سرنوشت

زیرمتون
Typography
  • Smaller Small Medium Big Bigger
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

بلقیس « مل »

حیدر متعلم صنف نهم مکتب بود , پسر بچه تیز هوش که با اعضای فامیل و رفقایش صمیمی بوده همه از وی راضی بودند , اوامر پدر و مادر را همیشه بجا میکرد , سودای خانه را میاورد خمیر را به نانوایی میبرد و متباقی روز درس های مکتبش را خوانده و یگان روز جمعه همراه رفیق هایش جهت تفریح برای گدی پران بازی سر تپه کلوله پشته میرفت همین یگانه تفریح و ساعتیری اش بود در اثنای گدی پران بازی با گدی یکجا اوج میگرفت ودر کرانه های آسمان بال میزد و دوباره به آشیانش بر میگشت , تار های گدی را در چرخه میپیچید و با رفیقایش با یک
شور و هلهله ای بچه گانه از تپه به پایین میخزید .
گذشت عمر به شکل دوام گل عجله داشته تا این نو شگفته ها روز تا روز قد کشند و به نوجوانی وجوانی رسند , شگوفه تا زمانیکه پژمرده نشده میخندد .
مادرش گاه گاه میگفت , حیدر بچیم ار وخت که بیرون میری زیاد دیر نکنی که مه پریشان میشم . پدر حیدر به زنش میگفت بچه نوجوان اس به دوست و رفیق ضرورت داره , آدم بی دوست مانند درخت بی ثمر س , بسیار قیودات خوب نیس بچه س یک کمی آزادی باید داشته باشد باز کدام جای تنا نه میره با رفیق هایش میباشه امروز بچه س صبا مرد میشه بره بچه نازدانه گی ام خب نیس بانیش امی تفریح اش س او زن فکرته بگی با ار کس به زبان خدش گپ دی حیدر ره مرغ خانگی نساز نشنیدی که شاعر چی خب گفته .

طفلی ودامان مادر خوش بهشتی بوده است
تابه پای خویش گشتیم سر گردان شدیم
در دریابی غمی ها پایمال غم ما گشته ایم
هر کی زین آرزو بر گشت آ رام میشود

در تفریح مکتب حیدر با همصنفانش در باره نصیب و قسمت میگفتند و میشنیدند و از زن گرفتن صحبت میکردند .
حبیب میگفت , چیزیکه نصیب و قسمت ما باشه میرسه چرا از آلی دل خده آو کنیم . فاضل میگفت , وخت ما زیاد مانده هنوز خُرد استیم آلی باید به درس های خد بکوشیم که به یک جای برسیم . احمد میگفت , او بچا شما کجا و زن گرفتن کجا باز که پوره جوان شدیم امو سات امو مصلات حیدر میگفت , نصیب مه کي خات بود او به نصیب و قسمت زیاد معتقد بود همیشه به رفیق هایش میگفت یکی خو حتمی ده نصیب مه اس او کي اس ده کجا س کاشکی بفامم که ده آینده نصیب مه کیس و کیی خات بود همه بر او میخندیدند و میگفتند او حیدر تو چرا ده ای چرتها استی سن و سال تو بسیار خُرد س طرف ما ببی تا آلی یکی ما زن نگرفتیم اینه طرف باقرسیل کو چقه سنش زیاد س مگم تا آلی مجرد س.

اول درس بعداً کار وباز زن گرفتن ضرور نیس که از آلی سر زن گرفتن وخت خده ضایع کنیم باز ار وخت که کلان شدیم راه خده پیدا میکنیم یا فامیل بره ما زن پیدا میکنه یا خد ما انتخاب میکنیم .
جاوید میگفت , حیدر جان تره به خدا اگه زیاد جرت بزنی اینه زیاد چرتی باشی همه تره دیوانه
میگن تو چقه بچی لایق استی متوجه درس هایت باش و بس . حیدر در تنهایی چرت میزد و با خود میگفت اگه نصیب مه کسی باشه که از او بدم بیایه باز چتو از قبیل اینطور گپ ها در افکارش خطور میکرد .
