسلم است؛ اما با تأسف که شناخت حقیقت و حد و مرز و حدود و ثغور آنها؛ گه گاه از فرط ساده گی؛ بی نهایت دُشوار میباشد!
 چرا که انسان؛ چنانکه خواهیم دید به طریق نوعی و تاریخی به جنونی مبتلاست که ساده گی را؛ حقیقت نمیداند و مانند عنکبوت تا آنجا در خود می تند و مسایل خود را بغرنج میکند که در جال تنیده اش گیر می افتد و گویا برای وصال به حقیقتِ آنچنانی فنا می پذیرد.
معین کردن اینکه چه عوامل بیولوژیک و ایکولوژیک سبب شد تا انسان به مثابهء یک نوع کیفیتاً جدید در میلیون سالیان اخیر به گسترهء حیات بگذرد؛ کار علوم بیولوژیک، جیولوژیک، جیو ایکولوژیک، تاریخی، باستانشناسی، فوسیل شناسی و اصلاً ساینس در هر بخش و در تمام بخش هاست. این علوم نیز هنوز بسیار جوان اند.  
با آن هم خوشبختانه؛ علوم بیولوژیک و شعب متعدد طب تخصصی؛ سیر رشد و انکشاف نسبتاً تندی را می پیمایند و با اکتشافات و تحقیقات در رده های دیگر علوم میتوانند دست در دست هم داده بالاخره یک جهانبینی ی علمی ساینتفیک و یک شناخت عمومی کار آمد بشر از خودش را؛ فراهم آورند.
تحولات کیفی متوقعه به دنبال تکمیل و انتشار "اطلس ژنتیکی ی انسان"، تجارب در راستای شبیه سازی ی حیوانات، شبیه سازی و پیوند اندام ها و بافت های معینهء انسانی، مهندسی های ژنتیک و کاوش های پُردامنه در استقامت کشف و کاربرد سلول های بنیادی(استمسیل)، واکسین سازی، هورمون سازی، پروتئین سازی، مطالعات در تغییرات میکروبی و ویروسی، چگونگی ی پیدایش میکروب های کاملاً تازه و یا تبدیل انواع قدیم به انواع کیفیتاً جدید، تحقیقات پیرامون سلول های سرطانی و دلایل و عوامل پیدایش و گسترش آنها وغیره و هکذا کشفیات بیشتر و عمیقتر در ژرفا و پهنای ماده و قانونمندی های فیزیکی و کیمیاوی آن در پهنه های کوانتومی و کیهانی؛ امید های یقین آفرینی را در راستای تدوین و تکمیل بیش از پیش آگاهی ی بشر از خودش و جهانی که در آن زنده گی میکند؛ پرورش میدهد و بارور میسازد.
اما سوگمندانه باید گریست و بسیار بسیار زار زار هم باید گریست که راه های کشف و تثبیت و تصویر و تجسم جانشمول بیماری نوعی و تاریخی بشر؛ هنوز فوق العاده تاریک و پُر از کوه و کوتل بی نهایت دشوار گذار و انباشته از خطرات مرگ آور و هول انگیز است.
 ساینس در رشته ها و استقامت های تخصصی پرتو های معینی درین کوره راه ها می افگند، درز های بالنسبه مهم در کوهستانهای فلکسای مانع و مقابل؛ ایجاد میکند و امکانات طرف شدن پیروزمندانه با خطرات را افزایش می بخشد؛ معهذا به اصل مسأله پاسخ صریح و کامل نمیدهد و نمی تواند بدهد.
 ساینس به خاطری در این زمینه نمی تواند پاسخ صریح و کامل بدهد که خودِ نفس مسأله؛ فراتر از حدود احاطهء آن است؛ مسأله ایست عام و تجریدی و تاریخی و روانی که از ساحهء تخصصی «....لوژی» های ساینس به طرق بخش بخش بیرون است. البته تمامی بخش های ساینس رویهمرفته؛ بالاخره به حل مسأله توفیق مییابند و حتی میتوان گفت که هم اکنون این توفیق در سطح اکادمیک و فوق اکادمیک فراهم آمده است؛ ولی به شرطی که دستاورد های علوم ساینسی به تعمیم های فلسفی مقتضی مبدل گردند.  
زیرا که سوال بیماری نوعی و تاریخی بشر؛ ناشی از افزودهء تکاملی او؛ مرکزی ترین و گره ای ترین سؤال فلسفی است و برای تدارک پاسخ واقعی و درست و مقتضی و نجات بخش به آن تحلیل و استنتاج از تمام تاریخ ماده، تمام تاریخ نظام شمسی، تمام تاریخ حیات، تمام تاریخ بشر، تمام تاریخ فرهنگ بشری و تمام تاریخ و محتوای ساینس الزامی است!