درست است که انسان با تقدیر نمیتواند بجنگد پس بهترین خوشی های دنیا امید است و این هم بسیار سوز آور است که انسان جدا از همه به تخیل ها غرق شود .
اولین معلم زنده گی درون خود انسان است و همچنان زنده گی تفسیر سه حرف « یعنی سه کلمه » است , خندیدن , بخشیدن وفراموش کردن .
پس هر انسان به خصوص هر جوان این سه حرف یا کلمه را بپزیرد , بخندد و ببخشد و فراموش کند ,اما هیچ کس نباید فرهنگ اش را فراموش کند , بی فرهنگی به ذات خود یک فرهنگ نا میمون است اما حیدر بر خلاف همه غرق تصورات خودش بود .
مادرش بعضی اوقات به شوهرش میگفت , بابی حیدر بچی ما به خیر کلان شوه مه به دل خد برش زن میگیرم .
بابی حیدر میگفت , او زن خب گوش کو او زماناره گاو خورد که پدر و مادر بره بچی شان زن میگرفتن آلی بچا به مافقه زن میگیرن , اینه تره برمه گرفتن مه بیچاره روی تره ندیده بودم , شوا ده چرت میرفتم که کور نباشی یا کج وج نباشی مادر خدا بیامرز خده قسم میدادم بوبو جان زن خو به دل خد گرفتی تو قسم بخو که کمرش کج نیس , دانش بوی نمیته , بوبویم قاقا خنده میکد و میگفت , بخدا بچیم اگه کمرش کج باشه یا دانش بوی بته نامزاتت مغبول س مه خو دشمنت نیستم که بد خای تو باشم ایتومغبول س ماتاو واری قد میانه داره موایش سی و دراز س چشمایش مثل بادام و بینیش مثل قلم , دانش مثل پسته خندان , دندانایش مرواری از کدام جایش بگم کوتا پاچه سفید مثل پری واری س , آلی که مه میبینم کجا تو به پری میمانه ای طرف ببی چشمای تو ایقه تنگ تنگ س مثل دفه سوزن , زنشرا آزار میداد .
مادر حیدر میگفت , بوبوی مام میگفت , نامزاتت جوان کاکه س , قد بلند داره پیران و تنبان تافته سفید ده جان او نمود میته کجا قد تو بلند س تو ام چندان شی نبودی آلی سر مه بیچاره گپ میزنی ار چی بود تیر شد یا تو مغبول یا مه گپ چار صبای جوانی بود و گذشت .
زنده گی چقدر زود گذر است وقتی یک انسان تولد میشود در گوشش آذان میدهند وقتیکه می میرد برایش نماز میخوانند طول عمر انسان چقدر است فاصله بین آذان و نماز خیلی کوتاه و زود گذر اگر به گذشته ها فکر نمایی و حال ببینی چگونه زمان گذشته است و حال چگونه باید زیست به مثل خردمندان با مردم باید به زبان خود شان سخن گفت .
در همسایگی شان فامیلی زنده گی میکرد که صاحب یک اولاد بودند یک دختر خرد سال سن سه تا چهار سال را داشت نامش خماری بود هر باری که مادرش نام خماری را میگرفت حیدر تکان میخورد و به مادرش میگفت مادر جان همسایه ما خو بد مردم نیستن امی دخترخلموکه نامش خماری س یا بماری بسیار مردار خور س از او بدم میایه گمشکو نام اوره یاد نکو .
حیدر یگان , یگان وقت در چرت میرفت و با خود میگفت نشوه که امی خماری نصیب مه شوه وسوسه در دلش پیدا میشد همین رویا ها با او بود , اندیشه و تشویش در روح انسان رده میگذارد مثل که در روح و روان حیدر این رده زده شده بود , دلش او را ریشخند میزدوتصورات اومانند کرمی بود که در مخیله اش میخلید , انسان با خود جنگیده میتواند اما نه با تقدیرش .