 این کار عظیم و پردامنه مسؤولیت جداگانه هیچ نابغه جداگانه در هیچ بخش جداگانه ساینس نیست. هر کاشف و مخترع و دانشمدار و آموزگار که با زحمت و خلاقیت خود قطره ای به دریای معرفت جهانشمول می افزاید به سهم خود درین امر عام و انتزاعی و فلسفی نیز ادای دین و مسوولیت میکند.
ولی در میان تمام اینها یک تمرکز ویژه از طریق یک "نتورکینگ جهانی ـ تاریخی" الزامی است! فلسفهء علمی و ساینتفیک یا همین نتورگینگ معارف ساینسی و عمومی بشری به نحوی است که فقط اطلاعات را جمع و ذخیره و احیاناً فشرده نساخته بلکه از تعامل خلاقانهء اطلاعات تمام بشری و تمام تاریخی و تمام جهانی صورت درست تر طرح و حل مسأله یا مسایل اساساً مختلف و متباین ولی عام و همه گانی را به دست میدهد و باید به دست دهد.  
اتفاقاً مسألهء بیماری نوعی و تاریخی بشر؛ مسأله ای نیست که همین امروز مطرح و پدیدار شده باشد. این مسأله ایست قدیم که پیوسته ذهن و دماغ تمامی متفکران و فلاسفه و پیامبران و پیشوایان معرفتی گذشتهء جهان را به خود مشغول میداشته است.  
ولی با تأسف باید خاطر نشان ساخت که در گذشته ها به طور اغلب صورت های طرح این مسأله ناگزیر حدسی و تخیلی و توهمی بوده و بنابر آن «حل» های که در مورد پیشنهاد یا حکم و تحمیل گردیده است؛ ناگزیر همچنان حدسی و تخیلی و توهمی می بوده است.  
در واقع همین مسأله است که در ادیان و مذاهب به نام «گناه» و «نخستین گناه» بشر قلمداد گردیده و پیرامون آن مثنوی های هفتاد من کاغذ ترتیب و راه ها و وسایلی که نجات و فلاح و رستگاری از این گناه و یا گناهان تصور و تخیل و توهم شده در آنها مخطوط و منقوش و مکتوب گردیده است!
فلسفه ها و مکاتب عقلی و کلامی و عرفانی و مشایی و اشراقی نیز هر کدام به سهم و سیاق خود به طرح این مسأله پرداخته و برای حل آن امکانات و ظرفیت های خویش را که توسط زمان و مکان و منجمله توسط واقعیت سر سخت خودِ همین بیماری؛ محدود میشده و میشود؛ به کار انداخته اند.  
آری! این بیماری نوعی و همه گیر بشری یا این مسألهء عموم جهانی و سراسر تاریخی به صورت پیوسته و به ناچار دامن هرکس را به تنهایی و همه گان را به یکجایی رها نمی کرده است و هنوز که هنوز است؛ رها نمی کند.
تازه هم؛ کار و مقصد و تلاش ما؛ طرح درست تر و دقیق تر و عینی تر و خرد ورزانه تر این مسألهء کم از کم یک میلیون سالهء عموم بشری و سرتاسر جهانی است و امید آن وجود دارد که به عنایت دست آورد های بیسابقه و شگوفان ساینس و تکنولوژی؛ نتایج تحقیقات آزمایشگاهی که اصولاً با حُب و بغض و نفی و تائید کسی یا نظر و مکتب و مذهبی سر و کار ندارند و نمی توانند سر و کار داشته باشند؛ در گام اول به شناخت بیماری و طرح صائب مسأله نزدیک شویم.
خوشبختانه برای به دوش کشیدن یک چنین مسؤولیت عظیم و خطیر؛ پشتوانهء عظیم دانش های تجربی بشر از سیر زنده گانی و شکست ها و پیروزی های معین مکاتب دینی، فلسفی، اسطوره ای و هنری میلیون ساله بشریت را از یکطرف و خرمن دانسته های حاصل از تحقیقات ساینسی و کاربرد آن ها در فن آوری و تکنولوژی های گوناگون را از طرف دیگر در اختیار داریم. ثروت با عظمتی که گذشته گان خردمند و بزرگ و پُر نبوغ ما دست کم با این ابعاد از دسترسی با آنها محروم بودند.
معهذا این روند در حد مطلوب به کمال تحقق و درک و استنتاج و ترویج و تعمیم نمیرسد؛ اگر ما در هنگام اشتغال به آن نتوانیم ذهنیت های سابقه و ما تحت الضمیر از پیش رسوب کردهء خود را زیر کنترول گیریم.  
هیچ خردمندی نمیتواند منکر سنت ها و حرمت گذاری شایان به سنت ها باشد. در آخرین تحلیل ما باید سنن نیاکان خود را به مثابهء معرف و ممثل خرد و کار و پیکار و فرهنگ و فضیلت آنها محترمانه با خود و آینده گان خود به فردا ها ببریم و حتی چیز هایی از فرهنگ مادی را که بیم تخریب و انهدام آنها میرود با دقت؛ و لو توأم با صرف هزینه های بزرگ؛ ترمیم و بازسازی نموده و ماندگار و حتی به مفهوم ممکن و معین جاویدان کنیم!
ما محصول گذشته و تاریخ هستیم. بخش عظیم فرهنگ ما از گذشته میآید. تاریخ با تمام عظمت و جلال و جبروت عبارت از گذشتهء ما و اجداد و نیاکان ماست. آنها در حد خود از اجداد و نیاکان پیشتر و پیشتر خود آنرا به ارث بردند و با حدی از تکمیل و تلطیف و تکمیل به آیندگان که ما در رده های واپسین آنها قرار داریم؛ سپردند. لهذا چنانکه درختِ بدون ریشه؛ مُرده است؛ ما هم بدون گذشتهء تاریخ؛ زنده گی و معنا نداریم.
ولی ـ شاید نه زیاد اتفاقاً ـ در ذات و شخصیت ما یک معجزهء شگرف طبیعت وجود دارد که خود جلال و عظمت است و با موقعیت خود به این جلال و عظمت ضریب معنوی و حکمی و فلسفی بی نظیری هم بخشیده است!  
این معجزهء شگرف دو چشم دنیابین و هستی نگر ماست. چشمان ما درست در قسمت پیش روی دماغ و چهره و اندام ما واقع شده اند و با این موقعیت ابراز میدارند که باید پیوسته به پیش رفت؛ چنانکه زمان به پیش میرود.
 لهذا ما به پیش می رویم و در ضمن تاریخ و فرهنگ و فلسفه و ادیان و باور ها و سنت های خود را هم با خود می بریم. حتی آنهایی را که دیگر باور و عقیده و ایمان ما نیست و از علم و دستاورد های متعالی زنده گی ما فرسخ ها عقب افتاده و با دید یکجانبه و ناخردمندانه؛ حتی شرم آور جلوه میکنند.
چرا که ما ادامهء اجداد مان هستیم. زمانی در همان سطح و همانجا بوده ایم. نمی شرمیم که چنان به اصطلاح کودکانه یا جاهلانه؛ عمل و عقیده داشته ایم و چه بسا به نام و به انگیزهء همین به اصطلاح باطل هایی که امروز جداً شرم آور به نظر میآیند؛ خون ها ریخته ایم، تباهی ها مرتکب شده ایم، ظلم ها روا داشته ایم .... بلکه بر عکس افتخار میکنیم که تکامل نموده ایم، بر جهالت و سماجت و باطل غلبه یافته و راه های بهتر زیستن و بهتر بودن را کشف کرده ایم و کشف میکنیم!
این مسیر؛ مسیر طبیعی و قانونمند است و باید بیش از پیش چنین باشد!  
و اما بسیاری ها در همان سنت ها و در همان ناروایی ها و جهالت ها و سماجت ها میخکوب میمانند. به جای اینکه آنها؛ سنت ها را با خود ببرند؛ سنت ها آنها را با خود میبرند.  
چون سنت ها به گذشته تعلق دارند؛ اینان با اینکه چشمان شان در پیش روی شان نصب شده است؛ هی به عقب میروند. برای آنها همه چیزها، همه خوبی ها، همه دانش ها، همه فضایل، همه نعمت ها، همه ثروت ها و خلاصه همهء زنده گی و عقل و فرهنگ در همان گذشته ها، در همان سنت ها و باور ها وجود دارد و در همانجا به کمال نهایی رسیده و تمام شده است!!! دیگر اصلاً به پیش نگاه کردن گناه است، حتی به حال نگاه کردن و به اطراف و اکناف نگریستن؛ معصیت است و کفر است!  
شاید خواننده تصور کرده باشد که ما ازینها که اکثریت حتی مطلق را در بسیاری نقاط جهان تشکیل میدهند؛ خواهیم خواست که جهت طرح درست و حل پذیر آن سؤال میلیون سالهء سراسر بشری؛ سوابق ذهنی و جنون مُرده پرستی و گذ شته پرستی خود را و لو برای لحظاتی؛ کنار بگذارند.
هرگز!  
چنین خواستی ابلهانه است.
 آن سؤال بزرگ میلیون ساله در آخرین تحلیل به همین جنون انجامیده است و قسمت بزرگ معضله و بیماری نوعی و تاریخی بشر همین است! لهذا ناگزیر طرح این سؤال و در صورت امکان حل آنرا تنها در سطح خواص، در سطح اقلیت های کمتر بیمار و یا مسلط بر بیماری باید مطرح کنیم.  
اگر انسانیت را دانش و خرد و فرهنگ و عدالت و تقوی و فضیلت تعریف کنیم که البته همه از سرچشمهء لایزال کار و تولید و تفکر و تجربه و آزمایش سیراب میشود؛ متأسفانه تا همین امروز؛ این مفهوم بیشتر به خواص و استثناءات ـ البته نه خواصِ قدرتمند و حاکم و غارتکر؛ بلکه به خواص صاحب عشق و ثروت و مالکیت معنوی ـ می چسپد و رابطه میگیرد.