طبق معمول روز جمعه حیدر با دوستانش برای گدی پران بازی رفتند وقتی سرتپه رسیدند هر یک شان به کار گدی پران بازی مصروف شدند .
یکی تار های گدی را شیشه میزد دیگری آنرا به چرخه می پیچید و آن دیگری گدی ها را تار میکرد اما اینبارحیدرغرق رویا ها شده چشمانش به نقطه ای خیره شده بود که در همین اثنا امان رفیقش صدا زد حیدر او حیدر کجاستی بیا گدی ره بگی و هوا بتی که چرخه از دستم می افته . حیدر همان روز به مزه گدی پران بازی نه فهمید , تمام روز در همین رویا بود .
چیزیکه انسان میخواهد در بعضی مواقع عکس آن صورت میگیرد نه شوه کسی که بدم میایه نصیب مه شوه وقتی به خانه آمد به مادرش گفت مه بسیار مانده و ذله استم امشو دلم نان نمیشه خاو میکنم که صبا وخت کده مکتب میرم .
پدرش پرسید حیدره چی شده جور خو اس .
مادرش گفت , صب که از خانه برآمد خو جور بود و آلی مره گفت دلم نان نمیشه مه خاو میکنم خدا کنه که جور باشه , البته مانده و ذله شده از گل صب تا شام رفته سر تپه زیاد بالا و پایان شده بچا از ساعتیری زیاد مانده گی ره نه میفامن .
صبح شد حیدر به مکتب رفت وقتی بخانه آ مد به مادرش گفت مه درس میخانم که صبا امتحان داریم .رویا ها مثل سایه دنبالش میکرد . اندیشیدن مهم است اما نباید زیاد اندیشد , اندیشیدن خواسته و نا خواسته به سراغ هر انسان می آید اما عاقل کسیست که برای خوشبخت شدنش به اندیشد , زنده گی زیباست اما نه در رویا ها حیدر در منجلاب تفکر غرق بود و یک گپ رهایش نمیکرد نه شوه که خماری نصیب مه شوه مادرش یگان وقت میگفت امی همسایه ما خب مردم استن خوشم میایند و خماری گک چقه مغبول س اگه کلان شوه دگام مغبول میشه .
حیدر با چشمان از حدقه برآمده به طرف مادرش میدید و ضربان قلبش دو چندان شده میگفت .مادر تو چرا مره آزار میتی میگم دختر همسایه ما خلمو س از او بدم میایه نامشه یاد نکو . مادرش میگفت , آلی تره چی او بچه مه کتی بابیت گپ میزنم مردار خور س یا نیس به تو چی آی بچه چقه کلان کار استی تو ده خانی خد و او ده خانی خد تره به دختر همسایه چی ؟
رویا ها و چرت های دختر همسایه مثل دُم به پشتش چسپیده بود رهایش نمیکرد .حیدر پیش خود فیصله کرد که یک کارد یا چاقو پیدا کند ده دل خماری بزنه که او بمره وختی ای کاره انجام بتم که تنا خماری ده کوچه باشه دگه کسی مره نبینه .
فردای آنروز در غروب آفتاب, شام روز کوچه نیمه تاریک شده بود و خماری در پیش دروازه ای حویلی شان در کوچه خط های جز کشیده بود با پا های برهنه در حالیکه بینی اش فش زده نفسش را باز میکشید و میخواست تنها جز بازی کند , لشپاق را روی خانه های جز نه انداخته بود که حیدر بر او حمله کرد و چاقو را در شکمش فرو برد , خماری به سر خط ها و خانه های جز در خون افتاد و حیدر دو پا داشت دو دگر قرض کرد و یکه راست به خانه آمد , هیچ کس او را ندید قلبش ضربان میزد و نفسش تنگی میکرد , عمل اش را یک افتخار دانسته فکر میکرد روح اش
را راحت ساخته و ذخم درونی اش سلامتی یافته است .