 مسلماً دیگران؛ محکوم و مردود نیستند بلکه دقیقاً و با شدت و حدت به مراتب بیشتر بیمار اند. و ما هم به دنبال همین بیماری هستیم. چیزی عجیب و متضادی در میان نیست!  
بنابر این خواستن، تمنا کردن و حتی تضرع کردن از بیمار که بیمار نباشد؛ با چنان دقتی ابلهانه است که احتمالاً نظیر ندارد. نهایتاً:
        سرشک از دیده بستردن چه حاصل        علاجی کن که از دل خون نیاید!؟
 
بعضاً در زنده گی عادی میشنویم؛ به کسانی که تحت فشار های روحی خورد و خمیر شده اند؛ برخی از عقلا می فرمایند: تشویش نکن، خود را شادمان بگیر، تو فکر میکنی مریض هستی، در حالیکه سراپا سالم هستی!...
میدانیم تلقین و شجاعت بخشیدن مخصوصاً به مریضان روانی خیلی اهمیت دارد. حتی دعا و تعویذ و قرائت کتب مقدس و نمایشات جادوگرانه در حالیکه بتواند در سیکل های روانی بیمار اثر گذار باشد، و در حالیکه با صدق و صفا و مهارت و صداقت انجام گیرد؛ ارزش ویژه ای را دارا است. ولی هر چیز حد و مرز و قید و قانون دارد. مثلاً فرد عمیقاً مسلمان را فقط میتوان با خواندن آیات قرآن و اوراد دینی خودش تسلی بخشید. این تدابیر برای فرد بیماری که معتقد به مسیحت یا دیانت دیگری است؛ واقعاً مسخره، بی معنی و بی اثر است!
آنجا باید تورات و انجیل و شروح و تفاسیر و منشعبات آنها را به کار گرفت؛ و قس علیهذا!
تمام همین تدابیر هم در آخرین تحلیل به معنای ((بیمار نباش!)) میباشد ولی چون در ستر و اخفای تشریفات و القاءات عمیق وجدانی صورت میگیرد؛ مؤثریت پیدا میکند و با نوعی هیپنوتیزم بیمار؛ موجب تولید آرامش در وی میگردد. بالنتجه نه تنها از ضیاع یک مقدار انرژی مریض که در اثر احساس نومیدی و سقوط کردن ضایع میشود؛ جلوگیری می نماید بلکه زمینهء حداقل برای تولید انرژی تازه فراهم ساخته؛ در بیمار احساس قوت و سلامت به وجود میآورد و این احساس تا زمانیکه قوت دارد؛ و با تغذیهء بهتر و تدابیر دارویی حمایت میشود؛ به انرژی آفرینی ادامه میدهد.
درین فاصله ممکن است هورمون ها و ترشحاتی از غدد مترشحه درونریز که در امراض روحی بی تعادل میشوند؛ مجدداً بیلانس گردند و مریض علی الظاهر شفا یابد و در صورتیکه بیماری نتیجه ضعف انتی بادی ها و حمله کدام میکروب و ویروس باشد؛ جریان مذکور تا حدودی به بیمار؛ آن فرصت را می بخشد که انتی بادی هایش قوی تر شده و عامل بیماری را کاوَر کنند و بی ضرر سازند.
حتی برای بیماران که مخصوصاً به دلیل احساس نومیدی؛ قوای روحی خود را به تحلیل می برند، یگان قوماندهء حسابی نیرو بخش و نجات دهنده است.  
 در فیلمی که از حقایق تاریخی جنگ جهانی دوم درست شده بود؛ یک واحد از نیروهای رزمنده و مدافع در وضع بد و هلاکتباری محاصره میشوند و تقریباً کلیه امکانات نجات به لحاظ طولانی شدن محاصره و گرسنگی و سرما غایب میگردد. سربازان؛ شروع میکنند به غش کرد و افتادن.  
 افسر قطعه که همراه سربازان است و وضع کاملاً مشابه با آنان دارد؛ سربازان را با امر و قومانده به پا میخیزاند و به حالت «نظام» در میآورد. آنگاه حکم میکند:
ـ دستور میدهم که همه به زنده گی فکر کنید! مُتَخلِف مطابق قانون جنگ مجازات میگردد!!
این قومانده لااقل در حدود فیلم اثر شگرفی به جا می گذارد و رویهمرفته پس از تحمل مشقاتی دیگر؛ روز رهایی فرا میرسد.
ولی با کمال تأسف به بیماران نوعی و نسلی و تاریخی که ریشهء آفت شان در سپیده دم تاریخ انسان ـ در بیش و کم یک میلیون سال پیش وجود دارد؛ نه هیپنوتیزمی مؤثر است و نه قومانده و خواهش و التماسی.  
بیماری نوعی و تاریخی عمدتاً و اساساً به دلیل اینکه «تا بوده؛ چنین بوده!» اصلاً به مثابهء بیماری قبولیت ندارد و پذیرفتنی نیست! و اگر این توفیق دست دهد که بشر این بیماری را «بیماری» بداند و بپذیرد؛ در آنصورت نیمی از راه و حتی خیلی خیلی بیشتر از نیم راه؛ برای درمان آن و رهایی از مصائب ناشی از آن طی شده است!!
این بیماری برای اکنون در فرهنگ ها و خرده فرهنگ های گوناگون و مخصوصاً در منفعت ـ فرهنگ ها ی جادویی بیشماره نام ها و عناوین گوناگون، تعابیر و تفاسیر بیحد و حدود و متنوع و متلون دارد و در کلیه حالات با چاشنی ی استدلال و التباس تقدس و تفاخر همراه بوده علی الظاهر نمای موزائیک دلپذیر و «عقل!» پسند را داراست.  
این بیماری بدبختانه از نوع «هاری» و واکنشی نیز هست و حتی شاید چیزی به مراتب بالاتر. رویهمرفته هیچ فرد انسانی از آن مبرا نیست ولی عده ای که خوشبختانه به برکت ساینس پالودهء جدید روز تا روز افزون می گردد؛ امتیازاتی را کسب میکنند.  
(ساینس به مثابهء دریافت های تجربی بشر در جریان کار و تولید و سایر تعاملات پیروزمندانه با طبیعت و پدیده های جداگانهء آن همیشه با بشر بوده و قطره قطره افزایش می یافته و از نسلی تا نسلی انتقال و مداومت کسب می نموده است. ولی از ینکه این مراحلِ ادراکات و دریافت های ساینسی بشر هنوز امکان تخصصی شدن و سیستماتیک شدن نیافته و معمولا ً با باور ها و حدسیات و فرضیه های اُسطوره ای مخلوط بوده است؛ آنرا ناگزیر ساینس ناپالوده می نامیم. ساینس ناپالوده؛ با تأسف هنوز در عرصهء علوم اجتماعی، روانشناسی، فلسفه، حقوق، تاریخ و رشته های مماثل مطرح است و حتی سعی میشود که مزخرفترین و ننگین ترین خرافات را نیز به نحوی توجیها ت ساینسی بدهند و با مواد ساینسی و ساینس نما ملمع کاری و تزئین نمایند!)
امتیاز آنان که با ساینس پالوده سر و کار دارند؛ به طور عمده عبارت است از:
نخست اینکه میدانند و قبول دارند که همراه با نوع خود به طریق ارثی و اجتماعی دارای بیماری اند.
دوم اینکه با دقت در ره آورد های ساینسی؛ امیدوار و حتی مطمین شده اند که لا اقل این بیماری را میتوان بی ضرر ساخت و مخصوصاً نگذاشت که جلو کمال و پیشرفت خود شان را سد نماید.
معهذا ناگفته نباید گذاشت که عده ای به تمام معنی ساینس دان و مشغول در تحقیقات و تجارب ساینسی هم هستند که بر خود مسلط نشده اند و نخواسته یا نتوانسته اند که بر خود مسلط شوند!
به راستی آیا بر واقعیتی که لااقل 900000 سال مداومت کرده و چه به طریق ژنتیک و چه به سایر طرق به سرشت بشر مبدل گردیده است؛ میتوان بیماری یا مرض اطلاق کرد و میتوان بر تداوی یعنی رهایی عموم بشری از آن امید بست؟
پیش از اینکه به این پرسش؛ پاسخ (بلی یا نه) بدهیم لازم است با دقت هرچه تمام تر ببینیم سخن بر سر چیست؟
حیات؛ در یک تعبیر قابلیتی است که با «تنازع بقا» حصول و ممکن میشود؛ یعنی حتی متکاملترین و پرقدرت ترین موجود زنده هم اگر تحرُکات الزامی برای تنازع بقا را که غالباً با استقبال خطر توأم میباشد؛ رها کند؛ در حقیقت به حیات خود پایان داده است!  
تنازع بقا امر غریزی است و بنا برین آنقدر ها به جهل یا علم به مفهوم انسانی آن بسته گی ندارد:
در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل      بی عصا  راه دهن معلوم باشد کور را!
 تمام موجودات ذیروح تا واپسین دم و نفس مصروف تنازع بقا اند؛ یعنی برای دوام، ایمن ساختن، سهل ساختن و غنی ساختن معنی و محتوای زنده گانی خود در مبارزه اند.
 این مبارزه همیشه هم مسالمت آمیز و توأم با عطوفت نیست. بخصوص جانداران متکاملتر که ریشه را به دور افگنده و لهذا دیگر قادر به تأمین مستقیم انرژی های حیاتی از زمین نیستند؛ امر تنازع بقای شان به چریدن و بلعیدن موجودات نباتی و شکار و دریدن و خوردن موجودات فرانباتی منوط است و برای تحقق آن به سیر و سفر و دوش و حمله و غلبه و قبول زحمت و خطر مجبور اند.  