پسر بچه ای که میخواست سر نوشت اش را تغییر دهد و او با این نوع اعمالش تصور میکرد که هفت گنبد آسمان را فتح کرده و با محبت اش همه جا را تسخیر نموده و هستی آفریده تنها برای خودش , خشم را کنار زده است .
خرد و دانایی در هر پهلوی زنده گی تعارفات خاصی دارد , جنون و دیوانگی هم همچنان . حیدر راساً آمده خوابید , لحظه ای چند در کوچه سرو صدا بلند شد که خماری کشته شده , مادر و پدر حیدر و تمام هم کوچه گی ها جمع شده دیدند که خماری گک غرق در خون است و بی هوش افتاده .
مادر حیدر وار خطا به خانه آمد که این خبر را به پسرش رساند , دید که بچه اش در خواب است نخواست او را بیدار سازد . مادر خماری چیغ میزد و پدرش هم گریه کنان به کمک دیگران دخترک را به شفاخانه انتقال دادند قضا را که خماری نمرد وقتی او به هوش آ مد پرسیدند کیی او را زخمی ساخت , دخترک هیچ چیز به خاطر نداشت , میگفت مه ندیدم دفعتاً اوگار شدم چشمایم سیاه شد دگه نه فامیدم , بعد از چند روزی خماری صحت یاب شد و به خانه آ مد .
حیدر تصور میکرد که سر نوشت اش را تغییر داده است او سراب را آیینه میپنداشت , انسان نباید در زنده گی اش آنقدر نمک ریزد که شور گردد و با افکار میان تهی خود را فاتح جلوه دهد .
در همین آوان از بخت حیدر پدرش به یکی از ولایات کشور تبدیل شد برای انجام وظیفه باید با فامیلش به آن ولایت میرفت همان بود که یک ماه بعد به آنجا کوچیدند .
حیدر متباقی درس و مکتب اش را در آن ولایت تمام نمود و فارغ صنف دوازده شد برای ادامه ای تحصیلش باید به کابل می آمد .
پدر حیدر بعد از تقاضای زیاد دوباره به کابل تقرر یافت , زنده گی فامیلی شان رنگ و رونقی به خود گرفت , دیگر تخیلات گذشته حیدر را دنبال نکرده و بچه گانه فکر نمیکرد با شیشه خیالش برای سر نگونی تخیلات گذشته چاه حفر نموده بود , او دختر همسایه خماری را فراموش کرده و از او هیچ خبری نداشت .
پدرش همیشه به زنش میگفت ار وخت حیدر درس اش تمام کد برش زن میگیرم و به پسرش میگفت بچیم به آینده ات متوجه باشی از امی آلی کدام دختر تحصیل کده ره زیر نظر بگی یک دو سال بات باید آرسی کنی .حیدر رنگش سرخ شده و سرش را پایین می انداخت اما چیزی نمیگفت . روزی از روز ها حیدر بطرف خانه می آمد نظرش به یک دختری افتاد بلند قامت و مقبول آن دختردر دلش نقش بست از او خیلی خوشش آمد و به یاد گپ های پدرش که همیشه میگوید یک دختر را نظر کن , مدتی گذشت سر انجام عاشق دختر شد اما از شرم و حیا به پدر و مادرش چیزی گفته
نمیتوانست یک سال گذشت با دیدن دختر حیدر بیتاب بود .
فاصله ها و گذشت زمان عشق های معمولی را از بین میبرد و عشق جاودانی و حقیقی را به وجود می آورد .
حیدر هم جاودانی می اندیشید دوست داشتن در امتداد زمان بوجود می آید به واقعیتش که حیدر او را دوست داشت با خود عهد بست که با او ازدواج نماید . پرواز احساس خیال هایش پس از سال ها از بند رسته بود حال به سر منزل مقصود میپرید و سرود عشق در گوشش زمزمه میکرد و لشکر محبت بر در و دیوار دلش خیمه زده بود , خود را دریا و او را موج میپنداشت .