بنا برین هرنوع زنده گی از بدوی ترین تا کاملترین و غنی ترین به هوشیاری و مهارت و آگاهی و محاسبات روز افزون متناسب نیز نیازمند میشود. حتی درختان و سایر نباتات در خشکسالی ها محتاج این ریاضی و فراست اند که هر چه بیشتر از عملیهء معمول تبخیر در خویش بکاهند و متقابلاً ریشه ها را بیشتر و بهتر در عمق خاک فرو برند.
 غفلت و ناکامی درین استقامت مستقیماً به معنی مرگ میباشد. لازمهء چنین محاسبه و فراستی همانا آگاه بودن از اوضاع جیوفیزیک و جیو ایکولوژیک و حتی داشتن حد معینی «جهانبینی» است.
 تمامی انواع موجودات زنده استعداد و توانایی این گونه و این مقدار جهانبینی را دارند. مگر اینکه به مرض انسانی «بستن در های شعور خویش نسبت به جها ن پیرامون» گرفتار آمده باشند!
معهذا تنازع بقا در هر حال و همیشه لزوماً پیروزمندانه نیست. در بسیاری حالات حد پیروزی را درین جا قانون جنگل ـ قانون جهان وحش ـ یعنی حقانیت زور تعیین میکند. حیوان وحشی که پئ شکار میدود و مصروف به کارگیری تمامی مهارت و نیروی خود برای از پا در انداختن و بلعیدن هدفِ شکار است؛ هم در کار تنازع بقاست و حیوان وحشی یا حتی انسان که هدف شکار قرار گرفته نیز برای بقای خود در گریز و دوش و بعضاً مقابله و جنگ و مقاتله میباشد.
 ولی چون در قانون جنگل؛ زورمندی و مهارت و شطارت؛ حقانیت و تقدس و تقدم دارد؛ این مبارزه به نفع زورمند به پایان میرسد. کمزور نابود میشود و زورمند باقی میماند.
برو قوی شو و رهکار اقتدار آموز       که در نظام طبیعت؛ ضعیف پامال است!
در حدود بیش و کم دو- سه میلیون سال قبل که نخستین انسانها بر روی زمین ظاهر شدند؛ از لحاظ نوعی زور فیزیکی زیادی نداشتند ولی در مقابل از بهرهء هوشی خیلی بیشتر از سایر جانداران عظیم الجثه تر از خویش برخور دار بودند. این عطیه را حجم بیشتر دماغ و کیفیت بلند تر عملکرد مغزی به ایشان میسر میساخت و این همان افزودهء تکاملی بود که نصیب انسان گردید.
اگر چه تمام تحقیقات فوسیل شناسی، باستانشناسی و بشر شناسی مسلم میدارد که حجم دماغ انسانهای اولیه خیلی کمتر از انسانهای کنونی بوده است معهذا مغز انسان اولیه به هر حال؛ مغزی متفاوت از سایر جانداران بود و قابلیت های بسیار بیشتر داشت.  
سیر تکامل و تحولات کیفی گاه به گاه اندام های انسان طی یک میلیون سال و از جمله تکامل و توسعهء مداوم حجم مغز وی را به طور اساسی در تاریخ های علمی ی جهان باستان (و نه افسانه ها و روایات اساطیری عجیب و غریبی که تقریباً هر قوم و قبیله ای یک شکل خاص و متفاوت آنها را داراست) میتوان مورد مطالعه قرار داد و خوشبختانه روز تا روز بشر شناسی و باستانشناسی و فوسیل شناسی و سایر شعب علوم ساینسی حقایق بازهم بیشتر و دلچسپ تری را درین راستا کشف مینمایند.
فوسیل دیناسور هائی که در حدود 70 میلیون سال قبل میزیسته و بعداً به طور کامل منقرض شده اند؛ مدت هاست که توسط باستانشناسان کشف و شناسایی گردیده و تازه ترین اکتشافات حاکی از به دست آمدن قسمت هایی از پیکره های آنهاست که بنا بر قرار گرفتن در شرایط ویژهء طبیعی نه تنها فوسیل نشده اند؛ بلکه به مشخصات اجساد نسبتاً تازه شباهت دارند و دانشمندان ژنوم و دست اندرکاران مهندسی های ژنتیک را تشویق کرده است که در جستجوی بدست آوردن بافت بنیادی (D.N.A) در آنها بر آیند. البته باید برای وصول به نتایج قطعی صبر داشت!
اما انسان چه به گونهء فوسیلی که نمونه های فراوان آن تقریباً در سراسر کرهء زمین پیدا شده و پیدا میشود؛ از انسان اوسترالوپتیک، انسان چینی، انسان هایدلبرگ، انسان نئاندرتال و گونه های دیگر گرفته تا انسان معاصر فقط کمتر از دو میلیون سال پیش موجودیت یافته اند. با اینکه خبری تازه حاکی از آنست که باستانشناسان از سر زمین چاد فوسیل موجودی را کشف نموده اند که شباهت به انسان اولیه داشته و بر دوپا راه میرفته است. در محاسبات علمی عمر این فوسیل به 9 میلیون سال قبل بر میگردد.
به هرحال؛ در مورد انسان هنوز مسایل حل ناشده و غوامض قابل تحقیق و بررسی کم نیستند ولی یک حقیقت به گونهء قطعی و بازگشت ناپذیر توسط ساینس به ثبوت رسیده که انسان محصول تکامل نظام و انواع حیات بوده؛ به صورت عروسک سفال شده یا مجسمه ای از چوب و سنگ تراش خورده و به طور کلی به هیأت مصنوعِ کامل و همزمان و بلا تغییر از آسمان نیافتاده است!  
خوشبختانه ساینس این را هم به ثبوت رسانیده که اساساً آسمان چیست؛ در کجا و در کدام حدود است؟
آسمان؛ اساساً عبارت از جوِ زمین است که بخارات آب و مخصوصاً لایهء معروف اُزون به آن رنگ زیبای نیلی ـ لاجوردی بخشیده و بنابرین آنچه را که بشر در «فراز سر خود» به نام «آسمان» می شناسد و در گذشته توهم میشده است که از طبقات لاجورد و سایر احجار کریمه مانند گنبدِ خانه ها و معابد و غژدی ها و الاچیق های قدیمه درست شده و در طبقات فوقانی آن دنیا و یا دنیا ها و موجودات قادر و توانا و سازنده و آفریننده بود و باش دارند؛ حتی از 70 -100 کیلومتری جوِ زمین بالاتر نمی رود.  
فراتر از آن دیگر؛ این گنبد نیلی ـ لاجوردی رنگ می بازد و علی الرغم اینکه بخش هایی از اتموسفیر زمین هنوز به جانب کیهان گسترده است؛ چیزی از مصداق توهماتِ بشر سابق (و بشر امروزی ی در سابق درمانده!) آن سو ها؛ وجود ندارد!
 و باز هم خوشبختانه مفهوم «بالا و پائین» نیز توسط ساینس و ریاضیات کیهانی به دقت کشف و تبیین گردیده ولی این اکتشافات نیز فقط بی پایه بودن تعریف ها و استدراکات توهمی از مفهوم «بالا و پائین» را نشان میدهد.
همانگونه که با خروج از لایه های اولیهء جو (اتموسفیر) زمین مخصوصاً با ختم لایهء اُزون؛ مفهوم آسمان به مرور از میان میرود؛ با عبور بیشتر از لایه های دیگرِ جو؛ مفهوم بالا و پائین، وزن و بسا مفاهیم دیگر ناپدید میشود و در خارج از جوِ زمین چنین سخن هایی به مضحکه مبدل میگردد.  
 چرا؟ مگر؛ ما کفر نمی گوئیم؟
اتفاقاً با از میان رفتن مفاهیم آسمان، بالا و پائین، وزن و امثالهم؛ مفهوم کُفر نیز همراه با جمیع تبعات آن زوال می یابد. چرا که در خارج از جوِ زمین؛ انسانی که در سطح زمین صد کیلو گرام وزن داشت؛ به چیزی فراتر از پرِ کاه خشک مبدل میشود.  
 گذشته از انسان صد کیلویی؛ سفاین چندین تُنی و هر جسم و جرمی دیگر دارای همین سرنوشت اند. لذا؛ دیگر برای آنها بالا و پائین و حرف هایی مانند اینها معنا ندارد.  
چرا چنین چیزی اتفاق می افتد؟ این واقعیت است یا خواب و خیال؟؟
خیلی ها مخصوصاً ذواتی که بر منفعت ـ فرهنگ های منحط و ابلهانه سرمایه گذاری و دکانداری دارند؛ هی دعا میکنند و چه بسا با چنگ و دندان و وحشت و قساوت تقلا و تفتین و توطئه به راه می اندازند که این حقایق؛ خواب و خیال باشد و بر باور هایی که آنها به خورد مردمان میدهند خللی نیاندازد؛ درست مانند آن شاگرد که در پارچهء امتحانش پایتخت فرانسه را «لندن» نوشته بود؛ و هی دعا میکرد که: «خدایا! پایتخت فرانسه؛ لندن شود!»
ولی حتی خدا؛ دیگر به درد این ها نمیخورد. مانند آنکه در حقیقت امر هیچگاهی خدای راستین با این عجایب ضد فطرت سر و کاری نداشته است! این اوقیانوس جهل بشری بوده که آنها پیوسته از آن ماهی ی مراد صید میکرده اند.
زیرا خدای راستین و با معنی ـ همان نیروی ازلی که کائینات و کهکشانهای آنرا در مدار های معین و قانونمندی؛ استوار گردانیده و استوار نگه میدارد؛ اساساً تا هنوز که هنوز است از حیطهء قدرت درک و شناخت بشر ـ و چه رسد به ارتباط اینچنانی یا آنچنانی اش با بشر ـ به دور بوده و همو؛ زمین و مجموعهء اجرام بیشمارهء کیهانی را دارای حد معینی از قوهء جاذبه ساخته است.