بالاخره حیدر این عشقش را به مادرش اظهار نمود و تقاضا کرد که هر چه زودتر باید نامزد شود و حیدر با دختر مورد نظرش هیچگاه هم صحبت نشده بود و این تشویش را داشت که مبادا به اثر
تقاضای حیدر جواب رد بشنود به همین منظور مادرش را به خواستگاری او فرستاد اما در مقابل جواب رد نشنید سر انجام ناجیه با حیدر نامزد شد هر دو عاشق یکدیگر شدند در همه امور زنده گی توافق نظر داشتند , عشق واقعی آنست که چیزی را اظهار ننموده ای اما طرف مقابل آنرا درک کند بعد از مدت هفت ماه مجلس عروسی بر پا شد و عروس به حجله آمد . حیدر از خوش قسمتی در لباس هایش نمیگنجید و در هیچ نوع منگنه ای قرار نداشت از ناجیه خیلی خوشش می آمد .
مدتی گذشت , روزی حیدر به بسیار محبت از ناجیه پرسید ناجیه جان یک سوال دارم اگه برم بگویی ده بغل چپ ات یک داغ س نشانه ای کوک دیده میشه , ناجیه تمام قصه را برای حیدر حکایه کرد.حیدر مات و مبهوت مانده ومانند مجسمه در جایش میخکوب شد , لحظه ای قبل که رنگین کمان خنده اش به آسمان ها پرواز میکرد , دفعتاً خود را در چاه یافت در حالیکه دستان ظریف ناجیه در دست هایش بود , دستان حیدر سرد و بی حرکت شد .
ناجیه پرسید حیدر جان تره چی شد خودت پرسیدی مه کدام مریضی ندارم مه حقیقته برت گفتم .
حیدر گفت تو خماری ستی , امو خماری ...........دختر همسایه ما به یادت آمد.
ناجیه در چرت رفت ده کجا مه.............. شاید اما مه هیچ به خاطر ندارم .
پدرم به مه گفته بود که یک روز ده کوچه وختی خرد بودم زخمی شده بودم .
حیدر پرسید چرا نام تو تغییر کرد .
ناجیه گفت : مه بسیار نازدانه بودم یکدانه پدر و مادر دگه خوار و بیادر نداشتم مادرم مره از ناز خماری میگفت در حالیکه چشمانش پر از اشک بود گفت حالا پدر و مادرم در این دنیا نیست مه خُرد بودم که پدر و مادرم ده اثر یک حادثه ترافیکی از بین رفتند مه ده خانه کاکایم کلان شدیم .
وقتی که مره به مکتب شامل کدن نام اصلی مه ناجیه بود به امی نام شامل مکتب شدم .
کاکایمه پدر و زن کاکا ره مادر گفتیم و میگویم .
حیدر تسلیم سر نوشتش شد .
همانطوری که تاریکی ضد روشنیست وروشنی زدوده ای تاریکی , حیدر از تاریکی ها برآمده به روشنایی رسیده بود و خودش با سبد پُر از گل بطرفش آمده و از او تقاضای همسری نموده بود پس با خود فیصله نمود کسی را که به مانند وجدانش دوست دارد نباید او را رنجانید , چیزیکه انسان لیاقتش را داشته باشد به همان مدارج میرسد , انسان ها در کوشش اند که بشریت را عوض کنند اما هیچ کس نمیکوشد که خودش را عوض نماید , حیدر حالا خودش را عوض نموده بود .
حیدر اصل قضیه که خودش ناجیه را با چاقو زده بود مخفی نمود و به ناجیه چنان وانمود کرد که کدام اتفاقی نیفتاده , مه صرف پرسیدم که ای داغ چیس .
حالا حیدر و ناجیه دوست داشتنی یکدیگر اند , پس بهترین خوشی های جهان امید است .


بلقیس « مل » 207 , 11 , 7