(در همین جا لزوماً باید خاطر نشان ساخت که در انبوه فرهنگ عموم بشری باور های معصومانه و معارف هدفمند اخلاقی که دارای نظام های منطقی و جهانبینی های میسر و محدود زمان خود میباشند؛ فراوان وجود دارند و دارای ارزشمندی و حتی شکوهمندی بخصوصی اند.
لذا اصطلاح «منفعت ـ فرهنگ» به هیچ صورت این مجموعه را که اصولاً هدف و غایه ای جز کمال اخلاق و عدالت و سعادت و معراج انسانیت نداشته اند و ندارند؛ در بر نمیگیرد بلکه درست بر عکس شامل آن ایدیولوژی ها و سیستم های نظریاتی میگردد که هدف و غایهء بنیادی در آنها تأمین و تضمین بقا و حصول منفعت این یا آن طبقه، این یا آن فرد و خاندان و دیکتاتور و فرعون و شمر و نمرودِ پنهان و آشکار است که از نام باور های مقدس و معصومانه و احیاناً محدودیت های زمانی و مکانی آنها سوء استفاده نموده مکاتب گمراه کنندهء فکری و سیاسی و قضایی و حقوقی و فلسفی غالباً به گونهء تشعب ها، تفاسیر و تأویلات مذهبی و شبه مذهبی به وجود آورده و تحت عنوان گسترش و تحقق آنها حتی سراپای تاریخ بشریت را با خون و جنایت و ویرانی و تباهی و ارتجاع و فساد و فاجعه انباشته اند! ...)
قوهء جاذبه در دورا دور اجرام کیهانی و از جمله زمین یک ساحهء معین مقناطیسی ایجاد مینماید و لذا اجسام خورد یا بزرگ که درون دایرهء این شعاع مقناطیسی قرار گیرند؛ به طرف جرم یا کرهء کیهانی کش و جذب میشوند و بدینگونه مفاهیم بالا که جهت عکس جاذبه است و پائین که جهت منطبق بر جاذبه میباشد؛ معنا می یابد و هکذا وزن که معیاری از قوهء مخالف جاذبه بوده و سبب بلند کردن شئ از سطح منبع جاذبه میگردد و مفاهیم مماثل؛ به وجود میآید.
 اما با ختم شعاعِ دایرهء ساحهء مقناطیسی جاذبه؛ عوضِ وزن؛ «بی وزنی» واقع می گردد و «پائین» و «بالا» مطلقاً بی معنی میشود.
قوهء جاذبهء زمین حتی تعیین کننده آن حد و حدودی است که منفعت ـ فرهنگ های جاهلانه از آنها قضا و قدر ساخته اند. از جمله گویا مقدر است که قد احمد 1 متر و 80 سانتی باشد و برای تثبیت و تحدید این مقدر عالمی از «مؤکل و وظیفه دار آسمانی» توظیف اند!  
اما اگر این احمد در سفینه ای نشست و بیرون از جوِ زمین یعنی در دامان کائینات که دیگر جاذبهء زمین وجود ندارد؛ مسافرت کرد؛ این تقدیر معین شده توسط منفعت ـ فرهنگ های آنچنانی هم باطل میگردد.
 اگر تدابیر جدی جاذبه سازی مصنوعی به کار گرفته نشود؛ آغا احمد ظرف چند ماه انگشت شمار ممکن است دارای قدی چندین متری شود و به همین گونه ابعاد مقدر شدهء دیگر وجودش نیز دیگر گونی های عجیبی پیدا نماید.  
زیرا احمد و هر انسان دیگر در روی زمین توسط یک معادلهء ریاضی میان نیروهای اندرونی و نیروی جاذبهء زمین شکل می گیرند و در شکل و هیأت معین باقی می مانند. زمانی که یک طرف این معادله کاملاً غایب گردد؛ مسلم است که دیگرگونی ی غیر قابل تصور روی میدهد.
این حقیقت بزرگ توسط کیهان نوردانی که طی سالیان اخیر مدت های طولانی (شش ماه الی یک سال) را در حالت بی وزنی در مراکز تحقیقاتی کیهانی گذرانیده اند؛ در حالی عملاً تجربه شده که مجهز با لباس مخصوص ضد بیوزنی و سایر تدابیر جاذبه ساز در محیط کار و زیست خود بودند.
 علی الرغم این تدابیر که به حد بالاتر از کفایت؛ پیشبینی و تدارک شده بود منجمله یکی از کیهان نوردان روسی دچار چنان آشفتگی اندام و طول قد گردید که برای بازگشت نمی توانست در جایگاه مخصوص سفینهء مربوطه اش بنشیند!
 
برخ سوم:  
 
        واماندن بشر در تکمیل رشد حسب اطلس ژنتیکی
 
                                                              (در دیدار دیگر)